0

قصاید صائب تبریزی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصاید صائب تبریزی

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک مجموعه قصاید صائب تبریزی گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

میرزا محمد علی صائب تبریزی از شاعران عهد صفویه است که در حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری در اصفهان (و به روایتی در تبریز) زاده شد. در جوانی مانند اکثر شعرای آن زمان به هندوستان رفت و از مقربین دربار شاه جهان شد. در سال ۱۰۴۲ هجری قمری به کشمیر رفت و از آنجا به ایران بازگشت و به منصب ملک‌الشعرایی شاه عباس ثانی درآمد. در زمان پیری در باغ تکیه در اصفهان اقامت کرد و همواره عده‌ای از ارباب هنر گرد او جمع می‌شدند. وی در سال ۱۰۸۰ هجری قمری وفات یافت و در همین محل (باغ تکیه) در کنار زاینده‌رود به خاک سپرده شد.

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲ - در تعمیر تربت پاک امیرالمؤمنین علی (ع) و آوردن نهری از فرات به نجف به فرمان شاه صفی

منت خدای را که به توفیق کردگار

از ناف کعبه چشمه زمزم شد آشکار

چون کاروان حاج، خروشان و کف زنان

آمد به خاکبوس نجف آب خوشگوار

دریای رحمت ازلی جوش فیض زد

شد نهر سلسبیل ز فردوس آشکار

نهری به طول کاهکشان در دو ماه و نیم

از آسمان خاک نجف گشت آشکار

دشتی که بود چون جگر تشنه حسین

داغ بهار خلد شد و رشک لاله زار

صافی دلان که بود تیمم شعارشان

سجاده ها بر آب فکندند موج وار

در وادیی که ریگ روان بود آب او

آب حیات بخش خضر یافت انتشار

جز زهد خشک، خشکی دیگر بجا نماند

زین آب در سراسر این خاک مشکبار

تخم امید ریگ روان بخت سبز یافت

چشم سفید در نجف رست از غبار

لب تشنگان خاک نجف ترزبان شدند

از چشمه سار شکر به توفیق کردگار

هر پاره سنگ او گهر آبدار شد

هر شاخ خشک او شجری گشت میوه دار

هر دانه ای که بود نهان در ضمیر خاک

منصوروار رفت به معراج شاخسار

گردید گل گشاده جبین چون کف علی

برگ از نیام شاخ برآمد چو ذوالفقار

یعقوب وار روشنی بی زوال یافت

نرگس که داشت چشم رمد دیده اش غبار

هر شاخ پرشکوفه در او جوی شیر شد

مژگان حور گشت در او هر زبان خار

گل بر هوا فکند کلاه نشاط را

سنبل فشاند گرد ز گیسوی مشکبار

لشکرکش بهار رسید از ریاض غیب

از دوش نخل شد علم سبز آشکار

بحر نجف ز جوش گهر شد ستاره پوش

صحرا ز موج لاله و گل شد شفق نگار

از بهر توتیا نتوان یافتن در او

چندان که چشم کار کند ذره ای غبار

زین پیش اگر چه اهل نجف ز آب تلخ و شور

بودند در شکنجه غم تلخ روزگار

آخر ز فیض ساقی کوثر تمام سال

عید غدیر شد به مقیمان این دیار

با خلق گفته بود بهشتی بود فرات

پیغمبر خدای به لفظ گهر نثار

منشور رحمتش چو به مهر نجف رسید

سر حدیث مخبر صادق شد آشکار

ای کوثر مروت هر چند با حسین

سنگین دلی نمود فرات ستیزه کار

از بهر پاک کردن راه گناه خویش

امروز آمده است به مژگان اشکبار

از دور در مقام ادب ایستاده است

با جبهه پر از عرق شرم چون بهار

از خاندان کاظم و از دوده حسین

کرده است اختیار شفیعی بزرگوار

صاحب لوای مذهب اثناعشر صفی

کامروز ازوست سکه دین جعفری عیار

چون رحمت تو شامل ذرات عالم است

این جرم را به روی عقرناک او میار

رخصت بده که از سر اخلاص تا به حشر

بر گرد روضه تو بگردد به اعتذار

از خاک، جای سبزه برون آورد زبان

بهر دعای دولت این شاه تاجدار

صبح ظهور حضرت مهدی که حصن دین

از اعتقاد راسخ او گشت استوار

خورشید آسمان عدالت که آفتاب

بر نقطه عدالت او می کند مدار

شاهنشهی که بینه صاحب الزمان

از نام او ظهور نموده است در شمار

شاهی که با مروج دین نبی به حق

نامش موافق است به تأیید کردگار

شاهی کز آسمان نسب نامه صفی

خورشیدوار سرزده از برج هشت و چار

آن سایه خدای که سال جلوس او

شد همچو آفتاب ز «ظل حق » آشکار

آن آیه ظفر که نسب نامه گهر

شمشیر او درست نماید به ذوالفقار

زد بحر پنبه با کف گوهر نثار او

خون از عروق پنجه مرجان شد آشکار

بالاترست پایه قدر تو از فلک

داری به صورت ار چه به زیر فلک قرار

در ظاهر ارچه خامه سوار سخن بود

باشد به زیر ران سخن کلک مشکبار

آن تیغ آبدار شجاعت که حزم او

بر گرد روزگار کشید آهنین حصار

آن پرده دار عصمت حق کز حمایتش

محفوظ ماند پرده ناموس روزگار

آن آسمان حلم که چون توتیا کند

بر کوه قاف اگر فکند سایه وقار

آن فارس جهان عدالت که فارس را

از ظلم پاک کرد به شمشیر آبدار

درهم شکست خسرو اقلیم روم را

در چشم تنگ ازبک ظالم شکست خار

هر کس قدم ز دایره خود برون گذاشت

در زیر پا فکند سرش را چراغ وار

تیغش بلند کرده بازوی صفوت است

از گرد ظلم چون نشود صاف روزگار؟

پیوسته مشورت به دل خویش می کند

در خارج احتیاج ندارد به مستشار

تعمیر آب و گل نکند، چون فروتنان

بر گرد خود ز لشکر دلها کند حصار

شهباز دلربای سخاوت به روی دست

در پهن دشت سینه مردم کند شکار

اول عمارتی که در آفاق رنگ ریخت

تعمیر آستان نجف بود و آن دیار

انجام کارش از رخ آغاز روشن است

پیداست حسن سال ز آیینه بهار

برخیز چون گذاشت بنا کار ملک را

خواهد بنای دولت او بود پایدار

روی دلش بود به خدا هر کجا که هست

معمار رو به قبله بنا کرده این دیار

در طبع پاک طینت او انقلاب نیست

چون آب گوهرست ستاده به یک قرار

ای نوبهار رحمت یزدان، به قصد شکر

گوشی به روزنامه توفیق خود بدار

پیش از تو خسروان دگر آبروی سعی

بسیار ریختند درین خاک مشکبار

چون این طلسم فیض به نام تو بسته است

بر مدعای خویش نگشتند کامکار

منت خدای را که به نام تو بسته بود

بر مدعای خویش نگشتند کامکار

منت خدای را که به نام تو ثبت بود

بر پیش طاق کعبه توفیق این دو کار

بردن فرات را به زمین بوسی مرتضی

دیگر عمارت حرم آن بزرگوار

ز اقبال بی زوال به کمتر توجهی

یک بنده تو کرد تمام این دو شاهکار

خاک ره ائمه اثناعشر تقی

کز کلک راست خانه جهان را دهد قرار

بی شک چنین تهیه اسباب می شود

آن را که یار گردد تأیید کردگار

زین کار نامدار که اقبال شاه کرد

شاهان روزگار گرفتند اعتبار

بی چشم زخم، تاج جهانگیر ترا

زیبنده بود در ازل این لعل آبدار

تا دامن قیامت ای شاه دین پناه

بشکن کلاه فخر به شاهان روزگار

اقبال این چنین به که بخشیده است چرخ؟

توفیق این چنین به که داده است کردگار؟

این گنج بی دریغ که بر خاک ریخته است؟

این همت بلند که را بوده دستیار؟

در شکر حق بکوش که معمور گشته است

دنیا و دینت از مدد آفریدگار

امیدوار باش که در آفتاب حشر

خواهد شدن عقیق تو از کوثر آبدار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳ - در مدح حضرت رضا(ع)

این حریم کیست کز جوش ملایک روزبار

نیست در وی پرتو خورشید را راه گذار

کیست یارب شمع این فانوس کز نظاره اش

آب می گردد به گرد دیده ها پروانه وار

این شبستان خوابگاه کیست کز موج صفا

دود شمعش می رباید دل چو زلف مشکبار

یارب این خاک گرامی مغرب خورشید کیست

کز فروغش می شود چشم ملایک اشکبار

این مقام کیست کز هر بیضه قندیل او

سر برآرد طایری چون جبرئیل نامدار

کیست یارب در پس این پرده کز انفاس خوش

می برد از چشم ها چون بوی پیراهن غبار

این مزار کیست یارب کز هجوم زایران

غنچه می گردد در او بال ملایک در مطار

جلوه گاه کیست یارب این زمین مشک خیز

کز شمیمش می خورد خون ناف آهوی تتار

ساکن این مهد زرین کیست کز شوق لبش

شیر می جوشد ز پستان صبح را بی اختیار

این همایون بقعه یارب از کدامین سرورست

کز شرافت می زند پهلو به عرش کردگار

سرور دنیا و دین سلطان علی موسی الرضا

آن که دارد همچو دل در سینه عالم قرار

جدول بحر رسالت کز وجود فایضش

خاک پاک طوس شد از بحر رحمت مایه دار

گوهر بحر ولایت کز ضمیر انورش

هر چه در نه پرده پنهان بود گردید آشکار

آن که گر اوراق فضلش را به روی هم نهند

چون لباس غنچه گردد چاک این نیلی حصار

آسمان از باغ قدرش غنچه نیلوفری است

یک گل رعناست از گلزار او لیل و نهار

مهره مومی است در سرپنجه او آسمان

می دهد او را به هر شکلی که می خواهد قرار

حاصل دریا و کان را گر به محتاجی دهد

شق شود از جوش گوهر آسمان ها چون انار

می شود گوهر جواهر سرمه در جیب صدف

در دل دریا شکوه او نماید گر گذار

راز سرپوشیدگان غیب بر صحرا فتد

پرده بردارد اگر از روی خورشید اشتهار

آنچه تا روز جزا در پرده شب مختفی است

پیش عالم او بود چون روز روشن آشکار

گر سپر از موم باشد در دیار حفظ او

تیغ خورشید قیامت را کند دندانه دار

بوی گل در غنچه از خجلت حصاری گشته است

تا نسیم خلق او پیچیده در مغز بهار

تیغ او چون سربرآرد از نیام مشکفام

می شود صبح قیامت از دل شب آشکار

آن که تیغ کهکشان در قبضه فرمان اوست

چون تواند خصم با او تیغ شد در کارزار؟

تیغ جوهردار او را گو به چشم خود ببین

آن که گوید برنمی خیزد نهنگ از چشمه سار

چون تواند خصم رو به باز با او پنجه کرد؟

آن که شیر پرده را فرمانش آرد در شکار

همچو معنی در ضمیر لفظ پنهان گشته است

در رضای او رضای حضرت پروردگار

شکوه غربت غریبان را ز خاطر بار بست

در غریبی تا اقامت کرد آن کوه وقار

زهر در انگور تا دادند او را دشمنان

ماند چشم تاک تا روز قیامت اشکبار

تاک را چون مار هر جا سبز شد سر می زنند

تا شد از انگور کام شکرینش زهربار

وه چه گویم از صفای روضه پرنور او

کز فروغش کور روشن می شود بی اختیار

گوشوار خود به رشوت می دهد عرش برین

تا مگر یابد در او یک لحظه چون قندیل بار

می توان خواند از صفای کاشی دیوار او

عکس خط سرنوشت خلق را شبهای تار

روضه پر نور او را زینتی در کار نیست

پنجه خورشید مستغنی است از نقش و نگار

خیره می شد دیده ها از دیدنش چون آفتاب

گر نمی شد قبه نورانی او زرنگار

می توان دیدن چو روی دلبران از زیر زلف

از محجرهای او خلد برین را آشکار

همچو اوراق خزان بال ملایک ریخته است

هر کجا پا می نهی در روضه آن شهریار

می توان رفتن به آسانی به بال قدسیان

از حریم روضه او تا به عرش کردگار

قلزم رحمت حبابی چند بیرون داده است

نیست قندیل این که می بینی به سقفش بی شمار

زیر بال قدسیان چون بیضه پنهان گشته است

قبه نورانی آن سرو عرش اقتدار

از محجرهای زرینش که دام رحمت است

می توان آمرزش جاوید را کردن شکار

تا غبار آستانش جلوه گر شد، حوریان

از عبیر خلد افشانند زلف مشکبار

هر شب از گردون ز شوق سجده خاک درش

قدسیان ریزند چون برگ خزان از شاخسار

کشتی نوح است صندوقش که از طوفان غم

هر که در وی دست زد آمد سلامت بر کنار

خادمان صندوق پوش مرقدش می ساختند

گر نمی بود اطلس گردون ز انجم داغدار

با کمال بی نیازی مرقد زرین او

می کند با دام سیمین مرغ دلها را شکار

اشک شمع روضه او را ز دست یکدگر

حور و غلمان می ربایند از برای گوشوار

نقد می سازد بهشت نسیه را بر زایران

روضه جنت مثالش در دل شبهای تار

می توان خواند از جبین رحل مصحف های او

رازهای غیب را چون لوح محفوظ آشکار

بس که قرآن در حریم او تلاوت می کنند

صفحه بال ملایک می شود قرآن نگار

هر شب از جوش ملک در روضه پرنور او

شمعها انگشت بردارند بهر زینهار

تا دم صبح از فروغ قبه زرین او

آب می گردد به چشم اختران بی اختیار

هر شبی صد بار از موج صفا در روضه اش

در غلط از صبح افتد زاهد شب زنده دار

حسن خلقش دل نمی بخشید اگر زوار را

آب می شد از شکوهش زهره ها بی اختیار

اختیار خدمت خدام این در می کند

هر که می خواهد شود مخدوم اهل روزگار

از صفای جبهه خدام او دلهای شب

می توان کردن مصحف خط غبار

از سر گلدسته اش چون نخل ایمن تا سحر

بر خداجویان شود برق تجلی آشکار

از نوای عندلیبان سر گلدسته اش

قدسیان در وجد و حال آیند ازین نیلی حصار

داغ دارد چلچراغ او درخت طور را

این چنین نخلی ندارد یاد چشم روزگار

از سر دربانی فردوس، رضوان بگذرد

گر بداند می کنندش کفشدار این مزار

خضر تردستی که میراب زلال زندگی است

می کند سقایی این آستان را اختیار

می فتد در دست و پای خادمانش آفتاب

تا مگر چون عودسوز آنجا تواند یافت بار

مطلب کونین آنجا بر سر هم ریخته است

چون برآید ناامید از حضرتش امیدوار؟

روز محشر سر برآرد از گریبان بهشت

هر که اینجا طوق بر گردن گذارد بنده وار

می کند با اسب چوب از آتش دوزخ گذر

هر که را تابوت گردانند گرد این مزار

چشمه کوثر به استقبالش آید روز حشر

هر که را زین آستان بر جبهه بنشیند غبار

از فشار قبر تا روز جزا آسوده است

هر که اینجا از هجوم زایران یابد فشار

می رود فردا سراسر در خیابان بهشت

هر که را امروز افتد در خیابانش گذار

هر که باشد در شمار زایران درگهش

می تواند شد شفیع عالمی روز شمار

آتش دوزخ نمی گردد به گردش روز حشر

از سر اخلاص هر کس گشت گرد این مزار

بر جبین هر که باشد سکه اخلاص او

از لحد بیرون خرامد چون زر کامل عیار

می شود همسایه دیوار بر دیوار خلد

در جوار روضه او هر که را باشد مزار

هر که شمع نیمسوزی برد با خود زین حریم

ایمن از تاریکی قبرست تا روز شمار

می گشاید چشم زیر خاک بر روی بهشت

هر که از خاک درش با خود برد یک سرمه وار

بر جبین هر که بنشیند غبار درگهش

داخل جنت شود از گرد ره بی انتظار

هر که را چون مهر در پا خار راهش بشکند

سوزن عیسی برون آرد ز پایش نوک خار

آن که باشد یک طواف مرقدش هفتاد حج

فکر صائب چون تواند کرد فضلش را شمار؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵ - در مدح شاه صفی

شکوه از افق شاخ همچو صبح دمید

شفق نگار شد از لاله دامن کهسار

زمین ز تربیت ابر یوسفستان شد

ز سر گرفت جوانی جهان زلیخاوار

کشید بر چنان تنگ خاک را در بر

که خون دوید چمن را ز لاله بر رخسار

شد از بنفشه زمین برهنه مخمل پوش

ز جوش سبزه و گل سنگ گشت میناکار

فلک چو سینه شهباز گشت از رگ ابر

زمین چو صفحه مسطر کشیده از انهار

به نیش برق رگ ارغوان گشود سحاب

شکوفه شد ز شکرخواب بیخودی بیدار

فلک ز دیده حیران گدای نرگس شد

زمین ز بس که برآراست خویش را ز بهار

رسید قوت نشو و نما به معراجی

که ناپدید شود در گل پیاده، سوار

سپند ریشه دوانید در دل آتش

دمید سنبل و ریحان به جای دود ازنار

ز بس لطیف شد اجرام، می توان دیدن

چو زلف از آینه در خاک ریشه اشجار

چنان گرفتگی از صفحه جهان شد محو

که گشت غنچه پیکان شکفته چون سوفار

ز بس که کرد در اجزای خاک شوق اثر

ز بس که برد ز دلها هوای سیر قرار

نفس گداخته بیرون دوید چون یوسف

ز اشتیاق گل از خانه صورت دیوار

بط شراب چو طاوس مست بال گشود

کشید سر به گریبان خود چو بوتیمار

ز جوش باده به صحرا فتاد خشت از خم

دوید دختر رز رو گشاده در بازار

بلند شد ز خرابات بانگ نوشانوش

به هر دو دست سر خود گرفت استغفار

فلک چو شهپر طاوس شد ز قوس قزح

ز موج لاله چو منقار کبک شد کهسار

ز بس که آینه خاک ته نما گردید

چو می ز شیشه نماید گل از پس دیوار

چو تاک سرزده، مسواک گشت اشک فشان

به فرق زاهد خشک از رطوبت سرشار

میان خانه و گلزار هیچ فرقی نیست

که می توان همه جا چید گل ز فیض بهار

دهان غنچه هوا با گلاب شبنم شست

که مدح خسرو آفاق را کند تکرار

فروغ جبهه اقبال و فتح، شاه صفی

که چشم بخت جهان شد ز دولتش بیدار

شهی که دست گهربار تا برون آورد

زمین به آب گهر شست صفحه رخسار

نظر به همت والای او سپهر کبود

بساط سبزه بود زیر پای سرو و چنار

چگونه کج نبود تیغ او که فتح و ظفر

همیشه تکیه بر او می کنند در پیکار

کند به چهره مریخ رنگ جامه بدل

چو از نیام برآرد بلارک خونخوار

ز سهم او فکند تیغ دشمنان جوهر

چنان که پوست کند دور از تن خود مار

به تلخی از کف ساقی پیاله می گیرد

ز بس که همت او دارد از گرفتن عار

ز عدل او سرسبز بهار در خطرست

به پای رهروی از خار اگر رسد آزار

ز بس که کرد قوی عدل او ضعیفان را

نمی کند به عصا تکیه نرگس بیمار

ز بیم این که کشیده است تیغ بر شبنم

همیشه زرد بود آفتاب را رخسار

اگر چه پاس ادب می کشد عنان سخن

خطاب را مزه دیگرست در گفتار

زهی ز عدل تو باغ جهان همیشه بهار

مطیع امر تو دور سپهر، خاتم وار

ز ترکش تو قضا یک خدنگ زهرآلود

ز ابر تیغ تو یک خنده برق بی زنهار

چو آفتاب نمایان بود ز سینه صبح

ز طرف جبهه تو نور حیدر کرار

کدام فخر به این می رسد که از شاهان

ترا به شاه نجف می رسد نژاد و تبار

ز گلشن تو نهالی است بارور اقبال

ز مجلس تو چراغی است دولت بیدار

بنای قدر تو جایی رسیده از رفعت

که سبزه ته سنگ است این بلند حصار

نشتسه است مربع سپند بر آتش

جهان به دور تو از بس گرفته است قرار

چنان که از پری میوه شاخ خم گردد

شده است تیغ تو خم بس که فتح دارد بار

ز بس به عهد تو ناموس خلق محفوظ است

نقاب غنچه نیارد گشود باد بهار

اگر چه سلسله عدل بست نوشروان

که عدلش افکند آوازه در بلاد و دیار

عدالت تو ز زنجیر عدل مستغنی است

که هست سلسله جنبان به غافلان در کار

کتان و ماه چو شیر و شکر به هم جوشید

ز بس که عدل تو افسون مهر برد به کار

چنان ز حفظ تو پردل شدند بیجگران

که نی سوار ز آتش کند دلیر گذار

ز نیزه تو برافراخته است قامت فتح

ظفر ز تیغ تو کرده است لاله گون رخسار

به دستگاه شکوه تو آسمان تنگ است

کند محیط چسان در دل حباب قرار؟

مثال کلبه زال است و طاق نوشروان

به جنب قصر جلال تو گنبد دوار

مثال کلبه زال است و طاق نوشروان

به جنب قصر جلال تو گنبد دوار

ز بس به عهد تو اضداد مهربان همند

ز بس به دور تو وحشت گرفته است کنار

ز چشم شیر گذارد چراغ بر بالین

چو میل خواب کند آهوی سبکرفتار

نفاذ امر تو سرپنجه گر ز موم کند

برآورد ز دل سنگ خرده های شرار

به دور عدل تو ز اندیشه سیاست، گرگ

گرفت چون سگ اصحاب کهف گوشه غار

تو تا ضعیف نوازی شعار خود کردی

ز برگ کاه بود پشت کوه بر دیوار

به حضرت تو اگر مور عرض حال کند

به روی دست دهی مسندش سلیمان وار

دل خراب نمانده است در زمانه تو

که را ز پادشهان است اینقدر آثار؟

به درگه تو که دولتسرای اقبال است

چرا پناه نیارند خسروان کبار؟

که از حمایت جد تو ملک باختگان

رسیده اند به معراج سلطنت بسیار

ازین جناب مدد خواست میرزا بابر

چو تنگ گشت بر او از سپاه دشمن کار

چراغ بخت همایون ازین اجاق گرفت

زبانه ای و جهانگیر گشت دیگربار

تویی دوازدهم از نژاد شیخ صفی

جهان چگونه نگیری به عدل مهدی وار؟

اگر چه بینه حاجت ندارد این دعوی

که عدل حجت قاطع بود بر این گفتار

اگر به بینه صاحب الزمان نگری

یکی است نام تو با بینات آن به شمار

رواج مذهب اثناعشر به عهده توست

بکوش و دست ازین شیوه ستوده مدار

به تیغ عدل یکی کن چهار مذهب را

سفینه نبوی را ز چارموجه برآر

همیشه تا که بود سال و ماه در گردش

مدام تا که بود اختلاف لیل و نهار

موافقان ترا شب چو روز روشن باد

مخالفان ترا روز باد چون شب تار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت رضا(ع)

عقل ضعیف خویش نگه دار از شراب

در زیر بال موج منه بیضه حجاب

تا از سهیل عقل توان سرخ روی بود

رنگین مساز چهره به گلگونه شراب

تخم افکن شرار شود پنبه زار مغز

چون جمع شد به آتش می آتش شباب

تا چون چنار مشرق آتش نگشته ای

کوتاه دار دست ازین آب سینه تاب

سر پنجه با شراب زدن کار عقل نیست

عقل است شیر برف و شراب است آفتاب

با عقل آنچه باده گلرنگ می کند

با کاغذین سپر نکند ناوک شهاب

زلف ایاز را به دم تیغ دادن است

دادن عنان دل به کف موجه شراب

عقل سبک رکاب چه سازد به زور می

چون پای نخل موم نلغزد در آفتاب؟

شیرست عقل و باده گلرنگ آتش است

رسم است شیر می کند از آتش اجتناب

از رنگ سبز شیشه چو خورشید روشن است

کآیینه خرد شود از باده زنگ یاب

در مغرب زوال رود آفتاب شرم

چون سر زند ز مشرق مینای می شراب

کفرست بر چراغ حیا آستین زدن

نور چراغ ایمن ایمان بود حجاب

چون آفتاب، عقل ز روزن بدر زند

در مجلسی که دختر رز واکند نقاب

با زور باده عقل تنک ظرف چون کند؟

شبنم چگونه تیغ شود پیش آفتاب؟

سیلاب فتنه از دل خم جوش می زند

یونان عقل چون نکشد سر به زیر آب؟

می در کدوی سر که ندارد حلاوتی

ای عقل در گذر ز سر خوردن شراب

از بخل ذاتی است بتر جود عارضی

احسان مست را نشمارند در حساب

در راه دزد، شمع که شب برفروخته است؟

ترک می شبانه کن ای خانمان خراب

برنامه سیاه میفزا گناه می

موی سیاه را نکند هیچ کس خضاب

دل خانه خداست چو مصحف عزیزدار

زان پیشتر که سیل شرابش کند خراب

در راه اشک، چشم ندامت سفید شد

چند از لب پیاله کنی بوسه انتخاب؟

فردا چو لاله سرزند از خاک سرخ روی

هر کس ز باده درین نشأه اجتناب

جادوگرست دختر رز، دست ازو بشوی

آتش دم است شیشه می، رو ازو بتاب

اشک ندامت از دل آگاه گل کند

پیوسته خیزد از طرف قبله این سحاب

زنهار چون حباب نگردی به گرد می

کز می بنای خانه تقوی شود خراب

بر گرد خود ز توبه محکم حصار کن

از روی شیشه خانه مشرب مکن حجاب

فردا حریف ساقی کوثر نمی شوی

از نام می بشوی دهن را به هفت آب

بگذر ز تاک بدگهر و آب او که هست

هر دانه ایش خونی فرزند بوتراب

سلطان ابوالحسن علی موسی آن که هست

گلمیخ آستانه او ماه و آفتاب

آن کعبه امید که صندوق مرقدش

گردیده پایتخت دعاهای مستجاب

بوی گل محمدی باغ خلق او

در چین به باد عطسه دهد مغز مشک ناب

با اسب چوب از آتش دوزخ گذر کند

تابوت هر که طوف کند گرد آن جناب

گردد چو خون مرده به شریان تاک، می

نهیش چو تازیانه برآرد به احتساب

نشگفت اگر ز پرتو عهد درست او

بیرون رود شکستگی از رنگ ماهتاب

قدرش کشیده کرسی رفعت ز زیر چرخ

یک چار برگه است عناصر در آن جناب

تمکین او چو بر کمر کوه پا نهد

کوه سخن شنو ندهد بازپس جواب

روزی که دست او به شفاعت علم شود

خجلت کشد ز دامن پاک گنه ثواب

جودش به شیر پرده دهد طعمه سخا

عفوش کشد به روی خطا پرده صواب

هر شب شود به صورت پروانه جلوه گر

روح الامین به روضه آن آسمان جناب

قندیل تا به سقف حریمش نبست نقش

دریای رحمت ازلی بود بی حباب

معلوم می شود که دل آفرینش است

زان گشت مرقدش ز جهان سینه تراب

خورشید از افق نتواند سفید شد

از جوش زایران در آن فلک جناب

هرگاه می رسد به گل جام روضه اش

تغییر رنگ می کند از خجلت آفتاب

نبود عجب که مرقد او گریه آورد

آری ز آفتاب شود دیده ها پر آب

کفرست پا به مصحف بال ملک زدن

برگرد او بگرد به مژگان چو آفتاب

چون کرده است کعبه به بر رخت شبروی؟

دلهای شب اگر نکند طوف آن جناب

موجش کشد به رشته گهرهای آبدار

گر یاد دست او گذرد در دل سراب

از دود شمع روضه او صبح صدق کیش

هر صبحدم به نور کند موی خود خضاب

روح اللهی که از نفسش می چکد حیات

نازد به خاکروبی آن آسمان جناب

بر هیچ کس درش چو در فیض بسته نیست

از شرم خویش در پس درمانده آفتاب

در دور او که فتنه به دامن کشیده پای

در خانه کمان فکند تیر، رخت خواب

شوق خطاب بر در دل حلقه می زند

تا چند حضور به غیبت کنم خطاب؟

ای شعله ای ز صبح ضمیر تو آفتاب

از دفتر عتاب تو مدی خط شهاب

حج پیاده در قدمش روی می نهد

هر کس شود ز طوف حریم تو کامیاب

خورشید پا به خشت حریم تو چون نهد؟

ننهاده است بر سر مصحف کسی کتاب

گردون به نذر مرقد پاک تو بسته است

سررشته شعاع به قندیل آفتاب

از موی عنبرین تو دزدیده است بوی

در شرع ازان شده است هدر خون مشک ناب

یوسف تمام پیرهن خود فتیله کرد

رشک ملاحت تو ز بس گشت سینه تاب

از تربت تو خاک خراسان حیات یافت

آری ز دل به سینه رسد فیض بی حساب

از زهر رشک، خاک نشابور سبز گشت

تا گشت ارض طوس ز جسم تو کامیاب

غربت به چشم خلق چو یوسف عزیز شد

روزی که گشت شاه غریبان ترا خطاب

حفاظ روضه تو چو آواز برکشند

بلبل شود به شعله آواز خود کباب

از دوری تو کعبه سیه پوش گشته است

ای آفتاب مغرب غربت بر او بتاب

علم تو بر سفینه منبر چو پا نهاد

یونان کشید سر ز خجالت به زیر آب

از بس به مرقد تو اشارت نموده است

نیلوفری شده است سرانگشت آفتاب

از بوستان خشم تو یک حنظل است چرخ

مریخ کیست با تو شود چهره در عتاب؟

هر کس که با ولای تو در زیر خاک رفت

آید به صبح حشر برون همچو آفتاب

ای پرده پوش نامه سیاهان که شمع طور

از آفتابروی ضمیرت کند حجاب

از بال و پرفشانی طاوس آرزو

آورده ام ز هند دلی چون پر غراب

زان پیشتر که عدل الهی به انتقام

از خون من نگار کند پنجه عقاب

در سایه همای شفاعت مرا بگیر

تا سر برآورم ز گریبان آفتاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱ - در وصف کعبه و تخلص به مدح امیرالمؤمنین علی (ع)

ای سواد عنبرین فامت سویدای زمین

مغز خاک از نهکت مشکین لباست خوشه چین

موجه ای از ریگ صحرایت صراط المستقیم

رشته ای از تار و پود جامه ات حبل المتین

غنچه پژمرده ای از لاله زارت شمع طور

قطره افسرده ای از زمزمت در ثمین

در بیابان طلب یک العطش گوی تو خضر

در حریم قدس یک پروانه ات روح الامین

مصرع برجسته ای دیوان موجودات را

از حجر اینک نشان انتخابت بر جبین

میهمانداری به الوانهای نعمت خلق را

چون خلیل الله داری هر طرف صد خوشه چین

طاق ابروی ترا تا دست قدرت نقش بست

قامت افلاک خم شد، راست شد پشت زمین

مردم چشم جهان بین سپهر اخضری

جای حیرت نیست گر باشد لباست عنبرین

شش جهت چون خانه زنبور پرغوغای توست

کهکشان از نوشخند توست جوی انگبین

عالم اسباب را از طاق دل افکنده ای

نیست نقش بوریا در خانه ات مسندنشین

تا به کف نگرفته بود از سایه ات رطل گران

در کشاکش بود از خمیازه رگهای زمین

با صفای جبهه صاف تو از کم مایگی

چون دروغ راست مانندست صبح راستین

آب شوری در قدح داری و از جوش سخا

می کنی تکلیف خلق اولین و آخرین

از ثبات مقدم خود عذرخواهی می کنی

پای عصیان هر که را لغزید از اهل زمین

روی عالم را ز برگ لاله داری سرختر

گر چه خود چون داغ می پوشی لباس عنبرین

بوسه در یاقوت خوبان دارد آتش زیر پا

بر امید آن که خدام ترا بوسد زمین

گرد فانوس تو گشتن کار هر پروانه نیست

نقش دیوارست اینجا شهپر روح الامین

تا ز دامنگیریت کوته نماند هیچ دست

می کشی چون پرتو خورشید دامن بر زمین

هر گنهکاری که زد بر دامن پاک تو دست

گرد عصیان پا کردی از رخش با آستین

ساغر لبریز رحمت را تو زمزم کرده ای

چون به رحمت ننگری در سینه های آتشین؟

تا به روی خاک تردامن نیفتد سایه ات

پهن سازد هر سحر خورشید دامن بر زمین

تا شبستان فنا جایی ناستد چون شرر

گر به روی آتش دوزخ فشانی آستین

انبیا چندین چه می کوشند در تعمیر تو؟

گنج رحمت نیست گر در زیر دیوارت دفین

در هوای حسن شورانگیز آب زمزمت

جمله از سر رفت دیگ مغزهای آتشین

نیستی گر مهردار رحمت پروردگار

چون نگین بهر چه داری این سیاهی بر جبین؟

هست اسماعیل یک قربانی لاغر ترا

کز نم خونش نکردی لاله گون روی زمین

گر زبان ناودانت چون قلم می داشت شق

پاک می شد از غبار معصیت روی زمین

تا در تکلیف بر روی جهان واکرده ای

در پس درمانده است از شرم، فردوس برین

در حریم جنت آسای تو اهل دید را

در نظر می آید از هر شمع جوی انگبین

ناودان گوهر افشانت ز رحمت آیه ای است

از حریم لطف نازل گشته در شان زمین

گر نه ای روشنگر آیینه دلها، چرا

جامه و دست و رخت پیوسته باشد عنبرین؟

ایمنند از آتش دوزخ پرستاران تو

حق گزاری شیوه توست ای بهشت هشتمین

غفلت و نسیان ندارد بر مقیمان تو دست

برنچیند دانه ای بی ذکر مرغی از زمین

هیچ کس ناخوانده نتواند به بزمت آمدن

چون در رحمت نداری گر چه دربان در کمین

می زنی یک ماه دامن بر میان در عرض سال

می دهی سامان کار اولین و آخرین

هیچ تعریفی ترا زین به نمی دانم که شد

در تو پیدا گوهر پاک امیرالمؤمنین

بهترین خلق بعد از بهترین انبیا

ابن عم مصطفی داماد خیرالمرسلین

تا ابد چون طفل بی مادر به خاک افتاده بود

ذوالفقار او نمی برید اگر ناف زمین

خانه زنبور دل بی شهد ایمان مانده بود

گر نمی شد باعث تعمیر او یعسوب دین

تا نگرداند نظر حیدر، نگردد آسمان

تا نگوید یا علی، گردون نخیزد از زمین

در زمان رحمت سرشار عصیان سوز تو

مد آهی می کشد گاهی کرام الکاتبین

نقطه بسم اللهی فرقان موجودات را

در سواد توست علم اولین و آخرین

شهپر رحمت بود هر حرفی از نام علی

این دو شهپر برد عیسی را به چرخ چارمین

سرفراز از اول نام تو عرش ذوالجلال

روشن از خورشید رویت نرگس عین الیقین

چون لباس کعبه بر اندام بت، زیبنده نیست

جز تو بر شخص دگر نام امیرالمؤمنین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹ - در مدح شاه عباس دوم

هزار شکر که گوهر فروز جاه و جلال

به خانه شرف آمد به دولت و اقبال

ز درد سال غباری که داشت جام سپهر

به صاف کرد مبدل محول الاحوال

چو زلف رو به درازی نهاد روز نشاط

چو خال پای به دامن کشید شام ملال

ایاز شب را، ز اقبال عاقبت محمود

برید زلف به شمشیر ذوالفقار مثال

رسید قافله بوی پیرهن از مصر

نماند دیده پوشیده غیر عین کمال

هوا چو دست کریمان گهرفشان گردید

کنار خاک شد از برگ عیش مالامال

چو ماهیی که در آب حیات، خضر افکند

حیات یافت ز ابر بهار سنگ و سفال

هوا بساط سلیمان فکند بر رخ خاک

گشود همچو پری ابر نوبهاران بال

گشود ابر بهار از شکوفه دفتر و ریخت

برات عیش به دامان هر شکسته نهال

رسید دور شکفتن به غنچه تصویر

گره ز کار جهان باز کرد باد شمال

ز بس که خاک ز شادی به خویشتن بالید

رسید موج گل و لاله تا رکاب هلال

به مومیایی ابر بهار گشت درست

اگر شکستگیی داشت چند روز نهال

صدا چو تیر ز کف رفته برنمی گردد

ز بس ز لاله و گل دلپذیر گشت جبال

ز خاک ریشه اشجار را توان دیدن

چنان که سنبل سیراب را ز آب زلال

توان به آب کشید از نسیم دست و دهن

اگر ز ابر هوا تر شود به این منوال

به آن شکوه به برج حمل درآمد مهر

که شهریار جوان بخت بر سپهر جلال

نتیجه اسدالله، شاه دین عباس

که هست تیغ کجش شیر فتح را چنگال

به امر حق بود آن سایه خدا دایم

چنان که تابع شخص است سایه در افعال

چو آفتاب نمایان بود ز سینه صبح

ز طرف جبهه او نور اختر اقبال

چنان که هست ز سبابه رایت ایمان

ازوست نوبت صاحبقرانی از امثال

کراست زهره شود راست چون الف پیشش؟

که هست تیغ کج او به فتح و نصرت دال

سبک رکاب شود همچو دود ظلمت کفر

چو برکشد ز میان تیغ ذوالفقار مثال

سپاه اوست چو مژگان خدنگ یک ترکش

کراست زهره که با او طرف شود به قتال؟

اگر به قلعه رویین چرخ رو آرد

کلید ماه نو آرد قضا به استقبال

چنان که خامه به خط سطر را کند باطل

شود شکسته ز یک تیر او صف ابطال

ز برق تیغش اگر پرتوی به بحر افتد

صدف چو مجمر سوزان شود، سپندلآل

نفس به کامش ابریشم بریده شود

کسی که خنجر او را درآورد به خیال

دلیر بر سر گردنکشان رود چون ابر

پلنگ را چه محابا بود ز تیغ جبال

کفن ز شهپر کرکس کند دلیران را

همای ناوک او باز چون کند پر و بال

رسد به رستم اگر در رحم صلابت او

سفیدموی برون آید از رحم چون زال

کند چو زخم زبان کار در دل آهن

ز غنچه ناوک او را اگر کنند نصال

تهمتنی که دهد جان به تیغ خونریزش

به روز حشر زبانش بود زدهشت لال

اگر شود کجک روزگار تیغ کجش

شود چو ابر بهاران سبک رکاب جبال

ز آتش غضب او در آستین نیام

ز پیچ و تاب بود تیغ دشمنان چون نال

در آن مقام که گردد به نیزه حلقه ربا

فتد به حلقه گردون ز هیبتش زلزال

هلال نیست نمایان بر این رواق بلند

که شیر چرخ فکند از نهیب او چنگال

که دیده جز خم چوگان و گوی زرینش؟

که آفتاب زند قطره در رکاب هلال

زره چه کار کند پیش تیغ خونریزش؟

نمی توان ره سیلاب بست با غربال

اگر به چرخ کند کوه حلم او سایه

چو صبح آرد شود استخوان او در حال

ز ابر معدلت او کمین نموداری است

که تخم، سبز در آتش بود چو دانه خال

رسیده است به جایی عروج همت او

که آسمان بلندست سبزه پامال

چو بحر تا به قیامت نمی شودخالی

شود ز ابر کفش دامنی که مالامال

چو سایلان به کف، بحر پیش ابر کفش

دراز کرده ز مرجان کف از برای سؤال

بر آسمان جلالش هلال عید، بود

خجل ز کوشش خود همچو طایر یک بال

به عهد معدلتش وقت خواب آسایش

ز چشم شیر به بالین نهد چراغ، غزال

شده است مایده لطف او به نوعی عام

که در رحم عوض خون خورند می اطفال

ز خلق اوست برومند خاکدان جهان

که تازه روی ز ریحان بود همیشه سفال

به غیر جام که برگردد از کفش خالی

دگر که از کرم او نمی رسد به نوال

چگونه سوی شکر کاروان مور رود؟

چنان به خاک درش رو نهاده اند آمال

اگر به زاغ شب افتد ز رای او پرتو

چو آفتاب برآید ز بیضه زرین بال

شود ز نور گهرخیز دیده روزن

در آن حریم که گردد گهرفشان ز مقال

به وام گیرد اشهب ز عنبر خلقش

زند چو دور به گرد جهان نسیم شمال

به آفتاب روان است امر نافذ او

چنان که بر جگر تشنه حکم آب زلال

نه لاله است، که حلمش فکنده سایه به کوه

نشسته در عرق خون ز انفعال جبال

چو رود نیل دهد کوچه پیش دست کلیم

اگر به کوه کند عزم راسخش اقبال

نظر به عزمش، گردون چو مرغ نوپرواز

در آشیانه نشسته است و می زند پر و بال

چنان به عهدش کسب کمال شیرین است

که روز جمعه ز مکتوب نمی روند اطفال

به دور او که برافتاده است خانه نزول

ز آبگینه اجازت طلب کند تمثال

اگر نه خلق بود بر شکوه او غالب

کراست زهره که لب واکند برش به مقال؟

چو رشته کاهکشان در گهر شود پنهان

ز آستین بدر آرد چو دست بحر نوال

جهان پناه خدیو! بلند اقبالا!

که ختم بر تو شد از خسروان صفات کمال

اگر به مدح تو اطناب می کنم چون موج

به خلق خویش ببخش ای محیط جاه و جلال

که مدحت تو و اجداد پاک طینت تو

کلید خلد برین است ای فرشته خصال

برای حسن مآل است مدح سنجی من

نه از برای زر و سیم و ملک و مال و منال

تلاش قرب تو با این کلام بی سر و بن

همان معامله یوسف است و قصه زال

چنان که کرد سلیمان قبول گفته مور

قبول کن ز من عاجز این شکسته مقال

که هیچ کم نشود شوکت سلیمانی

به حرف مور ضعیفی اگر کند اقبال

چه کم ز پرتو مهر بلند می گردد؟

اگر به شبنم افتاده ای دهد پر و بال

همیشه تا چمن افروز چرخ مینا رنگ

ز برج حوت به برج حمل کند اقبال

چو خاتمی که به فرمان دست می گردد

به مدعای تو گردد مدام گردش سال

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۸ - در مدح شاه عباس دوم

ای زمان دلگشایت نوبهار روزگار

صبح نوروز از جبین بخت سبزت آشکار

طینت پاک تو از خاک شریف بوتراب

گوهر تیغ تو از صلب متین ذوالفقار

صولت شیر خدا از بازوی اقبال تو

می شود چون نور خورشید از مه نو آشکار

آفتاب سایه پرور را تماشا می کند

هر که می بیند ترا در سایه پروردگار

تا به لوح آفرینش نقش ایجاد تو بست

بوسه زد بر دست خود کلک قضا بی اختیار

مرشد کامل تویی سجاده ارشاد را

تا شود نور ظهور صاحب الامر آشکار

گرچه بر فرمانروایان جهان فرماندهی

سر نمی پیچی ز فرمان خدا در هیچ کار

دین و دولت را تویی فرمانروای راستین

گر چه در روی زمین هستند شاهان بی شمار

همچو سبابه کز انگشتان شهادت حق اوست

دین حق قایم به توست از خسروان روزگار

از رسوخ اعتقادات آسمان بنیاد شد

چون بروج آسمانی مذهب هشت و چهار

بیضه اسلام از سنگ حوادث ایمن است

عصمت ذات تو تا شد آفرینش را حصار

در حسب ممتازی از فرمانروایان جهان

در نسب داری شرف بر خسروان نامدار

پادشاهان دگر دارند تاجی سر به سر

جز تو از شاهان که دارد بندگان تاجدار؟

سر به سر پاکیزه اخلاقند نزدیکان تو

در صفا و لطف رنگ چشمه دارد جویبار

در جوانی یافتی دولت ز شاه نوجوان

زود خواهی شد به کام دل ز دولت کامکار

زنده کردی نام جد سامی خود را ز عدل

چون تو فرزندی ندارد یاد دور روزگار

شمع بالین مزارش عمر جاویدان بود

شهریاری را که باشد چون تو شاهی یادگار

داری اخلاق صفی با شوکت عباس شاه

دیده بد دور بادا از تو ای عالی تبار

هر چه باید با خود آورده است ذات کاملت

بی نیاز از مایه دریاست در شاهوار

نیست صیقل احتیاج آیینه خورشید را

جوهر ذات تو مستغنی است از آموزگار

سایه چتر تو تا افتاد بر روی زمین

آسمان دیگر از روی زمین شد آشکار

گرچه شمشیر تو نوخط است از جوهر هنوز

می نویسد قطعه از خون عدو در کارزار

گرگ در ایام عدلت چون سگ اصحاب کهف

از تهیدستی دل خود می خورد در کنج غار

از خودآرایی نگردد خواب گرد دیده اش

تا عروس فتح را تیغ تو شد آیینه دار

سفته بیرون آید از کان چون لب خوبان عقیق

گر کند سهم خدنگت در دل خارا گذار

خانه پیمان که دیوار و درش زآیینه بود

شد به دوران تو چون سد سکندر استوار

فتنه در چشم پریرویان حصاری گشته است

تا چو ماه عید شد ابروی تیغت آشکار

شد قوی دست ضعیفان بس که در ایام تو

می گریزد از نهیب مور در سوراخ، مار

نیست در عهد تو از ظالم کسی مظلومتر

بس که گردیده است در چشم جهان بی اعتبار

نافه در چین می گذارد ناف غیرت بر زمین

عنبر خلق تو خواهد کرد اگر زینسان بهار

از حریر شعله جای خواب می سازد سپند

بس که شد در روزگارت وضع عالم برقرار

نیست هر صید زبون شایسته نخجیر تو

می کند شاهین اقبال تو دلها را شکار

بر رعیت مهربانی و به ظالم قهرمان

می بری هر جا که باید لطف و قهر خویش کار

رم به چشم آهوان خواب فراموشی شود

در رکاب دولت آری پا چو بر عزم شکار

می رباید حلقه از چشم غزالان نیزه ات

می کند چون آه، تیرت در دل نخجیر کار

پایه تخت فلک قدر تو از دست دعاست

می شوی از تاج و تخت و عمر و دولت کامکار

هست تأیید الهی شامل احوال تو

می کنی تسخیر عالم را به تیغ آبدار

کارپردازان نصرت منتظر ایستاده اند

تا ترا سازند بر رخش جهانگیری سوار

از سیاهی نیست پروا برق شمشیر ترا

اولین فتح تو خواهد بود ملک قندهار

آستانت سجده گاه سرفرازان می شود

رو به درگاه تو می آرند شاهان کبار

می شوی فرمانروا بر هفت اقلیم جهان

چون تویی از تاجداران شاه هفتم در شمار

می شود عباس، سابع چون کند در خویش دور

هفتم شاهان دینداری تو ای عالم مدار

می نوازی هر کسی را در خور اخلاص خویش

حق نگهدار تو باد ای پادشاه حق گزار

جاودان باشی که چون صید حرم آسوده اند

در پناه دولتت خلق جهان از گیرودار

می کند تا اقتباس نور، ماه از آفتاب

باد از شمع وجودت روشن این نیلی حصار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۷ - در مرثیه شاه صفی

در خور اقبال روزافزون خود جایی نیافت

بال بر هم زد برون رفت از جهان بی مدار

در محرم کرد عزم قندهار و در صفر

کرد در کاشان سفر از عالم آن کوه وقار

رفت سال «غبن » از عالم، زهی غبن تمام

سوخت عالم را به داغ غبن آن عالم مدار

چارده سال هلالی مذهب اثناعشر

بود از شمشیر گردون صولت او پایدار

بهره از عمر گرامی یافت یک قرن تمام

اول قرن دوم رفت از جهان بی مدار

همچو ذوالقرنین عالمگیر می شد دولتش

مهلت قرن دوم می یافت گر از روزگار

«ظل حق » چون بود سال شاهیش، سال رحیل

گشت «آه از ظل حق » تاریخ آن عالی تبار

دیده خونبار شد هر حلقه زنجیر عدل

کاین چنین نوشیروانی کرد از عالم گذار

چهره او بود باغ دلگشای عالمی

دیدنش می برد از آیینه بینش غبار

بود بر فرق سلیمان سایه بال پری

بر سر تاج زر او جیغه های زرنگار

گفتگویش وحشیان را بند بر پا می نهاد

طایران قدس را می کرد خلق او شکار

صبح نوروز جهان بود از رخ چون آفتاب

مایه عیش جهانی بود چون فصل بهار

در بهشت خلق او منع تماشایی نبود

جنت بی پاسبانی بود در هنگام بار

بود با خلق جهان چون صبح صادق خنده رو

چین نمی گردید هرگز از جبینش آشکار

غنچه سربسته پیشش نامه واکرده بود

در دل خارا خبر می داد از عقد شرار

ماه عید فتح و نصرت بود از شمشیر کج

محور چرخ ظفر بود از سنان آبدار

ذره تا خورشید را در پایه خود می شناخت

بود در مردم شناسی بی نظیر روزگار

پیش چشم خرده بین او رموز کاینات

در دل شب همچو انجم بود یکسر آشکار

هیچ رازی بر ضمیر روشنش پنهان نبود

ابجد او بود خط سرنوشت روزگار

باطنش درویش و ظاهر پادشاه وقت بود

داشت پنهان خرقه در زیر لباس زرنگار

آب می شد از گناه دیگران آزرم او

آیتی از رحمت حق بود و عفو کردگار

حفظ ناموس جهان را هیچ کس چون او نکرد

با کمال اقتدار از خسروان نامدار

بی نیاز از شهرت (و) مستغنی از تدبیر بود

داشت دایم لوح تعلیم از دل خود در کنار

تاج فرق پادشاهان بود از راه نسب

در حسب ممتاز بود از خسروان روزگار

با همه فرماندهی فرمان پذیر شرع بود

سرنمی پیچید از فرمان حق در هیچ کار

آفتابی بود از نور ولایت جبهه اش

بود کار او رواج دین حق لیل و نهار

سعی در تسخیر دلها داشت بیش از آب و گل

بود یک دل پیش او بهتر ز صد شهر و دیار

چون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر را

همتش می داد و می شد جبهه اش گوهرنثار

بزم را خورشید تابان، رزم را مریخ بود

وقت پیمان بود چون سد سکندر استوار

بر رعیت مهربان بود و به دشمن قهرمان

در مقام خویش قهر و لطف را می برد کار

لطف عالمگیر او چون رحمت حق عام بود

داشت یک نسبت به خار و گل چو ابر نوبهار

نقره انجم روان می شد ز جوی کهکشان

چرخ را می داد اگر سرپنجه قهرش فشار

جوهر تیغ شجاعت بود از چین جبین

ذوالفقاری بود عالمسوز روز کارزار

در زمان او که بود اضداد با هم متفق

چشم شیران بود شمع بزم آهوی تتار

خار از بیم سیاست در زمان عدل او

دامن گل را به مژگان پاک می کرد از غبار

مسند اقبالش از دست دعای خلق بود

بود چتر دولت او سایه پروردگار

هر سر مویش جهانی بود از تدبیر عقل

آه چون گویم، جهانی رفت ازین نیلی حصار

ماه مصری بود هر خلقش ز اخلاق جمیل

کاروانی پر ز یوسف رفت بیرون زین دیار

بی سخن در هیچ عصر و هیچ دورانی نداشت

شاه بیتی این چنین مجموعه لیل و نهار

در جوانی داد دولت را به فرزند جوان

تا به کام دل شود از عمر و دولت کامکار

کرد پاک از خصم، بیرون و درون ملک را

شمه ای نگذاشت باقی از رسوم گیرودار

کرد کوته از خراسان پای ازبک را به تیغ

صلح کرد از یک جهت با رومیان نابکار

کرد از تدبیر محکم رخنه های ملک را

بعد ازان فرمود رحلت از جهان بی مدار

داد دولت را به فرزند جوان عباس شاه

تا بماند نام او در هر دو عالم پایدار

یارب این شاه جوان بخت بلند اقبال را

تا دم صبح قیامت در جهان پاینده دار

آه کز سنگین دلی های سپهر بی مدار

روشنی بخش جهان را روز عشرت گشت تار

در بهار نوجوانی کرد عالم را وداع

آسمان تختی که تاجش بود مهر زرنگار

آن که چون طوبی جهانی بود زیر سایه اش

ناگهان از تندباد مرگ شد بی برگ و بار

از قضای آسمانی بر زمین پهلو نهاد

آن که می کرد از زمین بوسش جهانی افتخار

آن که چون شبنم به روی بستر گل تکیه داشت

کرد از خاک سیه بالین و بستر اختیار

آن که رویش بود عالم را بهار ارغوان

شد ز بیماری چو شاخ زعفران زرد و نزار

آن که آب دست او می داد جان بیمار را

کرد در یک آب خوردن جان شیرین را نثار

آنقدر فرصت که حرفی آید از دل بر زبان

رفت از عالم برون آن شهریار نامدار

آن که از قربانیانش بود آهوی حرم

پنجه شاهین مرگ سنگدل کردش شکار

کرد آخر از جهان با مرکب چوبین سفر

آن که می شد لشکر عالم بر اسب او سوار

دفتر عمرش مجزا شد ز دست انداز مرگ

آن که می شد از خط او دیده ها عنبرنگار

رفت در ابر کفن چون ماه و سر بیرون نکرد

برق جولانی که در یک جا نمی بودش قرار

زیر زلف شام پنهان گشت همچون آفتاب

صبح سیمایی که بود آفاق ازو آیینه زار

داغ جانسوز شهید کربلا را تازه کرد

مرگ این شاه حسینی نسبت حیدر تبار

ورد عالم غیر افسوس و دریغ و آه نیست

تا سفر کرد آن جهان جان سوی دارالقرار

لوح خاک از جوی خود چون صفحه تقویم شد

بس که شد چشم خلایق زین مصیبت اشکبار

خون به جای آب می آمد برون از چشمه ها

این مصیبت سایه می افکند اگر بر کوهسار

رفت تا آن شاخ گل در نوبهار از بوستان

دست افسوس آورد گلشن به جای برگ، بار

چون نگردد تلخ بر اولاد آدم زندگی؟

شهریاری چون صفی الله گذشت از روزگار

سازگار او نشد آب و هوای این جهان

داشت دایم گوشه بیماریی چون چشم یار

چون سرشک عاشقان در هیچ جا لنگر نکرد

بود در رفتن چو آه از جان عاشق بی قرار

چون تقدس بود غالب بر مزاج اشرفش

داشت دایم خاطرش از عالم خاکی غبار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲ - در فتح قندهار و مدح شاه عباس دوم

صبح ظفر ز مطلع دولت شد آشکار

طی شد بساط ظلمت ازین نیلگون حصار

تشریف نور داد به ذرات کاینات

چون آفتاب اختر اقبال شهریار

شد مشتری ز اوج سعادت جهان فروز

گشت از افق نهان زحل تیره روزگار

مالید زهره دست نوازش به دوش چنگ

روی زمین ز ماه علم شد شفق نگار

برداشت تیر، خامه زرین آفتاب

کاین فتح را به صفحه دوران کند نگار

ماند از نهیب خنجر مریخ صولتان

چون خون مرده دست زحل سیرتان ز کار

از فتح باب ملک شکرخیز هند، شد

شیرین دهان تیغ شهنشاه تاجدار

در عنفوان عزم گرفت از خدیو هند

زاقبال بی زوال به چل روز چل حصار

لبریز شد ز شیر و شکر چون دهان صبح

کام جهان ز چاشنی فتح قندهار

آن خاتمی که دیو به حیلت ربوده بود

آمد دگر به دست سلیمان روزگار

خالی فزود بر رخ ایران ز روی هند

تیغ جهانگشای شهنشاه نامدار

بتخانه های نخوت دارای هند را

بر یکدگر شکست به توفیق کردگار

شاخ غرور والی هندوستان شکست

بیخ نفاق کنده شد از باغ روزگار

در هند گشت خطبه اثناعشر بلند

شد کامل العیار زر از نام هشت و چار

از باغ ملک سبزه بیگانه را درود

شمشیر همچو داس شهنشاه کامکار

شد بوستان ملک ز زاغ و زغن تهی

هر گوشه زد صلای طرب نغمه هزار

زان تیغ کج که فتح و ظفر در رکاب اوست

شد پاک روی مملکت از خال عیب و عار

فیلان مست عرصه هندوستان شدند

از زخم تیغ چون کجک شاه، هوشیار

افتاد چون عصای کلیم از سنان شاه

در نیل هند هر طرفی رخنه گذار

چون ابر تیره ای که پریشان شود ز باد

شد خصم روسیاه به یک حمله تارومار

چون نوعروس ملک جهان را قضای حق

عقد دوام بست به آن تیغ آبدار:

مانند نقل، خاک شکرخیز هند را

در مقدم گرامی او ریخت روزگار

دامان دشت و سینه کهسار و پشت خاک

از کشته سیاه دلان گشت لاله زار

دلهای همچو بیضه فولاد پردلان

گردید شق ز هیبت شمشیر، چون انار

گشتند تار و مار سیاهان پی سفید

مانند بز ز عطسه شمشیر آبدار

از برق تیغ و خنجر بی زینهار، شد

در فوج خصم، هر علم انگشت زینهار

از خرمی نماند اثر در ریاض هند

در برگریز روی نهاد آن سیه بهار

از مهره های گردن پامال گشتگان

گردید ادیم خاک چو کیمخت دانه دار

گردنکشان به جبهه نوشتند عبده

بر خاک آستانه آن آسمان وقار

گردان به مهره تفک اصحاب فیل را

کردند همچو مرغ ابابیل سنگسار

شد آفتاب عمر عدو پای در رکاب

تا شد هلال تیغ کج شاه آشکار

آشوبی از مهابت او در جهان فتاد

کز لرزه ریخت داغ پلنگان کوهسار

از تیغ کج به گردن شیران نهاد طوق

از تیر کرد کار جهان راست نیزه وار

گشتند خشک چون شه شطرنج خسروان

بر جای خود ز هیبت آن تیغ آبدار

شد فیل مات، خسرو هندوستان ز بیم

تا رخ نهاد شاه به میدان کارزار

یک سوره شد ز آیه رحمت سوادخاک

از فتحنامه ها که روان شد به هر دیار

از عزم خویش کرد خبردار خصم را

وانگه به ترکتاز برآورد ازو دمار

ملک این چنین به تیغ ستانند خسروان

از عاجزی است مکر ز شاهان نامدار

جای شگفت نیست گر آن شهریار کرد

اقبال سوی هند در آغاز گیرودار

رسم است این که چرخ فلک سیر، ابتدا

سرپنجه را به خون کلاغان کند نگار

از قندهار کرد جهانگیری ابتدا

صاحبقران عهد به تأیید کردگار

آری چو آفتاب کشد تیغ از نیام

اول زند به قلب شب تیره روزگار

زد بر زمین سوخته هند خویش را

اول شرر که جست ازان تیغ شعله بار

آری شراره ای که جهانگیر می شود

آتش زند به سوخته، آغاز انتشار

زین فتح نامدار که رو داد در ربیع

از باغ روزگار عیان شد دو نوبهار

خورشید بی زوال به برج شرف رسید

آورد از شکوفه بهاران زر نثار

چون نخل پرشکوفه لوای سفید شاه

افشاند برگ عیش به دامان روزگار

از خاک، جای سبزه درین موسم ربیع

رویید بخت سبز ز الطاف کردگار

چون اهل قندهار ز کوتاه دیدگی

بستند در به روی شهنشاه کامکار

فرمان شه رسید که آن حصن را کنند

یکسان به خاک راه، دلیران نامدار

از شاه یافتند چو فولاد پنجگان

فرمان رخنه کردن آن آهنین حصار

حصنی که بد چو بیضه فولاد ریخته

شد چون جرس ز لشکر جرار رخنه دار

گردید از تردد زنبورک و تفک

پر رخنه همچو شان عسل حصن قندهار

شد چون کبوتران معلق فلک مسیر

هر خشت از بروج فلک سای آن حصار

چون کار تنگ شد به سیاهان خیره چشم

راهی دگر نماند به جز راه اعتذار

زان مظهر مروت و مردی و مردمی

جستند امان به جان و سر از تیغ آبدار

آزاد کرد و داد به آن زینهاریان

خط امان به شکر ظفر شاه کامکار

شد زین دو کار، جوهر مردی و مردمی

از ذات بی مثال شهنشاه آشکار

جای شگفت نیست اگر زان که آمدند

از حصن قندهار سیاهان به زینهار

کآرد زحل کلید مه نو به اضطراب

اقبال اگر کند سوی این نیلگون حصار

زین نوبهار فتح که در موسم ربیع

آورد رو به گلشن این شاه نامدار

از فتح بی شمار خبر می دهد که هست

فهرست سال نیک، خط سبز نوبهار

ز انشای این سفر که شه دین پناه کرد

شاهان روزگار گرفتند اعتبار

هم سرفراز شد به طواف امام دین

هم نامدار شد به فتوحات بی شمار

هم دین حق گرفت ز شمشیر او رواج

هم فرق ملک یافت ازو تاج افتخار

آثار جد خویش به شمشیر تازه کرد

نگذاشت روح والد خود را به زیربار

امروز روح شاه صفی گشت شاد ازو

امروز شد تسلی ازو جد نامدار

در شکر این عطیه کف چون محیط شاه

از روی خاک شست به آب گهر غبار

معمور کرد از زر و گوهر سپاه را

منشور ملک داد به شیران کارزار

دست دعای لشکر شب را به زر گرفت

از لطف بی دریغ، شهنشاه حق گزار

حاصل به دست و تیغ درین کارزار کرد

احیای مردمی و کرم شاه ذوالفقار

تاریخ این فتوح ز الهام غیب شد

«از دل زدود زنگ الم فتح قندهار»

شاهی که صبح دولتش این کارها کند

خواهد گرفت روی زمین آفتاب وار

یارب به فضل خویش تو این پادشاه را

از هر چه ناپسند تو باشد نگاه دار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰ - در مدح شاه عباس دوم و تهنیت ورود او به اصفهان

منت ایزد را که با اقبال و دولت همعنان

روی در برج شرف آورد خورشید جهان

سایه حق بر سر اهل صفاهان سایه کرد

نوبهار لطف ایزد کرد عالم را جوان

آفتاب دولت بیدار از مشرق دمید

بخت خواب آلود عالم جست از خواب گران

مسندآرای عدالت آمد از کنعان به مصر

از سر نو شد جوان، بخت زلیخای جهان

چشم ارباب ارادت سرمه توفیق یافت

از غبار موکب این مرشد روشن روان

جامه جان های رسمی را بدل کردند خلق

از قدوم روح بخش این مسیحای زمان

در بساط خود فلک هر اختر سعدی که داشت

ریخت در پای سمند آن شه صاحبقران

چون بساط ریگ در دامان صحرا پهن کرد

خاک هر گنجی که در دل داشت از گوهر نهان

از غبار تیغ بندان آسمان شد چون زمین

وز نثار زر و گوهر شد زمین چون آسمان

یافت میدان سعادت، شهسوار تازه ای

ساده از گرد کدورت شد دل نقش جهان

زنده رود از خاکبوسش یافت جان تازه ای

کرد نهری هر طرف از گریه شادی روان

چشم پل کز انتظار شاه آب آورده بود

شد منور همچو چشم پیر کنعان در زمان

از گل عباسیش باغ صفی آباد را

گشت منشور بهار تازه هر برگ خزان

گرد و خاک اصفهان از کیمیای مقدمش

چون جواهر سرمه شد در پله قیمت گران

هیچ کس را در دل از گردون تمنایی نماند

دیدن شه کرد عالم را ز مطلب کامران

جوهر تیغ شجاعت، ابر دریای کرم

سایه لطف خدا عباس شاه نوجوان

آن که از بهر دعای نوبهار دولتش

غنچه تصویر را در کام می گردد زبان

مور را ملک سلیمان در نمی آید به چشم

تا جهان را همت دریادلش شد میزبان

تا همای دولت او شهپر نصرت گشود

از نظرها شد عقاب ظلم چون عنقا نهان

مشرق پروین شد از خجلت جبین آفتاب

رایت بیضای رای روشنش تا شد عیان

دفتر بال هما تقویم پارین گشته است

چتر او تا سایه افکنده است بر فرق جهان

عالم پرشور را از حادثات روزگار

جوهر شمشیر او گردید منشور امان

ابر نیسان سخایش چون گهرریزی کند

چون صدف دریادلان را باز می ماند دهان

پای فیلان سایه دست حمایت می شود

در زمان حفظ او بر فرق مور ناتوان

چون قلم شد راست کار عالم از تیغ کجش

طاق ابرویی چنین می خواست رخسار جهان

حکم بر عالم به فرمان شریعت می کند

هست با فرماندهی در شرع از فرمانبران

کشتی کاغذ ز دریا سالم آید بر کنار

گر معلم سازد از فرمان حفظش بادبان

ماهیان را در زمان حفظ او دام بلا

چون دعای جوشن از آفات دارد در امان

بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی

سیل را سرپنجه خاشاک می تابد عنان

تا نسیم عدل او بر گلشن عالم وزید

مهر نتواند ربودن شبنمی از بوستان

بس که در ایام او دست تعدی کوته است

بر بساط ماه می گردد کتان دامن کشان

رشته نتواند دگر از چشمه سوزن گذشت

گر کند از چشم سوزن تیر دلدوزش نشان

سینه چاک آید برون از سنگ، آتش بعد ازین

تیغ خود را گر کند بر سنگ خارا امتحان

چون گذارد پا به عزم صید بر چشم رکاب

با خدنگ دل شکاف و با سنان جان ستان

می گشاید عقده از شاخ گوزنان با خدنگ

می رباید حلقه از چشم غزالان با سنان

اختر صاحبقرانی از جبین روشنش

از بیاض صبح چون خورشید می تابد عیان

گر کند اقبال او تسخیر عالم دور نیست

در جوانی یافت دولت از شهنشاه جوان

می شود از زهر چشمش پردلان را زهره آب

آه ازان ساعت که تیغ کین برآرد از میان

دارد از علم لدنی بهره چون اجداد خویش

پیش او طفل نوآموزی است عقل خرده دان

هر چه باید، با خود آورده است ذات کاملش

فارغ از کسب کمالات است چون قدوسیان

پرده دار جوهر ذاتش نگردد گر حجاب

جلوه عرض کمالاتش نگنجد در جهان

فطرت والای او بی زحمت تعلیم و درس

صاحب تیغ و قلم گردید در اندک زمان

مهر را در تیغ راندن حاجت تعلیم نیست

خامه تقدیر را حاجت نباشد ترجمان

خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند

بس که شد معمور در دوران عدل او جهان

کمتر از داغ دل لاله است در دامان دشت

در فضای وسعت خلقش سواد آسمان

گر چه صبح دولت او است آغاز طلوع

از فروغش آب می گردد به چشم اختران

گرچه بخت سبز او را اول نشو و نماست

بر شکوهش می کند تنگی فضای آسمان

گرچه شمشیرش هنوز از موج جوهر نوخط است

تلخ دارد خواب را بر شهریاران جهان

حلقه در گوش زبردستان عالم می کشد

جوهر تیغش به فرمان خدای مستعان

آسمان بنیاد خواهد کرد از اقبال بلند

مذهب اثناعشر را چون بروج آسمان

تیغ او دارد نسب از ذوالفقار حیدری

چون نسازد پاک زنگ کفر از لوح جهان؟

ختم شد زان سان که مردی و شجاعت بر علی

ختم خواهد شد بر او مردی ز شاهان زمان

یارب این شاه جوان را در جهان پاینده دار

تا دم صبح ظهور مهدی آخر زمان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۴ - در تهنیت ورود شاه عباس دوم به اصفهان

چه دولت بود یارب اصفهان را در کنار آمد

که از خاور زمین صاحبقران کامکار آمد

به آیینی که در برج شرف خورشید باز آید

به دارالملک خود آن پادشاه تاجدار آمد

چه اقبال است کز فضل خدا روداد ایران را

که منصور از جهاد اکبر آن عالم مدار آمد

ز ظلمات سواد هند، از اقبال روزافزون

به صد شادابی خضر آن سکندر اقتدار آمد

گواهی می دهد سرسبزی بخت برومندش

که در ظلمت ز آب زندگانی کامکار آمد

ز گرد موکبش شد چشم ها روشن که از مشرق

به نور آفتاب آن سایه پروردگار آمد

هلالش آفتاب و آفتابش عالم آرا شد

چه گویا با چه سامان زین سفر آن شهریار آمد

شب قدر و صباح عید شد روز و شب عالم

ز رخسارش که زیب و زینت لیل و نهار آمد

تعجب نیست جای سبزه گر خضر از زمین روید

ازین آبی که عالم را ز نو بر روی کار آمد

ز دوری بود چون سیماب لرزان مرکز دولت

به جا از لنگر تمکین آن کوه وقار آمد

زبان شکر می روید به جای سبزه از خاکش

که خندان همچو صبح آن کام بخش روزگار آمد

به شکر مقدمش در سجده آمد زنده رود از پل

ز چشمش اشک شادی همچو سیل نوبهار آمد

صدف ها را لب از جوش طرب چون پسته خندان شد

که آن ابر بهاران با کف گوهرنثار آمد

نظرها خیره می گردید از خورشید رخسارش

غبار موکب او از ترحم پرده دار آمد

چنان کز خیبر آمد شاه مردان خرم و خندان

به دولت شاه عباس آنچنان از قندهار آمد

به خاک راه یکسان کرد چندین حصن خیبر را

ز خونریز سیاهان سرخ رو چون ذوالفقار آمد

به آب تیغ شست از دامن دولت سیاهی را

بحمدالله که این آیینه بیرون از غبار آمد

حصاری را که دیوار از مکر مالک بود چون خاتم

به دست ملک گیر آن سلیمان اقتدار آمد

به آغوشی که از شمشیر کج واکرد اقبالش

به شیرینی عروس ملک هندش در کنار آمد

ز مشرق کرد چون خورشید آغاز جهانگیری

ز دارالملک بیرون چون به عزم کارزار آمد

نمود از قندهار اول دهان تیغ را شیرین

چو عالمگیری او را زمان گیرودار آمد

به فیل کوه پیکر امتحان تیغ کرد اول

فسان تیغ عالمگیر او زین کوهسار آمد

کدامین صید خواهد جست دیگر از سر تیرش؟

که فیل مست آن هشیار را اول شکار آمد

ز خون هندیان پنجاب شد چون پنجه مرجان

به ملک هند تا شمشیر او در کارزار آمد

زهی اقبال روزافزون که از یک عزم شاهانه

چهل حصن حصین در قبضه آن شهریار آمد

چه سرها گشت بی تن تا حسام او تناور شد

چه تنها گشت بی سر تا سنان او به بار آمد

یکی شد داور هندوستان با چار فرزندش

به این سر پنجه با او در مقام گیرودار آمد

چنان افشرد با سرپنجه اقبال دستش را

که خاک از برگریز ناخنش در زینهار آمد

زهی دولت، زهی شوکت، زهی اقبال روزافزون

که عاجز در مصافش پنج صاحب اقتدار آمد

چنین سرپنجه ها بسیار خواهد تافت اقبالش

خدیوی را که بازوی ولایت دستیار آمد

مروت بین که فرمود از تعاقب منع لشکر را

چو از میل طبیعی خصم را وقت فرار آمد

پی اثبات اقبالش که مستغنی است از شاهد

دو شاه عادل از توران به کسب اعتبار آمد

یکی شد سرفراز از دولت عقبی ز اقبالش

ز امدادش یکی را ملک دنیا در کنار آمد

اگر این است روزافزونی اقبال، دولت را

به خاک درگهش خواهند شاهان بی شمار آمد

چو از خاورزمین با نصرت و اقبال و فیروزی

به دارالملک خود آن پادشاه نامدار آمد

پی تاریخ تشریف همایون زد رقم صائب

«با صفاهان لوای شاه دین از قندهار آمد»

مخلد باد یارب سایه او بر سر عالم

که ذات بی مثالش رحمت پروردگار آمد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱ - در مدح شاه عباس دوم و تاریخ اتمام بنای تالار عالی قاپو

منت ایزد را که از لطف خدای مستعان

عالم افسرده شد از باد نوروزی جوان

روی در برج شرف آورد خورشید منیر

حوت از بهر بشارت گشت سر تا پا زبان

یونس خورشید تابان آمد از ماهی برون

با حمل همشیر شد در سبزه زار آسمان

مهر تابان بیضه های برف را در هم شکست

جلوه گر گردید طاوس بهاران از میان

زهر سرما را به شیر پرتو از جرم زمین

کرد بیرون اندک اندک آفتاب مهربان

از شکوفه شاخ چون موسی ید بیضا نمود

در زمین با گنج زر قارون سرما شد نهان

گر چه خاک از سردی دی کوه آهن گشته بود

از کف خورشید شد اعجاز داودی عیان

هر طلسم یخ که سرما روزگاری بسته بود

جلوه خورشید پاشید از همش در یک زمان

شد ز هیبت زهره دیو سفید برف آب

ساخت از قوس قزح تا رستم گردون کمان

شوکت سرمای رویین تن به یکدیگر شکست

تا لوای معدلت واکرد ابر درفشان

محو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برف

تا شکوفه از چمن چون صبح صادق شد عیان

شد دل سنگین سرما از فروغ لاله آب

برف را مهتاب گل پاشید از هم چون کتان

لاله چون فوج قزلباش از کمین آمد برون

برف شد چون لشکر رومی پریشان در زمان

غنچه شد چون مریم آبستن ز افسون بهار

بوی گل چون عیسی از گهواره آمد در زبان

در کشیدن ریشه سنبل برآید از زمین

دام را در خاک اگر سازند صیادان نهان

شب چو عمر ظالمان رو در کمی آورد و روز

گشت روزافزون چو اقبال شه صاحبقران

جوهر تیغ شجاعت شاه عباس، آن که هست

نور عالمگیری از سیمای اقبالش عیان

در حریم دیده ها افکند بستر خواب امن

تا خم شمشیر او شد طاق ابروی جهان

دین ز حسن اعتقاد او رواج تازه یافت

شرع شد در عهد او چون قلب خود عالی مکان

شهسوار صیت او آورد تا پا در رکاب

پای در زنجیر ماند آوازه نوشیروان

دامن دولت نمازی گشت در ایام او

از نظرها باده چون گو گرد احمر شد نهان

سوخت رنگ می چو خون مرده در شریان تاک

پاک شد از ننگ این گلگونه رخسار بهار

پادشاهان دگر شوکت ز شاهی یافتند

پادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شان

حلم او گر سایه بر کوه بدخشان افکند

خون لعل از مو به مویش چون عرق گردد روان

شهریاران دگر دارند دنیایی و بس

پادشاه دین و دنیا اوست از شاهنشهان

بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی

مه حصاری می شود در هاله از بیم کتان

رایت بیضای او چون صبح هر جا واشود

لشکر دشمن شود چون خرده انجم نهان

پنجه مرجان کجا گیرد عنان بحر را؟

پیش عزم او نگیرد دشمن لرزنده جان

خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند

بس که شد معمور در ایام عدل او جهان

خون عرق کرده است از شرم کف دریا دلش

نیست مرجان این که گردیده است از دریا عیان

چون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر را

می دهد وز شرم همت می شود گوهرفشان

گر چنین خلقش کند مشاطگی آفاق را

همچو زلف از روی آتش عنبرین خیزد دخان

نطق او هر جا که بگشاید سر درج سخن

مستمع را مغز گوهر می شود در استخوان

نیست غیر از شاه ایران هیچ صاحب بخت را

بندگان تاجدار از پادشاهان زمان

چون شد از تعمیر دلها فارغ، از توفیق حق

کرد تالار فلک قدری بنا در اصفهان

وه چه تالاری که صبح دولت از پیشانیش

می دمد چون آفتاب از جیب مشرق هر زمان

گر چه چندین نقش موزون داشت در هر گوشه ای

زین عمارت شد بلند، آوازه نقش جهان

این عمارت را چنین پیشانیی در کار بود

کز گشاد او نماند عقده در کار جهان

عالمی در سایه بال هما آسوده شد

تا همای طره اش واکرد بال زرفشان

می شود ز اقبال روزافزون به اندک فرصتی

آستانش سجده گاه سرفرازان جهان

جاودان بادا که تاریخ بلند اقبال اوست

«مسند اقبال این تالار بادا جاودان »

تا بود خورشید تابان شمسه طاق سپهر

جلوه گاه سایه حق باد این عالی مکان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۵ - در صفت گرما و مدح شاه عباس دوم

بس که شد تفسیده عالم از فروغ آفتاب

چون پر پروانه می سوزد کتان در ماهتاب

در هوای تابه نعل ماهیان در آتش است

بس که از تأثیر گرما آتشین گردید آب

باد شد گرم آنچنان کز آستین افشانیش

می شود روشن چراغ کشته با صد آب و تاب

خاک گردید آتشین نوعی که رگهای زمین

می کند در چشم انجم جلوه تیر شهاب

از سر آتش نمی خیزد سپند بی قرار

بس که ترسیده است چشمش زین هوای سینه تاب

قرص خام ماه چون خورشید گردید آتشین

شد تنور خاک گرم از بس ز تاب آفتاب

این نه فواره است هر سو جلوه گر در حوضها

کرده است از تشنگی بیرون زبان خویش آب

آتش دوزخ گوارا می شود بر کافران

گر به این گرمی بود هنگامه روز حساب

کرده از بس شدت گرما هوا را آتشین

از بط می هیچ فرقی نیست تا مرغ کباب

از حرارت می گدازد چون شکر در شیر گرم

گر شود جام بلورین جلوه گر در ماهتاب

گرم شد می آنچنان در سینه ساغر که شد

بادبان کشتی دریای آتش هر حباب

سنگها از بس ملایم گشت، چون می از حریر

می تراود از عروق سنگ یاقوت مذاب

می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرش

گر زند بط بال خود بر یکدگر در زیر آب

در مزاج مرغ آتشخوار از تاب هوا

سردی خس خانه دارد شعله با آن آب و تاب

دود می خیزد به جای گرد از روی زمین

می چکد آتش به جای قطره از دست سحاب

چون نسوزد در حریم بیضه بال عندلیب؟

گل ز تاثیر هوا در غنچه می گردد گلاب

طوق قمری جلوه گرداب دارد در نظر

سرو از تاب هوا از بس که گردیده است آب

از عرق تر می کند پیراهن فانوس را

شمع سیم اندام هر دم زین هوای سینه تاب

بیستون از تاب گرما زر دست افشار شد

سهل باشد تیشه فولاد اگر گردید آب

گرم شد از بس هوای خانه ها از تاب مهر

سوخت در بحر کمان ها تیر را بال عقاب

بلبل و گل در نظرها آتش و خاکسترست

گرم شد از بس گلستان زین هوای سینه تاب

چون گنهکاران عریانند در صحرای حشر

در بیابان پر آتش جلوه موج سراب

تیر از بحر کمان تا سر برون آورده است

شهپرش خاکستر و پیکانش گردیده است آب

جوهر شمشیر گردد موج در جوی نیام

گر چنین خواهد شد از گرما دل فولاد آب

نیست جوی شیر جاری در بساط بیستون

کز حرارت استخوان سنگ گردیده است آب

کیست غیر از سایه حق تا ز روی مرحمت

خلق عالم را سپرداری کند زین آفتاب؟

مظهر لطف الهی شاه عباس، آن که شد

از نسیم خلق او خون در بدنها مشک ناب

کیمیای شادی عالم که در دوران او

در رحم اطفال می نوشند جای خون شراب

بر فراز زین سلیمان است بر تخت هوا

بر سر مسند بود در دامن صبح آفتاب

از گریبان برنمی آرند سر گردنکشان

تیغ او تا شد جهان خاک را مالک رقاب

گر به خاطر آورد اقبال روزافزون او

بدر گردد ماه نو بی اقتباس آفتاب

در حریم بیضه ریزد شهپر پرواز را

گر به خاطر بگذراند سهم تیغش را عقاب

کشتی نوح است در دریای رحمت جلوه گر

بر کف دریا مثالش جام لبریز شراب

عطسه مغز نافه را خالی کند از بوی مشک

در گلستانی که گیرند از گل خلقش گلاب

تا ز بزم و رزم در عالم بود نام و نشان

تا بود جوهر به تیغ و نشأه در جام شراب

دوستانش را لب پیمانه بادا بوسه گاه

دشمنانش را ز زخم تیغ بادا فتح باب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶ - در مدح شاه عباس دوم

زنگی شب را کند خورشید منظر ماهتاب

مهره گل را دهد تشریف گوهر ماهتاب

شست داغ تیرگی از نامه اعمال شب

کرد با روز از صفا شب را برابر ماهتاب

داد بیرون عنبر شب نوبهار خویش را

کرد مغز آفرینش را معطر ماهتاب

چون دهان صبحدم از خنده شادی گرفت

همچو مغز پسته گردون را به شکر ماهتاب

کرد مهد خاک را چون مادران مهربان

کشتی دریای شیر از لطف گوهر ماهتاب

برد چون ابر بهاران بس که تردستی به کار

ریگ را سیراب کرد از آب گوهر ماهتاب

در سمنزار بهشت جاودان سیار کرد

مغزها را از نسیم روح پرور ماهتاب

نقد کرد از چهره پرنور خلد نسیه را

تشنگان را شد به جوی شیر رهبر ماهتاب

از برات عیش جیب و دامنی خالی نماند

در بساط خاک تا واکرد دفتر ماهتاب

عالمی را شیرمست از جلوه مستانه کرد

کرده است از می دماغ خود مکرر ماهتاب

در ته چادر جهانی را ز برق حسن سوخت

آه اگر آید برون از زیر چادر ماهتاب

گرچه سنگ از پرتو خورشید می گردد عقیق

جام می را بخشد آب و تاب دیگر ماهتاب

کار آتش می کند در گرمی هنگامه ها

گر چه با کافور می ماند به گوهر ماهتاب

زهر جانفرسای غم را از عروق خاکیان

می کشد چون شیر با رخسار انور ماهتاب

خشکی سودا ز مغز خاک بیرون می برد

با رخ چون شیر و لبهای چو شکر ماهتاب

کرد شاخ یاسمن رگهای خشک خاک را

بس که شد شبنم فشان از چهره تر ماهتاب

میکشان در پرده شبها صبوحی می زنند

کرد فیض صبح را در شب مصور ماهتاب

گرچه باران می رساند خانه تقوی به آب

در شکست توبه دارد شور دیگر ماهتاب

می توان چشم از در و دیوار عالم آب داد

کرد از بس مغز خشک خاک را تر ماهتاب

مشربی دارد چو پیر دیر با موی سفید

ز اول شب می کشد تا صبح ساغر ماهتاب

در قدح صهبای روشن می نماید خویش را

در کنار هاله دارد حسن دیگر ماهتاب

از رخ شبنم فشان و نرمی رفتار، کرد

جوی شیر و باغ جنت را مصور ماهتاب

بادبان کشتی می را فلک پرواز کرد

تا فکند از چهره پرنور چادر ماهتاب

کرد در مهد زمین از چرب نرمی های خلق

خاکیان را شیرمست از شیر مادر ماهتاب

صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است

خاک را از چهره سیمین کند زر ماهتاب

گر چه می آرد دماغ هوشیاران را به شور

می کند در بزم می طوفان دیگر ماهتاب

می گذارد نعل در آتش هلال جام را

از طراوت گر چه سازد خاک را تر ماهتاب

بخت خواب آلوده ای نگذاشت در روی زمین

بس که افشاند آب لطف از چهره تر ماهتاب

از فروغ باده بزم بهشت آیین شاه

می زند سرپنجه با خورشید انور ماهتاب

آفتاب سایه پرورد خدا، عباس شاه

کز فروغ رای او گردید انور ماهتاب

اقتباس نور کرد از رایت بیضای او

کرد در یک جلوه عالم را مسخر ماهتاب

چون چراغ روز باشد پیش رای روشنش

می کند هر چند عالم را منور ماهتاب

بی نیاز از اقتباس پرتو خورشید شد

سود بر خاک درش تا روی چون زر ماهتاب

باد عالم روشن از پیشانی اقبال او

تا ستاند نور از خورشید انور ماهتاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 13 فروردین 1395  10:18 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها