پاسخ به:رباعیات شاه نعمتالله ولی
نقشی و خیالیست که عالم خوانند
معنی سخن محققان می دانند
این طرفه که در حقیقت این نقش خیال
حقّند ولی خیال را می دانند
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
در پای تو سروران سر انداخته اند
وز عشق تو خانمان بر انداخته اند
رندانه به عشق چشم سرمست خوشست
خود را به خرابات در انداخته اند
لطفش به کرم شهد و شهودم بخشید
وز وجود وجود خود وجودم بخشید
هر چیز که او دهد همه خیر بود
خیــری به تمام کرد و بودم بخشید
از آتش عشق شمعی افروخته اند
پروانهٔ جان عاشقان سوخته اند
در مجمر سینه عود دل می سوزد
آتشبازی به عاشق آموخته اند
رندان ز وجود وز عدم دم نزنند
از ملک حدوث وز قدم دم نزنند
باشند مدام همدم جام شراب
می می نوشند دم به دم دم نزنند
داند عالم اگر نکو اهل بود
کان علم که بی عمل بود سهل بود
علمی که عمل طلب کند از عالم
گر زان که عمل نمیکند جهل بود
دلدار مرا کشت حیاتم بخشید
وز زحمت این جهان نجاتم بخشید
خرمای خبیصی چو ز دستم بربود
اما به عوض شاخ نبـــاتم بخشید
وجدان تو با وجود چندان نبود
وین غنچهٔ وجدان تو خندان نبود
آن نقش خیالی که تو بینی در خواب
جز خواب و خیال نقشبندان نبود
درد دل خسته دردمندان دانند
نه خوش نفسان خیره خندان دانند
از سرّ قلندری تو گر محرومی
سریست در آن سینه که مستان دانند
یک عالم از آب و گل بپرداخته اند
خود را به میان آن در انداخته اند
خود می گویند و باز خود می شنوند
از ما و شما بهانه بر ساخته اند
هر دل که به ذوق سرمدی خواهد بود
در دایرهٔ محمدی خواهد بود
آن یار که مذهب حسینی دارد
او طالب سرّ احمدی خواهد بود
هر باده که از حضرت الله دهند
بی منت ساقی به سحرگاه دهند
خواهی که کمال معرفت دریابی
از خود بگذر تا به خودت راه دهند
فقری که از او غنای مطلق آید
گر زان که طلب کنی به جان می شاید
من فقر همی جویم و آن خواجه غنا
از خواجهٔ ما فقر و غنا می آید
خاک در میخانه مگر بیخته اند
کاین گرد و غبار را بر انگیخته اند
یا ماه رخان خطهٔ ماهانند
کز زلف عبیر در جهان ریخته اند
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سود و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی تو ام کرد چنان
کز نیک و بد و بیش و کمم هیچ نماند