پاسخ به:رباعیات شیخ بهایی
ای در طلب علوم، در مدرسه چند؟
تحصیل اصول و حکمت و فلسفه چند؟
هر چیز به جز ذکر خدا وسوسه است
شرمی ز خدا بدار، این وسوسه چند؟
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
آن حرف که از دلت غمی بگشاید
در صحبت دل شکستگان میباید
هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت
جز شیشهٔ دل که قیمتش افزاید
عشاق به غیر دوست، عاری دارند
از حسرت آرزوی او بیزارند
و آنان که کنند طاعت از بهر بهشت
عشاق نیند، بهر خود در کارند
دیدی که بهائی چو غم از سر وا کرد
از مدرسه رفت و دیر را مائوا کرد
مجموع کتابهای علم درسی
از هم بدرید و کاغذ حلوا کرد
فردا که محققان هر فن طلبند
حسن عمل از شیخ و برهمن طلبند
از آنچه درودهای، جوی نستانند
وز آنچه نکشتهای، به خرمن طلبند
خوش آن که صلای جام وحدت در داد
خاطر ز ریاضی و طبیعی آزاد
در منطقهٔ فلک نزد دست خیال
در پای عناصر، سر فکرت ننهاد
در میکده دوش، زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت:
از میکده هم به سوی حق راهی هست
رندان گاهی ملک جهان میبازند
گاهی به نگاهی، دل و جان میبازند
این طور قمار، نه چند است و نه چون
هر طور برآید، آنچنان میبازند
بر درگه دوست، هر که صادق برود
تا حشر ز خاطرش علائق برود
صد ساله نماز عابد صومعهدار
قربان سر نیاز عاشق برود
او را که دل از عشق مشوش باشد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصهٔ عاشقان، همی کم شنوی
بشنو، بشنو که قصهشان خوش باشد
آهنگ حجاز مینمودم من زار
کامد سحری به گوش دل این گفتار
یارب، به چه روی جانب کعبه رود
گبری که کلیسا از او دارد عار
دنیا که دلت ز حسرت او زار است
سرتاسر او تمام، محنتزار است
بالله که دولتش نیرزد به جوی
تالله که نام بردنش هم عار است
با دل گفتم: به عالم کون و فساد
تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاد
دل گفت: تو نزدیک به مرگی، چه غم است
بیچاره کسی که این دم از مادر زاد
پیوسته دلم ز جور خویشان، ریش است
وین جور و جفای خلق، از حد بیش است
بیگانه به بیگانه، ندارد کاری
خویش است که در پی شکست خویش است
در مزرع طاعتم، گیاهی بنماند
دردست به جز ناله و آهی بنماند
تا خرمن عمر بود، در خواب بدم
بیدار کنون شدم که کاهی بنماند