شمارهٔ ۴۶۵
سرو از قد تو کسب رعونت کند هنوز
خورشید از عذار تو حیرت کند هنوز
از جوش بلبلان نفس دام تنگ شد
صیاد من ز بخت شکایت کند هنوز
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۶۶۳
اول علاج ما به نگاه کشند کن
آنگاه غیر را هدف نوشخند کن
از صد یکی به سوز نهانی نمی رسد
ای کمتر از سپند، صدایی بلند کن
شمارهٔ ۶۱۴
از نصیحت دم مزن با خاطر افگار من
کز دوای تلخ بدخوتر شود بیمار من
جوش یکرنگی ز من نام و نشان برداشته است
می دهد آزار خود، هر کس دهد آزار من
شمارهٔ ۵۸۲
ای فتنه از سپاه تو تیری ز ترکشی
از خنده تو شور قیامت نمکچشی
میدان بی قراری ما را کنار نیست
دل یک سپندو عشق تو دریای آتشی
شمارهٔ ۶۲۵
به فکر از عقده افلاک نتوان کرد سر بیرون
چرا در بیضه آرد مرغ زیرک بال و پر بیرون؟
چو ملک دلنشین نیستی ملکی نمی باشد
که از دلبستگی ز آنجا نمی آید خبر بیرون
ز فرش بوریا گردید خواب تلخ من شیرین
ز بندیخانه نی صاف می آید شکر بیرون
شمارهٔ ۶۴۸
غافل ز سیر عالم انوار مانده ای
در عقده بزرگی دستار مانده ای
گم کرده ای چو شعله ره بازگشت خویش
در زیر دست و پای خس و خار مانده ای
شبنم به آفتاب رسانید خویش را
در دام رنگ و بو چه گرفتار مانده ای؟
شمارهٔ ۶۴۹
در گریه چشم افشک فشان را ندیده ای
فصل بهار لاله ستان را ندیده ای
ای عندلیب این همه تعریف گل مکن
تو حسن نیمرنگ خزان را ندیده ای
شمارهٔ ۵۸۶
باز رنگت شکسته است امروز
تا کجا رنگ عشق ریخته ای
شمارهٔ ۶۲۰
ز رخسار تو خونها در دل گل می توان کردن
ز زلفت حلقه ها در گوش سنبل می توان کردن
ز بس خون جگر مکتوب ما را داده رنگینی
به جای برگ گل در کار بلبل می توان کردن
شمارهٔ ۶۳۵
از عرق رخسار گلگون را گلستان کرده ای
بازای سرچشمه خورشید، طوفان کرده ای
گر چه شمشیر ترا سنگ فسان در کار نیست
خواب سنگین را فسان تیغ مژگان کرده ای
شمارهٔ ۶۱۹
زبان شانه را از حرف زلفش کی توان بستن؟
پریشان گوی را نتوان ز غمازی زبان بستن
کسی تا چند ریزد خار در چشم تماشایی؟
خدا فرصت دهد، خواهیم نخل باغبان بستن
ز پرکاری نظر می پوشد از عشاق سودایی
دکان داری است در جوش خریداران دکان بستن
غنیمت می شمارم صحبت گل، نیستم بلبل
که عمرم بگذرد ایام گل در آشیان بستن
شمارهٔ ۵۹۷
ز لباس تن برون آ به گه نیاز کردن
که به جامه های صورت نتوان نماز کردن
قد همچو تیر خود را به سجود حق کمان کن
که به این کلید بتوان در خلد باز کردن
شمارهٔ ۶۴۱
عرق آلود ز می طرف جبین ساخته ای
دیده ها را صدف در ثمین ساخته ای
ساده لوحی بود آیینه صد نقش مراد
تو ز صد نقش به نامی چو نگین ساخته ای
شمارهٔ ۵۷۲
بی سبب بر سرم ای عربده ساز آمده ای
از دل من چه به جا مانده که باز آمده ای؟
ز ره صبر چه پوشم، که (ز) الماس نگاه
سینه پردازتر از چنگل باز آمده ای
شمارهٔ ۶۴۰
دل هر کس که از خورشید ایمان گشت نورانی
بود از اشک دایم کار چشمش سبحه گردانی
ز غفلت مگذران بی گریه ایام محرم را
که ده روزست سالی موسم این دانه افشانی