غزل شمارهٔ ۲۶۳
راز دل ها را ز لوح سینه می یابیم ما
آب و رنگ گوهر از گنجینه می یابیم ما
عینک بینایی ما دوربین افتاده است
فیض شنبه از شب آدینه می یابیم ما
آنچه از پیر طریقت کشف نتواند شدن
در خرابات از می دیرینه می یابیم ما
شب به چشم ما نسازد روز روشن را سیاه
فیض صبح از سینه بی کینه می یابیم ما
نیست بر دست سبوی باده چشم ما چو جام
نشأه صهبا ز جوش سینه می یابیم ما
قسمت شاهان نمی گردد ز الوان نعم
آنچه از نان جو و کشکینه می یابیم ما
درنیابند از سمور و قاقم و سنجاب، خلق
گرمیی کز خرقه پشمینه می یابیم ما
می زداید زنگ از دل جلوه گاه یار هم
لذت دیدار از آیینه می یابیم ما
هرچه هر کس را بود در دل نهان، چون آینه
صائب از فیض صفای سینه می یابیم ما
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۱۹۰
جامه آزادگی چالاک باشد سرو را
جیب و دامن فارغ از خاشاک باشد سرو را
رخت زنگاری بهار بی خزان دیگرست
دل چو از زنگ کدورت پاک باشد سرو را
بی بری دارالامان مردم آزاده است
کی دل از بی حاصلی غمناک باشد سرو را؟
می توان بر سرکشان غالب شد از آزادگی
آب با آن منزلت در خاک باشد سرو را
سرد مهری نوبهار مردم آزاده است
در خزان سرسبزی افلاک باشد سرو را
از رعونت صاحب معراج می گردد جمال
همچو گل چندین گریبان چاک باشد سرو را
همت از خاکی نهادان جو که با آن سرکشی
قوت نشو و نما از خاک باشد سرو را
از علایق خط آزادی ندارد هیچ کس
دام ها از ریشه زیر خاک باشد سرو را
بست طوق بندگی راه نفس بر قمریان
دست تا کی در بغل ز امساک باشد سرو را؟
دار و گیر حسن از عشق است در هر جا که هست
طوق قمری حلقه فتراک باشد سرو را
زخم شمشیر حوادث موج آب زندگی است
تازه رویی از دل صد چاک باشد سرو را
باد با آن سرکشی، یک عاشق سر در هوا
آب یک دیوانه بی باک باشد سرو را
دامن برچیده صائب دور باش آفت است
از خس و خاشاک، دامن پاک باشد سرو را
غزل شمارهٔ ۵۲
از عذار او بپوشان دیده امید را
تکمه از شبنم مکن پیراهن خورشید را
در بهشت عافیت افتادم از بی حاصلی
شد حصاری بی بری از سنگ طفلان بید را
نور معنی می درخشد از جبین لفظ من
بال خفاشی چه ستاری کند خورشید را
جام را بهر تنک ظرفان به دور انداخته است
هیچ حقی نیست بر دریاکشان جمشید را
چون دل شب می زنم صائب بر آهنگ فغان
می کشانم بر زمین از آسمان ناهید را
غزل شمارهٔ ۲۱۸
هر که دید از باده لعلی به سامان شیشه را
می دهد ترجیح بر کان بدخشان شیشه را
گر چه در ابر تنک خورشید را نتوان نهفت
می کنم از سادگی در خرقه پنهان شیشه را
گر به رقص آرد دل بی تاب ما را دور نیست
باده شوخی که سازد پایکوبان شیشه را
با شراب عشق خودداری نمی آید ز دل
جوش این می می دهد کشتی به طوفان شیشه را
جلوه خورشید دارد در کنار صبحدم
باده گلرنگ در چاک گریبان شیشه را
در خراباتی که ما لنگر ز مستی کرده ایم
دعوی جلوه است با سرو خرامان شیشه را
زان شراب لعل سرگرمم که از هر قطره اش
اخگر خورشید باشد در گریبان شیشه را
سرو همت را برومندی بود در بر گریز
خنده می ریزد ز لب در وقت احسان شیشه را
کار هر دل نیست راز عشق پنهان داشتن
زور این می می کند چون نار خندان شیشه را
می کشان را شکوه ای از گردش افلاک نیست
در بغل دارند صائب می پرستان شیشه را
غزل شمارهٔ ۱۷۷
شیشه ای، می بود اگر چون شمع بر بالین مرا
از خمار می نمی شد دل سیه چندین مرا
داغ دارد شعله سرگرمیم خورشید را
پخته گردد، خشت خامی گر شود بالین مرا
می کشد دست نوازش بر سر دریا ز موج
آن که بر دل می نهد دست از پی تسکین مرا
جوش دریا بی نیاز از آتش همسایه است
ساده لوح آن کس که بی تابی کند تلقین مرا
سرمه می کردم ز برق تیشه سنگ خاره را
گوشه چشمی اگر می بود از شیرین مرا
تا عنان نفس سرکش را به دست آورده ام
توسن افلاک چون عیسی است زیر زین مرا
استخوان در پیکر من توتیا خواهد شدن
خواب غفلت گر به این عنوان شود سنگین مرا
کوهسارم، صرفه نتوان برد در افغان ز من
می کند تمکین خود، هر کس کند تمکین مرا
چون نباشد بلبل من چار موسم نغمه سنج؟
نیست کم از شاخ گل هر مصرع رنگین مرا
کرد از فکر معاش آسوده ام فکر معاد
شد دوای صد هزاران درد، درد دین مرا
از هوسناکان دنیا گر گریزم دور نیست
می فزاید خارخار از صحبت گرگین مرا
صائب از ناز و عتاب او ندارم شکوه ای
مد احسانی است از ابروی او هر چین مرا
غزل شمارهٔ ۳۰۲
ای ترا در سینه هر ذره پنهان رازها
در میان مهر خاموشی گره آوازها
در تلاش جستجویت سر به هم آورده اند
مقطع انجام ها و مطلع آغازها
در زمین بوس جلالت، طایران قدس را
آه خون آلود گردد رشته پروازها
یک دل بیدار در نه پرده افلاک نیست
پرده خواب است گویا پرده این سازها
در دل کان گوهر و در چشم دریا نم نماند
خامه صائب همان در پرده دارد رازها
غزل شمارهٔ ۱۳۱
نیست ممکن قرب آتش بال و پر سوزد مرا
چون سمندر دوری آتش مگر سوزد مرا
گر چنین حسن گلو سوزش جگر سوزد مرا
از سرشک آتشین، مژگان تر سوزد مرا
از لطافت می شود هر دم به رنگی عارضش
تا به هر نظاره ای رنگ دگر سوزد مرا
چون توانم از تماشایش نظر را آب داد؟
آن که رخسارش نگه در چشم تر سوزد مرا
گر چنین خواهد شد از می عارض او آتشین
خون چو داغ لاله در لخت جگر سوزد مرا
کی به خلوت رخصت بر گرد سرگشتن دهد؟
آتشین خویی که در بیرون در سوزد مرا
بهر روغن آبروی خود چرا ریزم به خاک؟
تا چراغ از آب خود همچون گهر سوزد مرا
شمع را هرگاه گردد گرد سر پروانه ای
بی پر و بالی ز آتش بیشتر سوزد مرا
از پرستاران، به غیر از اشک و آه آتشین
کیست بر بالین چراغی تا سحر سوزد مرا
فیض صبح زنده دل بیش است از دل های شب
مرگ پیران از جوانان بیشتر سوزد مرا
شمع محفل گر نپردازد به من از سرکشی
گرمی پرواز، صائب بال و پر سوزد مرا
غزل شمارهٔ ۳۰۴
تا ز چشم شوخ او در گردش آمد جام ها
چون رم آهو بیابانی شدند آرام ها
دلبری را زلف او در دور خط از سر گرفت
می شود از خاک افزون حرص چشم دام ها
خام کرد آن آتشین رو آرزوهای مرا
گر چه از خورشید تابان پخته گردد خام ها
هر سؤالی را جوابی پیش ازین آماده بود
بی جواب از کوه تمکین تو شد پیغام ها
پسته ها را لعل میگونت گریبان چاک کرد
تلخ شد از چشم شوخت خواب بر بادام ها
سنگ می شد پیش ازین در پنجه ابرام، موم
از دل سخت تو بی تأثیر شد ابرام ها
راست ناید با وطن نقش گرامی گوهران
روی در دیوار باشد در نگین ها نام ها
نیست اوج اعتبار پوچ مغزان را ثبات
کوزه خالی فتد زود از کنار بام ها
از دو جانب بود مشکل جمع کردن خویش را
فکر آغازم برآورد از غم انجام ها
شد منور سینه من صائب از داغ جنون
خانه تاریک را روشن کند گلجام ها
غزل شمارهٔ ۳۰۵
پخته می گردند از سودای زلفش خام ها
این ره باریک، رهرو را دهد اندام ها
این غزالی را که من صیاد او گردیده ام
چشم حسرت می شود در رهگذارش دام ها
قاصد بی رحم اگر از خود نسازد حرف را
می برد چون بوسه دل، شیرینی پیغام ها
فتنه چشم تو تا بیدار شد از خواب ناز
در شکر شد خواب شیرین تلخ بر بادام ها
دیده چون دستار کن از گریه کز چشم سفید
کعبه دیدار دارد جامه احرام ها
چون گره بگشایی از مو، شام گردد صبح ها
پرده چون بگشایی از رو، صبح گردد شام ها
تا گذشت از بوستان مستانه سرو قامتت
بر گلوی قمریان شد طوق، خط جام ها
کار مزدوران بود خدمت به امید نوال
مخلصان را نیست صائب چشم بر انعام ها
غزل شمارهٔ ۳۰۷
سر نمی پیچند از تیغ اجل دیوانه ها
گوش بر آواز سیلابند این ویرانه ها
از نفس افتاد موج و بحر از شورش نشست
همچنان زنجیر می خایند این دیوانه ها
نعمت دنیای دون پرور به استحقاق نیست
صاحب گنجند اینجا بیشتر ویرانه ها
هر که بر داغ حوادث همچو مردان صبر کرد
خورد آب زندگی زین آتشین پیمانه ها
تا نریزی روزگاری آب بر دست سبو
همچو جام می نگردی محرم میخانه ها
دیده مورست صحرا چون لطیف افتاد حسن
در دل هر ذره دارد مهر وحدت خانه ها
تا مباد آگاه از ذوق گرفتاری شوند
می کنم آزاد طفلان را ز مکتب خانه ها
گر شهیدان را زیارت می کنی وقت است وقت
خاک را برداشت از جا جنبش این دانه ها
نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را
شمع بتوان ریخت از خاکستر پروانه ها
هر چه گویند آشنایان سخن، منت به جان!
نیستم من مرد تحسین سخن بیگانه ها
خال را در دلربایی نسبتی با زلف نیست
داغ دارد دام را گیرایی این دانه ها
نیست صائب ملک تنگ بی غمی جای دو شاه
زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانه ها
غزل شمارهٔ ۳۰۶
ای در آتش از گل روی تو نعل لاله ها
ماه رخسار ترا از حلقه خط هاله ها
من که صد خونین جگر را داغ می دادم به طرح
می کنم دریوزه داغ این زمان از لاله ها
ناله سوزان اگر از دل چنین آید به لب
پرده فانوس گردد، پرده تبخاله ها
ای که محو چشم خوبان گشته ای، ایمن مباش
کاین بلاهای سیه دارد عجب دنباله ها
کاروان اشک ما را آتشی در کار نیست
آتش این کاروان است آتشین پر گاله ها
جمع برگردد، پریشان گر رود تیر از کمان
می رسد یکجا به دل فیض پریشان ناله ها
صحبت نیکان بود اکسیر ناقص طینتان
می شود یاقوت در پیمانه گل، ژاله ها
مهر خاموشی شود گل بر دهان بلبلان
هر کجا صائب شود آغاز، خونین ناله ها
غزل شمارهٔ ۳۱۰
مشو از نفس ایمن تا توانی آرمید آنجا
که بیم این جهانی، می شود یکسر امید آنجا
مگیر آرام اینجا، تا توانی آرمید آنجا
که هر کس گشت کاهل، روی آسایش ندید آنجا
ندارم با سیه کاری ز محشر بیم رسوایی
که از خجلت نخواهد نامه من شد سفید آنجا
ازان خون بر سر تیغ شهادت می شود اینجا
که چون گل، سرخ رو از خاک می خیزد شهید آنجا
غریبی ناگوار از قطع اسباب است بر مردم
نبیند روی غربت هر که رخت خود کشید آنجا
نخورد اینجا ز غفلت هر که روی دست از دنیا
نخواهد از ندامت پشت دست خود گزید آنجا
ز خاموشی گذارد هر که اینجا بر جگر دندان
به جنت می تواند رفت بی گفت و شنید آنجا
کسی کز سایه اش اینجا نیاسود آتشین مغزی
کجا در سایه طوبی تواند واکشید آنجا؟
چو خود را یافتی، در توست هر مطلب که می جویی
به خود هر کس رسید اینجا، به آسانی رسید آنجا
ز دل باشد، گشادی هست اگر در حشر جانها را
که عقل از اندرون خانه می دارد کلید آنجا
مشو صائب ز آه و ناله غافل تا نفس داری
که آه سرد اینجا، سایه ها دارد ز بید آنجا
غزل شمارهٔ ۳۱۱
به قدر رم ازین عالم، توانی آرمید آنجا
که اینجا هر که سستی کرد نتواند رسید آنجا
رواجی نیست در محشر عبادات ریایی را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید آنجا
هلال جام می هر جا نماید گوشه ابرو
ز خجلت پشت سر خارد به ناخن ماه عید آنجا
در اقلیم مدارا ضعف بر قوت بود غالب
به مویی می توان کوه گرانی را کشید آنجا
میاسا از گرستن گر وصال کعبه می خواهی
که باشد جامه احرام از چشم سفید آنجا
به غربال بصیرت پاک گردان دانه خود را
که هر تخمی که کاری، یک به یک خواهد دمید آنجا
اگر بر دفتر عصیان، خط باطل کشی اینجا
نخواهی بر زمین از شرمساری خط کشید آنجا
ز خشکی، خرده ای کز تنگدستان در گره بستی
عرق خواهد شد و بر چهره ات خواهد دوید آنجا
اگر اینجا گشایی عقده ای از کار محتاجان
در جنت به رویت باز گردد بی کلید آنجا
نسازی تا به خون چون لاله اینجا چهره را رنگین
ز جوی شیر نتوان کاسه ها بر سر کشید آنجا
ره بی منتهای عشق دارد جذبه ای صائب
که نتواند شکار وحشی از دنبال دید آنجا
غزل شمارهٔ ۳۱۷
منال از نقش کم گر شد قمارت بدنشین اینجا
که چشم بد به قدر نقش باشد در کمین اینجا
اگر خواهی که نگذارد کسی انگشت بر حرفت
به هر نقشی مده از سادگی تن چون نگین اینجا
کلید گنج شو، نه قفل در، ارباب حاجت را
که ماری می شود هر چین که داری بر جبین اینجا
شنیدی روزی آدم چه شد از خوردن گندم
به نان جو قناعت کن ز نان گندمین اینجا
زر بی غش ز پاکی خط پاکی در بغل دارد
نیندیشد ز دوزخ هر که گردد پاک دین اینجا
کمر نابسته خواهی طعمه سیل حوادث شد
مکن رخت اقامت پهن ای کوتاه بین اینجا
ز خامی های طینت آن قدر از پای ننشستی
که گور خویش را کردی تنور آتشین اینجا
به دامان تو از صحرای محشر گرد ننشیند
اگر افشانده ای گردی ز دل های غمین اینجا
مگر غافل شدی کز خرمن چرخ است رزق تو؟
که گردن کج کنی چون خوشه، پیش خوشه چین اینجا
ز تنهایی نخواهی کرد وحشت در لحد صائب
اگر پیش از اجل گردیده ای عزلت گزین اینجا
غزل شمارهٔ ۳۱۵
چه گردیدی گره، تخمی پی فردا بکار اینجا
به دامن از ندامت قطره چندی ببار اینجا
کف افسوس ازین دریای پرگوهر مبر با خود
ز گوهر چون صدف لبریز کن جیب و کنار اینجا
گره تا می توانی باز کرد از کار محتاجان
چو بیکاران به ناخن گردن خود را مخار اینجا
به شمع موم ممکن نیست زین ظلمت برون رفتن
به آه گرم دود از خرمن هستی برآر اینجا
ز آغوش کفن چون گل صبوحی کرده برخیزی
دو روزی گر توانی صبر کردن بر خمار اینجا
نگیرد هیچ کس در دامن محشر گریبانت
اگر دامان خود را جمع سازی غنچه وار اینجا
به شرم موشکافان قیامت برنمی آیی
نظر کن از سر دقت به پشت و روی کار اینجا
ز روی شاهدان غیب خجلت می کشی فردا
ز گرد جسم کن آیینه دل بی غبار اینجا
اگر خواهی که بستر از گل بی خار سازندت
مکن زنهار روی خود ترش از زخم خار اینجا
ترا در بوته گل بهر آن دادند این مهلت
که سیم ناقص خود را کنی کامل عیار اینجا
نصیب تلخکامان است صائب میوه جنت
دو روزی همچو مردان بر جگر دندان فشار اینجا