0

قصاید صائب تبریزی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۴ - در مدح شاه عباس دوم

شد از بهار دل افروز، عالم امکان

به رنگ دولت صاحبقران عهد، جوان

سپهر مرتبه عباس شاه کز تیغش

رقوم فتح و ظفر همچو جوهرست عیان

گرفته است دم از ذوالفقار شمشیرش

ازان نمی شود از کارزار روگردان

چنان که بود بحق جد او وصی رسول

بحق ز پادشهان اوست سایه یزدان

نه هر سواد که باشد مطابق اصل است

یکی است کعبه مقصود در تمام جهان

اگر چه هست ده انگشت در شمار یکی

بلند نام ز سبابه می شود ایمان

به مومیایی اقبال او درست شود

رسد به هر که شکستی ز خسروان زمان

بلی شکسته خود را کند هلال درست

ز پرتو نظر آفتاب نورافشان

ازان زمان که فلک پای در رکاب آورد

ندید شاهسواری چو او درین میدان

اگر به جوهر تیغش کنند نسبت موج

قلم شود به کف بحر پنجه مرجان

هر آن خدنگ که از شست صاف بگشاید

ز هفت پشت عدو سر برآورد پیکان

به یک خدنگ صف دشمنان به هم شکند

چو صفحه ای که بر او خط کشند اهل بیان

سپهر بندگی آستانه او را

کمر ز کاهکشان بسته است از دل و جان

مسخر خم چوگان اوست گوی زمین

مطیع جلوه یکران اوست دور زمان

فروغ اختر صاحبقرانی از تیغش

چو آفتاب بود از جبین صبح عیان

شکوه دولت او خسروان عالم را

به دست و پای عزیمت نهاد بند گران

نگاه کج نتوانند سوی ایران کرد

ز بیم تیغ کجش خسروان ملک ستان

هزار پرده به خود همچو آسمان بالید

بسیط روی زمین از بساط امن و امان

اگر چه بود ز لیل و نهار چرخ دوموی

ز شادمانی دوران شاه گشت جوان

زمین بهشت شد از عدل و از ملایمتش

به جای آب در او جوی شیر گشت روان

شده است آتش سوزنده خوابگاه سپند

ز بس به دولت او آرمیده است جهان

ز آفتاب نهد ناف بر زمین گردون

ز حلم سایه کند گر بر این بلند ایوان

گهر به رشته گسستن ز هم نمی ریزد

ز بس که منتظم از عدل اوست وضع جهان

ز شادمانی عهدش جنین برون آید

چو پسته از رحم پوست با لب خندان

ز حسن نیت او مایه ای گرفت سحاب

که بی نیاز شد از تلخرویی عمان

نمانده است به جز درد دین دگر دردی

ز استقامت دوران آن مسیح زمان

نظر به قامت اقبال اوست کوته و تنگ

قبای چرخ که بر خاک می کشد دامان

به شمع دست حمایت شود نسیم سحر

در آن دیار که حفظش دهد صلای امان

چو ابر حاصل دریا به قطره گر بخشد

شود ز شرم کرم جبهه اش ستاره فشان

نسیم خلقش اگر بگذرد به شوره زمین

بهار عنبر سارا شود سفیدی آن

ز رای روشن او ماه نور اگر گیرد

کند ز دیده خورشید جوی اشک روان

اگر به کوه کند عزم راسخش اقبال

چو رود نیل شود شاخ شاخ در یک آن

اگر به بحر کند سایه کوه تمکینش

چو آب آینه آسوده گردد از طوفان

وگر به کوه گران امتحان تیغ کند

ز صلب خاره زند شعله سر بریده زبان

شده است عار، گرفتن چنان ز همت او

که طفل شیر کشیده است دست از پستان

پلنگ از آتش خشمش ستاره سوخته ای است

که چون شرر شده در صلب کوهسار نهان

شگفت نیست که از دلگشایی شستش

دهن به خنده چو سوفار واکند پیکان

چو نال خامه نیاید ز آستین بیرون

به عهد راستی او بنان کج قلمان

رسیده اند به دولت ازو و اجدادش

چه بابر و چه همایون چه خسرو توران

ز ضربتی که ز شمشیر او به هند رسید

کمر شکسته دمد نیشکر ز هندستان

ز سهم برق جهانسوز تیغ او برخاست

به زندگی ز سر تخت و تاج، شاهجهان

اگر به قبله کند روی، رو بگرداند

ز آستانه او هر که گشت روگردان

ز بیم، ناف فلک بگذرد ز مهره پشت

چو عزم حلقه ربایی کند به نوک سنان

ز پرده داری حفظش چو دیده ماهی

شرار، سیر کند بی خطر در آب روان

حصاری از دل آگاه گرد ملک کشید

که تا به دامن محشر نمی شود ویران

اگر سیاهی دشمن چو شب جهان گیرد

کند چو صبح پریشان به چهره خندان

شگفت نیست که در عهد او گشاید شیر

گره ز شاخ غزالان به ناخن و دندان

هر آن نفس که بود بی دعای دولت او

چو مرغ بی پر و بال است عاجز از طیران

محیط روی زمین باد حکم نافذ او

همیشه گرد زمین تا فلک کند دوران

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۲ - در مدح نواب ظفرخان

زهی ز نرگس خوش سرمه آهوی مشکین

ز طاق بندی ابرو نگارخانه چین

به خوش قماشی ساعد طلای دست افشار

ز بوسه های شکرریز غیرت شیرین

گل سر سبد آسمان که خورشیدست

ز شرم روی تو گردید مشرق پروین

ز سنبل تو شود زخم غنچه ها تازه

ز خنده تو شود داغ لاله ها تمکین

کمان زند به سر ماه عید، ابرویت

به روی مهر کشد غمزه تو خنجر کین

دو سنبلند که پهلو به یک چمن زده اند

کدام مصرع زلف ترا کنم تحسین؟

به دوش خود فکنی چون کمان حلقه زلف

به تیر رشک شوی ناف سوز آهوی چین

شکست پشت صدف تا لبت به حرف آمد

یتیم کرده گفتار توست در ثمین

ز بندخانه شرم و حجاب بیرون آی

که بست از عرق شرم زنگ، قفل جبین

ز روی ناز قدم چون نهی به خانه زین

ز خرمی نرسد پای مرکبت به زمین

به غیر حسرت آغوش من حدیثی نیست

کتابه ای که مناسب بود به خانه زین

کیم که آب نگردم ز تاب رخسارت؟

فروغ روی تو زد کوه طور را به زمین

دلم چگونه به پیغام بوسه تازه شود؟

چسان به آب گهر تشنگی دهم تسکین؟

ز تیره روزی شبهای ما چه غم داری؟

ترا که لاله طورست بر سر بالین

تو کم ز غنچه و ما کم ز عندلیب نه ایم

چرا به صحبت ما وا نمی شوی به ازین؟

به شکر این که ز گلزار حسن سیرابی

مباش تشنه به خونریز عاشقان چندین

وگرنه راه سخن پیش صاحبی دارم

که انتقام کبوتر گرفته از شاهین

بهار عدل، ظفرخان که می کند لطفش

شکسته بندی دلهای مستمند حزین

زهی رسیده به جایی (ز) سربلندی قدر

که پشت دست نهاده است آسمان به زمین

شود چو غنچه نیلوفر از حرارت مهر

اگر به خشم نظر افکنی به چرخ برین

به گرد بالش خورشید سر فرو نارد

ز دود مجمر خلق تو زلف حورالعین

ستاره تو چو گل بر سر سپهر زند

شود به دیده خفاش مهر گوشه نشین

اگر نه کوه وقار تو پافشرده بر او

چرا شده است چنین میخ دوز جرم زمین؟

چو برق ابر نیام تو چهره افروزد

فتد به رعشه چو سیماب خصم بی تمکین

عدو زبان بدر آرد چو مار زنهاری

چو از نیام کشی روز رزم خنجر کین

چنان ز بیم تو تلخ است زندگی بر خصم

که چشم می پردش بر نگاه بازپسین

به چشم اهل یقین آیه آیه سوره فتح

ز جبهه تو نمایان بود به خط مبین

اگر چه قلعه دوران شکوه کابل را

گرفته بود عدو در میانه همچو نگین

شدی چو پیشرو لشکر از جلال آباد

سپاه نصرت و اقبال از یسار و یمین

هنوز عرصه سرخاب بود منزل تو

که جوی خون عدو راست رفت تا غزنین

عجب نباشد اگر از سنان خونخوارت

گریخت تا به خارا و بلخ خصم لعین

بلی شهاب چو گردد ز چرخ نیزه گذار

کنند فوج شیاطین گریختن آیین

چنان ز جنگ تو بگریخت خصم روبه باز

که وحشیان سبکرو ز پیش شیر عرین

بلند بختا! خود گو که چون تواند گفت

زبان کوته ما شکر فتح های چنین؟

چو آفتاب، دهانی به صد زبان باید

که مصرعی ز ظفرنامه ات کند تضمین

بهار طبعا! بلبل شناس گلزارا!

که هست در کف کلک تو نبض فکر متین

اگر چه حالت هر کس به چشم فکرت تو

مبرهن است، که داری سواد خط جبین

به سنت شعرا در مدیح خود غزلی

درین قصیده به تقریب می کنم تضمین:

ز بس که ریخت ز کلکم معانی رنگین

خمیرمایه قوس قزح شده است زمین

هزار شاعر شیرین سخن به گرد رود

نهد چو خسرو طبعم به پشت گلگون زین

ز پاک طینتی اشعار من بلندی یافت

ز تازگی سخنانم گرفت روی زمین

ز فیض پاکی دامان مریم صدف است

که گوشوار نکویان شده است در ثمین

به دوش عرش نهم کرسی بلندی قدر

به وقت فکر چو از دست خود کنم بالین

درین هوس که مرا لیقه دوات شود

پرید از چمن خلد زلف حورالعین

ز نامداری خود در حصار گردونم

ز بندخانه نگردد خلاص نقش نگین

تتبع سخن کس نکرده ام هرگز

کسی نکرده به من فن شعر را تلقین

به زور فکر بر این طرز دست یافته ام

صدف ز آبله دست یافت در ثمین

ز روی آینه طبعان حجاب کن صائب

مده به طوطی گستاخ کلک، رو چندین

نگار کن به دعا دست خالی خود را

که روح قدس ستاده است لب پر از آمین

همیشه تا ز نسیم شکفته روی بهار

جبین غنچه برون آید از شکنجه چین

موافقان ترا دل ز مژدگانی فتح

شکفته باد چو گل در هوای فروردین

مخالفان ترا همچو غنچه تصویر

مباد هیچ نسیمی گرهگشای جبین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۴ - در مدح نواب ظفرخان

اگر چه از نفس گرم برق سوزانم

صدف چو واکند آغوش، ابر نیسانم

اگر به مار رسم سنگ مغز پردازم

وگر به مور رسم خاتم سلیمانم

ز طبع من چمن و انجمن بود روشن

چو گل به گلشن و چون شمع در شبستانم

چرا سخن به سر زلف کلک من نکند؟

بهار می چکد از خط همچو ریحانم

ملاحت از سخن من برد لب یوسف

نمک به شور قیامت دهد نمکدانم

به طوطی آینه از شرم روی ننماید

چو رو به صفحه کند کلک شکرافشانم

ز جوی شیر بناگوش آبخورد من است

دم مسیح گران است بر گلستانم

به زیر زلف خزد خال چهره یوسف

چو نقطه ریز شود کلک عنبرافشانم

ز آب گوهر خود پرده برنمی دارم

مباد چشم کند از حباب، عمانم

هزار خیل غزال رمیده صید کند

شود چو گرم عنان طبع عرش می دانم

همیشه از سخن راست کام من تلخ است

ازان به خاطر مردم گران چو بهتانم

چو شانه، اره به فرقم نمود دندان تیز

به جرم این که چرا موشکاف دورانم

کدام رخنه دل را چو غنچه بخیه زنم؟

خزان ز شش جهت آورده رو به بستانم

هما کشد گه خوردن ز استخوانم خار

ز بس که ریشه دوانده است نیش در جانم

توان ز برگ گلی تیشه زد مرا بر پا

بود بر آب چو قصر حباب، بنیانم

به جرم این که دم از صدق می زنم چون صبح

لبالب است ز خون شفق گریبانم

رسانده ام جگر تشنه را به چشمه تیغ

نه همچو خضر هوادار آب حیوانم

همیشه خار رود پیش سیل و این عجب است

که سیل اشک رود پیش پیش مژگانم

ز بس که چشم من از بخت تیره رم خورده (است)

ز سایه پر و بال هما گریزانم

اگر چه غنچه دل افتاده ام درین گلشن

زند به صبح، شکرخنده ها گریبانم

ز خرمنی پرکاهی نبرده ام هرگز

چه برق ریشه دوانده است در نیستانم؟

غرور من به فلک سر فرو نمی آرد

شکسته است سر آفتاب چوگانم

کلاه گوشه به خورشید و ماه می شکنم

به این غرور که مدحتگر ظفرخانم

ز نوبهار سخایش چو قطره ریز شود

قسم خورد به سر کلک، ابر نیسانم

به فکر شعله رایش چو سر به جیب برم

چراغ طور برآرد سر از گریبانم

به وصف طبعش اگر ترزبان شود، چه عجب

که جوشد از قدم خامه آب حیوانی

نفس چو برق زند بر سیاه خیمه حرف

اگر ز تیغ عدو سوز او سخن رانم

بلند بخت نهالا! بهار تربیتا!

که از نسیم هواداریت گلستانم

حقوق تربیتت را که در ترقی باد

زبان کجاست که در حضرتت فرو خوانم

تو پایتخت سخن را به دست من دادی

تو تاج مدح نهادی به فرق دیوانم

به روی صفحه مدحت که چشم بد مرساد

گشود دیده شق خامه سخندانم

ز روی گرم تو جوشید خون معنی من

کشید جذب تو این لعل از رگ کانم

تو جان ز دخل بجا مصرع مرا دادی

تو در فصاحت دادی خطاب سحبانم

ز دقت تو به معنی چنان شدم باریک

که می توان به دل مور کرد پنهانم

چو زلف سنبل، ابیات من پریشان بود

نداشت طره شیرازه روی دیوانم

تو غنچه ساختی اوراق باد برده من

وگرنه خار نمی ماند از گلستانم

تو مشت مشت گهر چون صدف به من دادی

چو گل تو زر به سپر ریختی به دامانم

طریق شکرگزاری این حقوق این بود

که در رکاب تو نقد روان برافشانم

به دست جذبه چو دلجویی رضای پدر

ز هند سوی وطن می کشد گریبانم:

کنون سر همه التفات ها آن است

که یک دو سال دهی رخصت صفاهانم

گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا

شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم

نصیب شعله جواله باد خرمن من

اگر به محض رسیدن عنان نگردانم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۸ - در مدح شاه عباس دوم

سرمه چشم ملایک شد غبار اصفهان

از وجود فایض الجود شهنشاه زمان

شاه عباس بلند اقبال کز پیشانیش

می توان دید اختر صاحبقرانی را عیان

سایه لطف خدا کز آفتاب رایتش

غوطه زد روی زمین در سایه امن و امان

آنچنان کز معنی سنجیده یابد لفظ قدر

پادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شان

سایه دست ولایت آن بلند اقبال را

هست چون مهر نبوت جد او را پشتبان

کشتی نوح است در ایام او مهد زمین

گردش جام است در دوران او دور زمان

آنچنان کز تیغ جدش محو شد آثار کفر

شسته شد از آب تیغش ظلمت ظلم از جهان

ز اعتقاد راسخ او مذهب اثناعشر

یک سر و گردن گذشته است از بروج آسمان

گر بود عید جهان چون جمعه عهدش، دور نیست

هفتم است از شاه اسماعیل آن صاحبقران

پایه تخت گران تمکینش از دست دعاست

هست از بال ملک آن ظل حق را سایبان

جوز پوسیده است با حلم گرانسنگش زمین

پای خوابیده است با عزم سبکسیرش زمان

دولت بیدار او تا سایبان عالم است

می کند در خواب کار اژدها چوب شبان

همت او برتر و خشک جهان ابقا نکرد

گشت کان در عهد او دریا و دریا گشت کان

بیضه اسلام ازو شد چون فلک محکم اساس

درد دین او کند کار مسیحای زمان

در خم محراب تیغش، سجده بی سر کند

هر که از فرمان او سرپیچد از گردنکشان

مد بسم الله ممتازست از تیر شهاب

رایت او را چه نسبت با درفش کاویان؟

دستگاه بحر افزون است از ظرف حباب

قدرش از کوچکدلی گنجیده زیر آسمان

حلم او گر سایه اندازد به فرق کوه قاف

از گرانسنگی شود در خاک چون قارون نهان

می شود انگشت زنهاری علم در فوج خصم

چون برآرد تیغ بی زنهار آن صاحبقران

در نیام از تیغ او گردد دل دشمن دو نیم

با خموشی می دهد الزام خصم آن ترزبان

تا جگرگاه زمین جایی ناستد تیغ او

گر کند شمشیر بر سد سکندر امتحان

از سر دشمن شود چون رشته پنهان در گهر

راست سازد چون به قصد خصم بدگوهر سنان

در صدف دارد گهر از تاج شاهان تکیه گاه

قدر او زیر فلک باشد فراز آسمان

پشت دست از پنجه مرجان گذارد بر زمین

پشت دست گوهرافشانش محیط درفشان

صیدگاهی را به یک ناوک کند خالی ز صید

بس که در یک جا ناستد تیر آن زورین کمان

ریشه غم می شود از پیچ و تاب انفعال

گر ببیند چهره خندان او را زعفران

پرده فانوس گردد آب بر نور شرار

حفظ او آنجا که گردد بر ضعیفان دیده بان

فتنه بی باک را زنجیر دست و پا شده است

در زمان دولت بیدار او خواب گران

رخنه های فتنه را از بس که محکم کرده است

مار نتواند به زنهار آورد بیرون زبان

گر شود شیرازه گلشن نظام دولتش

گل نگرداند ورق تا حشر از باد خزان

آنچنان کز نوبهاران سبز گردد باغها

بخت عالم شد ز بخت تازه روی او جوان

منبری کز خطبه او سربلندی یافته است

بام گردون را تواند شد ز رفعت نردبان

هر زری کز سکه اقبال او شد سرخ رو

چون زر خورشید، حکمش بر جهان گردید روان

رشته مسطر شود در گوهر شهوار گم

چون نویسد خامه وصف آن کف گوهرفشان

تنگ میدان تر بود از حلقه انگشتری

ملک امکان پیش چشم آن سلیمان زمان

می کند در هفته ای تسخیر هفت اقلیم را

همتش گر سر فرو آرد به تسخیر جهان

بس که شد کوتاه دست انقلاب از عدل او

بحر را طوفان شود افسانه خواب گران

گر ز رای روشنش می داشت اسکندر چراغ

آب حیوان زو نمی گردید در ظلمت نهان

پیش عدل او که از آوازه عالم را گرفت

پای در زنجیر دارد شهرت نوشیروان

گر شود هم پله با حلم گرانسنگش زمین

پله خاک از سبکباری رود بر آسمان

اختر اقبال او تا شد نمایان از فلک

روشن از خورشید دیگر گشت چشم آسمان

همچو نرگس کاسه دریوزه ها زرین شود

دست او چون آفتاب آنجا که گردد درفشان

در صف پیکار چون شمشیر او عریان شود

خاک، اطلس پوش گردد از شفق چون آسمان

می شود انگشت زنهاری نیستان شیر را

گر کند آهو به عهدش حمله بر شیر ژیان

در زمانش کاروانی بی نیازست از دلیل

کز سر رهزن بود در راهها سنگ نشان

بستگی ز امنیت عهدش ز درها دور شد

نیست یک دربسته شبها غیر چشم پاسبان

از سیاست بود اگر زین پیش دولت منتظم

منتظم کرد او ز حسن خلق، اوضاع جهان

چشم کافر گرفتد بر جبهه نورانیش

بگذرد نام خدا بی اختیارش بر زبان

گر سوار رخش رستم گردد آن گردون شکوه

می شود جای عرق، خون از مساماتش روان

جلوه در پیراهن یوسف کند تقصیر ما

عفو او آنجا که گردد پرده دار مجرمان

بی کلید حسن خلقش نیست ممکن وا شود

هر که را گردد شکوه محفلش قفل زبان

دشمن بی مغز را از تیغ جوهردار او

از هجوم زخم، جوهردار گردد استخوان

چرخ را چون عامل معزول در دوران او

سبحه انجم نمی افتد ز دست کهکشان

در زمان تیغ بی زنهار عالمسوز او

تیغ خورشید از ادب بر خاک می مالد زبان

دشمنانش را به هم مشغول می سازد سپهر

تا بود ز آلودگی شمشیر قهرش در امان

پوست گردد همچو ماهی بر تن دشمن زره

شست صاف او خورد چون غوطه در بحر کمان

بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی

برق می پیچد به خود تا بگذرد از نیستان

برق عالمسوز هرگز با سیاهی آن نکرد

آنچه شمشیر کج او کرد با هندوستان

زان نمی پیچند فیلان سر ز فرمان کجک

کز کجی و تیزی از شمشیر او دارد نشان

نگسلد عقل گهر گر رشته از هم بگسلد

منتظم شد بس که در دوران او وضع جهان

تیغ بندانش چو مژگان ناوک یک تر کشند

در شکست قلب دشمن یکدلند و یکزبان

یوسفستانی است عالم را ز اخلاق جمیل

دیده بد دور باد از این سلیمان زمان

تا بود خورشید تابان شمع ایوان سپهر

باد روشن زین چراغ ایزدی کون و مکان

از عنایات الهی روزگار دولتش

متصل گردد به عهد مهدی صاحب زمان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۲ - شفای شه به دعا از خدا طلب کرده

خدایا شاه ما را صحت کامل کرامت کن

به غیر از درد دین از دردها او را حمایت کن

ز نبض مستقیم او بود شیرازه عالم را

جهان را مستقیم از صحت آن پاک طینت کن

به حول و قوت خود رفع کن ضعف مزاجش را

مبدل رنج آن جان بخش عالم را به صحت کن

گرانی بیش ازین آن جان عالم برنمی دارد

به جان دوستان درد و غم او را حوالت کن

اگر چه نیست لایق جان ما بهر نثار او

نثار مقدم آن شهسوار دین و دولت کن

به لطف خویش بردار انحراف از طبع او یارب

ز شمشیر کج او ملک را با استقامت کن

دعای صحبت او می کنند از جان و دل عالم

دعای خلق را در حق او یارب اجابت کن

درین موسم که عدل از مهر عالمتاب شد میزان

مزاجش معتدل یارب به میزان عدالت کن

ز نوبت چون گزیری نیست فرمان بخش عالم را

غم و تشویش او را منحصر در پنج نوبت کن

ز نور جبهه او چشم عالم روشنی دارد

چراغ عالمی روشن ازان خورشید طلعت کن

ندارد غیر ازین وردی زبان خامه صائب

که یارب شاه ما را صحت کامل کرامت کن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۶ - در توصیف صفی آباد

می می چکد از آب و هوای صفی آباد

جامی است پر از باده بنای صفی آباد

اشرف که بهشت است ازو در عرق شرم

بالا نکند سر ز هوای صفی آباد

هر چند به اشرف نرسد هیچ مقامی

بالاتر ازان است صفای صفی آباد

الحق که نگین خانه معموره اشرف

می خواست نگینی چو بنای صفی آباد

اشرف که نکردی به ته پا نگه از ناز

چون سایه فتاده است به پای صفی آباد

بیمار شود از دم جان بخش مسیحا

سروی که برآید به هوای صفی آباد

بی پرده شود راز نهانخانه دلها

از مرمر اندیشه نمای صفی آباد

چون پنجه خورشید کند خیره نظر را

دستی که شود چهره گشای صفی آباد

هر چند به معراج رسانند سخن را

بالاتر ازان است بنای صفی آباد

از هیچ طرف مانع نظاره ندارد

چون عالم اندیشه، فضای صفی آباد

پیمانه ز خود باده گلرنگ برآرد

در انجمن نشأه فزای صفی آباد

فواره دریای گهرخیز معانی است

هر خامه که تر شد به ثنای صفی آباد

شد مشرق پروین، نظر شوخ کواکب

از شمسه خورشید لقای صفی آباد

از تخت جم و چتر پریزاد دهد یاد

اشرف که فتاده است به پای صفی آباد

ممتاز به خوبی است ز مجموعه اشرف

چون مصرع برجسته، بنای صفی آباد

از سرو گذشته است کله گوشه مینا

از تربیت آب و هوای صفی آباد

اشرف به ته پای پریزاد کند خواب

از ابر پریشان فضای صفی آباد

چون غنچه گل باز شود غنچه پیکان

در بوم و بر عقده گشای صفی آباد

داغ سیهی می برد از نامه اعمال

از بس که تر افتاده هوای صفی آباد

چون سایه شد اشرف یکی از خاک نشینان

روزی که قد افراخت لوای صفی آباد

بر سینه زند سنگ ازو شیشه تقوی

هر چند لطیف است هوای صفی آباد

طاوس بهشت است که از بال زند چتر

تالار زراندود بنای صفی آباد

زاهد که ز دستش نچکد آب ز خشکی

مستانه دهد جان به لقای صفی آباد

اشرف که در آراستگی باغ بهشت است

یک گوشه ندارد به صفای صفی آباد

چون روی عرقناک نماید ز ته زلف

در زیر رگ ابر، لقای صفی آباد

کشمیر که خال رخ هندست ز سبزی

حاشا که شود روی نمای صفی آباد

از فیض قدوم شه دین، ثانی عباس

برخلد کند ناز، بنای صفی آباد

جایی که زبان قاصر از اوصاف بهشت است

صائب چه توان گفت صفای صفی آباد؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۳ - در مدح نواب ظفرخان

زهی ز چین جبین آیه آیه سوره نور

ز خال تازه کن داغهای لاله طور

نگه به گوشه چشم تو موج بر لب جام

عرق به چهره صاف تو می به جام بلور

تو چون برهنه شوی گل ز شرم آب شود

تو چون میان بگشایی کمر نبندد مور

هزار لاله خون بر زمین گل بچکد

دم مسیح کند گر به غنچه تو عبور

چه شعله ای، که به دلگرمی رخ تو زده است

نقاب، سیلی آتش به برگ لاله طور

اگر به غمزه سیراب، ابر کشت شوی

چو خوشه سرزند از دانه نشتر زنبور

به خلوتی که تو از رخ نقاب برداری

چراغ روز بود آفتاب با همه نور

اگر به طرف چمن زلف را برافشانی

ز بوی مشک شود زخم غنچه ها ناسور

نه بر عذار تو خال است این که تکیه زده است

به روی دست سلیمان فکنده مسند مور

شود ز دامن گلچین نقاب رنگین تر

بهار خنده چو بر غنچه تو آرد زور

مگر ز چشمه خورشید شسته ای رخسار؟

که آب در نظر آرد نظاره ات از دور

زکات خنده شیرین، تبسمی بچشان

نکرده بر شکرت کار تنگ تا صف مور

امید بوسه ازان غنچه دهن دارم

به تنگ چشمی من می کند تبسم مور

شبی چو گل ورق آن نقاب برگردید

هنوز در عرق خجلت است آتش طور

به خلوت تو کجا راه عندلیب بود؟

که گل زمین ادب بوسه می دهد از دور

کشید لشکر خط صف به گرد عارض تو

گرفت ملک سلیمان غبار لشکر مور

به خون تپیده شمشیر غمزه تو زند

هزار خنده رنگین به خضر از لب گور

خط شکسته جوهر به روی تیغ این است

که هر که کشته نگردد نمی شود مغفور

به بیت ابروی تو خویش را رسانده هلال

ازان شده است چو خورشید در جهان مشهور

اگر تو دست نوازش به گردنش آری

کدوی می، شکند کاسه بر سر فغفور

ز گریه شعله شوقم ز پای ننشیند

کجا به آب گهر کشته گردد آتش طور؟

ز اهل بزم چرا ناله چون سپند کنم؟

مرا که شعله بی طاقتی فکنده بر دور

به مرگ نور نشیند چو چشم برف زده

فتد چو دیده داغم به مرهم کافور

چرا به گوشه چشمی به هم نمی نگرند؟

نه بخت (و) کوکب ما سرمه است و دیده کور

شراب سر که برآید چو بخت برگردد

چو جوش فتنه شود، آب سرکشد ز تنور

چه همچو سبحه گره گشته ای، پیاله بگیر

که خط جام بود ان ربنا لغفور

به جام کاغذی ظرف من چه خواهد کرد

دریده پیرهن شیشه این می پرزور

چه خنده بود که دستار عقل را بربود

چه باده بود که از چهره شست رنگ شعور

به وام گیر ز بادام چشم خود تلخی

مکن چو پسته بی مغز در تبسم شور

وگرنه شکوه بی مهری تو خواهم کرد

به خدمت خلق الصدق حضرت دستور

بهار عدل ظفرخان که وقت پرسش و داد

نهد ملایمتش پنبه بر دل ناسور

اگر چه دانه دل رزق مور خال بود

ز عدل او نتواند ز سینه برد به زور

کند شکسته مه را درست اگر رایش

به مهر باز دهد وام دیرساله نور

ز حکم های روانش کمین نموداری است

که نخل موم دواند به سنگ ریشه به زور

کمینه شمه ای از حفظ او بود، که کند

به جیب کاغذی گل زر شرر مستور

به زیر چرخ نگنجد شکوه دولت او

کجا بساط سلیمان، کجا خزانه مور

به گلشنی که کند سایه چتر دولت او

کند ز بال هما فرش آشیان عصفور

شود ز عدل تو برق ذخیره عمرش

به زور اگر پر کاهی برد ز خرمن مور

همای فتح بود چتردار دولت او

به هر طرف رود، آیه مظفر و منصور

ز آستین بدر آرد چو دست گوهربار

کند غبار یتیمی ز روی گوهر دور

به لطف از جگر شعله آه سرد کشد

به خشم شعله برون آرد از دل کافور

عزیز شد به نظرها چو گنج، ویرانی

به دور معدلتش بس که ملک شد معمور

کجاست معن که گیرد ازو سخاوت یاد؟

کجاست حاتم طائی کز او برد دستور؟

شکسته گشت زر جعفری بر مکیان

درست جود تو تا گشت در جهان مشهور

به کشوری که نسیم عدالت تو وزید

صبا رود به سر انگشت راه از پی مور

سخن پناها! هر چند رسم لاف زدن

به چون تو نکته شناسی ز عقل باشد دور

نداشته است چو من نغمه سنج هیچ چمن

ببین ورق ورق از دفتر سنین و شهور

سواد خوان خط نانوشته رازم

خط کتاب بود پیش ذقنم پی مور

به این تنی که چو تسبیح سربسر گره است

به چشم سوزن اگر افتدم چو رشته عبور

ز دقت نظر و فکر آنچنان گذرم

که چشم چشمه سوزن همان بود پر نور

مثال معنی رنگین من به لفظ مبین

شراب صاف بود در لباس جام بلور

کمند زلف به فکر بلند من نرسد

بلند رفته طبیعت، کمند را چه قصور؟

هزار حیف که عرفی و نوعی و سنجر

نیند جمع به دارالعیار برهانپور

که قوت سخن و لطف طبع می دیدند

نمی شدند به طبع بلند خود مغرور

همین قصیده که یک چاشت روی داده مرا

ز اهل نظم که گفته است در سنین و شهور؟

زبان خامه به کام دوات کش صائب

میان نغمه سرایان میفکن این شر و شور

نسیم صبح اجابت به جنبش آمده است

بگیر زلف دعایی (به کف) چو طره حور

مدام تا دل ساغر ز شیشه آب خورد

همیشه تا که مه از آفتاب گیرد نور

مباد چهره بزم تو بی می گلرنگ

مباد ساغر عیش تو بی شراب حضور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۱ - در ورود شاه عباس دوم به شهر اشرف

کرد تا پابوس اشرف کشور مازندران

زین شرف بر ابر می ساید سر مازندران

از برای توتیا نتوان غباری یافتن

گر بگردی چون صبا سر تا سر مازندران

غوطه چون آیینه در زنگار خجلت داده است

چرخ اخضر را زمین اخضر مازندران

جامه بر تن سبز چون سرو و صنوبر می کند

زاهدان خشک را ابر تر مازندران

گر چه از ابرست دایم آفتابش در نقاب

مهر تابان است هر نیلوفر مازندران

چون سواد چشم عاشق، در خزان و نوبهار

نیست بی ابر تری بوم و بر مازندران

همچو پای سرو هیهات است بیرون آمدن

پای هر کس شد به گل در کشور مازندران

دامها از سیرچشمی خواب راحت می کنند

از هجوم صید در بوم و بر مازندران

بس که می بارد طراوت از نسیم صبح او

شسته رو از خواب خیزد دلبر مازندران

تا چه مطلب در نظر دارد، که در سال دراز

آتش از نارنج سوزد در سر مازندران

غیر ازین کز بس طراوت آب در می می کند

نیست عیبی در هوای کشور مازندران

غوطه در آب گهر زد چون رگ ابر بهار

کلک صائب گشت تا مدحتگر مازندران

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۱ - در توصیف کابل و مدح نواب ظفرخان

خوشا عشرت سرای کابل و دامان کهسارش

که ناخن بر دل گل می زند مژگان هر خارش

خوشا وقتی که چشمم از سوادش سرمه چین گردد

شوم چون عاشقان و عارفان از جان گرفتارش

ز وصف لاله او، رنگ بر روی سخن دارم

نگه را چهره ای سازم ز سیر ارغوان زارش

چه موزون است یارب طاق ابروی پل مستان

خدا از چشم شور زاهدان بادا نگهدارش

خضر چون گوشه ای بگرفته است از دامن کوهش؟

اگر خوشتر نیامد از بهشت این طرف کهسارش

اگر در رفعت برج فلک سایش نمی بیند

چرا خورشید را از طرف سرافتاده دستارش؟

حصار مارپیچش اژدهای گنج را ماند

ولی ارزد به گنج شایگان هر خشت دیوارش

نظرگاه تماشایی است در وی هر گذرگاهی

همیشه کاروان مصر می آید به بازارش

حساب مه جبینان لب بامش که می داند؟

دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش

به صبح عید می خندد گل رخساره صبحش

به شام قدر پهلو می زند زلف شب تارش

تعالی الله از باغ جهان آرا و شهرآرا

که طوبی خشک برجا مانده است از رشک اشجارش

ناز صبح واجب می شود بر پاکدامانان

سفیدی می کند چون در دل شب یاسمین زارش

به عمر خضر سروش طعن کوتاهی ازان دارد

که عمری بوده است از جان دم عیسی هوادارش

نمی دانم قماش برگ گل، لیک اینقدر دانم

که بر مخمل زند نیش درشتی سوزن خارش

گلوسوزست از بس نغمه های عندلیب او

چو آتش برگ، می ریزد شرر از نوک منقارش

درختانش چو سرو از برگریزی ایمن اند ایمن

خزان رنگی ندارد از گل رخسار اشجارش

خضر تیری به تاریکی فکند از چشمه حیوان

بیا اینجا حیات جاودان برگیر ز انهارش

تکلف بر طرف، این قسم ملکی را به این زینت

سپهداری چو نواب ظفرخان بود در کارش

نوای جغد چون آوازه عنقا به گوش آید

خوشا ملکی که باشد شحنه عدل تو معمارش

فلک از آفتاب آیینه داری پیشه می سازد

که گرم حرف گردد طوطی کلک شکربارش

چو از هند دوات آید برون طاوس کلک او

خورد صد مارپیچ رشک کبک از طرز رفتارش

نباشد حاجت سر سایه بال هما او را

سعادت همچو گل می روید از اطراف دستارش

بلند اقبالیی دارد که گر بر آسمان تازد

به زور بازوی قدرت کند با خاک هموارش

ز بس در عهد او دزدی برافتاده است از عالم

نیارد خصم دزدیدن سر از شمشیر خونبارش

رباید تیزی از الماس و سرخی از لب مرجان

نماید جوهر خود را چو شمشیر گهربارش

خدنگش را مگو بهر چه سرخی در دهن دارد

ز خون دشمنان پان می خورد لبهای سوفارش

سری کز جنبش ابروی تیغش بر زمین افتد

که برمی دارد از خاک مذلت جز سر دارش؟

عنان باددستی چون گذارد رایض جودش

اگر صد بادپا باشد که می بخشد به یکبارش

چه گویم از بلندیهای طبع آسمان سیرش

به دوش عرش کرسی می نهد از رتبه افکارش

الهی تا جهان آرا و شهرآرا به جا باشد

جهان آرایی و آرایش کشور بود کارش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۵ - در مدح نواب خواجه ابوالحسن تربتی پدر ظفرخان

اقبالمند آن که به تأیید کردگار

در زیر پا نظر کند از اوج اعتبار

تعمیر آب و گل نکند چون فروتنان

بر گرد خود ز لشکر دلها کشد حصار

آب را به حرف خواهش اگر آشنا کند

غیر از رضای خلق نخواهد ز کردگار

شهباز دلربای سخاوت به روی دست

در پهن دشت سینه مردم کند شکار

کارش بود ضعیف نوازی چو کهربا

بر خرمن کسی نشود ابر شعله بار

سعیش همیشه صرف شود در رضای خلق

جز کار حق شتاب نورزد به هیچ کار

بال همای معدلتش سایه افکند

نگذارد آفتاب کند رنگ گل افگار

در بزم چون نسیم سبکروح سر کند

در رزم همچو کوه بود پایش استوار

نگذارد اقویا به ضعیفان ستم کنند

بندد زبان شعله گستاخ را به خار

چون نخل پرشکوفه خورد سنگ اگر به فرق

با جبهه گشاده چو گل زر کند نثار

هر روز از غریب نوازی روان کند

چندین غریب کامروا را به هر دیار

کشتی شکسته ای اگر افتد به بخت او

چندین سفینه گوهر رحمت کند نثار

چون گل دهد به خنده رنگین جواب، اگر

بر دل چو غنچه نیش خورد از زبان خار

قفل گرفتگی نبود بر جبین او

چون صبح خنده روی برآید به روز بار

از باده غرور نگردد سیاه مست

تا شیشه نشکند به سرش خشکی مار

صد لعل آتشین اگر افتد به دست او

در یک نفس به باد دهد چون زر شرار

غافل ز یاد حق نشود از هجوم خلق

باشد میان بحر و زند سیر بر کنار

سرچشمه خضر بود از خلق ترزبان

سد سکندری بود از عهد استوار

دنیا نیایدش به نظر باشکوه دین

سجاده مسندش بود و سبحه دستیار

یکسان به خاص و عام بتابد چو آفتاب

بر خاره سنگ لاله فشاند چو نوبهار

صائب بگو صریح که این گل ز باغ کیست

پیچیده چند حرف توان گفت غنچه وار؟

در گلشنی که این همه گل جوش کرده است

مصداق این صفات که باشد به روزگار؟

نواب خواجه بوالحسن آن بحر بی کنار

آن رحمت مجسم و آن معنی وقار

با نیک و بد چو آینه صاف است باطنش

ننشسته است بر دل موری ازو غبار

در طبعش انقلاب نباشد به هیچ باب

چون آب گوهرست ستاده به یک قرار

باشد نظام ملک به رای متین او

بی او نظام پا ننهد در میان کار

در چشم همتش نبود قدر سیم را

آید به چشم شعله کجا خرده شرار؟

حیران طاق ابروی محراب طاعت است

روی توجهش نبود سوی هیچ کار

یک نقطه دروغ نرانده است بر ورق

در دودمان خامه او نیست خال عار

بی باد پا نماند کس از باد دستیش

شد تا گل پیاده به طرف چمن سوار

دلهای مضطرب شده را اوست چاره جوی

سیماب را به دست نوازش دهد قرار

روی دلش بود به خدا هر کجا که هست

معمار رو به قبله بنا کرده این دیار

قدر سخن شناس خدیو از روی لطف

گوشی به داستان من دلشکسته دار

شش سال بیش رفت که از اصفهان به هند

افتاده است توسن عزم مرا گذار

در سایه حمایت سرو ریاض تو

آسوده بوده ام ز ستم های روزگار

محسود روزگار، ظفرخان که همچو او

دریادلی نشان ندهد چشم روزگار

گویا دعای خیر پدر در پی تو بود

کایزد ترا چنین پسری داد کامگار

هفتاد ساله والد پیری است بنده را

کز تربیت بود به منش حق بی شمار

آورده است جذبه گستاخ شوق من

از اصفهان به اگره ولاهورش اشکبار

زان پیشتر کز اگره به معموره دکن

آید عنان گسسته تر از سیل نوبهار

این راه دور را ز سر شوق طی کند

با قامت خمیده و با پیکر نزار

دارم امید رخصتی از آستان تو

ای آستانت کعبه امید روزگار

مقصود چون ز آمدنش بردن من است

لب را به حرف رخصت من کن گهر نثار

با جبهه ای گشاده تر از آفتاب صبح

دست دعا به بدرقه راه من برآر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۹ - در مدح نواب ظفرخان

بحر طبعم در سخن چون گوهر افشانی کرد

در صدف گوهر ز خجلت چهره مرجانی کند

خضر کلکم چون ز ظلمات دوات آید برون

صفحه از فیض قدومش سنبلستانی کند

غنچه های معنی بکرم تبسم چون کنند

حد گل باشد که آنجا خنده پنهانی کند

روی در صحرا نهد چون محمل لیلی قفس

بلبل مستی چو آهنگ غزل خوانی کند

در دبستان سخن هر جا ادیم صفحه ای است

از سهیل نقطه من چهره نورانی کند

حدت طبعم چو آید بر سر مشاطگی

غنچه پژمرده دل را لعل پیکانی کند

این دم گرمی که من با خود به باغ آورده ام

شبنم افسرده را یاقوت رمانی کند

باغبان از غیرت طبع بلند آوازه ام

عندلیب مست را در غنچه زندانی کند

بوریا در زیر بال طوطیان پنهان شود

در دبستانی که کلکم شکرافشانی کند

ساق عرش از معنی رنگین من بندد نگار

آفتاب از صبح رایم چهره نورانی کند

می چکد شور ملاحت از زبان خامه ام

خوان معنی را دوات من نمکدانی کند

مصر معنی خرم است از رود نیل خامه ام

حسن طبعم نازها بر ماه کنعانی کند

قطره ای کز کلک معنی آفرین من چکد

در مذاق تشنه چشمان آب حیوانی کند

غنچه ای کز نوبهار خاطر من بشکفد

خنده بر گلزار صبح از پاکدامانی کند

خاطر دوشیزگان فکرت من نازک است

در گلستانم دم عیسی گرانجانی کند

طبع من از تنگنای لامکان دلگیر شد

تا به کی ضبط عنان از تنگ میدانی کند؟

بیضه خورشید را بر فرق گردون بشکند

چون همای همتم بال و پرافشانی کند

بلبل آتش زبانش حلقه در گوش من است

غنچه را کی می رسد با من دهن خوانی کند؟

شوخ چشمی بین که می خواهد کلیم بی زبان

پیش شمع طور، اظهار زبان دانی کند

هر که چون من از ظفرخان یافت فیض تربیت

می رسد گر در سخن دعوی حسانی کند

قبله ارباب معنی، خان فطرت دستگاه

آن که ملزم عقل کل را در سخندانی کند

در حریم دل چو افروزد چراغ قدسی را

راز دلها را بیان از خط پیشانی کند

پرده چون بردارد از رخسار، طبع انورش

کیست خاقانی که دعوی سخندانی کند

دست گوهربار او نگذاشت بر روی زمین

اشک در چشم یتیمی سبحه گردانی کند

تیغ در گردن به پای گلبن آید آفتاب

شبنم گل را اگر حفظش نگهبانی کند

تا نسیم همتش بر چهره عالم وزید

زلف هم نتواند اظهار پریشانی کند

چون سبک سازد به ریزش دست گوهربار را

حلقه ها در گوش ابر از گوهرافشانی کند

انتقام دل شکستن مو به مو از وی کشید

زلف را نگذاشت عدلش شانه گردانی کند

تا به مژگان گرد از چشم رکاب افشاندنش

هر سر مو بر تن خورشید مژگانی کن

شمع کافور از حریم رای او آورده صبح

زین سبب آفاق را هر روز نورانی کند

تا مگر در کفه او پاگذاری روز وزن

آفتاب از شوق پابوس تو میزانی کند

صاحبا تا چند دور از موکب اقبال تو

چهره رنگین صائب از اشک پشیمانی کند؟

قدسیان جمعند، آن بهتر که کلک ترزبان

بر دعای بی ریا ختم ثناخوانی کند

همتی بگمار تا این عندلیب بینوا

بار دیگر در گلستانت نواخوانی کند

چون ترا بر کشور دلها نگهبان کرده اند

هر کجا باشی ترا یزدان نگهبانی کند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۰ - قصیده

در کوچه های شهر چرا خون نمی رود؟

زینسان که خلق روی به دیوار می روند

خلق ظلوم مرکب غول ضلالتند

نبود عجب اگر نه بهنجار می روند

در سنگ خاره جای کند نقش پایشان

از بار حرص بس که گرانبار می روند

این بوکشان حرص عجب آهنین تنند

بر بوی مشک مفت به تاتار می روند

مژگان خوشه از دهن مور می کشند

از شوق مهره در دهن مار می روند

افسانه عیادت کر تازه می شود

گاهی اگر به پرسش بیمار می روند

در زیر پای خویش نبینند از غرور

بر برگ گل به پای پر از خار می روند

در سینه شان دهن چو گشاید نهنگ حرص

در خون صد سفینه پربار می روند

از حرص تنگ چشم که خاکش به چشم باد

در کام شیر و در دهن مار می روند

سر می کنند در سر طول امل ز حرص

چون عنکبوت در سر این کار می روند

زآواز پایشان بدرد پرده های گوش

در سنگلاخ دهر کشف وار می روند

چون پیل مست اگر چه سراپا تهورند

از زخم نیش پشه ای از کار می روند

بسته است چشم باطنشان دست روزگار

خرچنگ وار ازان نه بهنجار می روند

شیر و پلنگ ز آدم درنده بهتر است

اوتاد ازان به دامن کهسار می روند

یک پا به خواب غفلت و یک پای در رکاب

چون نقطه پای بند (و) چو پرگار می روند

آنان که تن به زینت ایام داده اند

آخر چو طره بر سر دستار می روند

این زاهدان خشک به این گردن ضعیف

چون زیر بر گنبد دستار می روند؟

آنان که از شکست سر سخت خورده اند

بهر چه تند روی به دیوار می روند؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۷ - در توصیف زاینده رود

چشمه حیوان ندارد آب و تاب زنده رود

خضر و آب زندگانی، ما و آب زنده رود

نیست آب زندگی را حسن آب زنده رود

صد پری در شیشه دارد هر حباب زنده رود

هر که بتواند سفیدی از سیاهی فرق کرد

می شمارد به ز آب خضر، آب زنده رود

سینه بر شمشیر بی زنهار ابرو می زند

چین ابروی بتان از پیچ و تاب زنده رود

می ستاند توبه را از کف عنان اختیار

جلوه مستانه دریا رکاب زنده رود

در خرابی های او چون می عمارتهاست فرش

وقت آن کس خوش که می گردد خراب زنده رود

چون ز ظلمت در لباس دود پنهان گشته است؟

نیست آب زندگانی گر کباب زنده رود

می دهد چون خضر، تشریف حیات جاودان

خاکهای مرده دل را فیض آب زنده رود

برق در پیراهن اندازد کتان توبه را

چون می روشن، فروغ ماهتاب زنده رود

در نقاب کف دل از روشن ضمیران می برد

آه اگر افتد به یک جانب نقاب زنده رود!

موج، مجنون عنان از دست بیرون رفته ای است

خیمه لیلی است پنداری حباب زنده رود

چشم بیدار و دل زنده است صائب گوهرش

هر رگ باری که برخیزد ز آب زنده رود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:22 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها