پاسخ به:رباعیات شاه نعمتالله ولی
بردار نقاب و می نگر آن رویش
دانی که نقاب چیست یعنی مویش
موئی ز سر زلف نگارم به کف آر
آنگه بنشین و خوش خوشی می بویش
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
در مجلس انس همدمی یافته ایم
در پردهٔ عشق محرمی یافته ایم
عالم چه کنم که از دو عالم بهتر
در سینهٔ خویش عالمی یافته ایم
شاها نظری کن که فقیران توییم
گر نیک و بدیم هرچه هست آن توییم
فرمان تو را کمر به جان می بندیم
زیرا که همه بندهٔ فرمان توییم
ما درویشیم پادشاهی بخشیم
ملکی از ماه تا به ماهی بخشیم
عالم چه بود که در زمان بخشش
مجموع خزائن الهی بخشیم
والله به خدا که ما خدا می دانیم
اسرار گدا و پادشا می دانیم
سرپوش فکنده اند بر روی طبق
سریست در این طبق که ما می دانیم
ما عادت خود بهانه جوئی نکنیم
جز راست روی و نیک خوئی نکنیم
آنها که به جای ما بدی ها کردند
گر دست دهد به جز نکوئی نکنیم
ای دل به طریق عاشقی راه یکی است
در کشور عشق بنده و شاه یکی است
تا ترک دو رنگی نکنی در ره عشق
واقف نشوی که نعمتاللّه یکی است
ما سوخته ایم و بارها سوخته ایم
وین خرقهٔ پاره بارها دوخته ایم
هر شعله که ز آتش ز سر شوق جهد
در ما گیرد از آنکه ما سوخته ایم
از دولت عشق عقل گشته پامال
مستقبل و ماضیم همه آمده حال
نه دی و نه فردا و نه صبح است و نه شام
ایمن شده عمرم ز مه و هفته و سال
ما جمله حروف عالیاتیم مدام
پنهان ز همه به غیب ذاتیم مدام
هر چند کتاب عالمی بنوشتیم
پوشیده ز لوح کایناتیم مدام
انگشت زنان بر در جانان رفتیم
پیدا بودیم باز پنهان رفتیم
گوئی که برفت نعمت الله ز جهان
رفتیم ولی به نور ایمان رفتیم
در عالم عشق منزلی ساختهام
سرمایه و سود جمله درباختهام
من با تو بگویم که چه بشناختهام
بشناخته ام چنان که بشناختهام
در کتم عدم قلندر چالاکیم
در ملک وجود مالک افلاکیم
در کوی فنا جام بقا می نوشیم
در مجلس عشق ساقی لولاکیم
ما محرم راز حضرت سلطانیم
احوال درون و هم برون می دانیم
منشی قضا هرچه نویسد مجمل
بر لوح قدر مفصلش می خوانیم
دل در سر زلف دلستانش بستم
وز نرگش چشم پر خمارش مستم
من نیست شدم ز هست خود رستم
از هستی اوست هستیم گر هستم