غزل شمارهٔ ۲۹۷
می کشد هر لحظه بزم تازه ای بر روی ما
داغ دارد جام جم را کاسه زانوی ما
سایه زخم دورباش از وحشت ما می خورد
جوهر شمشیر داند سبزه را آهوی ما
می پرد شم حباب ما همان از تشنگی
گر چه پیوسته است با دریای رحمت، جوی ما
می توان بر خاک خون آلود ما کردن نماز
آب شمشیر شهادت داده شست و شوی ما
گر چه در مصر فراموشی مقید مانده ایم
می رسد چون جامه یوسف به کنعان بوی ما
آن که از پهلوی چرب ما چراغش نور یافت
می کند پهلو تهی امروز از پهلوی ما
غنچه دلگیر ما را برگ شکرخند نیست
ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما
تازه دارد چهره خود را به آب تیغ کوه
داغ دارد باغبان را لاله خودروی ما
بلبل ما از گرفتاری ندارد شکوه ای
خنده گل می کند چاک قفس بر روی ما
ناله جغدست در گوشش نوای عندلیب
هر که صائب آشنا گردد به گفت و گوی ما
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۲۴۹
می نماید پایکوبان دار را منصور ما
تاک را آتش عنان سازد می پر زور را
هر سبکدستی نیارد نغمه از ما واکشید
ناخن شیرست مضراب رگ طنبور ما
کی حصاری می تواند ساخت طوفان را تنور؟
نیست ممکن خم برآید با می پر زور ما
زخم ما را هر شکرخندی نمی آرد به شور
بر نمکدان قیامت می زند ناسور ما
گردن بیهوده ای از دور مینا می کشد
گوش ماهی می شمارد بحر را مخمور ما!
گر چه پیریم، از جوانان جهان خوشدلتریم
خنده ها بر صبح دارد موی چون کافور ما
عقل ناقص پرده ساز و نغمه ما پرده سوز
دست کوته دار ای ماه از شب دیجور ما
کوه را از کبک می سازد سبکرفتارتر
چون به صحرا رو نهد دیوانه پر شور ما
دل چو روشن شد، چراغ عاریت در کار نیست
صافی شهدست شمع خانه زنبور ما
خاکساری پیش ما از ملک چین بالاترست
آب از ظرف سفالین می خورد فغفور ما
سخت جانی هاست دامنگیر، ورنه هر شرار
جلوه برق تجلی می کند در طور ما
رتبه افکار ما صائب بلند افتاده است
کی رسد هر کوته اندیشی به فکر دور ما؟
غزل شمارهٔ ۲۹۴
نیست بر سبزان گلشن، دیده پر خون ما
تیغ خونخوار تو باشد سبز ته گلگون ما
دور گردی می کند نزدیک، راه دور را
ناز لیلی شد نیاز از وحشت مجنون ما
قطره شبنم چه باشد کز هوا باید گرفت؟
شرم دار ای شاخ گل از دیده پر خون ما
ما به خون خود چو داغ لاله از بس تشنه ایم
خاک را رنگین نسازد کاسه وارون ما
سینه بی کینه ما را گشاد دیگرست
برق را سوزد نفس چون لاله در هامون ما
تا رسیدن، باده را با خم مدارا لازم است
ورنه بیزار از تن خاکی است افلاطون ما
با هوسناکان دلیر از خاک ما نتوان گذشت
پوست بر تن می درد گر مرده باشد خون ما
حسن او از هاله خواهد حلقه کردن نام ماه
گر چنین خواهد فزود از عشق روزافزون ما
پای جوهر از دم شمشیر می پیچد به هم
تند مگذر زینهار از مصرع موزون ما
گر چه دارد بلبل ما تازه روی باغ را
برگ سبزی نیست صائب زین چمن ممنون ما
غزل شمارهٔ ۲۴۰
گر زند آتش به جان رویش چنین آیینه را
زود خواهد کرد خاکسترنشین آیینه را
عکس خط و خال عنبربار آن مشکین غزال
می کند پرنافه چون صحرای چین آیینه را
تا چه خواهد کرد یارب با دل مومین من
ساخت مجمر آن عذار آتشین آیینه را
بر سر زانو به چندین عزتش جا می دهند
تازه رخساران ز چشم پاک بین آیینه را
جبهه او را گشایش هاست از چین غضب
موج صیقل می کند روشن جبین آیینه را
تا شد از خاکستر خط صیقلی رخسار او
روی می مالد خجالت بر زمین آیینه را
دیدن روی عرقناک تو در بزم شراب
چون صدف سازد پر از در ثمین آیینه را
تا برآمد خط سبز از لعل شکربار او
عکس طوطی زهر شد زیر نگین آیینه را
از قبول نقش، دل را پاک سازد تیرگی
به بود زنگ از حصار آهنین آیینه را
در نظرها می کند شیرین تر از تنگ شکر
کلک صائب از حدیث شکرین آیینه را
غزل شمارهٔ ۲۴۳
داغ برگ عیش گردد در دل ناشاد ما
جغد می گردد همایون در خراب آباد ما
جنبش گهواره خواب طفل را سازد گران
از تزلزل بیش محکم می شود بنیاد ما
چشم گیرا می کند نخجیر را بی دست و پا
از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما
نیست چون مجمر دل گرمی بساط خاک را
گرم دارد چون سپند این بزم را فریاد ما
نقش شیرین را به خون دل مصور ساختیم
بیستون کان بدخشان گشت از فرهاد ما
از نسیم نوبهاران غنچه پیکان شکفت
هیچ کس را نیست پروای دل ناشاد ما
نیست جرم دوستان گر یاد ما کمتر کنند
وحشت از ما دور گردان بیش دارد یاد ما
تیر کج هرگز نگردد راست از زور کمان
بگذر ای پیر مغان از وادی ارشاد ما
آه آتشبار را در سینه می سوزد نفس
تا شود نرم این دل چون بیضه فولاد ما
سبزه بیگانه بستانسرای عالمیم
جز پشیمانی ندارد حاصلی ایجاد ما
صبح خیزان جهان را خواب غفلت برده است
می کند گاهی به آهی صبحدم امداد ما
تا به روی سخت ما صائب سر و کارش فتاد
توبه کرد از سخت رویی سیلی استاد ما
غزل شمارهٔ ۱۸۳
تر نسازد گریه های ابر نیسانی مرا
جوهر دیگر بود در گوهرافشانی مرا
چون نباشم یک سر و گردن بلند از آفتاب؟
می کند زخم تو بر گردن گریبانی مرا
گر نمی شد دانه خال تو خضر راه کفر
سبحه می انداخت در دام مسلمانی مرا
در قیامت هم نخواهم از عتابش شکوه کرد
زین زبان بندی که کرد آن چین پیشانی مرا
عشق تا دست نوازش بر سر دوشم کشید
عمر چون کاکل به سر شد در پریشانی مرا
از هوا گیرد خطر را کشتی من چون حباب
هر نسیمی می تواند کرد طوفانی مرا
ظاهرم گو جلوه گاه صورت دیبا مباش
بس بود آیینه سان تشریف عریانی مرا
غزل شمارهٔ ۲۴۶
در گذر ای آسمان از وادی آزار ما
شیشه خود را مزن بر سنگ بی زنهار ما
ناتوانانیم، اما کار چون بر سر فتد
دود برمی آورد از مغز آتش خار ما
لشکر خواب گران را قطره آبی بس است
برحذر باش از شبیخون دل بیدار ما
نیست از مردی، رساندن خانه ما را به آب
عالمی آسوده اند از سایه دیوار ما
صائب از بالین ما دشمن چسان خوشدل رود؟
سنگ را در گریه آرد ناله بیمار ما
غزل شمارهٔ ۲۹۱
سرخ رو می گردد از ریزش کف احسان ما
چون خزان در برگریزان است گلریزان ما
ما چو گل سر را به گلچین بی تأمل می دهیم
دست خالی برنگردد دشمن از میدان ما
ما به همت سرخ رویی را به دست آورده ایم
خشک از دریا برآید پنجه مرجان ما
غنچه دلگیر ما را باغ ها در پرده هست
می کند یوسف تلاش گوشه زندان ما
هستی جاوید ما در نیستی پوشیده است
در سواد فقر باشد چشمه حیوان ما
ما و صبح از یک گریبان سر برون آورده ایم
تازه رو دارد جهان را چهره خندان ما
گوهر شهوار، گردد مهره گل در صدف
گر بشوید بحر از گرد گنه دامان ما
ما چنین گر واله رخسار او خواهیم شد
بستگی در خواب بیند دیده حیران ما
گر چه طوفان از جگرداری است بر دریا سوار
دست و پا گم می کند در بحر بی پایان ما
در ریاض جان ز آه سرد ما خون می چکد
بی طراوت از سفال جسم شد ریحان ما
جسم خاکی جان ما را پخته نتوانست کرد
خامتر شد زین تنور سرد صائب نان ما
غزل شمارهٔ ۱۵۸
از بهار افزود شور عشق چون بلبل مرا
خامه مشق جنون گردید چوب گل مرا
صحبت طفلان بود دیوانه را باغ و بهار
دامن پر سنگ باشد دامن پر گل مرا
با پریشان خاطری از وسعت مشرب خوشم
چشمه ها پنهان بود در موجه سنبل مرا
می شوند از زودرفتن ها، گرانان خوشگوار
نیست از سیل بهاران شکوه ای چون پل مرا
پای طاوس از پر طاوس باشد بی نصیب
نیست غیر از خارخاری زان رخ گلگل مرا
خواب من هر چند از رطل گران سنگین ترست
شیشه می، می کند بیدار از قلقل مرا
گل چو شبنم رو نمی پوشد ز چشم پاک من
می برد با خود به سیر گلستان بلبل مرا
معنی رنگین شراب لاله رنگ من بس است
نیست صائب دیده حسرت به جام مل مرا
غزل شمارهٔ ۲۴۱
از سرشک تلخ خود باشد شراب ناب ما
چون زمین شور از خود می تراود آب ما
آبروی گوهر از گرد یتیمی می شویم
بحر را سازد غبارآلود اگر سیلاب ما
با کمال بی قراری دلنشین افتاده ایم
در کف آیینه لنگر می کند سیماب ما
آه سرد ما جهانی را به شور آورده است
می کند کار نمک در دیده ها مهتاب ما
از دل چاکیم در دیر و حرم با آبروی
کافر و مؤمن نمی پیچد سر از محراب ما
بحر را وجد و سماع ما به شور آورده است
آه از آن ساعت که از گردش فتد گرداب ما
بحر را سرپنجه مرجان نیندازد ز جوش
دست کوته دار زنهار از دل بی تاب ما
استخوان در پیکر ما توتیا خواهد شدن
گر چنین گردد گران صائب ز غفلت خواب ما
غزل شمارهٔ ۱۶۷
می پرد امشب ز شادی دیده روزن مرا
خانه از روی که یارب می شود روشن مرا؟
تا به چشمم نور وحدت سرمه بینش کشید
هر کف خاکی بود چون وادی ایمن مرا
کی ز پیچ و تاب می شد رشته جانم گره؟
آب باریکی اگر می بود چون سوزن مرا
تیره روزان صیقل آیینه یکدیگرند
زنگ از دل می برد خاکستر گلخن مرا
خوشترست از جامه پوشیده، عریان زیستن
تیره می گردد نظر از بوی پیراهن مرا
فتح باب من بود در بستن چشم و دهان
می شود از روزن مسدود، دل روشن مرا
ربط من چون لاله با داغ جنون امروز نیست
بود دایم اخگری در زیر پیراهن مرا
پیش دریا نعل بی تابی مرا در آتش است
خار نتواند چو سیل آویخت در دامن مرا
فلس من چون ماهیان محضر به خون من نوشت
حلقه فتراک شد هر حلقه زین جوشن مرا
بی رخ او داغ در زیر سیاهی مانده ای است
دیده خورشید اگر صائب شود روزن مرا
غزل شمارهٔ ۲۵۸
قرعه و تسبیح را محرم نداند حال ما
هست بر سی پاره دل ها مدار فال ما
پشت ما بر خاکساری، روی ما در بی کسی
وای بر آن کس که افتاده است در دنبال ما
گردبادی را که می بینی درین دامان دشت
روح مجنون است می آید به استقبال ما
ما ز خاطر آرزوی آب حیوان شسته ایم
زنگ ظلمت نیست بر آیینه اقبال ما
هرگز از صید مگس هم دام خود رنگین ندید
کم ز تار عنکبوتان رشته آمال ما
ساده لوحانی که در معموره می جویند گنج
غافلند از سایه جغد همایون فال ما
جبهه ای داریم از آیینه دل صاف تر
می توان از یک نظر دریافتن احوال ما
ما گشاد کار خود در ساده لوحی دیده ایم
نقش کار چنگل شاهین کند با بال ما
هر لباسی را که چشمی نیست در پی، خوشترست
تلخ دارد خواب مخمل را قبای شال ما
گوش این سنگین دلان را پرده انصاف نیست
ورنه کم از حال مردم نیست قیل و قال ما
هر حبابی در لباس کعبه گردد جلوه گر
بحر رحمت گر بشوید نامه اعمال ما
ما که از آه ندامت خرمن خود سوختیم
نیست صائب هیچ غم گر بشکند غربال ما
غزل شمارهٔ ۲۹۸
زخم پنهانم اگر بیرون دهد خونابها
رنگ خون پیدا کند در صلب گوهر آبها
عالمی را همچو خود سرگشته دارد آسمان
چون برآید مشت خاشاکی ازین گردابها؟
بی قراران محبت زیر گردون چون کنند؟
شیشه سربسته زندان است بر سیماب ها
زنگ غفلت لازم تن پروری افتاده است
سبز گردد از روانی چون بماند آبها
در وصال بحر، بی شوق رسا نتوان رسید
خرج راه از نرم رفتاری شود سیلابها
دولت بیدار اگر یک چند بی خوابی کشید
کرد در ایام بخت ما قضای خوابها
کعبه و بتخانه از دل زندگان خالی شده است
نیست جز قندیل، روشندل درین محرابها
از گل تن تا به آسانی تواند خاستن
کشتی دل را سبک کن صائب از اسبابها
غزل شمارهٔ ۱۲۲
گر چه جا در دیده آن نور نظر دارد مرا
شوق چون خورشید تابان دربدر دارد مرا
نیست از کوتاهی پرواز برجا ماندنم
تنگنای آسمان بی بال و پر دارد مرا
بس که دارم انفعال از بی وجودی های خویش
آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا
نیست از بی جوهری پوشیده حالی های من
آسمان چون تیغ در زیر سپر دارد مرا
گوهر شهوارم اما زیرپا افتاده ام
دست خود بوسد کسی کز خاک بردارد مرا
بوی پیراهن نمی سازد به پای کاروان
گرم رفتاری خجل از همسفر دارد مرا
خارم اما برنمی دارد زبونی غیرتم
وای بر آن کس که خواهد پی سپر دارد مرا
می کشد از دوربینی انتظار سنگلاخ
گر به روی دست، چرخ کاسه گر دارد مرا
چون لب پیمانه می جوشد به هر تر دامنی
آن لب میگون که دندان بر جگر دارد مرا
آسمان صائب یکی از بی سروپایان اوست
گردش چشمی که از خود بی خبر دارد مرا
غزل شمارهٔ ۲۳۲
صاف کن ای سنگدل با دردمندان سینه را
می کند دربسته آهی خانه آیینه را
درد و داغ عشق را در دل نهفتن مشکل است
این سپند شوخ، مجمر می کند گنجینه را
عمر باقی مانده را نتوان به غفلت صرف کرد
ساقیا پیش آر آن ته شیشه دوشینه را
زنگ از آیینه تاریک صیقل می برد
مگذران بی باده روشن شب آدینه را
هیچ سیل خانه پردازی چو گرد کینه نیست
در درون خانه باشد خصم، صاحب کینه را
گل ز شبنم در دل شبها نمی باشد جدا
خودپرستان در بغل گیرند شب آیینه را
از نمد، آیینه صائب در حصار آهن است
صوفیان دانند قدر خرقه پشمینه را