0

📗📘📙غزلیات صائب تبریزی📗📘📙

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۸۸

می کشد در خاک و خون مژگان دلجویی مرا

تیغ زهرآلود باشد چین ابرویی مرا

هر سخنسازی سخن نتواند از من واکشید

بر سر حرف آورد چشم سخنگویی مرا

تا بشویم دست خود پاک از جهان آب و گل

بس بود چون سرو ازین گلشن لب جویی مرا

سبز می شد حرف در منقار طوطی ز انفعال

در نظر می بود اگر آیینه رویی مرا

گر چه در ظاهر مرا پای اقامت در گل است

سر به صحرا می دهد چون وحشیان هویی مرا

چون زلیخا نیست دامنگیر، دست جرأتم

چشم یعقوبم که روشن می کند بویی مرا

در بساطم سجده شکری ز طاعت مانده است

بس بود از هر دو عالم طاق ابرویی مرا

روشن از خاکستر مجنون سواد (من) شده است

خیمه لیلی بود هر چشم آهویی مرا

در حریم پاکبازان سبزه بیگانه ام

تا به جا مانده است از هستی سرمویی مرا

نیست صائب غیر نقش پای از خودرفتگان

در سواد آفرینش آشنارویی مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۲۱

خلق خوش در نوبهار عافیت دارد مرا

خاکساری در حصار عافیت دارد مرا

تا چه بدمستی ز من سرزد که دور روزگار

در کشاکش از خمار عافیت دارد مرا

آسمان گر از خزان درد پامالم کند

به که سرسبز از بهار عافیت دارد مرا

تا سبو بر دوش دارم از خمار آسوده ام

میکشی در زیر بار عافیت دارد مرا

صبح محشر شور در عالم فکند و همچنان

آسمان امیدوار عافیت دارد مرا

شکر زنجیر جنون بر گردن من واجب است

مدتی شد در حصار عافیت دارد مرا

اهل دردی نیست صائب زین همه دردی کشان

تا به جامی شرمسار عافیت دارد مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۹

گر چه سیمای خزان دارد رخ چون زر مرا

در سواد دل بهاری هست چون عنبر مرا

آرزویی هر زمان در دل بر آتش می نهم

آتش بی دود، باشد عیب چون مجمر مرا

جوهر آیینه من چون زره زیر قباست

در صفای سینه پوشیده است بس جوهر مرا

نعمتی چون سیر چشمی نیست بر خوان وجود

بی نیاز از بحر دارد آب این گوهر مرا

چهره خورشید پنهان است در زنگار من

می زند صیقل به چشم بسته روشنگر مرا

گر چه چون شبنم درین گلشن غریب افتاده ام

باغبان از دامن گل می کند بستر مرا

بس که دیدم سرد مهری از نسیم نوبهار

باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا

سنگ خارا را شرار من گریبان پاره کرد

ساده لوح آن کس که می پوشد به خاکستر مرا

می شود از غفلت سرشار من رگ های خواب

سوزن الماس اگر ریزند در بستر مرا

خرده بینی نیست صائب، ور نه چون خال بتان

یک جهان معنی است در هر نقطه ای مضمر مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۸۷

در دل هر قطره آماده است دریایی مرا

هست در هر دانه ای دام تماشایی مرا

عشرت ملک سلیمان می کنم در چشم مور

هر کف خاکی بود دامان صحرایی مرا

نیست با گفتار لب، کیفیت گفتار چشم

خوشترست از لعل گویا، چشم گویایی مرا

گر چه چون اشک یتیمان بی قرار افتاده ام

چشم قربانی کند مژگان گیرایی مرا

سر خط مشق جنونم نارسایی می کند

نیست در مد نظر چون سرو بالایی مرا

با دل بی آرزو بر دل گرانم یار را

آه اگر می بود در خاطر تمنایی مرا

با دل بی آرزو بر دل گرانم یار را

آه اگر می بود در خاطر تمنایی مرا

بر دهان طوطیان مهر خموشی می زدم

در نظر می بود اگر آیینه سیمایی مرا

دردمندی درد را بسیار درمان کرده است

گو نباشد بر سر بالین مسیحایی مرا

برنمی دارد ترازوی قیامت سنگ کم

ورنه از سنگ ملامت نیست پروایی مرا

می شد از جولان من انگشت حیرت گردباد

در خور سودا اگر می بود صحرایی مرا

غیرت من صائب از همکار باشد بی نیاز

ذوق کار خویش باشد کارفرمایی مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۹۲

ناتوانی از اجابت نیست مانع آه را

می رساند پیچ و خم آخر به منزل راه را

می شوند از خاکساری زیردستان سربلند

جامه کوتاه، رعنا می کند کوتاه را

ترک غفلت کن که بیداری درین ظلمت سرا

مد عمر جاودان سازد شب کوتاه را

از کدو بوی شراب آید به دشواری برون

از سر بی مغز نتوان برد حب جاه را

هر قدر ابر بهاری در کرم طوفان کند

نیست ممکن از تهی چشمی برآرد چاه را

با تن خاکی امید جذبه سودایی است خام

کهربا با دانه نتواند ربودن کاه را

طایر یک بال نتواند فلک پرواز شد

بی حضور دل مبر زنهار نام الله را

پای سرعت در ره هموار می آید به سنگ

نرم رویی آورد بیرون ز سختی راه را

حسن را از خط مشکین نیست بر خاطر غبار

توتیای چشم باشد گرد لشکر شاه را

برندارد وقت خط چشم از عذار گلرخان

هر که در ابر تنک دیده است سیر ماه را

شرم نتواند حصاری کرد حسن شوخ را

هاله از پرتوفشانی نیست مانع ماه را

مرغ زیرک در قفس صائب دل خود می خورد

بیش باشد وحشت از دنیا دل آگاه را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۸۶

چشم مستش از نگاهی کرد سودایی مرا

کشتی از یک قطره می، گردید دریایی مرا

چشم باز از پیش پا دیدن حجابم گشته است

از نظر بستن یکی صد گشت بینایی مرا

نرمتر صد پیرهن از خواب مخمل گشته است

خار صحرای ملامت از سبکپایی مرا

خانه داری داشت بر من دستگاه عیش تنگ

مالک روی زمین گرداند بی جایی مرا

آه حسرت می کشم چون سرو بهر بندگی

تا فکند آزادگی در قید رعنایی مرا

محنت پیری نمی بود این قدر ناخوشگوار

محو اگر می شد ز خاطر یاد برنایی مرا

مرغ بی بال و پری را می کند بی آشیان

هر که می آرد برون از کنج تنهایی مرا

برندارم چون قلم صائب سر از پای سخن

گر چه مد عمر کوته شد ز گویایی مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۳۷

تا به کی بند گرانجانی به پا باشد مرا

این زره تا چند در زیر قبا باشد مرا

در جهان پاکبازی فقر هم دام بلاست

مهره در ششدر ز نقش بوریا باشد مرا

فکر آب و دانه در کنج قفس بی حاصل است

زیر چرخ اندیشه روزی چرا باشد مرا

تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار

در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا

برنمی آیم به رنگی هر زمان چون نوبهار

سرو آزادم که دایم یک قبا باشد مرا

نیست مرکز تابع پرگار در سرگشتگی

گر رود از جای گردون دل به جا باشد مرا

سبزه تیغ ترا خون دو عالم شبنمی است

کیستم من کز تو چشم خونبها باشد مرا

خصم عاجز را مروت نیست کردن پایمال

سبز سازم، خار اگر در زیر پا باشد مرا

موج نتواند گرفتن دامن سیلاب را

مانع رفتار چون زنجیر پا باشد مرا؟

می کنم بر بستر گل خواب از بی حاصلی

بر سر بالین اگر برق فنا باشد مرا

من که صائب از نسیم گل شوم بی دست و پا

طاقت نظاره گلشن کجا باشد مرا؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۹۸

از مروت نیست چیدن غنچه نشکفته را

چون صدف کن پرده داری گوهر ناسفته را

سینه اهل تعلق شاهراه تفرقه است

میهمان باشد کثافت، خانه نارفته را

در دل تنگ است فتح الباب ها عشاق را

خنده ها در پرده باشد غنچه نشکفته را

دیده بیدار نگذارد اگر پایی به پیش

قطع کردن سخت دشوارست راه خفته را

خودسران سررشته پرواز را گم می کنند

سر مده در صید دل ها کاکل آشفته را

پاک چون گردند دل ها، فیض نازل می شود

می رسد از غیب مهمان، خانه های رفته را

با سیه بختی شود آسان ره دور عدم

می توان طی کرد در شب زود راه خفته را

خامشی را رتبه بالا(تر) بود صائب ز نطق

قدر و قیمت بیش باشد گوهر ناسفته را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۷۴

کو می گرمی که در جوش آورد خون مرا؟

چون شفق سازد فلک پرواز گلگون مرا

از محک افزون شود قدر زر کامل عیار

سرکشی از سنگ طفلان نیست مجنون مرا

پخته شد از گوشه عزلت شراب نارسم

خم برون آورد از خامی فلاطون مرا

معنی نازک نباشد ایمن از عین الکمال

نیل چشم زخم باشد لفظ، مضمون مرا

بی گناهی می کشد از قاتل خود انتقام

چون حنا پامال نتوان ساختن خون مرا

سخت تر گردد گره هرگاه صائب تر شود

نیست ممکن می گشاید جان محزون مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۹۳

هست در نقصان تمامی ها دل آگاه را

مومیایی از شکست خویش باشد ماه را

پرده دار نقص شد کوته زبانی ها مرا

جامه کوتاه، رعنا می کند کوتاه را

حرف می آید به دشواری برون از خامه ام

قیمت کم کرد بر یوسف گوارا چاه را

گر چه از خوابیدگی پایان ندارد راه عشق

می توان کوتاه کرد از پیچ و تاب این راه را

گر چنین بر گرد رخسار تو خواهد گشت خط

هاله خواهد بر کمر زنار گشتن ماه را

جذبه توفیق خواهی، در سبکباری بکوش

کهربا با دانه نتواند ربودن کاه را

شمع ها را گر چه باد صبح می سازد خموش

می کند روشن نسیم صبح شمع آه را

قامت خود صائب از بار عبادت حلقه ساز

باز اگر خواهی به روی خود در الله را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۹۶

نیست پروای فنای خود دل وارسته را

تیغ خضر راه باشد دست از جان شسته را

در دیار عشق کس را دل نمی سوزد به کس

از تب گرم است اینجا شمع بالین خسته را

آه اوراق دلم را هر یکی جایی فکند

رشته شد مقراض از ناسازی این گلدسته را

عیش دنیا بی طراوت می کند رخسار را

پوست بر تن خشک شد از هرزه خندی پسته را

سینه ها را خامشی گنجینه گوهر کند

یاد دارم از صدف این نکته سر بسته را

تا مهش در هاله خط رفت، شد پا در رکاب

باعث آوارگی گردد کمر گلدسته را

در دیار ما که دارد عشق پنهانی رواج

سکه قلب است رخسار به ناخن خسته را

دعوی آهستگی ای مور پیش ما مکن

نقش پا هرگز نباشد مردم آهسته را

در حریم دل ندارد راه، فکر دوربین

هیچ کس نگشوده است این نامه سر بسته را

بر ورق نتوان به زنجیر مدادش بند کرد

شهپر برق است بر تن مصرع برجسته را

رشته اشک مرا بنگر، ندیدستی اگر

در گره از پای تا سر، رشته نگسسته را

ای صبا مشت سپندی بر سر آتش بریز

گر بپرسد یار حال صائب دلجسته را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۰۴

پوست زندان است بر تن زاهد افسرده را

حاجت زندان دیگر نیست خون مرده را

بر جراحت بخیه نتواند ره خوناب بست

سود ندهد مهر خاموشی دل آزرده را

خضر در سرچشمه تیغش نمازی می کند

عمر اگر باشد، دهان آب حیوان خورده را

نقد جان را چون شرر بر آتشین رویی فشان

در گره تا کی توان چون غنچه بست این خرده را؟

آب را استادگی آیینه روشن کند

صاف می سازد تحمل، طبع بر هم خورده را

می کند باد مخالف شور دریا را زیاد

کی نصیحت می دهد تسکین، دل آزرده را؟

هر چه رفت از کف، به دست آوردن او مشکل است

چون کند گردآوری گل، بوی غارت برده را؟

این جواب آن که وقتی حالتی فرموده است

از نصیحت می دهم تسکین، دل آزرده را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۹۷

گو نباشد شمع بر خاک این به خون آغشته را

نور می بارد ز سیما این چراغ کشته را

ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند

بیم رسوایی نباشد نامه ننوشته را

نیست در دل خاکساران را تماشایی که نیست

آسمان در زیر پا افتاده است این پشته را

تار و پود عالم امکان بود موج سراب

همچو سوزن جا به چشم خود مده این رشته را

ناامیدی از غم عالم دل ما را خرید

از غبار اندیشه نبود چشم بر هم هشته را

تشنه برمی گشت از سرچشمه آب حیات

خضر اگر می دید آن تیغ به خون آغشته را

نیست جز اشک ندامت خوشه ای در آستین

دانه در رهگذار کاروانی کشته را

صحبت افسرده را نادیدن از دیدن به است

شکوه از دامن نباشد شمع ماتم کشته را

جمع کردن خویش را در عهد پیری مشکل است

پیش ره نتوان گرفتن لشکر برگشته را

حاصل پهلوی چرب این خسیسان کاهش است

می خورد گوهر به چشم تنگ آخر رشته را

بر سر ریگ روان باشد اساس زندگی

می کند موج سراب این خانه یک خشته را

نیست بی خون شفق نان فلک چون آفتاب

خاک خور صائب، مخور این قرص خون آغشته را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۵

می برد از هوش پیش از آمدن بویش مرا

نیست جز حسرت، نصیب دیده از رویش مرا

با خیال او نظر بازی نمی آید ز من

بس که ترسیده است چشم از تندی خویش مرا

در رگ ابر سیه امید باران است بیش

یک سر مو نیست بیم از چین ابرویش مرا

گر چو مژگان صد زبان پیدا کنم، چون مردمک

مهر بر لب می زند چشم سخنگویش مرا

از نصیحت هر قدر می آورم دل را به راه

می برد از راه بیرون، قد دلجویش مرا

نیست پنهان پیچ و تاب من ز قد و زلف او

دست چون موی کمر پیچیده هر مویش مرا

برگ عیش من در ایام خزان آماده است

تا به گل رفته است پا چون سرو در کویش مرا

گر چه زان سنگین دل آمد بارها پایش به سنگ

همچنان بی تابی دل می برد سویش مرا

چشم حیران گر شود چون زلف سر تا پای من

نیست صائب سیری از نظاره رویش مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۹۹

بال و پر شد شوق من سنگ نشان خفته را

من به راه انداختم این کاروان خفته را

مرگ بر ارباب غفلت تلخ تر از زندگی است

گرگ می آید به خواب اکثر شبان خفته را

نقد انفاس گرامی رفت از غفلت به باد

راهزن از خویش باشد کاروان خفته را

مهر بر لب زن که می ریزد نمک در چشم خواب

خنده بی شرمی گلها خزان خفته را

شد ره خوابیده بیدار و همان آسوده اند

برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را

از نصیحت غافلان را بی خودی گردد زیاد

طبل رحلت می شود افسانه جان خفته را

زود گردد چهره بی شرم پامال نگاه

می رود گلشن به غارت باغبان خفته را

از فسون عقل می گردد گرانجانی زیاد

خارخار عشق می باید روان خفته را

عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد

کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟

جان قدسی را به نور عشق صائب زنده دار

شمع می باید به بالین میهمان خفته را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:34 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها