غزل شمارهٔ ۲۶۷
با زمین گیری سپهر گرم رفتاریم ما
همچو مرکز پای بر جاییم و سیاریم ما
سنگ راه هیچ کس از خاکساری نیستیم
زیر پای رهنوردان راه همواریم ما
با هزاران چشم می جوییم عیب خویش را
چون رسد نوبت به عیب خلق، ستاریم ما
خودفروشی پیشه ما نیست چون بی مایگان
بی نیاز از ناز بی جای خریداریم ما
زیب مردان از خودآرایی نظر پوشیدن است
گه به بند جامه، گه در قید دستاریم ما
گر به پا، درد سر آن آستان کم می دهیم
از ره اخلاص دستی در دعا داریم ما
حرف بی جا از لب ما کم تراوش می کند
بی سؤال از گفتگو خامش چو کهساریم ما
نیست چون طاوس چشم ما به بال و پر ز پا
عیب خود را در نظر بیش از هنر داریم ما
کارفرمایی چو شیرین در جهان تلخ نیست
ورنه چون فرهاد دستی در هنر داریم ما
آنچه ما از دل سیاهی با جوانی کرده ایم
هر چه با ما می کند پیری سزاواریم ما
از صفای سینه ما گر چه داغ است آفتاب
در میان زنگیان آیینه تاریم ما
تلخکامان را به شیرینی دهن خوش می کنیم
در زمین شور بیش از پاک می باریم ما
تا رسیدن باده را با خم مدارا لازم است
ورنه از زندان جسم تیره بیزاریم ما
روی ما را سرخ خواهد کرد صائب روز حشر
آل تمغایی که از آل عبا داریم ما
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۲۹۶
راز دل را می توان دریافت از سیمای ما
نشأه می تابد چو رنگ از پرده مینای ما
قهرمان عدل چون پرسش کند روز حساب
از بهشت عافیت خاری نگیرد پای ما
گر چه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
از دل پر خون ما بی چاشنی نتوان گذشت
خون رغبت را به جوش آرد می حمرای ما
گوهر خورشید اگر از دست ما افتد به خاک
زیر پای خود نبیند طبع بی پروای ما
سبحه ذکر ملایک از نظام افتاده است
بس که پیچیده است در گوش فلک غوغای ما
از خط فرمان او روزی که پا بیرون نهیم
تیشه گردد هر سر خاری به قصد پای ما
چون بساط سبزه زیر پای سرو افتاده است
آسمان در زیر پای همت والای ما
ریخت شور حشر در پیمانه عالم نمک
می زند جوش سیه مستی همان صهبای ما
حال باطن را قیاس از حال ظاهر می کند
دام را در خاک می بیند دل دانای ما
پای ما یک خار را نگذاشت صائب بی شکست
آه اگر خار انتقام خود کشد از پای ما
غزل شمارهٔ ۲۸۳
آسمان را خانه زنبور می دانیم ما
انجمش را دیده های شور می دانیم ما
نشأه سرشار در میخانه افلاک نیست
صبح را خمیازه مخمور می دانیم ما
جز فضای دل، به زیر آسمان هر جا که هست
تنگتر از چشم تنگ مور می دانیم ما
نعمت الوان ندارد غیر خون خوردن ثمر
قدر نان خشک و آب شور می دانیم ما
هر که می پوشد ز بیداری نظر دلهای شب
در طریق معرفت شبکور می دانیم ما
ذره ای خالی ازان خورشید عالمسوز نیست
لاله را فانوس شمع طور می دانیم ما
چون برون آرد شراب لعل ما را از خمار؟
خون دل را باده کم زور می دانیم ما
هر سفالی را که از آبش دلی گردد خنک
به ز چینی خانه فغفور می دانیم ما
می کشد ما را کجی در خاک و خون چون تیغ کج
راستی را رایت منصور می دانیم ما
دیده ما از رخ مستور روشن می شود
چهره بی شرم را بی نور می دانیم ما
گر چه ما با ماه کنعان زیر یک پیراهنیم
از حیا خود را همان مهجور می دانیم ما
ساده لوحی بین، که خود را با کمال اختیار
از غلط بینی همان مجبور می دانیم ما
با دل مجروح ما هر کس خنک بر می خورد
بی تکلف، مرهم کافور می دانیم ما
هر که بر عیب کسان دارد نظر از عیب خویش
گر سراپا چشم باشد، کور می دانیم ما
خانه هر دل که از سیلاب بی زنهار عشق
می شود زیر و زبر، معمور می دانیم ما
دیده ما چون شود روشن ز دیدار بهشت؟
زال دنیا را ز مستی حور می دانیم ما
چشم ما از سرمه توحید تا روشن شده است
سنگلاخ این جهان را طور می دانیم ما
نیست صائب در نگاه گرم ما را اختیار
این کشش از جانب منظور می دانیم ما
غزل شمارهٔ ۱۱۹
از نظر یک لحظه دوری نیست محبوب مرا
پیرهن از پرده چشم است یعقوب مرا
تار و پود بوی پیراهن رسا افتاده است
شکوه از هجران یوسف نیست یعقوب مرا
کعبه مقصود را آغوش محرم حلقه است
هرگز از طالب جدایی نیست مطلوب مرا
صبر من در سخت جانی ها قیامت می کند
سایه بی دست زخم تیغ، ایوب مرا
نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن
این کشش از عالم بالاست مجذوب مرا
پرده های حسن او چون گل برون است از شمار
شرم یک پیراهن چاک است محجوب مرا
همچو زخم تازه خون رحم ازو آید به جوش
گر نهی در رخنه دیوار مکتوب مرا
می کند با من عداوت در لباس دوستی
بر سر رحم آورد هر کس که محبوب مرا
بی دماغی های ناز از خون مگر سیرش کند
ورنه پروای قیامت نیست مطلوب مرا
گفتم از خط حسن او صائب برآید از حجاب
پرده شرم دگر گردید محجوب مرا
غزل شمارهٔ ۲۸۱
جان به لب داریم و همچون صبح خندانیم ما
دست و تیغ عشق را زخم نمایانیم ما
می توان از شمع ما گل چید در صحرای قدس
زیر گردون چون چراغ زیر دامانیم ما
بر بساط بوریا سیر دو عالم می کنیم
با وجود نی سواری برق جولانیم ما
حاصل ما نیست غیر از خارخار جستجو
گردباد دامن صحرای امکانیم ما
از سیاهی داغ ما هرگز نمی آید برون
در سواد آفرینش آب حیوانیم ما
پشت چون آیینه بر دیوار حیرت داده ایم
واله خار و گل این باغ و بستانیم ما
وحشی دارالامان گوشه تنهایی ایم
دشت دشت از سایه مردم گریزانیم ما
دولت بیدار، گرد جلوه شبرنگ ماست
از صفای سینه صبح پاکدامانیم ما
گر چه در ظاهر لباس ماست از زنگار غم
از طرب چون پسته زیر پوست خندانیم ما
از شبیخون خمار صبحدم آسوده ایم
مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما
عالمی بی زخم خار از بوی ما آسوده اند
در سفال عالم خاکی چو ریحانیم ما
خرقه از ما می ستاند نافه مشکین نفس
از هواداران آن زلف پریشانیم ما
چشم ما چون زاهدان بر میوه فردوس نیست
تشنه بویی ازان سیب زنخدانیم ما
مشرق خورشید و مه را گل به روزن می زنیم
از نظربازان آن چاک گریبانیم ما
گر چه در نظم جهان کاری نمی آید ز ما
از حدیث راست، سرو این خیابانیم ما
زنده از ما می شود نام بزرگان جهان
این ریاض بی بقا را آب حیوانیم ما
هر که با ما می کند نیکی، نمی پاشد ز هم
رشته شیرازه اوراق احسانیم ما
روزی ما را ز خوان سیر چشمی داده اند
بی نیاز از ناز نعمت های الوانیم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تیره روز
چون نگین در حلقه گردون گردانیم ما
حلقه چشم غزالان حلقه زنجیر ماست
دایم از راه نظر دربند و زندانیم ما
گر چراغ بزم عالم نیست صائب کلک ما
چون ز بخت تیره دایم در شبستانیم ما؟
غزل شمارهٔ ۲۷۰
از غبار کاروان چون چشم برداریم ما؟
چون مه کنعان عزیزی در سفر داریم ما
تا غبار خط او را در نظر داریم ما
منت روی زمین بر چشم تر داریم ما
فکر ما هر روز گردد یک سر و گردن بلند
تا نهال قد او را در نظر داریم ما
خار دامن می شود رنگ سبک پرواز را
چون ازان مژگان گیرا چشم برداریم ما؟
لاله زاری می شود عالم، اگر بیرون دهیم
داغهایی کز تو پنهان در جگر داریم ما
می کند ما را ز روی تلخ دریا بی نیاز
قطره آبی که در دل چون گهر داریم ما
نیست جود ساقی تردست، موقوف سؤال
چون سبو دست طلب در زیر سر داریم ما
همت ما می زند پر در فضای لامکان
بیضه افلاک را در زیر پر داریم ما
عالم آسوده را دریای پرشورش کند
از دل بی تاب خود گر دست برداریم ما
بر لب خاموش ما انگشت گستاخی مزن
تیغ ها پوشیده در زیر سپر داریم ما
موج دریا گر چه تردست است در حل حباب
در گشاد عقده ها دست دگر داریم ما
نیست آسان ترک می صائب خمارآلود را
از لب میگون او چون چشم برداریم ما؟
غزل شمارهٔ ۲۹۹
ای دل بیدار را از چشم مستت خوابها
دیده را از پرتو روی تو فتح البابها
گر چنین روی تو آرد روی دلها را به خود
رفته رفته طاق نسیان می شود محرابها
هر سبکدستی نیارد نغمه از ما واکشید
در شکست خویش می کوشند این مضرابها
گرد عصیان رحمت حق را نمی آرد به شور
مشرب دریا نگردد تیره از سیلابها
عاقبت انجم ز روی چرخ می ریزد به خاک
چند ماند بر کف آیینه این سیمابها؟
پرتو حسن جهانسوز تو بر مسجد گذشت
زاهدان قالب تهی کردند چون محرابها
عقل معذورست در سرگشتگی زیر فلک
چون برآید مشت خاشاکی ازین گرداب ها؟
چون نگردد آب جان ها تیره در زندان جسم؟
رنگ می گرداند از یک جا ستادن آبها
می به دورافکن که تا بر خویشتن جنبیده ایم
خون ما را می کند در کوزه این دولابها
چند صائب شکوه دل را به مسجدها برم؟
از دم گرم من آتشخانه شد محرابها
غزل شمارهٔ ۲۷۲
از حیات بی وفا یاری طمع داریم ما
در نشیب از سیل خودداری طمع داریم ما
در گلستانی که خاک از باد سبقت می برد
از گل و شبنم وفاداری طمع داریم ما
خویش را دیوار نتواند ز بیهوشی گرفت
در خراباتی که هشیاری طمع داریم ما
رشته طول امل را دام مطلب کرده ایم
از ره خوابیده بیداری طمع داریم ما
صیقل از آیینه ما شد هلال منخسف
هرزه از روشنگران یاری طمع داریم ما
بر سر هر موی خود صد کوه آهن بسته ایم
با چنین قیدی سبکباری طمع داریم ما
در جهان بی نیازی کارها را مزد نیست
از سفاهت مزد بیکاری طمع داریم ما
نیست در آیینه پیشانی روشنگران
آنچه از گردون زنگاری طمع داریم ما
گوهر ما برنمی دارد عمارت همچو گنج
از جهان گل چه معماری طمع داریم ما؟
ساده لوحی بین که از سوهان ناهموار چرخ
صاف ناگردیده، همواری طمع داریم ما
کعبه را از باددستی در فلاخن می نهد
از خم زلفی که دلداری طمع داریم ما
صحبت خاکستر و آیینه را تا دیده ایم
روسفیدی از سیه کاری طمع داریم ما
یوسف ما در لباس گرگ می آید به چشم
صائب از اخوان چرا یاری طمع داریم ما؟
غزل شمارهٔ ۳۰۱
ای زبون در حلقه زنجیر زلفت شیرها
سر به صحرا داده چشم خوشت نخجیرها
شوق احرام زمین بوس تو هر شب می کند
سنبلستان خاک را از طره شبگیرها
می کند باد صبا هر روز پیش از آفتاب
مصحف خلق ترا از بوی گل تفسیرها
سد راه جلوه مستانه نتواند شدن
سیل تقدیر ترا خار و خس تدبیرها
نه همین مجنون نظر بندست در دامان دشت
عشق در هر گوشه در زنجیر دارد شیرها
بی نیاز از ناز تعویذم که مردان را بس است
حرز بازوی شجاعت جوهر شمشیرها
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می کشد
خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها
با تهیدستان مدارا کن به شکر این که هست
گرد دامان ترا در آستین اکسیرها
از سر تعمیرم ای خضر مروت در گذر
برنمی دارد مرا از خاک، این تعمیرها
بر کلاه خود حباب آسا چه می لرزی، که شد
تاج شاهان مهره بازیچه تقدیرها
گر نه زندان است خاک و ما همه زندانییم
چیست هر سو از سواد شهرها زنجیرها؟
موشکافان سر فرو بردند در جیب عدم
پر گره چون رشته تب، رشته تقریرها
من کیم صائب که دست از آستین بیرون کنم؟
در بیابانی که ناخن می گذارد شیرها
غزل شمارهٔ ۲۶۱
چون حباب از یکدلان باده نابیم ما
از هواداران پا بر جای این آبیم ما
بر دلی ننشیند از گفتار ما هرگز غبار
ماهیان بی زبان عالم آبیم ما
می شود روشن ز خاموشی چراغ عاشقان
در هلاک خویش چون پروانه بی تابیم ما
راحت دنیا حجاب دیده بیدار نیست
بر بساط گل چو شبنم غنچه می خوابیم ما
نارسایی های طالع مانع است از اتحاد
ور نه با موی میان یار همتابیم ما
فقر را از دیده بد پرده داری می کنیم
گر به ظاهر در لباس صوف و سنجابیم ما
کاروان ما سبکباران نمی داند مقام
صفحه خاک است چون آیینه، سیمابیم ما
نیست ممکن افتد از پرگار، سیر و دور ما
در محیط آفرینش همچو گردابیم ما
غافلیم از ترکتاز چرخ صائب از غرور
پیش پای سیل بی زنهار در خوابیم ما
غزل شمارهٔ ۲۷۱
شیوه های چشم او را در نظر داریم ما
مو به مو زان جنبش مژگان خبر داریم ما
بلبلان در راه ما بیهوده می ریزند خار
دیده ای از دامن گل پاکتر داریم ما
زورق ما گر چه شد یکرنگ دریا چون حباب
همچنان اندیشه از موج خطر داریم ما
از پی روپوش، صندل بر جبین مالیده ایم
ورنه سر را از برای دردسر داریم ما
دیدن پا خوشترست از بال و پر طاوس را
دیده حیران ما را پرده دیگر شود
نسخه از رخسار او چندان که برداریم ما
چون ازان لبهای میگون چشم برداریم ما؟
غزل شمارهٔ ۲۷۹
گر به ظاهر چون لب پیمانه خاموشیم ما
از ته دل چون خم سربسته در جوشیم ما
گر در آن محراب ابرو نیست ما را راه حرف
از دعاگویان آن صبح بناگوشیم ما
از نسیمی می شود بنیاد ما زیر و زبر
بحر هستی را حباب خانه بر دوشیم ما
رزق ما از شهد چون زنبور غیر از نیش نیست
ورنه این میخانه را صهبای سرجوشیم ما
از دل روشن رگ خواب جهان در دست ماست
گر به ظاهر همچو چشم یار مدهوشیم ما
نعل وارونی بود خمیازه آغوش ما
ورنه همچون موج با دریا هم آغوشیم ما
گر چه فانوس خیالیم این زمان صائب ز فکر
چشم تا بر هم زنی، خواب فراموشیم ما
غزل شمارهٔ ۲۸۵
گر چه از عقل گران لنگر فلاطونیم ما
کار با اطفال چون افتاد مجنونیم ما
سرو آزادیم، ما را حاجت پیوند نیست
هر که از ما بگذرد چون آب، ممنونیم ما
نارسایی باده ما را ز دوران مانع است
گر حصاری در خم تن چون فلاطونیم ما
چشمه کوثر نمی سازد دل ما را خنک
تشنه بوسی از آن لبهای میگونیم ما
از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر
در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما
شکوه ما نعل وارونی است از بیداد چرخ
ورنه از غمخانه افلاک بیرونیم ما
در وجود خاکسار ما به چشم کم مبین
کز سویدا نقطه پرگار گردونیم ما
چون صدف گر آبرو را با گهر سودا کنیم
پیش طبع بی نیاز خویش مغبونیم ما
روح ما از پیکر خاکی است دایم در عذاب
در ضمیر خاک زندانی چو قارونیم ما
از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر
هر که می گرداند از ما روی، ممنونیم ما
باعث سرسبزی باغیم در فصل خزان
در ریاض آفرینش سرو موزونیم ما
غزل شمارهٔ ۲۷۸
خار در پیراهن فرزانه می ریزیم ما
گل به دامن بر سر دیوانه می ریزیم ما
قطره گوهر می شود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت می کنیم
در گذار سیل، رنگ خانه می ریزیم ما
در دل ما شکوه خونین نمی گردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه می ریزیم ما
در بساط ما چو ابر نوبهاران بخل نیست
هر چه می آید به کف، رندانه می ریزیم ما
انتظار قتل نامردی است در آیین عشق
خون خود چون کوهکن مردانه می ریزیم ما
درد خود را می کنیم اظهار پیش عاقلان
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما
هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت سرا
هست تا فرصت، برون از خانه می ریزیم ما
بس که سختی دیده ایم از زندگانی چون شرار
خرده جان را سبکروحانه می ریزیم ما
تلخکام از نخل بارآور گذشتن مشکل است
سنگ چون اطفال بر دیوانه می ریزیم ما
خوشه امید ما خواهد به گردون سر کشید
در زمین خاکساری دانه می ریزیم ما
همت ما را نظر بر کاسه دریوزه نیست
بحر جای قطره در پیمانه می ریزیم ما
در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار
آبی از مژگان به دست شانه می ریزیم ما
می شود معشوق عاشق چون کند قالب تهی
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما
ریزش ما را نظر صائب به استحقاق نیست
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما
غزل شمارهٔ ۲۹۲
خنده ها بر شمع دارد دیده گریان ما
مو نمی گنجد میان گریه و مژگان ما
صحبت ما میهمان را سیر می سازد ز جان
جز لب افسوس نبود لقمه ای بر خوان ما
خون ما روی زمین را شستشویی می دهد
در تنور خاک چون پنهان شود طوفان ما؟
خون غیرت در دل رحمت نمی آید به جوش
تا نگردد لاله زار از داغ می دامان ما
در سواد دیده ما عیب می گردد هنر
سنگ گوهر می شود در پله میزان ما
بازی عشرت مخور از خنده ما همچو برق
گریه ها در پرده دارد چهره خندان ما
ما چرا سر در سر اندیشه سامان کنیم؟
آن که سر داده است، آخر می دهد سامان ما
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
از پی آن آفتاب است اشک چون باران ما