0

قصاید صائب تبریزی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۹ - در مدح شاه عباس دوم

هوا را کند پر ز اختر شکوفه

زمین را کند بحر گوهر شکوفه

ز پیراهن یوسفی مغزها را

به هر جلوه سازد معطر شکوفه

کف تازه رویی است از بحر رحمت

که باشد به گوهر برابر شکوفه

ز گلزار غیبی به ما دور گردان

بود نامه و نامه آور شکوفه

به صنع الهی است هر تیره دل را

به صد شمع کافور رهبر شکوفه

ز چتر پریزاد و تخت سلیمان

دهد یاد بر شاخ اخضر شکوفه

ز هر غنچه چون محمل لیلی آرد

برون ماه سیمای دیگر شکوفه

در آیینه آب از عکس سازد

پری را به شیشه مصور شکوفه

ز احیای اشجار روشندلان را

دهد یاد از صبح محشر شکوفه

چو بال پری بر بساط سلیمان

بر آفاق شد سایه گستر شکوفه

نهان ساخت چون رشته در عقد گوهر

رگ شاخها را سراسر شکوفه

ندیدی به وادی اگر محرمان را

ببین پهن در خاک اغبر شکوفه

چو شیر از رگ شاخها زهردی را

به نرمی برآورد یکسر شکوفه

شب و روز را کرد با هم برابر

ز نور جبین منور شکوفه

ازان همچو صبح است خندان و روشن

که خورشید گل راست خاور شکوفه

چو راهی که از برف پوشیده گردد

نهان شد چنان شاخ ها در شکوفه

مگر نامه عاشق بی قرارست؟

که گیرد هوا چون کبوتر شکوفه

ز افشاندن فلس، آب روان را

چو ماهی کند سیم پیکر شکوفه

ز دستار آشفته اش می کند گل

که در پرده خورده است ساغر شکوفه

هوای که برده است از دل قرارش؟

که در بیضه آرد برون پر شکوفه

ز حفظش به صد دست شاخ است عاجز

ز بس شیر مست است دیگر شکوفه

توانگر کند مفلسان طرب را

براتی است از نقد خوشتر شکوفه

بگیر از گلستان برات نشاطی

نبسته است چندان که دفتر شکوفه

ز دست گهر ریز هر کف زمین را

کند چون صدف پر ز گوهر شکوفه

ز آب گهر خاک سیراب گردد

چنین گر کند خنده تر شکوفه

نقاب لطیفی است کز خوش قماشی

شود چهره با روی دلبر شکوفه

نماند نهان حسن در زیر چادر

به یک جانب انداخت معجر شکوفه

شود خون به تدریج شیر، از چه رو شد

بدل با گل و لاله یکسر شکوفه؟

کند شمع کافور در روز روشن

ز سیم است از بس توانگر شکوفه

ز کم فرصتی های فصل بهاران

بود بر جناح سفر هر شکوفه

گشود از دل خاکیان عقده ها را

به دندان چون عقد گوهر شکوفه

ز آیینه گیرند اگر پشت در زر

گرفت آب را روی در زر شکوفه

چو شیری که از مهر فرزند زاید

زند جوش زان گونه از بر شکوفه

ازان خواب فصل بهارست شیرین

که جامی است پر شیر و شکر شکوفه

کند بر عصا تکیه در عهد طفلی

ز مستی چو پیر معمر شکوفه

زمین را لباس و هوا راست معجر

کتان است و مهتاب انور شکوفه

بلورین شود ساق سرو و صنوبر

زند این چنین غوطه گر در شکوفه

شود شاخها سر به سر سیم ساعد

کند باغ را چون سمنبر شکوفه

که دیده قلم کاغذ از خود برآرد؟

به هر شاخ بنگر مصور شکوفه

چو مریم که عیسی بود در کنارش

گرفته چنان میوه در بر شکوفه

ز بس چرب نرمی، به خاکی نهادان

گواراست چون شیر مادر شکوفه

چو صوفی نهان در ته خرقه دارد

ز هر برگ، مینای اخضر شکوفه

چو شیری کز انگشت اطفال زاید

برآرد ز شاخ آنچنان سر شکوفه

ازان در نظرهاست شیرین که دارد

ز هر غنچه ای تنگ شکر شکوفه

ندیدی بر آیینه سیماب لرزان

به هر صفحه آب بنگر شکوفه

توان یافت فیض صبوحی دل شب

ز بس کرد شب را منور شکوفه

توان یافت فیض صبوحی دل شب

ز بس کرد شب را منور شکوفه

گرفته است در نقره خام یکسر

زمین را چو مهتاب انور شکوفه

اگر سیر مهتاب در روز خواهی

گذر کن به بستان و بنگر شکوفه

ز خون جام اهل نظر نیست خالی

که بادام را باشد احمر شکوفه

به لوح زمین می کند نقطه ریزی

که از فال نیکو خورد بر شکوفه

چه تقصیر ازو گشت صادر چو آدم؟

که عریان شد از حلیه یکسر شکوفه

پراندند بهر چه ناخن به چوبش؟

اگر نیست نقدش مزور شکوفه

شکستند ازان بیضه ها در کلاهش

که نخوت به سر داشت از زر شکوفه

نمی گشت بازیچه هر نسیمی

اگر مغز می داشت در سر شکوفه

سبکسار و پوچ است، ازان هر زمانی

زند دست در شاخ دیگر شکوفه

چو پیر خرابات از تازه رویی

کند ملک دلها مسخر شکوفه

کم از کهکشان نیست هر کوچه باغی

ز بس ریخت بر خاک اختر شکوفه

به هر جا رسی می توان واکشیدن

که شد بستر و بالش پر شکوفه

ندیدی اگر روز روشن ستاره

فروزان ز هر شاخ بنگر شکوفه

بیفشان زر و سیم کز باد دستی

برومند گردید از بر شکوفه

به ریزش ز اقران سرآمد توان شد

ازان شد بر اشجار سرور شکوفه

تو هم شیشه را پنبه بردار از سر

چو ریزان شد از شاخ اخضر شکوفه

گرو کن به می هر چه داری ز پوشش

چو انداخت دستار از سر شکوفه

در این موسم از کشتی باده مگذر

که سامان دهد بادبان هر شکوفه

چو سیماب کز شعله گردد سبکپا

شد از آتش گل سبک پر شکوفه

به ناخن خراشد زمین چمن را

ز شرم نثار محقر شکوفه

چو عیسی به گهواره گردید گویا

به مدح شه دادگستر شکوفه

بهار جهان، شاه عباس ثانی

که بر نام او می زند زر شکوفه

چنان آرمیده است عالم به عهدش

که بر خود نلرزد ز صرصر شکوفه

زمین عنبر تر شد از بوی خلقش

بهاری است زان عنبر تر شکوفه

به باغی که افتد به دولت گذارش

شود اختر سعد یکسر شکوفه

هوا مشکبو گردد از عطسه گل

شود گر ز خلقش معطر شکوفه

شود عاجز از ثبت یکروزه جودش

شجر گر شود کلک و دفتر شکوفه

ز حفظش به بال و پر کاغذ آید

به ساحل ز دریای آذر شکوفه

ز صبح جبینش بود فتح لامع

ز میوه بود مژده آور شکوفه

بود فتح ها در لوای سفیدش

چو رنگین ثمرها نهان در شکوفه

زمین بوس شه می کند هر بهاری

ازان رو بود نیک اختر شکوفه

نگه دار سررشته حرف صائب

اگر چه بود در و گوهر شکوفه

سخن مختصر ساز، هر چند گردد

ز تکرار قند مکرر شکوفه

مکن دست کوته ز دامن دعا را

بود در گذر تا چو اختر شکوفه

همی تا ز تأثیر باد بهاران

شود از درختان مصور شکوفه

نهال برومند اقبال او را

ثمر کام دل باد و گوهر شکوفه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷ - در مدح شاه عباس دوم

کرد میزان حساب آماده بهر خاکیان

از شب و روز مساوی میر عدل نوبهار

از شکوفه نامه اعمال اشجار چمن

مضطرب آمد به پرواز از یمین و از یسار

گل چو خورشید قیامت آتشین رخسار شد

خاک شد صحرای محشر از فروغ لاله زار

ریخت شبنم از رخ گلها چو انجم از سپهر

ابرها چون کوه شد سیار در روز شمار

ابر رحمت بست دامان شفاعت بر کمر

دید از گرد گنه چون خاکیان را شرمسار

گرد عصیان را به دست گوهرافشان پاک شست

حله فردوس پوشانید در هر شاخسار

می بده ساقی که صهبا در بهشت آمد حلال

ساز شو مطرب که شد آهنگ، وضع روزگار

برگ عشرت کن که تمهید بساط عیش را

از رگ ابر بهاران شد مهیا پود و تار

خاصه هنگامی که چون خورشید عالمتاب کرد

روی در بیت الشرف صاحبقران کامکار

اول شاهان عالم، ثانی عباس شاه

افسر فرمانروایان، خاکروب هشت و چار

صاحب اقبالی که تا بر مسند دولت نشست

توبه کرد از فتنه انگیزی مزاج روزگار

در شرافت همچو بسم الله از آیات دگر

سرفرازست از شهنشاهان عصر آن نامدار

جلوه در پیراهن بی جرم یوسف می کند

هر گناهی را که باشد بخشش او پرده دار

نیست در روی زمین جز آستان دولتش

هست اگر خاک مرادی در بساط روزگار

می شود طوق گریبان حلقه فتراک او

هر که سرپیچد ز امر نافذ آن شهریار

هست از دست ولایت قوت بازوی او

آب شمشیرش بود از جویبار ذوالفقار

خلق او دریای فیاضی است کز هر موجه ای

عنبر اندازد به جای کف جهان را بر کنار

از سیاست بود دایم ملک شاهان منتظم

چون بهار از حسن خلق او داد نظم روزگار

چرخ زنگاری است بر اقبال روزافزون او

تنگ میدان چون لباس غنچه بر جوش بهار

آفتاب عالم افروزست در برج شرف

زیر چتر زرنگار آن سایه پروردگار

می خورند از خوشدلی در نوبهار عدل او

در رحم اطفال جای خون شراب خوشگوار

جبهه اقبال او آیینه اسکندری است

شاهی روی زمین گردیده در وی آشکار

تیغش از بسیاری فتح و ظفر گشته است خم

شاخ خم پیدا کند چون میوه باشد بی شمار

در خم چوگان اقبال جهان پیمای او

چون فلک گوی زمین یک جا نمی گیرد قرار

تا نشد پیوسته با تیغ کجش ابروی فتح

طاق ابروی جوانمردی نگردید آشکار

گر به دریا سایه تیغ جهانسوزش فتد

پوست اندازند یکسر ماهیانش همچو مور

چرخ را چون عامل معزول در دوران او

سبحه انجم نمی افتد ز دست رعشه دار

همچو گوهر کز شرف دارد بلندی بر صدف

قدر او زیر فلک بر آسمان باشد سوار

رنگ جرأت می دهد بر چهره مریخ پشت

آفتاب رایتش هر جا که گردد آشکار

ماهیی کز حفظ او باشد دعای جوشنش

فلسش از آتش برآید چون زر کامل عیار

هر گوزنی را که یاد تیر او در دل گذشت

استخوانش سر به سر زهگیر شد بی اختیار

بس که تیرش می جهد از سینه نخجیر صاف

گرد چون خیزد، به فکر زخم می افتد شکار

حلمش از جا درنیارد از گناهان بزرگ

کوه قاف از سایه عنقا نگردد بی قرار

پله خاک از گرانی ناله قارون کند

چون به افشاندن سبک سازد کف گوهر نثار

حفظ او تا شد ضعیفان جهان را دیده بان

می کند چون چشم ماهی سیر در دریا شرار

از اشارت می کند دست تماشایی قلم

تیغ چون ماه نوش هر جا که گردد آشکار

گرد بادش آسیای خون به گردش آورد

دامن دشتی که شد از آب تیغش لاله زار

خون شود شیری که در ایام شیرین خورده است

بیستون را گر دهد سرپنجه قهرش فشار

خشک چون نال قلم در آستین شد دست ظلم

تا برآورد از نیام عدل تیغ آبدار

شهپر سیمرغ باشد بر فراز کوه قاف

تیغ در سرپنجه مردانه آن شهریار

هست از تیغ کج او تکیه گاه اقبال را

پرخم آید در نظر زان روی چون ابروی یار

وام چندین ساله خورشید را واپس دهد

نور گیرد ماه اگر زان روی خورشید اشتهار

گر خلد خاری به پای رهروان در عهد او

از سیاست در خطر باشد سرسبز بهار

همچو زال زر جهد از خواب با موی سفید

گر به خواب رستم آید هیبت آن شهریار

ابجد طفلانه شمشیر عالمگیر اوست

داستان رستم و افسانه اسفندیار

آفتاب فتح را در آستین دارد چو صبح

رایت بیضای او هر جا که گردد آشکار

هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر

گر نماید امتحان بر کوه، تیغ آبدار

پوست گردد چون زره از تیر باران خصم را

از کمان ماه تمام او چو گردد هاله دار

کوچه ها پیدا شود در آسمان چون رود نیل

گر ز عزم صادق آرد رو به این نیلی حصار

از مسامش لعل چون می از حریر آید برون

گر به کان لعل افتد ظل آن کوه وقار

خنده بر لب بخیه الماس گردد خصم را

رخنه های ملک را کرده است از بس استوار

بگذراند گر شکوه ذاتی او را به دل

چاک گردد چون لباس غنچه این نیلی حصار

برنمی گردد ز کوه حلمش از تمکین صدا

با سبکروحی که یک جا جمع کرده است این وقار؟

گوهرش را نیست جز جیب فقیران مخزنی

بحر او را نیست غیر از دامن سایل کنار

ناف آهو نافه را از شرم بر صحرا فکند

کرد بر صحرای چین تا نکهت خلقش گذار

ماه اگر مالد به خاک آستان او جبین

از کلف دیگر نگردد چهره او داغدار

تیغ او آلوده کم گردد به خون دشمنان

خصم بی مغزش ز خود آتش برآرد چون چنار

گرگ در ایام عدلش چون سگ اصحاب کهف

برنمی آید ز بیم گوسفند از کنج غار

چون دعای راستان کز آسمان ها بگذرد

می کند از جوشن نه تو خدنگ او گذار

دیده مخمور از خواب پریشان ایمن است

منتظم گردیده است از بس که وضع روزگار

حسن خلقش تازه رو بر می خورد با خار وگل

نیست حیف و میل در میزان عدل نوبهار

بر ضمیر روشن او خرده راز فلک

بر طبق پیوسته باشد چون زر گل آشکار

آب گردد استخوان بیستون چون جوی شیر

برق شمشیرش کند گر در دل خارا گذار

خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند

بس که شد معمور از معماری عدلش دیار

آهوان سیر چراغان می کنند از چشم شیر

با حضور خاطر، از عدلش، دل شبهای تار

آهوان سیر چراغان می کنند از چشم سیر

با حضور خاطر، از عدلش، دل شبهای تار

نیست در عقل متین او تصرف باده را

سیل کوه قاف را هرگز نسازد بی قرار

گر درآرد نوبهار خلق او را در ضمیر

بر سپند آتش گلستان گردد ابراهیم وار

بهر مظلومان اگر نوشیروان زنجیر بست

می دهد دامن به دست دادخواه آن شهریار

خضر را در رهنوردی رهبری در کار نیست

بخت سبز او ندارد احتیاج مستشار

ابر دستش خون دریا را به جوش آورده است

نیست مرجان این که گردیده است از بحر آشکار

غیر جام می که خونش در شریعت خوردنی است

خالی از وی برنگردیده است هیچ امیدوار

لب گشودن رفت از یاد صدف در عهد او

بی سؤال از بس که بخشد آن کف گوهر نثار

طفل از پستان گرفتن می کند پهلو تهی

در زمان همت او شد گرفتن بس که عار

از ورق گردانی باد خزان آسوده است

نخل امیدی که آید در زمان او به بار

بر امید بخشش دست گهربارش کند

صد هزاران دست از یک آستین بیرون چنار

دخل بحر و کان چه باشد با سخای ذاتیش؟

خرده گل چیست پیش خرج باد نوبهار؟

ناف عالم را به نام او بریده است آسمان

مکه را تسخیر خواهد کرد آن عالم مدار

در نخستین رزم، ملک از زاده اکبر گرفت

در جهاد اکبر او از خسروان شد نامدار

سر به سر فیلان مست کشور هندوستان

چون کجک گشتند از تیغ کج او هوشیار

چون سلیمان می شود بر دیو و دد فرمانروا

شهسواری را که باشد فیل مست اول شکار

تا به دولت بر سریر پادشاهی تکیه کرد

آمد از توران به درگاهش دو شاه نامدار

از عنایت های آن فرمانده دنیا و دین

هر دو گردیدند از دنیی و عقبی کامکار

گر چه در دعوی است اقبالش ز شاهد بی نیاز

زین دو عادل شد مبرهن بر صغار و بر کبار

تا شود از پرتو خورشید، ماه نو تمام

تا به گرد خاک باشد چرخ گردان را مدار

باد در زیر نگین او را جهان چون آفتاب

تا شود نور ظهور صاحب الامر آشکار

بادها مشکین نفس شد ابرها گوهرنثار

خوش به آیین تمام امسال می آید بهار

زنگ کلفت ابر از دلها به تردستی زدود

رفت گرد از سینه ها با دامن گل نوبهار

ابرها در یکدگر پیوست چون بال پری

شد بساط خاک چون تخت سلیمان سایه دار

جوش گل برداشت چون خشت از سر خم خاک را

چرخ مینایی ز برگ عیش پر شد غنچه وار

محو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برف

تا شد از شاخ شکوفه صبح صادق آشکار

زهر سرما را شکرخند شکوفه همچو شیر

نرم نرم آورد بیرون از عروق شاخسار

از الف زان سان که پیدا شد حروف مختلف

صد هزاران رنگ گل ظاهر شد از هر نوک خار

دامن دریای اخضر شد ز شادابی چمن

ماهی سیمین شد از سیم شکوفه جویبار

از عقیق و لعل و یاقوت آنچه در گنجینه داشت

در لباس لاله و گل داد بیرون کوهسار

از رگ ابر آسمان چون سینه شهباز شد

خاک چون بال تذروان شد ز گلها پرنگار

آنچنان کز خم می پرزور دورافکند خشت

خاک را از جای خود برداشت جوش لاله زار

گریه شادی ز شبنم بر رخ گلها دوید

تا کشید ابر بهاران بوستان را در کنار

تا چه در گوش درختان گفت باد صبحدم

کز طرب شد پایکوبان سرو دست افشان چنار

از شکوه باغ دریایی پر از گوهر شده است

هر رگ شاخی رگ ابری است مرواریدبار

چون غبار خط که برخیزد ز روی گلرخان

سبز برمی خیزد از روی زمین گرد و غبار

بس که هر خاری ملایم شد ز تأثیر هوا

می کند گل در گریبان عاشقان را خارخار

از شکوفه هر کف خاکی ید بیضا شده است

صخره موسی است هر سنگی ز جوش چشمه سار

از بنفشه باغ ها پر شعله نیلوفری است؟

یا مه مصرست از سیلی شده نیلی عذار

نگسلد فریاد مرغان چمن از یکدگر

روز و شب از تردماغی چون صدای آبشار

ابرها مستغنی از آمد شد دریا شدند

از طراوت شد جهان خاک از بس آبدار

شسته رو از خواب می خیزند خوبان همچو گل

بس که گردیده است عالم از رطوبت مایه دار

از خمار آرد برون کسب هوا مخمور را

شد جهان از بس به کیفیت ز فیض نوبهار

گر کند صیاد دام خود نهان در زیر خاک

در کشیدن سنبل سیراب گردد آشکار

جلوه نشو و نما از بس بلند افتاده است

از برای چیدن گل خم نمی گردد سوار

از لب خندان کند گل در گریبان هدف

غنچه پیکان ز فیض انبساط نوبهار

شاخ گل می گردد از تردستی آب و هوا

چوب تعلیمی اگر در دست خود گیرد سوار

سبز شد چون بال طوطی بال و پر پروانه را

بس که شد آتش ز لطف نوبهاران آبدار

از فروغ لاله و گل آب می گردد به چشم

زین سبب باشند دایم ابرها گوهرنثار

تازه رویان چمن محو تماشای خودند

هر گلی آیینه ها دارد ز شبنم در کنار

همچو زخم آب، زخم سنگ می جوشد به هم

بس که از لطف بهاران شد ملایم کوهسار

از خجالت در گریبان سرکشد چون خارپشت

گر درین موسم بهشت عدن گردد آشکار

یوسف گم کرده خود را فرامش می کند

پیر کنعان را به طرف باغ اگر افتد گذار

سر برآوردند ارواح نباتی از زمین

صور اسرافیل تا از رعد گردید آشکار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۰ - در مدح شاه عباس دوم

روی در برج شرف آورد دیگر آفتاب

کرد ازین تحویل عالم را مسخر آفتاب

کشور ایجاد را از ماه تا ماهی گرفت

بر حمل از حوت شد تا سایه گستر آفتاب

از تطاول تیغ بر زلف ایاز شب کشید

عاقبت محمود شد از عدل دیگر آفتاب

کرد در بر جوشن داودی از ابر بهار

وز ریاحین هر طرف انگیخت لشکر آفتاب

می توان دانست دارد فکر عالمگیریی

زین که می بخشد به لشکر با سپر زر آفتاب

می کند مانند ذوالقرنین از نور دو صبح

قاف تا قاف آفرینش را مسخر آفتاب

برق می سوزد به آسانی حجاب ابر را

وحشت از ظلمت ندارد چون سکندر آفتاب

با دو دست صبح می گیرد سر خود آسمان

بر کمر بندد چو تیغ پاک گوهر آفتاب

با تن تنها مسخر می کند آفاق را

نیست از انجم چو شب محتاج لشکر آفتاب

رای روشن سروران را برق شمشیر قضاست

کرد در یک جلوه عالم را مسخر آفتاب

حسن عالمسوز در یک جا نمی گیرد قرار

می زند هر صبحگاه از مشرقی سر آفتاب

با ترنج زر ز مشرق مست بیرون آمده است

تا که را خواهد زدن بر سینه دیگر آفتاب؟

هیچ موجودی ز روی گرم او نومید نیست

می دهد هر ذره ای را خلعت زر آفتاب

با هزاران خامه زرین برون آمد ز غیب

تا چه صورت ها کند دیگر مصور آفتاب

خاک از الوان ریاحین شهپر طاوس شد

داد جا چون بیضه اش تا در ته پر آفتاب

از گریبانی که از صبح بهاران باز کرد

کرد مغز آفرینش را معطر آفتاب

می کند هر روز مهمانی ز شکرخند صبح

طوطیان آسمانی را به شکر آفتاب

نیست نور عاریت بر جبهه نورانیش

زان نگردد گاه فربه، گاه لاغر آفتاب

ایمن است از چشم بد کآورد با خود از ازل

نیل چشم زخم ازین فیروزه منظر آفتاب

با بزرگی در دل هر ذره از کوچکدلی

حسن عالمگیر خود را ساخت مضمر آفتاب

هست احسان عمیمش شامل نزدیک و دور

هر که را در بر نباشد هست بر در آفتاب

یک دل بیدار، سازد عالمی را زنده دل

ذره ها را در سماع آورد یکسر آفتاب

همچو ماه نو رکاب خویش را از زر کند

بر سر هر کس که گردد سایه گستر آفتاب

شرم احسان می شود اهل کرم را پرده دار

در بهار آید برون از ابر کمتر آفتاب

زان بود پیوسته نانش گرم، کز احسان کند

چشم ذرات جهان را سیر یکسر آفتاب

دایم از خط شعاعی مد احسانش رساست

زین سبب بر اختران گردیده سرور آفتاب

گوهر مقصود ریزد در کنارش چون صدف

دیده ای را کز فروغ خود کند تر آفتاب

دولتش زان گشت روزافزون که فیضش می رسد

در بهاران بیش از ایام دیگر آفتاب

چهره اش زان است نورانی که نگذارد به شب

از دل بیدار پهلو را به بستر آفتاب

گر چه در زیر نگین اوست سرتاسر زمین

برندارد از سجود بندگی سر آفتاب

سجده می آرند پیشش گر چه ذرات جهان

می کند دریوزه همت ز هر در آفتاب

کرد تسخیر جهان در جلوه ای، گویا گرفت

همت از صاحبقران هفت کشور آفتاب

تیغ عالمگیر بازوی قضا، عباس شاه

کز فروغ جبهه او شد منور آفتاب

نسبت خورشید با آن روی نورانی خطاست

چون به ظل حق تواند شد برابر آفتاب؟

تیغ او را گر به خاطر بگذراند، می شود

چون مه از انگشت پیغمبر دو پیکر آفتاب

شبنمی بی رخصت از گلزار نتواند ربود

در زمان دولت آن دادگستر آفتاب

کرد در زر خاک را دست زرافشانش نهان

ساخت پنهان در ضمیر خاک اگر زر آفتاب

شد تمام از فیض عالمگیر او هر ناقصی

ماه نو را کرد گر بدر منور آفتاب

بی توقف چون نگاه گرم برگردد به چشم

گر کند فرمان که برگردد به خاور آفتاب

جد او را بود در فرمان، عجب نبود اگر

بر خط فرمان اولادش نهد سر آفتاب

آسیای آسمان را سنگ زیرین می شود

کوه حلمش سایه اندازد اگر بر آفتاب

سایه دستی اگر از حفظ او آرد به دست

نخل مومین از گداز ایمن بود در آفتاب

بارگاه آن بلند اقبال را چون بندگان

هست با تیغ و سپر پیوسته بر در آفتاب

از زوال ایمن بود تا دامن آخر زمان

بر سپهر جاه او دوران کند گر آفتاب

رتبه گوهر به معنی از صدف بالاترست

گر ز قدر او به صورت هست برتر آفتاب

تا قیامت دامن ساحل نمی بیند به خواب

گر شود در بحر جود او شناور آفتاب

دست پیش چشم می گیرد ز ابر نوبهار

تا کند نظاره آن روی انور آفتاب

کاسه دریوزه می سازد هلال عید را

تا ستاند نور ازان رای منور آفتاب

شب نمی سازد به چشمش روز روشن را سیاه

توتیا سازد اگر از خاک آن در آفتاب

نیست گر از بندگان او، چرا از ماه نو

می کشد در گوش گردون حلقه زر آفتاب؟

با فروغ رایش از غیرت دل خود می خورد

در ته خاکستر گردون چو اخگر آفتاب

تا به خاک آستان او بدوزد خویش را

تا بد از خط شعاعی رشته زر آفتاب

ز اشتیاق دست گوهربار آن دریای جود

در معادن می دهد سامان گوهر آفتاب

بحر گردد نیکنام از ریزش ابر بهار

شد به ذوق همت او کیمیاگر آفتاب

نیست کافی دست گوهربار او را گر کند

سنگها را جمله گوهر، خاک را زر آفتاب

آب شد دل خصم را از رایت بیضای او

نخل مومین پای چون محکم کند در آفتاب؟

نیست با ملک سلیمان غافل از احوال مور

با کمال قدر باشد ذره پرور آفتاب

خشم عالمسوز او در رزم می گردد عیان

می نماید گرمی خود روز محشر آفتاب

پاک می سازد نظرها را برای دیدنش

دیده ها (را) از تماشا، گر کند تر آفتاب

شمسه ایوان او را در خور و شایسته بود

با فروغ جبهه گر می داشت لنگر آفتاب

سالها شد می کند خالص طلای خویش را

تا شود روزی مگر گلمیخ آن در آفتاب

پیش شکرخند لطف او نمی گردد سفید

گرچه قند صبح را سازد مکرر آفتاب

دید تا در خانه زین آن بلنداقبال را

بر زمین خود را گرفت از چرخ اخضر آفتاب

محضر هر کس به توقیع قبول او رسید

می شود از روشنی هر مهر محضر آفتاب

تا به آب قدرت این نه آسیا گردان بود

تا به امر حق شود طالع ز خاور آفتاب

بر مراد این بلند اختر بود گردان سپهر

برنتابد از خط فرمان او سر آفتاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۳ - در مدح شاه عباس دوم

زهی عذار تو آیینه دار حیرانی

عرق به روی تو واله چو چشم قربانی

ز خط سبز، پریزاد می کند تسخیر

لب عقیق تو چون خاتم سلیمانی

ز لنگر تو فلک نقطه ای است پا بر جا

ز شوخی تو زمین کشتیی است طوفانی

به جلوه گاه تو خورشید چون نظربازان

نهاده است به دیوار، پشت حیرانی

چو مغز پسته فلک در شکر شود پنهان

چو پسته تو درآید به شکرافشانی

توان ز لعل لبت از صفای گوهر دید

خط نرسته چو زنار از سلیمانی

شکسته زلف تو شاخ غرور سنبل را

دریده پرده گل غنچه ات ز خندانی

قدح به دست تو شبنم به روی لاله و گل

عرق به روی تو آب گهر ز غلطانی

به جلوه گاه تو خورشید طلعتان زده اند

ز چشم مست، سراپرده های حیرانی

ز شرم آن خم ابرو چو طاق نسیان شد

ز چشم خلق جهان قبله مسلمانی

چنان فسانه حسن تو گشت عالمگیر

که گشت خواب فراموش، ماه کنعانی

ز خال روی تو کار سپند می آید

که داغ لاله کند لاله را نگهبانی

ز شرم چشم سیاه تو گوشه گیر شده است

به چشم خوش نگهان سرمه صفاهانی

سپند از سر آتش نمی تواند خاست

به محفلی که تو جولان کنی، ز حیرانی

اگر ز حسن خداداد پرده برداری

حرم چو محمل لیلی شود بیابانی

کسی چگونه ازان روی چشم بردارد؟

که بازداشت عرق را ز گرم جولانی

نمی توان ز حیا دید سیر روی ترا

کباب کرد مرا این حجاب نورانی

نمی برد می گلرنگ زنگ از خاطر

چنان که چشم تو دل می برد به آسانی

چنان به عهد تو گردید خوار و بی رونق

که کافران را دل سوخت بر مسلمانی

صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود

که نشأه بیش بود با شراب ریحانی

مگر گذشت ز گلزار، سرو موزونت؟

که طوق فاختگان است چشم قربانی

حریم غنچه به گل بوته گداز شود

به گلشنی که دهی عرض پاکدامانی

به چشم روزنه اش دایم آب می گردد

ز عارض تو شود خانه ای که نورانی

کراست زهره ز روی تو نقش بردارد؟

که خشک چو رگ سنگ، خامه مانی

ز قید مور میانان نجات ممکن نیست

گسستنی نبود ربطهای روحانی

تو چون پیاله به دورافکنی ز گردش چشم

گزک کند لب خود توبه از پشیمانی

زمین ز جنبش آسودگان به رقص آید

ته پیاله خود گر به خاک افشانی

نظر به لطف نمایان چو دیگرانم نیست

مرا ز دور بود بس نگاه پنهانی

به خشم و ناز مرا ناامید نتوان کرد

که تار و پود امیدست چین پیشانی

شده است بر تو نکویی ز دلربایان ختم

چنان که ختم به صاحبقران جهانبانی

سپهر مرتبه عباس شاه دریا دل

که می درخشدش از جبهه فر یزدانی

چنان که گشت به سبابه مستقیم ایمان

بلند شد ز لوای تو دین یزدانی

به چشم دیده وران نامه ای است سربسته

نظر به خلق تو صبح گشاده پیشانی

ز سهم خنجر ظالم گداز صولت تو

به شیر پهلوی لاغر کند نیستانی

ز شوق بندگیت پاک گوهران آیند

ز امهات، کمر بسته چون سلیمانی

به دور عدل تو کز بند شد جهان آزاد

به طوق فاختگان سرو کرد سوهانی

ز آشیانه خفاش برنمی آید

ز شرم رای منیر تو مهر نورانی

ز انفعال سر آستین خود خاید

خرد به بزم تو چون کودک دبستانی

سرش ز فخر چو خورشید بر فلک ساید

ز سجده تو شود جبهه ای که نورانی

ز مهر و ماه فلک خشت سیم و زر آرد

عمارتی که شود همت تواش بانی

ز هیبت تو شود آب زهره مریخ

به آسمان سر تهدید اگر بجنبانی

به نسبتخم تیغت به چرخ می ساید

سر مفاخرت خود هلال نورانی

مگر که آیه سجده است جوهر تیغت؟

که سرکشان را بر خاک سود پیشانی

گهر ز صلب صدف سفته در وجود آید

نگاه تند کنی گر به ابر نیسانی

در آفتاب قیامت برهنگی نکشد

به جرم هر که تو دامان عفو پوشانی

به عهد رایض عدل تو توسن گردون

گذاشت سرکشی از سر چو اسب چوگانی

ز فیض دست گهربارت ای بهار امید

زمین ز آب گهر کشتیی است طوفانی

به روزگار تو کار سپهر بدگوهر

بود چو عامل معزول سبحه گردانی

ز بس که جود تو مهر لب سؤال شده است

صدف دهن نگشاید به ابر نیسانی

میانه تو و عباس شاه خلد سریر

تفاوتی است که در نقش اول و ثانی

شود ز سینه گاو زمین عیان برقش

به کوه قاف اگر تیغ خود بخوابانی

چو ماه عید به انگشت می نمایندش

ز بس که تیغ تو طاق است در سرافشانی

اگر چه فتح و ظفر را عصای تکیه گه است

به فوج خصم کند نیزه تو ثعبانی

خصال خوب تو صورت پذیر اگر گردد

شود بساط جهان پر ز ماه کنعانی

به عهد حفظ تو دریا چو دیده ماهی

شرار را ز خموشی کند نگهبانی

چنان ز عدل تو معمور گشت روی زمین

که جغد برد به خاک آرزوی ویرانی

خط غبار نخیزد دگر ز روی بتان

به آب تیغ، تو چون گرد فتنه بنشانی

کشی به پنجه قدرت به رنگ مو ز خمیر

ز صلب خاره رگ سنگ را به آسانی

به عهد رای تو چون شمع صبح می لرزد

به نور دیده خود آفتاب نورانی

چنان به حفظ تو دارند خلق استظهار

که می کنند ز کاغذ کلاه بارانی

کجاست خاطر آشفته در جهان، که نماند

ز حسن عهد تو در خوابها پریشانی

کف سخای ترا چارفصل نوروزست

اگر بهار کند ابر گوهرافشانی

دعا به دست مرا سوی خویش می خواند

وگرنه نیست مرا سیری از ثناخوانی

مدام تا ز شبستان برج حوت نهد

قدم به بیت شرف آفتاب نورانی

ز نور جبهه صاحبقران منور باد

فضای شش جهت و چار باغ ارکانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۳ - در شکست یافتن داراشکوه از قلعه داران ایرانی قندهار

شکر کز اقبال روزافزون شاه تاجدار

آفتاب فتح طالع شد ز برج قندهار

مظهر صاحبقرانی، شاه عباس دوم

در جهاد اکبر از فرماندهان شد کامکار

بار دیگر از ته بال و پر زاغان هند

بیضه اسلام چون خورشید گردید آشکار

از جنود آسمانی لشکر اصحاب فیل

بار دیگر شد ازین حصن مبارک سنگسار

گر چه کم بودند مردان حصاری از سه الف

زان سپاه بی عدد کشتند بیش از چل هزار

تیر روی ترکش هندوستان، داراشکوه

آه خون آلود شد از خاکمال این حصار

رخنه ها کز سیبه در مغز زمین انداختند

از برای دفنشان روز یورش آمد به کار

سرکشان هند را شمشیر کج بیدار کرد

زین کجک شد فیل های مست یکسر هوشیار

والی هندوستان از بیم تیغ غازیان

چون غلامان کرد شب را نیمه از دارالقرار

از ازل مشقی که می کردند از بهر گریز

هندیان روسیه را عاقبت آمد به کار

زان سپاه بیکران رفتند ازین دریای خون

جسته جسته همچو بز معدود چندی بر کنار

تا به شش مه خاک می کردند بر سر هندیان

باد در کف عاقبت رفتند تا دارالبوار

در تن فیلان چو رود نیل در هر حمله ای

کوچه ها از زخم تیغ غازیان شد آشکار

چون لوای شاه، روی قلعه داران شد سفید

هندیان گشتند یکسر زردروی و شرمسار

از سیاهی گر چه بالاتر نباشد هیچ رنگ

زردرویی غالب آمد بر سیاهان در فرار

آنچنان کز آسمان خیل شیاطین از شهاب

منهزم گردد، چنان گردید هندو تارومار

بس که شد آلوده هر سنگی به خون هندیان

کوه بزکش شد سراسر کوههای قندهار

خاک را از بس به خون هندیان آمیختند

چون شفق، از خاک خون آلود می خیزد غبار

لشکر فرعون را نامد به پیش از رود نیل

آنچه پیش هندیان آمد ز تیغ ذوالفقار

بس که لاش این کلاغان شد نصیب کرکسان

شهپر هر کرکسی گردید لوح صد مزار

گر در آتش کشته خود را نمی انداختند

کوهها از هندوان کشته می شد آشکار

راه خشکی هند را از کابل و ملتان نماند

ریختند از بس که خون هندیان وقت فرار

تا جهان آباد اگر خواهند، ازین دریای خون

می توان رفتن به کشتی از سواد قندهار

جوز هندی بعد ازین بی مغز روید از درخت

زین سرسختی که هندی خورد ازین محکم حصار

بعد ازین مشکل که نیشکر کمر بندد دگر

زین شکست تازه کاندر هند گردید آشکار

این که عمری خاک می کردند بر سر فیل ها

زین مصیبت بود کاکنون گشت در هند آشکار

زین تزلزل کز سپاه ترک در هند اوفتاد

ریخت از بتخانه ها بت همچو برگ از شاخسار

تا نشد تسلیم، روی خواب آسایش ندید

هر سبکپایی که بیرون برد جان زین کارزار

آنچنان کآیینه می گیرد ز خاکستر صفا

شد قتل هندیان افزون جلای ذوالفقار

برخورد یارب ازین دولت که تا دامان حشر

ختم شد مردانگی از قلعه داران بر اتار

پیش این سد سکندر لشکر یأجوج چیست؟

پیش این دریای آتش دود چون گیرد قرار؟

برنیاید با جوان دولت کهن دولت، بس است

قصه دارا و اسکندر برای اعتبار

کوته اندیشی که با صاحبقران گردد طرف

می گذارد این چنین گردون سزایش در کنار

صورت تاریخ این فتح از قضا شد جلوه گر

چون «سیاهی » خاست از «مرآت حصن قندهار»

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۶ - در مدح شاه سلیمان و تاریخ بنای عمارت هشت بهشت

اصفهان شد غیرت افزای بهشت جاودان

زین بنای تازه سلطان سلیمان زمان

صاحب اقبالی که گر بر خاک اندازد نظر

پایه قدرش ز رفعت بگذرد از آسمان

خاک زر گشتن ز اقبال شهان مشهور بود

زین بنا روشن شد این معنی بر ارباب جهان

تا کنون صورت نبست از خامه معمار صنع

شاه بیتی این چنین بر صفحه کون و مکان

گشت ازین منزل به تشریف تمامی سرفراز

بود اگر زین پیش شهر اصفهان نصف جهان

زیر ابرو چون سواد دیده می آید به چشم

در خم طاقش سواد سرمه خیز اصفهان

در جوار رفعت این قصر گردون منزلت

کعبه زالی است طاق شهرت نوشیروان

از اساسش زیر کوه قاف دامان زمین

وز ستونش آسمان را تیر در بحر کمان

مانع بر گرد سر گردیدن او می شود

گر ندزدد سینه از بام رفیعش آسمان

چون لباس غنچه تنگی می کند بر جوش گل

بر شکوه این عمارت پرنیان آسمان

مهر عالمتاب را در سینه می سوزد نفس

تا رساند روی زرد خود به خاک آستان

گر نمی بود از ستون بر پای سقف عالیش

مشتبه می شد به سقف بی ستون آسمان

هر درش از دلگشایی صبح عید دیگرست

وز هلال عید بخشد هر خم طاقی نشان

دلربا هر غرفه او چون دهان تنگ یار

دلنشین هر گوشه اش چون گوشه چشم بتان

گر به بام او تواند فکر دوراندیش رفت

سبزه خوابیده می آید به چشمش آسمان

تا شبستان زراندودش نیفتد از صفا

شمع همچون لاله می سازد گره در دل دخان

در حریم او ز حیرانی سپند شوخ چشم

از سر آتش نخیزد همچو خال گلرخان

گر شود طاق بلند او مدار آفتاب

از زوال ایمن بود تا دامن آخر زمان

آب را در دیده ها مانع ز گردیدن شود

نیست نسبت شمسه او را به مهر زرفشان

از تماشایی اگر می داشت چشم رونما

از زر و گوهر تهی می شد کنار بحر و کان

هر ستون او بود فواره دریای نور

بس که در آیینه گردیده است سر تا پا نهان

در بساط آسمان یک صبح دارد آفتاب

دارد از آیینه چندین صبح روشن این مکان

از حضور شه درین آیینه زار دلنشین

یوسفستانی مصور می شود در هر زمان

گشته دیوار و درش ز آیینه سر تا پای چشم

تا به کام دل شود از دیدن شه کامران

آفتاب از خجلت گلجام رنگارنگ او

می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان

گر ندیدستی پری در شیشه چون گیرد قرار

در ته آیینه تصویرات او بنگر عیان

صورت دیوار او تقصیر در جنبش نداشت

گر نمی شد محو در حسن صفای این مکان

خط استادان ز زیر طلق می آید به چشم

چون خط نارسته آیینه رویان جهان

نیست دیوارش مصور، کز تماشا مانده اند

پشت بر دیوار حیرت ماهرویان جهان

هر که را افتد نظر بر شمسه زرین او

می شود مژگان او چون مهر زرین در زمان

کشتی نوح است بال از بادبان واکرده است

در نظرها صورت تالار او با سایبان

بیضه افلاک را در زیر بال آورده است

طره اش کز شهپر جبریل می بخشد نشان

سر برآورده است از یک پیرهن صد ماه مصر

تا شده است از دور آن تالار کنگرها عیان

نیست کنگر گرد تالارش که بهر حفظ او

شد بلند از شش جهت دست دعا بر آسمان

طره اش بال پریزادست کز فرمان حق

سایه افکنده است بر فرق سلیمان زمان

کنگر زرین او سرپنجه خورشید را

تافت چندانی که شد خون شفق از وی روان

تا به حوض افتاد عکس شمسه زرین او

گشت زر بی منت اکسیر، فلس ماهیان

دارد از حوض مصفا در کنار آیینه ها

تا نگردد غافل از نظاره خود یک زمان

بر سریر حوض، هر فواره سیمین او

ساق بلقیسی است کز صرح ممرد شد عیان

هست هر فواره او مصرع برجسته ای

کز روانی وصف او جاری بود بر هر زبان

نیست جز فواره در بستانسرای روزگار

سرو سیمینی که با استادگی باشد روان

چون ید بیضا برد فواره سیمین او

زنگ با تردستی از آیینه دلها روان

وصف او از خامه کوتاه زبان ناید که هست

عاجز از اوصاف او فواره با طی اللسان

گر چنین خواهد سر فواره ساییدن به ابر

بی نیاز از بحر می گردد سحاب درفشان

جدول مواج او سوهان زنگار غم است

آبشار او ز جوی شیر می بخشد نشان

آب بردارد گر از دریاچه اش ابر بهار

قطره هایش گوهر شهوار گردد در زمان

زنده رود از خاکبوسش یافت جان تازه ای

چون نگردد گرد این دولتسرا پروانه سان؟

بس که افتاده است دامنگیر خاک دلکشش

حیرتی دارم که دروی آب چون گردد روان

صبح را دارد صفای مرمر او سنگداغ

شمسه اش خورشید را آب از نظر سازد روان

گر چه می گویند باران نیست در ابر سفید

می چکد آب حیات از مرمر او جاودان

می شود بی پرده، از بس صیقلی افتاده است

از جبین مرمر او چهره راز نهان

گر نلغزد پای مژگان از صفای مرمرش

بر بیاض چهره اش از لطف می ماند نشان

از صفای مرمر او زاهد شب زنده دار

از طلوع صبح می افتد غلط در هر زمان (کذا)

نیست عکس باغ در حوضش که فردوس برین

در عرق گردیده است از شرم این منزل نهان

عندلیبانش نمی گردند بی برگ از نوا

فرش چون سبزه است در باغش بهار بی خزان

از هوای دلگشایش غنچه تصویر را

واشود چون گل به شکرخنده شادی دهان

خجلت از بال و پر خود بیش از پا می کشد

گر دهد طاوس را در گلشنش ره باغبان

از خیابان پر از گلهای رنگارنگ او

داغها دارد ز انجم بر سراپا کهکشان

در نظرها از سواد قطعه ریحان او

یک قلم شد نسخ، خط چون غبار گلرخان

چشم شبنم حلقه بیرون در گردیده است

بس که تنگی می کند بر جوش گلها گلستان

تا شد این قصر مثمن جلوه گر، از انفعال

هشت جنت در پس دیوار محشر شد نهان

گشت تا از ظل این قصر مرصع سرفراز

می کند کار جواهر سرمه خاک اصفهان

هر چنار از برگ سر تا پا بود دست دعا

تا به کام دل نشیند شه درین خرم مکان

چون به توفیق حق و اقبال روزافزون شاه

یافت این دولتسرا انجام در اندک زمان

بر زبان خامه صائب به توفیق اله

این دو تاریخ آمد از الهام غیبی توأمان

باد یارب قبله گاه سرفرازان زمان

بارگاه تازه سلطان سلیمان زمان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۸ - در توصیف دومین پلی که بر زاینده رود بسته شده

شد دو بالا زین پل نوآب و تاب زنده رود

طاق ابرویی چنین می خواست آب زنده رود

شد چو نقش ثانی این پل دلپذیر و پایدار

نقش اول بود اگر آن پل بر آب زنده رود

تا به آیین تمام این پل نقاب از رخ گشود

چشم حیران گشت سر تا سر حباب زنده رود

مصرع برجسته مطلع را کند شادابتر

زین پل نوشد دو چندان آب و تاب زنده رود

دوربادا چشم بد زین پل که هر طاقی ازو

شد مه عید دگر از بهر آب زنده رود

پیش ازین گر سرمه از خاک صفاهان خورده بود

زین پل نو شد بلند آوازه آب زنده رود

برنمی خیزد صدا از دست چون تنها بود

شد دو بالا زین دو پل گلبانگ آب زنده رود

همچو داغ تازه در زیر سیاهی شد نهان

چشمه جان بخش حیوان از حجاب زنده رود

صفحه دریاچه اش آیینه دار عشرت است

این چنین پیشانیی می خواست آب زنده رود

نیست ممکن از تماشایش نظربرداشتن

صد پری در شیشه دارد هر حباب زنده رود

هر قدر سنگین بود، بنیاد زهد و توبه را

چون کتان می ریزد از هم ماهتاب زنده رود

گر ز آب زندگی سرسبز گردد جسم ها

زنده جاوید گردد دل ز آب زنده رود

از دل زهاد می شوید غبار زهد خشک

جلوه مستانه دریا رکاب زنده رود

از گوارایی دو بالا می شود کیفیتش

باده را ممزوج اگر سازی به آب زنده رود

حسن شوخ از زیر چادر می نماید خویش را

کی تواند شد کف مستی نقاب زنده رود؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۹ - ایضا در وصف زاینده رود

می شود جان تازه از بوی بهار زنده رود

زنده می گردد دل از سیر کنار زنده رود

هست در زیر سیاهی داغ ناخن خورده ای

آب خضر از رشک موج بی قرار زنده رود

زلف مشکین از سواد اصفهان چون آب خضر

بر عذار افکنده آب خوشگوار زنده رود

دشت پیمای جنون گشته است چون موج سراب

موج آب زندگی در روزگار زنده رود

زنده شد هر کس که چشمی آب داد از جلوه اش

رشته جان است یکسر پود و تار زنده رود

پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک

جلوه مستانه بی اختیار زنده رود

هر حبابش می دهد از خیمه لیلی خبر

نبض مجنون است موج بی قرار زنده رود

شسته رو چون قطره شبنم برانگیزد ز خواب

لاله رویان را هوای آبدار زنده رود

پرده ظلمت چرا بر روی خود انداخته است؟

نیست آب زندگی گر شرمسار زنده رود

دیده پاکش حباب بحر رحمت می شود

هر دل روشن که شد آیینه دار زنده رود

تا زداید زنگ از دلها، مهیا کرده است

صیقلی از هر خم پل جویبار زنده رود

از چنار و بید، چندین فوج طاوس بهشت

جلوه سازی می کند در هر کنار زنده رود

از صدف صد دامن گوهر محیط آماده است

در حریم سینه از بهر نثار زنده رود

جلوه مستانه اش سیلاب هوش است و خرد

نیست صائب حاجت می در کنار زنده رود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۰ - در توصیف زاینده رود و پل آن

زنده رود از جلوه مستانه طوفان می کند

پل به آیین تمام امسال جولان می کند

سایبان ها می دهد یاد از پر و بال پری

پل ز شوکت جلوه تخت سلیمان می کند

این کمر کامسال زرین رود از پل بسته است

خانمان زهد را با خاک یکسان می کند

در سر هر کس که زهد خشک چون پل خانه کرد

حکم ساقی از می روشن چراغان می کند

هر خم طاقی ز پل در دیده دریاکشان

جلوه طاوسی از گلهای الوان می کند

این کمانی را که از سیلاب، پل زه کرده است

کوه غم را چون کف دریا پریشان می کند

در سر پل میکشان محتاج کشتی می شوند

گر چنین زرینه رود امسال طغیان می کند

گو سر خود گیر دردسر، که ابر نوبهار

صندل ساییده از سیلاب سامان می کند

پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک

ابر رحمت گر به این دستور طوفان می کند

از گل و می خیره می سازد نظر را روی پل

سنگ را این کیمیا لعل بدخشان می کند

از نسیم جانفزا بر آتش هموار می

سایه ابر بهاران کار دامان می کند

زاهدان را از ترشرویی برون آورد، می

باده بوتیمار را چون کبک خندان می کند

گر چنین مستانه خواهد شد سرود بلبلان

سرو را چون بید مجنون دست افشان می کند

قطره ای کز دست گوهربار ساقی می چکد

در گشاد عقده دل کار دندان می کند

وقت آن کس خوش که نقد و جنس خود چون شاخ گل

صرف نقل و می در ایام بهاران می کند

دست گوهربار ساقی خاکساران را بس است

بزم مستان را گل ابری گلستان می کند

می کند از جلوه مستانه دلها را خراب

خامه صائب به هر جانب که جولان می کند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۴ - در افتتاح پل خواجو

اصفهان یک دل روشن ز چراغان شده است

پل ز آراستگی تخت سلیمان شده است

باده چون سیل ز هر چشمه روان گردیده است

کمر پل ز می لعل، بدخشان شده است

از گل و شمع که افروخته و ریخته است

کهکشان دگر از خاک نمایان شده است

چون مه عید که گردد ز شفق چهره فروز

طاق ها از می گلرنگ فروزان شده است

عالم آب، دو بالا شده از عشرت پل

شادی و عشرت ایام دو چندان شده است

رنگ سیلاب طلایی شده از نور چراغ

چشمه ها مشرق خورشید درخشان شده است

می دهد یاد، سر پل ز خیابان بهشت

شمع و گل، چهره حورست که تابان شده است

بادبانهاست پی کشتی دریادل می

سایبان ها که ز اطراف نمایان شده است

شده چون قوس قزح هر خم طاقی رنگین

از تماشا پر و بال نگه الوان شده است

زنده رود از کف مستانه که بر لب دارد

جوی شیری است که در خلد خرامان شده است

از رگ ابر، هوا چنگ به دامان دارد

از گل سرخ، زمین چهره مستان شده است

بس که در مغز هوا نکهت گل پیچیده است

مغز ابر از اثر عطسه پریشان شده است

دفتر عیش که هر فردی ازو جایی بود

از رگ ابر به شیرازه و سامان شده است

توبه عاجز ز عنانداری تقوی گشته است

زهد خار و خس سیلاب بهاران شده است

کشتی می شده هر طاق پل از باده ناب

لنگر توبه خراباتی طوفان شده است

توبه کز سنگدلی داشت ز فولاد اساس

همچو موم از نفس گرم چراغان شده است

خون خاک آمده از جرعه فشانان در جوش

کوچه ها از می گلرنگ رگ کان شده است

روزگار طرب و مستی و بی پروایی است

که می و مطرب و معشوق فراوان شده است

مد احسان ز رگ ابر کشده است بهار

دامن خاک پر از گوهر غلطان شده است

خون خود می خورد و خاک به لب می مالد

زهد از توبه خود بس که پشیمان شده است

خاک از سبزه مینا شده چون طوطی مست

چرخ تنگ شکر از خنده مستان شده است

آسمان یک لب خندان شده از تابش برق

خاک از جوش طرب یک خم جوشان شده است

می زند قهقهه کبک به طاوس بهشت

بط که شهباز دل باده پرستان شده است

بیستونی است پر از صورت شیرین سر پل

که ز تردستی فرهاد گلستان شده است

ابر گریان گل رخسار مه کنعانی است

که کبود از اثر سیلی اخوان شده است

چشم بد دور ازین عهد که هر چشمه پل

زندگی بخش چو سرچشمه حیوان شده است

کمر خدمت شه بسته ز پل زرین رود

به دل زنده ازان شهره دوران شده است

سر به سر سجده شکرست ز پل زرین رود

که مقام طرب خسرو ایران شده است

شاه عباس جوان بخت که از بخت جوان

کیمیای طرب عالم امکان شده است

روزش از روز دگر خوشتر و نیکوتر باد

که ازو روی زمین یک گل خندان شده است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۱ - در مدح حضرت سیدالشهداء (ع)

خاکیان را از فلک امید آسایش خطاست

آسمان با این جلالت گوی چوگان قضاست

پرده خارست اگر دارد گلی این بوستان

نوش این غمخانه را چاشنی زهر فناست

ساحلی گر دارد این دریا لب گورست و بس

هست اگر کامی درین ویرانه کام اژدهاست

داغ ناسورست هست این خانه را گر روزنی

آه جانسوزست اگر شمعی درین ماتم سراست

سختی دوران به ارباب سعادت می رسد

استخوان از سفره این سنگدل رزق هماست

نیست سالم دامن پاکان ز دست انداز او

گرگ تهمت یوسف گل پیرهن را در قفاست

سنگ می بارد به نخل میوه دار از شش جهت

سرو از بی حاصلی پیوسته در نشو و نماست

قرص مهر و ماه گردون را کسی نشکسته است

از دل خود روزی مهمان درین مهمانسراست

هر زبانی کز فروغ صدق دارد روشنی

زنده زیر خاک دایم چون چراغ آسیاست

تیرباران قضا نازل به مردان می شود

از نیستان شیر را آرامگاه و متکاست

هست اگر آسایشی در زیر تیغ و خنجرست

دیده حیران قربانی بر این معنی گواست

با قضای آسمان سودی ندارد احتیاط

بیشتر افتد به چه هر کس درین ره با عصاست

کی مسلم می گذارد زندگان را روزگار؟

کز سیه روزان این ماتم سرا آب بقاست

نیست غیر از نامرادی در جهان خاک مراد

مدعای هر دو عالم در دل بی مدعاست

عارفانی را که سر در جیب فکرت برده اند

چون ز ره صد چشم عبرت بین نهان زیر قباست

لب گشودن می شود موج خطر را بال و پر

لنگر این بحر پرآشوب، تسلیم و رضاست

زیر گردون ما ز غفلت شادمانی می کنیم

ورنه گندم سینه چاک از بیم زخم آسیاست

هر گدا چشمی نباشد مستحق این نوال

درد و محنت نزل خاص انبیا و اولیاست

زخم دندان ندامت می رسد سبابه را

از میان جمله انگشتان، که ایمان را گواست

در خور ظرف است اینجا هر دهان را لقمه ای

ضربت تیغ شهادت طعمه شیر خداست

نیست هر نخجیر لاغر لایق فتراک عشق

آل تمغای شهادت خاصه آل عباست

کی دلش سوزد به داغ دردمندان دگر؟

چرخ کز لب تشنگان او شهید کربلاست

آنچه از ظلم و ستم بر قرة العین رسول

رفت از سنگین دلان، بر صدق این معنی گواست

مظهر انوار ربانی، حسین بن علی

آن که خاک آستانش دردمندان را شفاست

ابر رحمت سایبان قبه پر نور او

روضه اش را از پر و بال ملایک بوریاست

دست خالی برنمی گردد دعا از روضه اش

سایلان را آستانش کعبه حاجت رواست

در رجب هر کس موفق شد به طوف مرقدش

بی تردد جای او در مقعد صدق خداست

در ره او زایران را هر چه از نقد حیات

صرف گردد، با وجود صرف گردیدن بجاست

چون فتاده است این مصیبت ز ایران را عمر کاه

در تلافی زان طوافش روح بخش و جانفزاست

نیست اهل بیت را رنگین تر از وی مصرعی

گر بود بر صدر نه معصوم جای او، بجاست

کور اگر روشن شود در روضه اش نبود عجب

کان حریم خاص مالامال از نور خداست

با لب خشک از جهان تا رفت آن سلطان دین

آب را خاک مذلت در دهان زین ماجراست

زین مصیبت می کند خون گریه چرخ سنگدل

این شفق نبود که صبح و شام ظاهر برسماست

عقده ها از ماتمش روی زمین را در دل است

دانه تسبیح، اشک خاک پاک کربلاست

در ره دین هر که جان خویش را سازد فدا

در گلوی تشنه او آب تیغ آب بقاست

تا بدخشان شد جگرگاه زمین از خون او

هر گیاهی کز زمین سر برزند لعلی قباست

نیست یک دل کز وقوع این مصیبت داغ نیست

گریه فرض عین هفتاد و دو ملت زین عزاست

می دهد غسل زیارت خلق را در آب چشم

این چنین خاک جگرسوزی ز مظلومان کراست؟

بهر زوارش که می آیند با چندین امید

هر کف خاک از زمین کربلا دست دعاست

مردگان با اسب چوبین قطع این ره می کنند

زندگان را طاقت دوری ز درگاهش کجاست؟

از سیاهی داغ این ماتم نمی آید برون

این مصیبت هست بر جا تا بجا ارض و سماست

از جگرها می کشد این نخل ماتم آب خویش

تا قیامت زین سبب پیوسته در نشو و نماست

گر چه از حجت بود حلم الهی بی نیاز

این مصیبت حجت حلم گرانسنگ خداست

قطره اشکی که آید در عزای او به چشم

گوشوار عرش را از پاکی گوهر سزاست

ز ایران را چون نسازد پاک از گرد گناه؟

شهپر روح الامین جاروب این جنت سراست

سبحه ای کز خاک پاک کربلا سامان دهند

بی تذکر بر زبان رشته اش ذکر خداست

چند روزی بود اگر مهر سلیمان معتبر

تا قیامت سجده گاه خلق مهر کربلاست

خاک این در شو که پیش همت دریا دلش

زایران را پاک کردن از گنه کمتر سخاست

مغز ایمان تازه می گردد ز بوی خاک او

این شمیم جانفزا با مشک و با عنبر کجاست؟

زیر سقف آسمان، خاکی که از روی نیاز

می توان مرد از برایش، خاک پاک کربلاست

تا شد از قهر الهی طعمه دوزخ یزید

نعره هل من مزید از آتش دوزخ نخاست

تکیه گاهش بود از دوش رسول هاشمی

آن سری کز تیغ بیداد یزید از تن جداست

آن که می شد پیکرش از برگ گل نیلوفری

چاک چاک امروز مانند گل از تیغ جفاست

آن که بود آرامگاهش از کنار مصطفی

پیکر سیمین او افتاده زیر دست و پا

چرخ از انجم در عزایش دامن پر اشک شد

تا به دامان جزا گر ابر خون گرید رواست

مدحش از ما عاجزان صائب بود ترک ادب

آن که ممدوح خدا و مصطفی و مرتضاست

سال تاریخ مدیح این امام المتقین

چون نهد «جان » سر به پایش «مدح شاه کربلاست »

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۷ - در مدح نواب ظفرخان

این چنین هجران اگر دارد مرا در پیچ و تاب

زود خواهد خیمه عمرم شدن کوته طناب

داستان حسرتم از زلف طولانی ترست

یک الف وارست از طومار آه من شهاب

سنبل خواب پریشان از سر بالین من

می توان با آستین رفتن چو گل از جامه خواب

حاصلم زین هستی موهوم غیر از داغ نیست

آتشین تبخاله باشد گوهر بحر سراب

چشم بوسیدن اگر دوری نمی آرد، چرا

از عنانش دور افتادم چو بوسیدم رکاب؟

شوق را از سوزش ما نیست پروایی، که هست

نغمه سیراب آتش گریه تلخ کباب

کوکب بختی که من دارم، عجب نبود اگر

گل فتد در دیده روزن مرا از ماهتاب

در شب یلدای بخت من نیارد شد سفید

گر ید بیضا نماند از گل صبح آفتاب

ابر گو خود را عبث بر تیغ مژگانم مزن

پیش چشم من سپرافکنده دریا از حباب

چرخ یاران موافق را جدا دارد ز هم

دایم از هم دور باشد نقطه های انتخاب

با منافق سیرتان گردون مدارا می کند

نقطه های شک به هم جمعند دور از انقلاب

رشته امید من صد دانه گردید از گره

چند خواهی داشت ای گردون مرا در پیچ و تاب

این همه فریاد من ای چرخ می دانی ز چیست؟

از فراق موکب نواب خورشید انتساب

قبله ارباب معنی، کعبه اهل نیاز

آن که آمد از فلک او را ظفرخانی خطاب

آن که رعد هیبتش گر بانگ بر گردون زند

در کمان قوس قزح را بشکند تیر شهاب

ابر جودش سایه گر بر روی دریا گسترد

چون صدف آبستن گوهر شود بکر حباب

در شبستانی که حفظ او برافروزد چراغ

در ته یک پیرهن خسبد کتان با ماهتاب

مریم بکر صدف را از سموم قهر او

آب گردد در مشیمه نطفه در خوشاب

همچو گنج از دیده ها گشته است ویرانی نهان

خانه بر دوش است در ایام عدل او غراب

عطسه مغز غنچه را از بوی گل سازد تهی

در گلستانی که گیرند از گل خلقش گلاب

گر شود آبستن یک قطره از بحر کفش

سینه بر دریا گذارد از گرانباری سحاب

گر نسیم حفظ او بر روی دریا بگذرد

موج نتواند گذشت از تیغ بر روی حباب

چون ید بیضای جودش سر برآرد ز آستین

خیره گردد چشم او از موجه سیم مذاب

آب تیغ او چو از جوی نیام آید برون

تا گلوی دشمنان جایی ناستد از شتاب

صاحبا در ملک گیری باعث تأخیر چیست؟

توسن اقبال رام و فوج نصرت در رکاب

پای بر چشمش نه و آفاق را تسخیر کن

خانه زین چشم در راه تو دارد از رکاب

تا نگردیده است بار خاطرت طول سخن

می کنم ختم مدیحت بر دعای مستجاب

تا ز بزم و رزم در عالم بود نام و نشان

تا بود جوهر به تیغ و نشأه در جام شراب

دوستانت را لب پیمانه بادا بوسه گاه

دشمنانت را ز زخم تیغ بادا پیچ و تاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۲ - درتهنیت ورود شاه عباس دوم از مازندران به اصفهان

منت خدای را که سلیمان روزگار

آمد به تخت سلطنت از سیر و از شکار

زین ابر رحمتی که ز مازندران رسید

سرسبز شد جهان و جوان گشت روزگار

آن سایه خدا که جهان روشن است ازو

آورد رو به برج شرف آفتاب وار

بر فرق تاج خسروی از لطف ایزدی

در بر دعای جوشنش از حفظ کردگار

آورده زیر خاتم اقبال وحش و طیر

صید مراد بسته به فتراک تابدار

از تیغ کج به گردن شیران نهاده طوق

وز تیر راست کرده دل دام و دد فگار

فرمانروای عالم و صاحبقران عهد

خورشید آسمان شرف، ظل کردگار

عباس شاه کز خم ابروی تیغ او

محراب فتح و قبله نصرت شد آشکار

آن کعبه مراد که فرماندهان کنند

از خاکبوس درگه او کسب افتخار

شاهان گر اقتدار ز دولت کنند کسب

دولت ز شان ذاتی او یافت اقتدار

عباس شاه اول از اخلاق دلپذیر

ممتاز بود اگر چه ز شاهان روزگار

عباس شاه ثانی، چون نقش آخرین

از اولین تمامتر آمد به روی کار

ز اخلاق برگزیده و اوصاف دلپذیر

گنجینه ای است پر ز گهرهای شاهوار

بازوی ملک و هیکل دین را وجود او

حرز یمانی است ز آفات روزگار

آیینه گر سکندر و جمشید جام داشت

دست و دل گشاده به او داده کردگار

دارد شکوه شهپر سیمرغ و کوه قاف

در قبضه شجاعت او تیغ آبدار

از قرص آفتاب نهد ناف بر زمین

حلمش اگر به توسن گردون شود سوار

برق جلال او چو کشد تیغ از نیام

بر شیر، نیستان شود انگشت زینهار

اقبال اگر به کوه کند عزم راسخش

چون رود نیل کوچه دهد از پی گذار

از داغهاش دود چو مجمر شود بلند

گر در دل پلنگ کند خشم او گذار

دریا بود سراب اگر دست اوست ابر

گردون پیاده است اگر او بود سوار

ز حسن خلق، آب حیاتی است روح بخش

سد سکندری است ز پیمان استوار

بازوی او گرفته دست ولایت است

دم را سپرده است به آن تیغ، ذوالفقار

شیران چو سگ قلاده به گردن گذاشتند

در روزگار صولت آن شاه نامدار

ویرانه همچو گنج نهان شد ز دیده ها

معمور شد ز بس که در ایام او دیار

گردیده است چون سگ اصحاب کهف، گرگ

در روزگار معدلتش معتکف به غار

یاقوت و لعل سفته برآید ز صلب سنگ

گر کوه را سنانش در دل کند گذار

خورشید را کند به نظرها چراغ روز

هر جا جبین روشن او گردد آشکار

جنگل شود ز شاخ گوزنان شکارگاه

بیرون چو از نیام کشد تیغ آبدار

از جوشن آنچنان گذرد تیر او که باد

از حلقه های زلف نکویان کند گذار

پیکان دهن به خنده چو سوفار وا کند

زان شست دلگشا چو به سرعت کند گذار

رنگین نمی شود پر و بالش ز خون صید

از بس که صاف می گذرد تیرش از شکار

مادر به التماس دهد شیر طفل را

در عهد او ز بس که گرفتن شده است عار

چون روی شرمناک برآرد گهر ز خود

بر هر زمین که ابر کف او کند گذار

دامان سایل و کف ارباب حاجت است

باشد محیط همت او را اگر کنار

در روزگار حفظش، چون چشم ماهیان

در پرده های آب، سراسر رود شرار

در دیده ها چو یوسف گل پیرهن شود

هر جرم را که بخشش او گشت پرده دار

گردد دل نهنگ ز هر موجه ای دو نیم

گر یاد تیغ او گذرد در دل بحار

از چشم شیر شمع به بالین نهد غزال

شبها به عهد دولت آن معدلت شعار

خصمش کمر نبندد اگر کوه آهن است

چون او به عزم رزم کمر بندد استوار

سرپنجه تعدی گردون ز عدل او

دست نوازشی است به دلهای بی قرار

بی مشق اگر چه قطعه نویس است تیغ او

پیوسته در شکار کند مشق کارزار

مانند ابر اگر چه به دامن دهد گهر

از شرم همت است جبینش گهر نثار

ابری است جود او که بود قطره اش گهر

بحری است خلق او که بود عنبرش کنار

عقد گهر نریزد اگر رشته بگسلد

شد منتظم ز معدلتش بس که روزگار

باشد غنی ز سنگ فسان تیغ آفتاب

مستغنی است رای منیرش ز مستشار

زد بحر پنجه با کف گوهر نثار او

خون از عروق پنجه مرجان شد آشکار:

افکنده تیغ موج به گردن ز انفعال

اینک به عذرخواهی آن دست در نثار

عاجز شود ز حصر کمالات بی حدش

صرصر اگر ز ریگ کند سبحه شمار

صائب چو مدح شاه به اندازه تو نیست

رسم ادب بود به دعا کردن اختصار

تا خاک ساکن و متحرک بود فلک

امرش روان و دولت او باد پایدار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۵ - در توصیف اشرف

آسمان یک برگ سبز از نوبهار اشرف است

عشرت روی زمین فرش دیار اشرف است

ابر با آن سرکشی اینجا به خاک افتاده است

بحر با آن منزلت آیینه دار اشرف است

آیه رحمت که نازل ز گردون بر زمین

پیش ارباب بصیرت آبشار اشرف است

اشک شادی چشمه ای از دامن کهسار اوست

دلگشایی غنچه ای از شاخسار اشرف است

هست اگر شیرازه ای اوراق برگ عیش را

رشته باران ابر نوبهار اشرف است

در پس دیوار محشر روی پنهان کرده است

گلشن فردوس از بس شرمسار اشرف است

از کواکب، نوبهار بی خزان آسمان

با هزاران چشم، حیران عذار اشرف است

جای شبنم می چکد از سبزه اش آب حیات

خضر فرخ پی همانا آبیار اشرف است

می توان دریافت از باران پی در پی که مهر

شرمسار از جبهه گوهر نثار اشرف است

سرخ رویی لازم این بوم و بر افتاده است

این عقیق آبدار از کوهسار اشرف است

دیده یعقوب در آغوش بوی پیرهن

چشم بر راه نسیم بی غبار اشرف است

آفتابی کز فروغش چشم انجم خیره شد

چون چراغ روز پیش لاله زار اشرف است

عمر جاویدان که رعنایی به قدش جامه ای است

سرو کوتاهی ز طرف جویبار اشرف است

چرخ مینایی که دستی نیست بر بالای او

سبزه خوابیده ای از مرغزار اشرف است

آب گوهر در صدف زنجیر می خاید ز موج

بس که از جان تشنه خاک دیار اشرف است

چون سواد چشم خوبان، گوشه های دلفریب

از برای میکشی در هر کنار اشرف است

زنده شد هر کس که چشمی از هوایش آب داد

چشمه حیوان هوای آبدار اشرف است

نیست جز مازندران دارالامانی خاک را

وقت آن کس خوش که ساکن در دیار اشرف است

از صف حوران نظر پوشیده می آید برون

هر که را دل واله سیر و شکار اشرف است

نیست بی تیغ زبان خورشید در هر جا که هست

این گل بی خار در جیب و کنار اشرف است

می زند بر سینه خاک اصفهان از سرمه سنگ

بس که در تاب از هوای مشکبار اشرف است

رشته حب الوطن را پاره کردن سهل نیست

این برش مخصوص تیغ کوهسار اشرف است

دیده ها را شستشو دادن ز گرد اصفهان

کار هر ناشسته رویی نیست، کار اشرف است

خار دیوارش گل بی خار باشد سر به سر

این چه سرسبزی است با خاک دیار اشرف است

نیست محتاج چراغان شام او، کز هر ترنج

مهر تابان دگر بر شاخسار اشرف است

در حریم بوستانش نرگس بیمار نیست

بس که صحت در هوای سازگار اشرف است

با بهشت از یک گریبان سر برون می آورد

هر که را در پرده دل خارخار اشرف است

گر شراب بی خماری هست در جام سپهر

بی تکلف آبهای خوشگوار اشرف است

نیست در روی عرقناک و جبین شرمگین

این تماشاها که در دریا کنار اشرف است

از هجوم گل رگ لعل است هر خاری در او

سینه کوه بدخشان داغدار اشرف است

ابر چون بال پری، پر در پر هم بافته است

غالبا تخت سلیمان کوهسار اشرف است

هست از فیض قدوم شهریار نوجوان

این برومندی که در خاک دیار اشرف است

شهسوار سبز میدان فلک، عباس شاه

کز چنین گوهرفشانی نوبهار اشرف است

باد روشن نه صدف از گوهر دریا دلش

تا سحاب گوهرافشان آبیار اشرف است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۳ - در موعظه و تخلص به مدح نبی اکرم (ص)

تا نگردیده است خورشید قیامت آشکار

مشت آبی زن به روی خود ز چشم اشکبار

در بیابان عدم بی توشه رفتن مشکل است

در زمین چهره خود دانه اشکی بکار

مزرع امید را زین بیشتر مپسند خشک

بر رگ جان نشتری زن، قطره چندی ببار

دیده بیدار می باید ره خوابیده را

تا نگردیده است صبح از خواب غفلت سر برآر

هر که یک دم پیشتر برخیزد از خواب گران

گم نسازد دست و پا چون کاهلان در وقت بار

انتظار شهپر توفیق بردن کاهلی است

خویش را افتان و خیزان بر به کوی آن نگار

مور را ذوق طلب آورد بال و پر برون

غیرتی داری، تو هم پای طلب از گل برآر

چند باشی همچو خون مرده پنهان زیر پوست؟

همتی کن، پوست را بشکاف بر خود چون انار

چند خواهی در میان بیضه بود ای سست پر؟

بال بر هم زن، برآ بر بام این نیلی حصار

تا به کی در شیشه افلاک باشی همچو دیو؟

ناله آتش فشانی از سر غیرت برآر

رشته طول امل را باز کن از پای دل

از گریبان فلک، مانند عیسی سر برآر

شبنم از روشندلی آیینه خورشید شد

ای کم از شبنم، تو هم آیینه را کن بی غبار

مشت خاکی از ندامت بر سر خود هم بریز

بادپیمایی کنی تا چند چون دست چنار؟

آرزو تا چند ریزد خار در پیراهنت؟

شعله ای بر خارخار آرزوی دل گمار

پاک ساز آیینه دل را ز زنگار هوس

تا درآید شاهد غیبی به روی چون نگار

صحبت عشق و خموشی درنمی گیرد به هم

می شکافد سنگ را از شوخ چشمی این شرار

زود خود را بر سر بازار جانبازان رسان

چون زنان پیر در بستر مکن جان را نثار

چون لب پیمانه می بوسد دهان تیغ را

هر که از آیینه آغاز، دید انجام کار

نیست از زخم کجک اندیشه پیل مست را

عاشق پر دل نیندیشد ز تیغ آبدار

ارمغانی بهر یوسف بهتر از آیینه نیست

چهره دل را مصفا ساز از گرد و غبار

بر دو عالم آستین افشان، ید بیضا ببین

پاک کن حرف طمع از لب، دم عیسی برآر

مدت پیش و پس برگ خزان یک ساعت است

برگ رفتن ساز کن از رفتن خویش و تبار

صلح کن از نعمت دونان به خوناب جگر

چند روزی همچو مردان بر جگر دندان فشار

آنچه بر خود می پسندی، بر کسان آن را پسند

آنچه از خود چشم داری، آن ز مردم چشم دار

زخم دندان ندامت در کمین فرصت است

بر زبان، حرفی که نتوان گفت آن را برمیار

تا نگیرد خوشه اشک ندامت دامنت

در قیامت آنچه نتوانی درو کردن، مکار

جمله اعضا بر گناه هم گواهی می دهند

روز محشر در حضور حضرت پروردگار

یا زبان بندی برای این گواهان فکر کن

یا ز ناشایسته، چشم و گوش و لب را بازدار

هر سیه کاری که اینجا سینه ها را داغ کرد

چون پلنگ از خواب خیزد روز محشر داغدار

هر که چون افعی در اینجا بیگناهان را گزید

سر برون آرد ز سوراخ لحد مانند مار

هر که اینجا دست رد بر سینه سایل نهد

حاجب جنت گذارد چوب پیشش روز بار

تیره روزان را درین منزل به شمعی دست گیر

تا پس از مردن ترا باشد چراغی بر مزار

چون سبکباران ز صحرای قیامت بگذرد

هر که از دوش ضعیفان بیشتر برداشت بار

بر حریر گل گذارد پای در صحرای حشر

هر سبکدستی که بردارد ز راه خلق خار

هر که کار اهل حاجت را به فردا نفکند

روز محشر داخل جنت شود بی انتظار

جوی شیر و انگبین کز حسرتش خون می خوری

در رکاب توست، گر دل را کنی پاک از غبار

حله فردوس کز نورست تار و پود او

رشته های اشک توست آن حله ها را پود و تار

چشمه کوثر که آبش می دهد عمر ابد

دارد از چشم گهربار تو نم در جویبار

داری آتش زیر پا در کار دنیا چون سپند

در نظام کار عقبی، دست داری در نگار

فارغی در دنیی از اندیشه عقبی، ولیک

فکر اسباب زمستان می کنی در نوبهار

نفس کافر کیش را در زندگی در گور کن

تا بمانی زنده جاوید در دارالقرار

«ربنا انا ظلمنا» ورد خود کن سالها

تا چو آدم توبه ات گردد قبول کردگار

ورد خود کن «لاتذر» یک عمر چون نوح نبی

تا ز کفار وجود خود برانگیزی دمار

گر همه جبریل باشد، استعانت زو مجوی

تا شود آتش گلستان بر تو ابراهیم وار

صبر کن مانند اسماعیل زیر تیغ تیز

تا فدا آرد برایت جبرئیل از کردگار

دامن از دست زلیخای هوس بیرون بکش

تا شوی چون ماه کنعان در عزیزی نامدار

زیر پا آور هوای دیو نفس خویش را

چون سلیمان حکم کن بر انس و جن و مور و مار

چون کلیم الله، نعلین دو عالم خلع کن

تا ز رود نیل، ساغر بخشدت پروردگار

تا برآیی همچو عیسی بر سپهر چارمین

چارپای طبع را بگذار در این مرغزار

از صراط المستقیم شرع، پا بیرون منه

تا توانی کرد فردا از صراط آسان گذار

دست زن بر بر دامن شرع رسول هاشمی

زان که بی آن بادبان، کشتی نیاری بر کنار

باعث ایجاد عالم، احمد مرسل که هست

آفرینش را به ذات بی مثالش افتخار

تا نیامد رایض شرع تو در میدان خاک

سرکشی نگذاشت از سر ابلق لیل و نهار

کفر شد با خاک یکسان از فروغ گوهرت

سایه خواباند علم، خورشید چون گردد سوار

بود چشم آفرینش در شکرخواب عدم

کز صبوح باده وحدت تو بودی میگسار

ساقی ابداع چون مهر از لب مینا گرفت

چشم بیدار تو بودش ساغر گوهرنگار

بوسه ها بر دست خود زد خاتم استاد صنع

تا شد از لوح تو نقش آفرینش کامکار

اهل دنیا را ز راز آخرت دادی خبر

خواندی از پشت ورق، روی ورق را آشکار

محو گردیدند از نور تو یکسر انبیا

ریزد انجم، چون شود خورشید تابان آشکار

پنج نوبت کوفتی در چار رکن و شش جهت

هفت اقلیم جهان را چون شتر کردی مهار

در ره دین باختی دندان گوهربار را

رخنه این حصن را کردی به گوهر استوار

از جهان قانع به نان خشک گشتی، وز کرم

نعمت روی زمین بر امتان کردی نثار

ماه را کردی به انگشت هلال آسا دو نیم

ملک بالا را مسخر ساختی زین ذوالفقار

کردی اندر گام اول، سایه خود را وداع

چون سبکباران برون رفتی ازین نیلی حصار

سنگ را در پله معجز درآوردی به حرف

ساختن خصم دو دل را چون ترازو سنگسار

چون سلیمان است کز خاتم جدا افتاده است

کعبه تا داده است از کف دامنت بی اختیار

چون بهار از خلق خوش کردی معطر خاک را

«رحمت للعالمین » خواندت ازان، پروردگار

با شفیع المذنبین، صائب فدای نام توست

از سر لطف و کرم، تقصیر او را درگذار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:20 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها