شمارهٔ ۶۴۴
از سخن چند چو سی پاره پریشان گردی؟
مهر زن بر لب گفتار که قرآن گردی
جگر خود مخور از حسرت گلزار خلیل
آتش خشم فروخور که گلستان گردی
باش واله که درین دایره بی سر و پا
می شوی مرکز اگر دیده حیران گردی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۶۴۲
بی سبب بر سرم ای عربده ساز آمده ای
از دل من چه به جا مانده که باز آمده ای؟
ز ره صبر چه پوشم، که (ز) الماس نگاه
سینه پردازتر از چنگل باز آمده ای
شمارهٔ ۶۴۶
زهی نگاه تو با فتنه گرم همدوشی
به دور خط تو خورشید در سیه پوشی
ز قرب زلف دل آشفته بود، غافل ازین
که در دو روز کشد کار خط به سرگوشی
شمارهٔ ۶۴۳
از کجی ناخنه دیده انور گردی
راست شو راست که سرو لب کوثر گردی
نعل نان است در آتش ز پی گرسنگان
چه ضرورست پی رزق به هر در گردی؟
خم نمودند قدت را که زمین گیر شوی
نه که از بی بصری حلقه هر در گردی
بوالهوس نیست به لطف تو سزاوار، ولی
شرمت آید ز غلط کرده خود برگردی
شمارهٔ ۶۲۶
راز عشق از دل بی تاب نیاید بیرون
گل از آتش، شکر از آب نیاید بیرون
نگه از چشم کبود تو چه خوش می آید
یوسف از نیل به این آب نیاید بیرون
در چنین فصل بهاری که گل از سنگ دمید
زاهد از گوشه محراب نیاید بیرون
نیست از ورطه افلاک خلاصی ممکن
به شنا موج ز گرداب نیاید بیرون
شمارهٔ ۶۲۷
ز عشق بی مژه تر نمی توان بودن
بهار بی می و ساغر نمی توان بودن
شمارهٔ ۶۵۰
آسوده ای که لطف نمایان ندیده ای
آن سینه را ز چاک گریبان ندیده ای
از شوخی نگاه در آن چشم غافلی
در قطره چار موجه طوفان ندیده ای
از شست غمزه ناوک مشکین نخورده ای
در گرد سرمه جنبش مژگان ندیده ای
شمارهٔ ۶۳۸
ازان رخسار حیرت آفرین تا پرده واکردی
مرا چون دیده قربانیان بی مدعا کردی
به خون آغشته نتوان دید آن لبهای نازک را
وگرنه با تو می گفتم چها گفتی، چها کردی
شمارهٔ ۶۳۹
ندارد حسن خط چون من غلام حلقه در گوشی
ندارد صفحه دوران چو من عاشق بناگوشی
مرا در قلزمی شور محبت می دهد جولان
که باشد آسمان آنجا حباب خانه بر دوشی
شمارهٔ ۶۴۵
کند چه نشو و نما دانه زمین گیری
که در گذار ندیده است ابر تصویری
مبرهن است ز شبنم ربایی خورشید
که در بساط فلک نیست دیده سیری
به هر که نیست به حق آشنا، ندارد کار
ندیده ام چو سگ نفس آشنا گیری
شمارهٔ ۶۵۲
ای فتنه از سپاه تو تیری ز ترکشی
از خنده تو شور قیامت نمکچشی
میدان بی قراری ما را کنار نیست
دل یک سپندو عشق تو دریای آتشی
شمارهٔ ۶۵۹
بهار می گذرد، سیر گلستانی کن
به آشیان چه فرو رفته ای، فغانی کن
مباد خیره شود آرزوی خام طمع
به وقت خواب گل بوسه را نشانی کن!
ترا به خلق، تماشاییان شناخته اند
برای گلشن خود فکر باغبانی کن
شمارهٔ ۶۵۱
زهاد را به حلقه رندان چه می بری؟
این خار خشک را به گلستان چه می بری
جنت به چشم مرده دلان نخل ماتمی است
زهاد را به سیر گلستان چه می بری؟
شمارهٔ ۶۶۱
یکی هزار شد از عشق ناتمامی من
ز آفتاب قیامت فزود خامی من
کمال چون مه نو بوته گدازم شد
به از تمامی من بود ناتمامی من
شمارهٔ ۶۵۴
محبت چون کند زورآزمایی
شکست آرد به قلب مومیایی
به رنگ و بو مناز ای گل که دارد
خزان در آستین دست حنایی