شمارهٔ ۲۹
زهی رخ تو نموداری از بهشت خدا
نهال قد تو برهان عالم بالا
گرفته راهی عشق از ملال خاطر ماست
حباب در گره افکنده کار این دریا
خوشا کسی که ازین تنگنای بی حاصل
به خاک برد دلی همچو سینه صحرا
سیاه روز چو فانوس بی چراغ بود
درون پرده چشمی که نیست نور حیا
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۴۳
گر ز روی خود براندازی نقاب
پشت بر دیوار ماند آفتاب
ای رسانده کاوش مژگان تو
خانه چشم اسیران را به آب
شمارهٔ ۲۷
صیقلی می شود از زخم زبان سینه ما
دم شمشیر بود صیقل آیینه ما
بی قدح راه به غیب دهن خود نبریم
عالم آب بود خلوت آیینه ما
هر که ناخن به جگرکاوی ما تیز کند
ماه عیدست به چشم دل بی کینه ما
شمارهٔ ۳۷
از نغمه عشاق چه ذوق اهل هوس را؟
از ناله بلبل چه خبر چوب قفس را؟
بربند به نرمی دهن هرزه درایان
از پنبه توان کرد زبان بند جرس را
شمارهٔ ۴۴
گل رخسار او در عالم آب
زند ترخنده بر یاقوت سیراب
نبرد تلخی بادام را قند
نشد کم زهر چشمش از شکرخواب
شمارهٔ ۴۲
چنان ز ساده دلی ها رمیده ام ز کتاب
که بوی خون به مشامم رسید ز سرخی باب!
تمام شب به خیال تو عشق می بازم
ز سادگی به کتان صاف می کنم مهتاب
شمارهٔ ۴۹
شیوه ما گرد جانان بی خبر گردیدن است
گرد دل گردیدن ما گرد سر گردیدن است
در محرم تا چه خونها در دل مردم کند
محنت آبادی که عیدش دربدر گردیدن است
شمارهٔ ۴۰
چه غم از کشمکش ماست جهان گذران را؟
خار مانع نشود قافله ریگ روان را
نکنند اهل دل از کجروی چرخ شکایت
کجی تیر بود باعث آرام نشان را
نغمه در زاهد پوسیده سرایت ننماید
این نسیمی است که از جای کند سرو جوان را
شمارهٔ ۳۰
(مده ز دست درین فصل جام صهبا را
که موج لاله به می شست روی صحرا را)
(جنون ما به نسیم بهانه ای بندست
بس است آتش گل دیگجوش سودا را)
شمارهٔ ۵۵
نمی کشد دل غمگین به صبحگاه مرا
که دل ز چهره خندان شود سیاه مرا
ز هرزه خندی گل پاکشیدم از گلزار
در گشاده نهد چوب پیش راه مرا
شمارهٔ ۴۱
لعل از کان بدخشان، گوهر از عمان طلب
گنج از ویران، حضور دل ز درویشان طلب
نیست نعمت را درین دریای بی پایان حساب
چون صدف از عالم بالا همین دندان طلب
می کند کار نمک درمی، تکلف در سلوک
خانه را پاک از تکلف کن دگر مهمان طلب
شمارهٔ ۵۱
چه حاجت است به می لعل سیر رنگ ترا؟
نظر به پرتو خورشید نیست رنگ ترا
دم از ثبات قدم می زند ز ساده دلی
ز دور دیده هدف جلوه خدنگ ترا
شمارهٔ ۵۶
سلاح جوهر ذاتی است شیرمردان را
چه حاجت است به شمشیر تیزدستان را؟
ز خون هر دو جهان دست عشق مستغنی است
چه احتیاج نگارست دست مرجان را؟
بر آن گروه حلال است دعوی همت
که چین جبهه شمارند مد احسان را
شمارهٔ ۵۲
خوش آن شبی که کنم مست دیده بانش را
به دست بوسه دهم خاک آستانش را
حدیثی از گل رخسار او که می گوید؟
که همچو غنچه پر از زر کنم دهانش را
گلی که نیست به فرمان او، چو نافرمان
برآورم ز پس سر برون زبانش را
شهید باده چو خواهید جان نو یابد
به چوب تاک بسوزید استخوانش را
شمارهٔ ۲۲
جان من رفتن ازین سینه بی کینه چرا؟
روی گردان شدن از صحبت آیینه چرا؟
میفروشان به خدا عالم درویشی هاست
نگرفتن به گرو خرقه پشمینه چرا؟