0

📗📘📙غزلیات صائب تبریزی📗📘📙

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۷۲

ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا

حلقه بیرون این دنیای باطل کن مرا

وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است

پای خواب آلوده دامان منزل کن مرا

رفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاست

گه به دوش و گاه بر گردن حمایل کن مرا

دور باش من بود بس بی قراری چون سپند

گر گرانجانی کنم بیرون ز محفل کن مرا

تیزی تیغ است بر قربانیان عید دگر

چون نمی بخشی، به تیغ غمزه بسمل کن مرا

از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن

گر به از مجنون نباشم باز عقل کن مرا

بنده را گستاخ می سازد حضور دایمی

مرحمت کن، گاه گاه از خویش غافل کن مرا

جای من خالی است در وحشت سرای آب و گل

بعد ازین صائب سراغ از گوشه دل کن مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۴

بی زبانی پرده داری می کند راز مرا

می دهد خاموشی من سرمه غماز مرا

گر برون آید، به خون خود گواهی می دهد

ناله تا در دل نگردد خون، هم آواز مرا

از نوازش منت روی زمین دارد به من

چرخ سنگین دل زند گر بر زمین ساز مرا

گوش گل بی پرده از گلبانگ من گشت و هنوز

باغبان سنگدل نشنیده آواز مرا

کی به ساحل می گذارد موجه خود را محیط؟

از شکستن نیست پروا بال پرواز مرا

سیل از ویرانه من شرمساری می برد

نیست جز افسوس در کف خانه پرداز مرا

از شبیخون نسیم صبح ایمن می شود

شمع اگر فانوس سازد پرده راز مرا

از دو عالم دوخت چشمم دوربینی های عشق

تا کجا خواهد گشودن چشم شهباز مرا

عقل اگر صائب نسازد با دل من گو مساز

عشق با آن بی نیازی می کشد ناز مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۷۱

یارب از دل مشرق نور هدایت کن مرا

از فروغ چشم خورشید قیامت کن مرا

تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟

شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا

خانه آرایی نمی آید ز من همچون حباب

موج بی پروای دریای حقیقت کن مرا

استخوانم سرمه شد از کوچه گردی های حرص

خانه دار گوشه چشم قناعت کن مرا

چند باشد شمع من بازیچه باد فنا؟

زنده جاوید از دست حمایت کن مرا

بهر تعمیر گهر گرد یتیمی لایق است

از غبار خاکساری ها عمارت کن مرا

خشک بر جا مانده ام چون گوهر از افسردگی

آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا

گر چه در صحبت همان در گوشه تنهائیم

از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا

از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم

تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا

بی طفیلی نیست مهمانخانه اهل کرم

با سیه رویی به کار اهل جنت کن مرا

گر ندانم قدر تلخی های شورانگیز عشق

زهر در کام از شکرخند حلاوت کن مرا

در خرابی هاست چون چشم بتان تعمیر من

مرحمت فرما ز ویرانی عمارت کن مرا

(خال عصیان برنمی تابد دل خونین من

لاله بی داغ صحرای قیامت کن مرا)

از فضولی های خود صائب خجالت می کشم

من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۶

نیست ممکن بر گرفتن دیده از رویش مرا

اره گر بر سر گذارد چین ابرویش مرا

خار و خس را دشمنی چون برق عالمسوز نیست

آرزو نگذاشت در دل تندی خویش مرا

می شود صد آه، چون مجمر اگر آهی کشم

رخنه کرد از بس به دل مژگان دلجویش مرا

شکوه ها در دل گره زان چین ابرو داشتم

سرمه گفتار شد چشم سخنگویش مرا

چون سپند از بزم خود چندان که دورم می کند

می کشد بی تابی دل همچنان سویش مرا

طوطی از آیینه می گویند می آید به حرف

چون به لب زد مهر حیرت، دیدن رویش مرا؟

آن که چون یوسف به نقد جان خریدارش شدم

نیست وزن برگ کاهی در ترازویش مرا

از دم تیغ تغافل روی گردان چون شوم؟

سیل نتوانست بردن از سر کویش مرا

سرو بر آیینه ام چون زنگ می آید گران

هست در مد نظر تا قد دلجویش مرا

نذر خاک آستانش سجده ای دارم ز دور

من کیم تا قبله گردد طاق ابرویش مرا؟

رو نمی گرداند از تیغ تغافل جرأتم

کز رمیدن رام خود کرده است آهویش مرا

نیست تنها پیچ و تاب من ازان موی میان

موی آتش دیده دارد هر سر مویش مرا

دیگران را گر به کویش پای در گل رفته است

در دل سنگ است صائب پای در کویش مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۷۹

طاق کرد از هر دو عالم طاق آن ابرو مرا

ساخت وحشی از جهان آن نرگس جادو مرا

چون دهانش زود بی نام و نشان خواهم شدن

گر چنین پیچد به هم فکر میان او مرا

از سیاهی تازه گردد داغ آب زندگی

شد خمار چشم لیلی بیش از آهو مرا

نیست ممکن چون صدف لب پیش نیسان واکنم

گر دهد گوهر به دامن جای آب رو مرا

سخت می ترسم نپیوندد به دریای بقا

آب باریکی که هست از زندگی در جو مرا

فکر رنگین با دماغ من کند کار شراب

نیست از رطل گران کم کاسه زانو مرا

آن زمان گوی سعادت بود در چوگان من

کز ترنج غبغب او بود دستنبو مرا

می توانستم به بستر کرد پهلو آشنا

جای دل، پیکان اگر می بود در پهلو مرا

می پرستی فارغ از همصحبتانم کرده است

ساغر می همدم و میناست همزانو مرا

چون شرار از سنگ دارم خانه هر جا می روم

می رسد سنگ ملامت بس که از هر سو مرا

همت من دست اگر از آستین بیرون کند

آسمان باشد کمان حلقه بر بازو مرا

وحشت من رام گردیدن نمی داند که چیست

خانه صیاد باشد سایه چون آهو مرا

خورده ام خون، کرده ام تا مشک خون خویش را

در گره چون نافه هیهات است ماند بو مرا

از شکر خند سلیمان ساخت رزق مور من

چون زبان آید برون از شکر گفت و گو مرا؟

از زبان شکر، نعمت را تلافی می کنم

آب، چون شمشیر، جوهر می شود در جو مرا

بود آن سرو روان در حلقه آغوش من

ناله قمری به دور انداخت از کوکو مرا

داشتم امید آزادی، ندانستم که خط

بر سر آتش گذارد نعل جست و جو مرا

صائب از آب مروت دیده گردون تهی است

چون نباشد سبزه امید بی نیرو مرا؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۱۷

نیست از درد غریبی چون گهر پروا مرا

بستر از گرد یتیمی بود در دریا مرا

طره زنجیرم از ریحان بود شاداب تر

می چکد آب حیات از ظلمت سودا مرا

وحشت من از سبکروحان گرانی می کشد

هست بر دل کوه قاف از صحبت عنقا مرا

یک سر مو نیست از تیغ زبان اندیشه ام

می کند زخم نمایان چون قلم گویا مرا

نور خورشیدم، ز امداد خسیسان فارغم

نیستم آتش که هر خاری کند رعنا مرا

خار راه عشق چون مژگان به چشمم بار نیست

گو نرنجاند به منت سوزن عیسی مرا

خلد با آن ناز و نعمت دام راه من نشد

چون تواند صید کردن نعمت دنیا مرا؟

کوه آهن را شرار من گریبان پاره کرد

لنگر پرواز نتواند شدن خارا مرا

طشت من چون آفتاب از بام چرخ افتاده است

ساده لوح آن کس که می خواهد کند رسوا مرا

من که در خامی چو عنبر سود خود را دیده ام

نیست ممکن پخته سازد جوش این دریا مرا

نیست صائب در بساط من به غیر از درد و داغ

می شود معمور هر کس می خرد یک جا مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۶۳

پرده ظلمت نپوشد چشم حیران مرا

شمع کافوری است بیداری شبستان مرا

بخیه انجم اگر بندد دهان صبح را

می توان کردن رفو چاک گریبان مرا

دیده شیران نیستان را دعای جوشن است

نیست پروایی ز اشک گرم مژگان مرا

دامن پاکان ندارد احتیاج شستشو

اشک شبنم دیده شورست بستان مرا

هر حبابی مهره گل گردد از گرد گناه

بحر رحمت از کرم شوید چو دامان مرا

از سیه روزی نیم غمگین که چون موج سراب

شب کند شیرازه، اوراق پریشان مرا

صائب از اندیشه سامان دل من فارغ است

آن که سر داده است، خواهد داد سامان مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۸۰

برگ عیشی نیست چشم از نوبهار او مرا

بس بود چون لاله داغی یادگار او مرا

یک دهن خمیازه ام چون زخم، بی شمشیر او

عالم آب است تیغ آبدار او مرا

خط باطل می کشد بر صفحه آیینه ها

گر دل روشن کند آیینه دار او مرا

می کند گرد یتیمی آب گوهر را زیاد

نیست گردی بر دل از خط غبار او مرا

خون من خواهد گرفت از دامن او گرد من

کرد اگر با خاک یکسان انتظار او مرا

می کنم از نامه و پیغام، اظهار حیات

سخت جانی کرد آخر شرمسار او مرا

صائب از خشم و عتاب او ندارم شکوه ای

خوشترست از صد گل بی خار، خار او مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۸۴

نیست بر خاطر غباری از پریشانی مرا

جامه فتح است چون شمشیر عریانی مرا

گر چه از آتش زبانی شمع این نه محفلم

نیست رزقی جز سرانگشت پشیمانی مرا

چون گهر گرد یتیمی سرنوشت من شده است

نیست ممکن شستن این صندل ز پیشانی مرا

فارغ از آمد شد نقش بد و نیکم، که ساخت

خانه دربسته، چون آیینه، حیرانی مرا

زندگی گردید از قد دو تا پا در رکاب

برد از عالم برون این اسب چوگانی مرا

تا سرافرازم به داغ بندگی کرده است عشق

هست در زیر نگین ملک سلیمانی مرا

در دبستان تأمل کرده ام روشن سواد

ابجد اطفال باشد خط پیشانی مرا

نیست احسان بنده کردن مردم آزاد را

دانه چینی خوشترست از دانه افشانی مرا

چون صدف بر هم نمی پیچد مرا زخم زبان

زیر تیغ تیز باشد گوهرافشانی مرا

نعل وارون است آه و گریه یعقوبیم

ورنه یوسف در دل تنگ است زندانی مرا

پنجه خونین تهمت جلوه گل می کند

در گریبان حیا از پاکدامانی مرا

از خرابی های ظاهر شکوه صائب چون کنم؟

مغرب گنج گهر گرداند ویرانی مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۷۸

چشم شوخش می برد آرام و تسکین مرا

می دهد سر در بیابان کوه تمکین مرا

گردش چشمی که من دیدم ازان وحشی غزال

در فلاخن می گذارد خواب سنگین مرا

پای گل را می گرفت از اشک خجلت در نگار

باغبان می دید اگر دست نگارین مرا

می شدی زنار خونین جوی شیرش بر کمر

بیستون گر می کشیدی ناز شیرین مرا

بعد مردن نیست حیرت گر ز سر گیرم حیات

گر کنند از خشت خم احباب بالین مرا

گر چه خون را مشک می سازم، سپهر تنگ چشم

خون به منت می دهد آهوی مشکین مرا

کرد تحسین رسایی های فهم خویشتن

آن که تحسین کرد صائب فکر رنگین مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۳

نیست ظرف باده توحید، مخمور مرا

می کند حلاجی این می مغز منصور مرا

مستی بلبل به ایام خزان خواهد فتاد

گر به این عنوان بهار افزون کند شور مرا

در کف آیینه چون سیماب باشد بی قرار

گر سلیمان جا به دست خود دهد مور مرا

می کشم با قامت خم گشته بار عشق را

کم نمی سازد کشیدن چون کمان زور مرا

از دل فرعونیان ظلمت ید بیضا نبرد

صبح چون روشن کند شبهای دیجور مرا؟

در حجاب ابر، گردانم به چشم ذره آب

نیست با خورشید تابان نسبتی نور مرا

گر مسیحا شیره جان در قدح ریزد مرا

شربت بیمار باشد طبع مغرور مرا

ره به عیش بی زوال خاکساری برده ام

هر سفالی کاسه چینی است فغفور مرا

حرف حق با باطلان، خون مرا بر خاک ریخت

دار شد آخر حدیث راست منصور مرا

صائب از دشنام تلخ او شکایت چون کنم؟

تلخی می جان شیرین است مخمور مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۸۱

باعث آزار شد ترک دل آزاری مرا

تخته مشق حوادث کرد همواری مرا

روز روشن می کند کار نمک در دیده ام

شب ز شکر خواب باشد خط بیزاری مرا

گر به خونم هر سر خاری کمر بندد چو تیغ

روی خندان می کند چون گل سپر داری مرا

نیستم مقبول تا مردود خاطرها شوم

چون یتیمان نیست بیم از خط بیزاری مرا

آنچه من در بیخودی و می پرستی یافتم

حیف از اوقاتی که شد ضایع به هشیاری مرا

داشت خودداری مرا یک چند در قید فرنگ

بی خودی آزاد کرد از قید خودداری مرا

صائب از پند و نصیحت غفلت من بیش شد

نیست زین خواب گران امید بیداری مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۷۳

در بهشت افکند آن رخسار گندم گون مرا

شست یاد کوثر از دل آن لب میگون مرا

از تماشای رخش چون چشم بردارم، که هست

چهره گلرنگ او گیرنده تر از خون مرا

خط آزادی طمع زان روی نوخط داشتم

سرخط مشق جنون شد آن خط شبگون مرا

خشک می آید به چشم سرو چون سوهان روح

ریشه در دل کرد تا آن قامت موزون مرا

یک سیه خانه است چشم لیلی از صحرای او

سر به صحرا داده است آن کس که چون مجنون مرا

شیشه گو گردنکشی کن، جام گو ناساز باش

کز خمار آورد بیرون آن لب میگون مرا

گرد کلفت گر به خاطر این چنین زور آورد

می دهد در خاک آخر غوطه چون قارون مرا

از جهان آب و گل عمری است بیرون رفته ام

خم نمی سازد حصاری همچو افلاطون مرا

تنگنای شهر نتواند مرا دلتنگ داشت

وسعت مشرب بود پیشانی هامون مرا

نیست احسان، بنده کردن مردم آزاده را

بخل منعم می کند بیش از کرم ممنون مرا

سرمه دان دریاکشان را برنیارد از خمار

شد خمار لیلی از چشم غزال افزون مرا

صید وحشت دیده ام صائب به تنهایی خوشم

می توان کردن به رو گرداندنی ممنون مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۸۲

جلوه برقی است در میخانه هشیاری مرا

از پی تغییر بالین است بیداری مرا

چون فلاخن کز وصال سنگ دست افشان شود

می دهد رطل گران از غم سبکباری مرا

تا نیابم در سخن میدان، نمی آیم به حرف

همچو طوطی لوح تعلیم است همواری مرا

نیست چون ریگ روانم در سفر واماندگی

راحت منزل بود از نرم رفتاری مرا

بس که چون آیینه دیدم از جهان نادیدنی

نیست بر خاطر غبار از چرخ زنگاری مرا

مرد بی برگ و نوا را کاروان در کار نیست

می کند چون تیغ، عریانی سپر داری مرا

گوسفندی از دهان گرگ می آرد برون

هر که چون یوسف کند ز اخوان خریداری مرا

بس که می سوزد دلش بر بی قراری های من

شمع بالین می شود انگشت زنهاری مرا

نیست غم از تیر باران جوشن داود را

می کند عشق از غم عالم نگهداری مرا

نسبت من با گنه، آیینه و خاکسترست

روسفیدی هاست حاصل از سیه کاری مرا

نیست صائب چاه و زندان بر دل من ناگوار

همچو یوسف می فزاید عزت از خواری مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۷۶

خواب غفلت گر به این عنوان شود سنگین مرا

بالش پر می شود سنگی که شد بالین مرا

آهم از دل تا به لب جولان کند در لاله زار

در گلو از بس گره شد گریه خونین مرا

بس که ترسیده است از خواب پریشان چشم من

می گزد چون مار و عقرب بستر و بالین مرا

از گرانی سنگلاخ آرد برون سیلاب را

کی شود سنگ ملامت لنگر تمکین مرا؟

در چمن چون از خمار باده گردم بی قرار

تاک از دست نوازش می دهد تسکین مرا

من که چون خورشید از خوانش به قرصی قانعم

می کشد گردون چرا در خاک و خون چندین مرا؟

نیست از غفلت، نپردازم اگر دل را ز زنگ

ترسم این آیینه روشن، کند خودبین مرا

ز آب تلخ و شور، روی خود نگرداندم ترش

تا چو گوهر استخوان در بحر شد شیرین مرا

درک فکر نازک من شاهد فهمیدگی است

می کند تحسین خود، هر کس کند تحسین مرا

در مذاق من به است از خنده دندان نما

اره گر بر سر گذارد جبهه پرچین مرا

مستمع را می برد صائب کلام من ز هوش

کیست تا آید برون از عهده تحسین مرا؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:34 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها