غزل شمارهٔ ۱۵۶
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام برهم میخورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن
بوی خون میآید از آزار دلهای دو نیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشهگیری درد سر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
پشه با شب زندهداری خون مردم میخورد
زینهار از زاهد شب زندهدار اندیشه کن
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۱۴۸
تا از خودی خود نبریدند عزیزان
چون نی به مقامی نرسیدند عزیزان
چون عمر سبکسیر ازین عالم پرشور
رفتند و به دنبال ندیدند عزیزان
دادند به معشوق حقیقی دل و جان را
یوسف به زر قلب خریدند عزیزان
دیدند که در روی زمین نیست پناهی
در کنج دل خویش خزیدند عزیزان
خارست نصیب تو ز گلزار، وگرنه
از خار چه گلهاکه نچیدند عزیزان
فقری که تو امروز به هیچش نستانی
با سلطنت بلخ خریدند عزیزان
درقید فرنگ آن که نیفتاده، چه داند
کز جسم گرانجان چه کشیدند عزیزان
صائب نرسیدند به سر منزل مقصود
تا پای به دامن نکشیدند عزیزان
غزل شمارهٔ ۱۵۸
عاشق سلسلهٔ زلف گرهگیرم من
روزگاری است که دیوانهٔ زنجیرم من
نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه
محو یک نقش چو آیینهٔ تصویرم من
مرغ بیپر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من
نشود دیدهٔ من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من
هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من
بهر آزادی من شب همه شب مینالد
بس که از بیگنهی بار به زنجیرم من
گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سرپنجهٔ تقدیرم من
غزل شمارهٔ ۱۶۱
ز گل فزود مرا خارخار خندهٔ تو
که نیست خندهٔ گل در شمار خندهٔ تو
مرا ز سیر گلستان نصیب خمیازه است
که نشکند قدح گل، خمار خندهٔ تو
شده است گل عبث از برگ سر بسر ناخن
گرهگشایی دلهاست کار خندهٔ تو
گشود لب به شکر خنده غنچهٔ تصویر
نشد که گل کند از لب، بهار خندهٔ تو
در آی از درم ای صبح آرزومندان
که سوخت شمع من از انتظار خندهٔ تو
دهان غنچه به لب مهر دارد از شبنم
ز بس خجل شده در روزگار خندهٔ تو
غزل شمارهٔ ۱۲۲
ما درین وحشت سرا آتش عنان افتادهایم
عکس خورشیدیم در آب روان افتادهایم
ناامید از جذبهٔ خورشید تابان نیستیم
گر چه چون پرتو به خاک از آسمان افتادهایم
رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار
در رکاب باد چون برگ خزان افتادهایم
نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت
مرغ بیبال و پریم از آشیان افتادهایم
بر نمیدارد عمارت این زمین شورهزار
ما عبث در فکر تعمیر جهان افتادهایم
از کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیم
گر چه در آغوش بحر بیکران افتادهایم
چهرهٔ آشفته حالان نامهٔ واکردهای است
گر چه ما در عرض مطلب بیزبان افتادهایم
کجروی در کیش ما کفرست صائب همچو تیر
از چه دایم در کشاکش چون کمان افتادهایم؟
غزل شمارهٔ ۱۶۵
یارب از عرفان مرا پیمانهای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
هر سر موی حواس من به راهی میرود
این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده
در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز
خانهٔ تن را چراغی از دل بیدار ده
نشاهٔ پا در رکاب می ندارد اعتبار
مستی دنبالهداری همچو چشم یار ده
برنمیآید به حفظ جام، دست رعشه دار
قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده
مدتی گفتار بیکردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بیگفتار ده
چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟
پایی از آهن به این سرگشته، چون پرگار ده
شیوهٔ ارباب همت نیست جود ناتمام
رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده
بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد
از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده
غزل شمارهٔ ۱۵۹
زمین به لرزه درآید ز دل تپیدن من
شود سپهر زمینگیر از آرمیدن من
هزار مرحله را چون جرس دل شبها
توان برید به آواز دل تپیدن من
مرا چو آبله بگذار تا شوم پامال
نمیرسد چو به کس فیضی از رسیدن من
فغان که زیر فلک نیست آنقدر میدان
که داد وحشت خاطر دهد رمیدن من
هزار فتنهٔ خوابیده چون شراب کهن
نهفته است در آغوش آرمیدن من
درین ریاض، چو چشم آن ضعیف پروازم
که برگ کاه شود مانع پریدن من
مرا چون صبح به دست دعا نگه دارید
که روشن است جهان از نفس کشیدن من
حیات من به تماشای گلعذاران است
ز راه چشم چو شبنم بود چریدن من
عیار آن لب شیرین و ساعد سیمین
توان گرفتن از دست و لب گزیدن من
ز بس که تلخی دوران کشیدهام صائب
دهان مار شود تلخ از گزیدن من!
غزل شمارهٔ ۱۶۸
بهار گشت، ز خود عارفانه بیرون آی
اگر ز خود نتوانی، ز خانه بیرون آی
بود رفیق سبکروح تازیانهٔ شوق
نگشته است صبا تا روانه بیرون آی
اگر به کاهلی طبع برنمیآیی
ز خود به زور شراب شبانه بیرون آی
براق جاذبهٔ نوبهار آماده است
همین تو سعی کن از آستانه بیرون آی
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید
چه میشود، تو هم از کنج خانه بیرون آی
کنون که کشتی می راست بادبان از ابر
سبک ز بحر غم بیکرانه بیرون آی
درید غنچهٔ مستور پیرهن تا ناف
تو هم ز خرقهٔ خود صوفیانه بیرون آی
ازین قلمرو کثرت، که خاک بر سر آن!
به ذوق صحبت یار یگانه بیرون آی
ترا میان طلبی از کنار دارد دور
کنار اگر طلبی، از میانه بیرون آی
حجاب چهرهٔ جان است زلف طول امل
ازین قلمرو ظلمت چو شانه بیرون آی
ز خاک، یک سرو گردن، به ذوق تیر قضا
اگر ز اهل دلی، چون نشانه بیرون آی
کمند عالم بالاست مصرع صائب
به این کمند ز قید زمانه بیرون آی
غزل شمارهٔ ۱۴۲
ما درد را به ذوق می ناب میکشیم
از آه سر منت مهتاب میکشیم
از حیف و میل، پلهٔ میزان ما تهی است
از سنگ، ناز گوهر سیراب میکشیم
پاکی است شرط صحبت پاکیزه گوهران
پیش از پیاله دست و دهن آب میکشیم!
بر خاک تشنه جرعه فشانی عبادت است
ما باده را به گوشهٔ محراب میکشیم
ترسانده است دولت بیدار، چشم ما
از بخت خفته ناز شکر خواب میکشیم
صائب به زور گریهٔ بیاختیار، ما
در گوش بحر حلقهٔ گرداب میکشیم
غزل شمارهٔ ۱۶۶
صبح شد برخیز مطرب گوشمال ساز ده
عیشهای شب پریشان گشته را آواز ده
هیچ ساز از دلنوازی نیست سیرآهنگتر
چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده
جام را لبریزتر از دیدهٔ عشاق کن
از صف دریاکشان آنگه مرا آواز ده
کوری بیمنت از چشم به منت خوشترست
گر توانی بوی پیراهن به یوسف باز ده
شبنم از روشندلی آیینهٔ خورشید شد
ای کم از شبنم، تو هم آیینه را پرداز ده
چون نمودی سیر و دور خویش را صائب تمام
روشنی چون مه به خورشید درخشان باز ده
غزل شمارهٔ ۱۷۱
ای جهانی محو رویت، محو سیمای کهای؟
ای تماشاگاه عالم، در تماشای کهای؟
عالمی را روی دل در قبلهٔ ابروی توست
تو چنین حیران ابروی دلارای کهای؟
شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند
ای بهار زندگی آخر تو شیدای کهای؟
چون دل عاشق نداری یک نفس یکجا قرار
سر به صحرا دادهٔ زلف چلیپای کهای؟
چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت
در کمین جلوهٔ سرو دلارای کهای؟
نشکنی از چشمهٔ کوثر خمار خویش را
از خمار آلودگان جام صهبای کهای؟
غزل شمارهٔ ۱۷۲
ای شمع طور از آتش حسنت زبانهای
عالم به دور زلف تو زنجیر خانهای
شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رخت
زین بیشتر چگونه کند سعی، دانهای؟
از هر ستاره، چشم بدی در کمین ماست
با صد هزار تیر چه سازد نشانهای؟
چون باد صبح، رزق من از بوی گل بود
مرغ قفس نیم که بسازم به دانهای
ناف مرا به نغمهٔ عشرت بریدهاند
چون نی نمیزنم نفس بیترانهای
صائب فسردهایم، بیا در میان فکن
از قول مولوی غزل عاشقانهای
غزل شمارهٔ ۱۶۲
زبان چو پسته شود سبز در دهن بیتو
گره چو نقطه شود رشتهٔ سخن بیتو
نفس گسسته چو تیری که از کمان بجهد
برون ز خانه دود شمع انجمن بیتو
صدف ز دوری گوهر، چمن ز رفتن گل
چنان به خاک برابر نشد که من بیتو
شود ز شیشهٔ خالی خمار میافزون
غبار دیده فزاید ز پیرهن بیتو
به چشم شبنم این بوستان گل افتاده است
ز بس گریسته در عرصهٔ چمن بیتو
ز ما توقع پیغام و نامه بیخبری است
گره فتاده به سررشتهٔ سخن بیتو
تو رفتهای به غریبی و از پریشانی
شده است شام غریبان مرا وطن بیتو
به روی گرم تو ای نوبهار حسن، قسم
که شد فسرده دل صائب از سخن بیتو
غزل شمارهٔ ۱۷۵
سوختی در عرق شرم و حیا ای ساقی
دو سه جامی بکش، از شرم برآ ای ساقی
از می و نقل به یک بوسه قناعت کردیم
رحم کن بر جگر تشنهٔ ما ای ساقی
پنبه را وقت سحر از سر مینا بردار
تابرآید می خورشید لقا ای ساقی
بوسه دادی به لب جام و به دستم دادی
عمر باد و مزهٔ عمر ترا ای ساقی!
دهنم از لب شیرین تو شد تنگ شکر
چون بگویم به دو لب، شکر ترا ای ساقی؟
شعله بیروغن اگر زنده تواند بودن
طبع بی می نکند نشو و نما ای ساقی
صائب تشنه جگر را که کمین بندهٔ توست
از نظر چند برانی به جفا ای ساقی؟
غزل شمارهٔ ۱۷۶
حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقی
مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی
به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم
من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی
به راهی میرود هر تاری از زلف حواس من
مرا شیرازه کن از موج می زنهار ای ساقی
چرا از غیرت مذهب بود کم غیرت مشرب؟
مرا در حلقهٔ اهل ریا مگذار ای ساقی
چراغ طور در فانوس مستوری نمیگنجد
برون آور مرا از پردهٔ پندار ای ساقی
شراب آشتیانگیز مشرب را به دور آور
بده تسبیح را پیوند با زنار ای ساقی
ادیب شرع میخواهد به زورم توبه فرماید
به حال خود من شوریده را مگذار ای ساقی
ز انصاف و مروت نیست در عهد تو روشنگر
زند آیینهٔ من غوطه در زنگار ای ساقی
به شکر این که داری شیشهها پر بادهٔ وحدت
به حال خویش صائب را چنین مگذار ای ساقی