شمارهٔ ۴۵
عشق مجنون و خوبی لیلی
گفته اند و شنیده ای خیلی
سخن عاشقان بیا بشنو
شنو از من تو از خدا بشنو
خوش حبابی روان شده در جو
عین دریا بجو و از ما جو
آب در برگ گل شده پنهان
گل بگیر و گلاب زو بستان
سخنی خوش به ذوق می گویم
یاری از اهل ذوق می جویم
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۳۲
آفتابی در قمر پیدا شده
فتنهٔ دور قمر در وا شده
چیست عالم صورت اسمای او
صورت و معنی به هم باشد نکو
اسم او ذات و صفات او بود
نام او یک نزد ما آن دو بود
معنی اسم و مسمی باز جو
عارفی را گر بیابی راز گو
آفتابی رو نموده مه لقا
بنگر این آئینهٔ گیتی نما
ذره ای بی نور او بینیم ، نی
یک نفس با غیر بنشینیم ، نی
علم ذوقست ای برادر گوش کن
جام می شادی رندان نوش کن
شمارهٔ ۳۹
ز ذوق خود تو را آگاه کردم
بهانه آفتاب و ماه کردم
دوئی بگذار تا باشی یگانه
مراد ما یکی دیگر بهانه
درآ در حلقهٔ رندان سرمست
تو را گر میل ذوق عارفانست
فنا شو تا بقا یابی ز باقی
سبو می کش که یابی لطف ساقی
خراباتست و ما مست و خرابیم
چو رندان اوفتاده در شرابیم
ز بحری قطره ای گفتم عیانش
معانی خوشی کردم بیانش
ز شرک خودپرستی گر برستی
به غیر از حضرت حق کی پرستی
خیال غیر خوابی می نماید
همه عالم سرابی می نماید
به بزم عاشقان ما گذر کن
دمی در چشم مست ما نظر کن
طلب کن گنج اسمای الهی
اگر یابی بیابی پادشاهی
اگر اسم و مسمی را بدانی
به ذوق این شرح اسما را بخوانی
شمارهٔ ۴۶
ما خیالیم و در حقیقت او
جز یکی در دو کون دیگر کو
انه ظاهر بنا فینا
هو معنا و فانظروا معنی
نور چشم است در نظر پیداست
نظری کن ببین که او با ماست
الف و میم عارف و معروف
شده در لام معرفت مکشوف
شمارهٔ ۴۱
آن یکی کوزه ای ز یخ برداشت
کرد پر آب یک زمان بگذاشت
چون هوا ز آفتاب گرمی یافت
گرمیش بر وجود کوزه بتافت
آب شد برف و کوزه شد با آب
اسم و رسم از میانه شد دریاب
اول ما چو آخر ما شد
قطره دریاست چون به دریا شد
قطر و بحر و موج و جو آبند
عین ما را به عین ما یابند
نقد گنجینه ای قدم مائیم
گرچه موجیم عین دریائیم
آب در هر قدح که جا گیرد
در زمان رنگ آن انا گیرد
گر نه آبست اصل گوهر چیست
جوهر گوهر منور چیست
همه عالم چو گوهری دریاب
عین او بین و جوهری دریاب
چیست عالم به نزد درویشان
پرده دار حقیقت ایشان
آن حقیقت که اول همه اوست
صورتش عالمست و معنی دوست
گنج و گنجینه و طلسم نگر
صفت و ذات بین و اسم نگر
شمارهٔ ۲۰
عین ما از حب ذاتی فیض یافت
لاجرم از علم سوی عین یافت
عین اول صورت الله شد
ز آفتاب حضرتش چون ماه شد
اسم اعظم جامع ذات و صفات
روح اعظم پادشاه کاینات
عقل کل روح محمد خوانمش
صورت آن عین اول دانمش
عین اول عین انسانی بود
مجمع الطاف سلطانی بود
در دو عالم هرچه هست از جزو و کل
باشد از ذات و صفات عقل کل
روح کلی باشد و لوح و قضا
هست جزویات او ارواح ما
عقل کل است او دیگرها بدن
سر این نکته روان بشنو ز من
عقل کل صورت نبندد بی صفات
هم صفت قائم بود اما به ذات
زین سه نقطه یک الف گشته عیان
اول قرآن بود نیکش بخوان
نقطه اصل او و او اصل حروف
خوش بود بر اصل اگر یابی وقوف
اعتباری دان به نزد ما صفات
گر چه باشد در حقیقت عین ذات
در حقیقت آن الف یک نقطه ایست
نیک دریابش که نیکو نکته ایست
شمارهٔ ۳۴
گرم باش و آتشی خوش برفروز
خرقه و سجاده و هستی بسوز
صورت و معنی به این و آن گذار
دنیی و عقبی به جسم و جان گذار
جام می بگذار و ساقی را طلب
تا چو رندان مستی ای یابی عجب
بعد از آن مستی چو ما هشیار شو
عارفانه بر سر بازار شو
تا ببینی آن یکی اندر یکی
خود یکی باشی و باشی نیککی
هر کجا کنجیست گنجی در وی است
کنج دل بی گنج عشق وی کی است
هر صدف در بحر ما دُر خوشاب
باشد آن حاصل ولی از عین آب
گوهر ار جوئی درین دریا بجو
جوهر دُر یتیم از ما بجو
عین او در عین اعیان رو نمود
چون نظر فرمود غیر او نمود
یک حقیقت صد هزارش اعتبار
آن یکی باشد یکی نی صد هزار
قطره و موج و حباب و جو نگر
عین این دریای ما نیکو نگر
درصد آئینه یکی چون رو نمود
صد نمود اما به جز یک رو نبود
جامی از می پر ز می داریم ما
جرعه ای با غیر نگذاریم ما
در خرابات مغان رندان تمام
می خورند شادی سید والسلام
شمارهٔ ۲۸
مجمع البحرین اگر جوئی دلست
جامع مجموع اگر گوئی دلست
دل بود خلوتسرای خاص او
هرچه می خواهی بیا از دل بجو
اوسع است از عرش اعظم عرش دل
چیست کرسی سدره ای از فرش دل
کنت کنزاً گنج اسمای وی است
کنز دل می جو که آن جای وی است
جملهٔ اسما در او گنجیده اند
اهل دل دل را بدین سان دیده اند
علم اجمالی چو دانستی به جان
علم تفصیلی ز لوح دل بخوان
از جمال و از جلال ذوالجلال
تربیت یابد دل مالایزال
نقطه ای در دایره بنهفته اند
اهل دل این نقطه را دل گفته اند
نقد دل را قلب می خواند عرب
باشد از تقلیب او را این لقب
جامع غیب و شهادت دل بود
تخت سلطان ولایت دل بود
رحمت ذاتی دهد دل را سعت
لاجرم اوسع بود دل را صفت
فی المثل گر عالم بی منتها
در دل عارف درآید بارها
دل مُحسّ آن نگردد جان من
این چنین فرمود آن جانان من
شمه ای گفتم ز دل بشنو ز جان
تا بیابی ذوق جان عارفان
یادگار نعمت الله یاد دار
یاد دار از نعمت الله یادگار
شمارهٔ ۵۱
جو چه جوئی بیا و دریا جو
عین ما را به عین ما واجو
جامی از می ستان و خوش درکش
ساقی مست گیر و خوش درکش
از اضافات و از نسب بگذر
نور او را به نور او بنگر
غرق دریای بیکران مائیم
گر چه موجیم عین دریائیم
نور او را به نور او می بین
در همه نور او نکو می بین
خوش بود دیده ای که او بیند
هرچه بیند همه نکو بیند
آتشی از محبتش افروخت
غیرت غیر سوز غیرش سوخت
گر چه نقش و خیال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
همه عالم حجاب و عین حجاب
غیر او نیست این سخن دریاب
بحر و موج و حباب دریابش
در همه عین آب دریابش
یک حقیقت مظاهرش بسیار
آن یکی در جمیع خوش بشمار
می یکی جام می فراوانست
همچو آب حیات یکسانست
یک وجود و صفات او بی حد
احد و واحد است و هم احمد
آب گل را گلاب خوانندش
نزد ما آن گلاب دانندش
چشم اهل مراقبت باید
که نظر را به غیر نگشاید
غیر او را وجود باشد نه
جز از او هست و بود باشد نه
قطره و موج و بحر و جو آبند
ذره بی آفتاب کی باشد
قطره بی عین آب کی باشد
عقل اگر نقش غیر بنگارد
غیرت غیر سوز نگذارد
چشم ما نور او به او بیند
ذات او یافتیم با اسما
نور او دیده ایم در اشیا
حرف حرف این کتاب را می دان
سر به سر حافظانه خوش می خوان
یک الف را سه نقطه می خوانش
هم الف را یگانه می دانش
از سه نقطه الف هویدا شد
الفی در حروف پیدا شد
الف از واو جوی و واو از نون
چون رها کن ولی بجو بی جون
شمارهٔ ۴۷
دفتر کاینات می خوانم
معنیش حرف حرف می دانم
شانه را گر هزار دندانه است
یک حقیقت هویت آن است
گر بگویم هزار یک سخنست
یوسفی را هزار پیرهن است
ظلمت و نور هر دو یک ذاتند
گرچه اندر ظهور آیاتند
ور ظهور است این منی و توئی
به مسما یکی به اسم دوئی
آنکه انسان کاملش نام است
نزد رندان چو باده و جامست
نوش کن جام می که نوشت باد
خم می دائما به جوشت باد
ساغر می مدام می نوشم
خلعت از جود عشق می پوشم
ما خراباتیان سرمستیم
در خرابات عشق پابستیم
می و جامیم و جان و جانانه
شاه و دُستور و کنج ویرانه
شیخ مرشد جنید بغدادی
مصر معنی و مشق دلشادی
شمارهٔ ۴۲
عدد از واحد آشکارا شد
واحدی در عدد هویدا شد
کثرت و وحدتست در هر باب
مجملا و مفصلا دریاب
کثرتش چون حباب دان دایم
وحدتش بحر و این به آن قایم
وحدت و کثرت اعتباری دان
نسخهٔ عقل را چنین می خوان
نقش عالم خیال می بینم
او لطیف است و در همه ساری
آب رحمت بجوی او جاری
نه حلول است حلّ و حال منست
سخنی از من و کمال منست
هر که در معرفت سخن راند
وصف خود می کند اگر داند
تو منی ، من تو ام دوئی بگذار
من نماندم تو هم دوئی بگذار
انت ما انت و انا ما هو
هو هو لا اله الا هو
لیس فی الدار غیره باقی
غیره عندنا کر اغراقی
هر چه داریم جمله جود وی است
جود او نزد ما وجود وی است
ور تو گوئی که غیر او باشد
بد نباشد همه نکو باشد
تن بود سایبان و جان خورشید
آن یکی چتر دان و آن جمشید
سایه و شخص می نماید دو
در حقیقت یکی است بی من و تو
مرغ سان سوزم و دو جانم پر
سیدم پر ز سوز و سوزم پر
شمارهٔ ۴۹
بر سر آب خانه ای ز حباب
چون بسازند آبدان بر آب
گرچه آبست اصل و فرع آتش
ضد آبست آتش سرکش
ساقیا جام می به رندان ده
بوسه ای بر لب حریفان ده
واله ام چون موالی حیران
بر جمال قلندر ای یاران
می عشقش به طالع مسعود
می کنم نوش شادی محمود
عاشقی در قلندری می جو
دردمندی ز حیدری می جو
علم علم احمدی بستان
حکم آل محمدی برخوان
در خرابات باده نوشانیم
عاشق روی کهنه پوشانیم
صوفی و صفهٔ صفا مائیم
صوفیان را صفا بیفزائیم
عشق و معشوق و عاشق خویشیم
پادشاهیم اگرچه درویشیم
خاک فقر از سریر شاهی به
بینوائی ز پادشاهی به
ای نسیم صبا کرم فرما
خوش روان شو به جنت المأوی
به خیالی که یار مستانست
در خرابات رند مست آنست
آنکه هم طالبست و هم مطلوب
هم محب منست و هم محبوب
برسانش سلام مستان را
بنوازش هزاردستان را
عذرخواهی کن و مکن تأخیر
گر چه کردیم ما بسی تقصیر
رند مستی که یاد ما فرمود
اولش خیر و عاقبت محمود
دولت وصل او مهیا باد
خاطر او مدام با ما باد
نظری کن به عین ما بنگر
عین ما را به عین ما بنگر
در همه آینه یکی می بین
آن یکی بین و بی شکی می بین
هرکه او را در آینه بیند
خوش حیاتی هر آینه بیند
موج و آب و حباب را دریاب
نظری کن به بحر و جو در آب
جامی از می بساز پر از می
همچو آب و حباب از یک شی
در گنجینه ای به ما بگشود
گنج اسما به ما عطا فرمود
گنج و گنجینهٔ طلسم نگر
عین ذات و صفات و اسم نگر
وحده لاشریک له می گو
همچو ما از یکی یکی می جو
سرّ توحید را عیان کردیم
این معانی به تو بیان کردیم
در حقیقت یکیست بی من و تو
چون موحد اگر شوی تجرید
عین تجرید یابی از توحید
گر تو توحید همچو ما دانی
علم توحید را چنین خوانی
هر که را عشق علم توحید است
اول او مقام تجرید است
گر هزار است ور هزار هزار
یک وجود و کمال او بسیار
لی مع الله بدان به ذوق تمام
سر توحید فهم کن والاسلام
شمارهٔ ۵۶
عارفانه چو مومن آگاه
خوش بگو لا اله الا الله
حکم اسلام را به پا می دار
سر موئی از آن فرو مگذار
در طریقت رفیق یاران باش
سر خود زیر پای ایشان باش
در حقیقت محققی می جو
این نصیحت قبول کن از ما
تا درآئی به جنت المأوا
ره چنان رو که رهروان رفتند
راه رفتند و ناگهان رفتند
همرهی همچو نعمت الله جو
تا بیابی تو همره نیکو
شمارهٔ ۵۸
تا نگیری دامن رهبر به دست
کی ز گمراهی توانی بازرست
ره بیابان است و تو گمره کجا
ره توانی برد ای مرد خدا
دیدهٔ تو بسته و راهی دراز
بی دلیلی چون روی راه حجاز
رهروی کن در طریق نیستی
شاید اندر هیچ منزل نایستی
رهنمائی جو قدم در راه نه
گر روی در راه با همراه به
کار بی مرشد کجا گردد تمام
مرشدی باید مکمل والسلام
شمارهٔ ۵۳
الف و میم و معرفت گفتیم
گوهر معرفت نکو سفتیم
ساقی ما عنایتی فرمود
می خمخانه را به ما پیمود
آنکه هم ناظر است و هم منظور
نور چشم است و از نظر منظور
در همه آینه نموده جمال
آینه روشنست خوش به کمال
هستی و هر چه هست بی او نیست
ور تو گوئی که هست نیکو نیست
به تعیُن یکی هزار نمود
بی تعین یکی تواند بود
به وجودند این و آن موجود
بی وجود ای عزیز نتوان بود
هر چه موجود بود از اشیا
همه باشند مظهر اسما
از مسمی تو اسم را می جو
موج و دریا به عین ما می جو
اسم و عین است و روح و جسم چهار
ظل یک ذات باشد آن ناچار
اسم اعظم طلب کن از کامل
زان که کامل بود بدان واصل