پاسخ به:رباعیات شاه نعمتالله ولی
مستم ز خرابات ولی از می نه
نقلم همه نقل است و حریفم شی نه
ای عالمیان نشان ولیکن پی نه
عالم همه در من است و من در وی نه
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
در هر دو جهان غیر یکی باشد نه
در بودن آن یکی شکی باشد نه
گر زان که یکی در دگری می نگرد
در مذهب عشق نیککی باشد نه
موجود به واجب الوجودیم همه
هستیم ولی هیچ نبودیم همه
از جود وجود عشق موجود شدیم
بی جود وجود بی وجودیم همه
اسرار سعادت نه به عادت زده ای
وز گنج همه روزه زیادت زده ای
این چشم سیه سرخ بر ابرو که تو راست
پیداست که از سر ارادت زده ای
رند است کسی که از خودی وارسته
پیوسته یگانه با یکی پیوسته
برخاسته از هر دو جهان رندانه
در کوی خرابات مغان بنشسته
گفتم شاهم گفت که از دولت من
گفتم ماهم گفت که از طلعت من
گفتم خواهم که پادشاهی گردم
گفتا گردی ولیکن از خدمت من
اللّه یکی صفات او بسیاری
وز هر صفتی به عاشقی بازاری
یاری که به هر صفت ورا باشد یار
یاری باشد چو سید ما باری
گفتم مستم گفت چنین پنداری
گفتم هشیار گفت تو نه هشیاری
گفتم چه کنم گفت که می گو چه کنم
گفتم تا کی گفت که تا جان داری
با آنکه تو اندر پی مقصود خودی
نه واجد غیری و نه موجودی خودی
مقصود تو از طاعت معبود اگر
بهبود خود است پس تو معبود خودی
گر زان که تو الطاف الهی یابی
وین بحر محیط ما کماهی یابی
هر چند گدا و بینوایی ای یار
اندیشه مکن که پادشاهی یابی
بی رنگ اگر ز رنگ آگاه شوی
دانندهٔ سرّ صبغةاللّه شوی
گر نعمت او بی حد و عد بشناسی
حقا که تو نیز نعمتاللّه شوی
دانستن علم دین شریعت باشد
چون در عمل آوری طریقت باشد
گر علم و عمل جمع کنی با اخلاص
از بهر رضای حق حقیقت باشد
گر زانکه نه در بند هوا و هوسی
با ما نفسی بر آ اگر همنفسی
این یک نفس عزیز را خوار مدار
دریاب که بازماندهٔ یک نفسی
تا با خبرم ز تو ندارم خبری
وز مایی و وز منی نمانده اثری
بی خود نگرم به خود خدا می بینم
اینست نظر به چشم ما کن نظری
گر شه خواهی محرم آن شاه بجو
در راه در آ و یار همراه بجو
گر بنده و سیّدی به هم می طلبی
برخیز و بیا و نعمتاللّه بجو