پاسخ به:رباعیات شاه نعمتالله ولی
عشق آمد و عقل رخت بربست و برفت
آن عهد که بسته بود بشکست و برفت
چون دید که پادشه درآمد سرمست
بیچاره غلام زود برجست و برفت
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
بی درد طریق حیدری نتوان یافت
بی کفر ره قلندری نتوان یافت
بی رنج فنا گنج بقا نتوان دید
در حضرت ما به سر ، سری نتوان یافت
گر یار غنا دهد غنا دوست تر است
ور فقر دهد فقر مرا دوست تر است
گر منع عطا کند من آن می خواهم
ور زانکه عطا دهد مرا دوست تر است
تا بر سر ما سایهٔ شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر درگه ماست
گلزار بهشت و حور خاک ره ماست
زیرا که برون کون منزلگه ماست
آن عین که عین جملهٔ اعیان است
عینی است که آن حقیقت انسان است
در آینهٔ دیدهٔ ما بتوان دید
اما چه کنم ز چشم تو پنهان است
واصل به خودم عین وصالم این است
بر حال خودم همیشه حالم این است
در آینهٔ ذات مثالی دارم
تمثال جمال بی مثالم این است
در آینه ای گر چه نماید غیرت
غیر تو ز آینه زداید غیرت
در خانهٔ دل که خلوت حضرت تست
غیرت نگذارد که درآید غیرت
عشق است که جان عاشقان زنده از اوست
نوری است که آفتاب تابنده از اوست
هر چیز که در غیب و شهادت یابی
موجود بود ز عشق و پاینده از اوست
در دیدهٔ ما هر دو جهان آینهای است
جانان چو نماینده و جان آینه است
عینی است که باطناً نماینده بود
هر چند که ظاهراً نهان آینهای است
خوش آینه ایست مظهر و ذات و صفات
در وی غیری کجا نماید هیهات
هر ساغر می که ساقیم می بخشد
جامیست جهان نما پر از آب حیات
رندی که ز هر دو کون یکتا گردد
در کتم عدم واله و شیدا گردد
سر در قدم ساقی سرمست نهد
بی زحمت پا به گرد مأوا گردد
میخانهٔ عشق او سرای دل ماست
وان دُردی درد دل دوای دل ماست
عالم به تمام جمله اسمای اله
پیدا شده است از برای دل ماست
عشق آمد و شمع خود به پروانه سپرد
رندی بگرفت و خوش به میخانه سپرد
روزی گویند نعمتاللّه امروز
مستانه برفت و جان به جانانه سپرد
در مذهب ما محب و محبوب یکی است
رغبت چه بود راغب و مرغوب یکی است
گویند مرا که عین او را بطلب
چه جای طلب طالب و مطلوب یکی است
در مجلس ما به ترک می نتوان کرد
با عقل بیان عشق وی نتوان کرد
چون اوست حقیقت وجود همه چیز
ادراک وجود هیچ شی نتوان کرد