مثنویات شاه نعمتالله ولی
با سلام و عرض ادب
در این تایپیک مجموعه مثنویات شاه نعمتالله ولی گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.
با ما همراه باشید
سید نورالدین نعمتالله بن محمد کوه بنانی کرمانی (۷۳۰، ۷۳۱ ــ ۸۳۲، ۸۳۴) از صوفیان بنام ایران و قطب دراویش نعمتاللهی است.
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۱
خوش بگو ای یار بسم الله بگو
هرچه می جوئی ز بسم الله بجو
اسم جامع جامع اسما بود
صورت این اسم عین ما بود
در مقام جمع روشن شد چو شمع
آنچه مخفی بود اندر جمع جمع
جلمهٔ اسما به اعیان رو نمود
صد هزار اسما مسمی یک وجود
هر کجا اسمی است عینی آن اوست
هر کرا عینیست اسمی جان اوست
مجمع مجموع انسان آدمست
لاجرم او قطب جمله عالمست
هرکسی کو مظهر الله شد
ز آفتاب حضرتش چون ماه شد
جسم و روح و عین و اسم و این چهار
ظل یک ذاتند نیکو یاد دار
نعمت الله مظهر او دانمش
صورت اسم الهی خوانمش
شمارهٔ ۴
صورت ما پرده دار او بود
معنی ما حاجت نیکو بود
سینهٔ ما مخزن اسرار او
دیدهٔ ما منظر انوار او
هر چه ما داریم ملک او بود
مالک و ملکش همه نیکو بود
ملک او مائیم و ملک ماست اوست
گر ملک جوئی درین ملکش بجو
ملک ما از ملک او اعظم بود
نه بدین معنی که بیش و کم بود
ملک او اعیان و پنهان ملک ما
اسم جامع جمع اسماء خدا
شمارهٔ ۵
در چنان ملکی ملک باشد چنین
آن ملک را در چنین ملکی ببین
والی است و من ولی می خوانمش
مالک ملک ولایت دانمش
بندهٔ او سید هر دو سرا
چاکرش بر کل عالم پادشاه
ذره و خورشید از او دارند نور
ور نمی بینی چنین ای کور ، دور
شمارهٔ ۸
ساقی مستیم و جام می به دست
می خورند از جام ما رندان مست
ملک میخانه سبیل ما بود
آید اینجا هر که او ما را بود
هر کجا رندیست ما را محرم است
هرکجا جامیست با ما همدم است
صورت او مظهر معنی ماست
این و آن دو شاهد دعوی ماست
علم وحدانیست علم عارفان
علم اگر خوانی چنین علمی بخوان
قول ما صدیق تصدیقش کند
او محقق نیست تحقیقش کند
تا ننوشی می ندانی ذوق می
تا نگردی وی نیابی حال وی
مستم و خوردم شراب بی حساب
هرکه بیند گویدم خورده شراب
شمارهٔ ۱۰
صوت نائی بشنو از آواز نی
تا تو را رهبر شود ای نیک پی
راز نائی می کند نی آشکار
این سخن از نعمت الله یاد دار
می زنندش نی به آواز حزین
دردمند زار می نالد چنین
از حبیب الله کلام حق شنو
زین مقید سر آن مطلق شنو
در همه آینه او را نگر
بلکه هر آینه او را نگر
آینه باشد هزار آهن یکی
هر یکی آن یک نماید بی شکی
مظهرش اینست و مظهر این چنین
آن یکی در هر یکی روشن ببین
آفتابی تافته بر آینه
می نماید آینه هر آینه
هر چه بینی صورت و اسم وی است
صورت و معنیش جام پر می است
اسم او عین وی و غیر وی است
عین ما خود غیر اسم او کی است
شمارهٔ ۶
گرنه ای باطل بیا و حق پرست
از مقید بگذر و مطلق پرست
حق وجود است و یکی می دانمش
گر چه باطل را عدم می خوانمش
چون یکی اندر یکی باشد یکی
در وجود آن یکی نبود شکی
یک وجود است و کمالش بی شمار
در دو عالم آن یکی را می شمار
زوج از تکرار فرد آمد پدید
این سخن از ما به جان باید شنید
زوج عالم دان و آن الله فرد
یک حقیقت خواه زوج و خواه فرد
فرد مطلق شد مقید در ظهور
گاه ظلمت می نماید گاه نور
نور مطلق از ظهور وی بود
ور نه اینجا نور و ظلمت کی بود
جامی از می پر ز می بستان بنوش
شادی رندان و سرمستان بنوش
قول ما حق است از حق می شنو
گه مقید گاه مطلق می شنو
شمارهٔ ۱۲
عین ما مانَد حبابی پر ز آب
گر چه خالی می نماید این حباب
بر تو می خوانم ازین بیتی هزار
یاد می گیرش ز من این یادگار
شمارهٔ ۹
نقشبندی نقش خوبی بسته بود
خاطرش با نقش خود پیوسته بود
با خیال خویش ذوقی داشتی
هر زمان نقشی ز نو بنگاشتی
موم بودی مایهٔ نقاشیش
نقش ها می بست با اوباشیش
هرکه او نقش خوشی می ساختی
می شکستی باز و می انداختی
نقش اعیانند و موم اینجا وجود
در وجود عام نقاشی نمود
جمله از بسط وجود عام اوست
هرچه ما داریم جود عام است
نقشبندی بین و نقاشی نگر
باده نوشی ذوق اوباشی نگر
خاص و عام اینجا دو نوعند از وجود
در ظهور آن یک دوئی ما را نمود
نقش با نقاش خود پیوسته اند
در ازل این عهد با خود بسته اند
نقش می بندد به صد دستان نگار
هست نقاشی نقش صد هزار
نقش نقاشیست هر صورت که هست
این چنین نقش خوشی دیگر که بست
ما بر آب دیده نقشی بسته ایم
با خیال خویش خوش پیوسته ایم
خوش خیالی نقش می بندد مدام
حسن او بر دیدهٔ ما والسلام
شمارهٔ ۷
در دو عالم جز یکی موجود نیست
ور تو گوئی هست آن مقصود نیست
با خیال دیگری گر سرخوشی
خوش خوشی جام شرابی می کشی
هر خیالی را که می بینی به خواب
نقش او باشد چو بُرداری نقاب
اصل جوهر دان و گوهر فرع او
اصل و فرع ما بُود در وی نکو
صورت و معنی عالم گفتمش
دُر توحید است نیکو سُفتمش
در صدف آبی است بر بسته نقاب
می نماید در نظر دُر خوشاب
هستی ما سایهٔ هستی اوست
مستی ما عین سرمستی اوست
قطره و دریا به نزد ما یکی است
بشنو از ما قطره و دریا یکیست
این دوئی پیدا شده ازما و تو
شرک باشد گر یکی خوانی به دو
از کتاب ذات و آیات صفات
نسخهٔ خوش خوانده ای در کائنات
شمارهٔ ۱۷
گر به هستی آئی اینجا نیستی
کوش تا در راه هستی نیستی
نیستی و دم ز هستی می زنی
از منی بگذر اگر یار منی
ملک توحید از دوئی بر هم مزن
از دوئی در حضرت او دم مزن
اعتباری باشد این ما و توئی
اعتباری خود ندارد این دوئی
اسم اعظم در همه عالم یکی است
وحدت اسم و مسمی بی شکی است
هرچه بینی صورت اسمای اوست
هر که یابی غرقهٔ دریای اوست
جام و می گر چه دو باشد در نظر
در حقیقت یک بود نیکو نگر
دو نماید گر چه یک باشد نه دو
یک بود دو گر نباشد ما و تو
گر یکی را صد شماری صد یکیست
صد مراتب باشد و آن یک خود یکی است
گرنه ای احول یکی را دو مبین
ور یکی می بیند آن ، تو دو مبین
رو فنا شو از صفات و ذات خود
تا ز تو با تو نماند نیک و بد
چون شدی فانی فنا شو از فنا
تا خدا ماند خدا ماند خدا
شمارهٔ ۱۳
من ولایت در ولایت دیده ام
خوش ولی ای در ولایت دیده ام
گفتهٔ اهل ولایت گوش کن
جام باده از ولایت نوش کن
چشم از نور ولایت روشن است
در ولایت آن ولایت با من است
با ولایت هر که او همدم بود
در ولایت صاحب اعظم بود
یک دمی بر نور چشم ما نشین
دیدهٔ اهل ولایت را ببین
صورت و معنی که هر دو با من است
از نبوت وز ولایت روشن است
در ولایت هر چه بینی او بود
لاجرم عالم همه نیکو بود
از ولایت تا ولایت یافتم
هر زمانی صد ولایت یافتم
هر که را باشد ولایت از خدا
در ولایت باشد او از اولیا
اسم حق باشد ولی در شرع و دین
هم ولایت وصف او باشد یقین
شد نبوت ختم اما جاودان
باشد این حکم ولایت در میان
شمارهٔ ۱۱
علم ما در علم او عین وی است
علم عالم بی وجودش لاشی است
می دهد ما را وجود از جود خویش
می دهیم او را ظهور از بود خویش
آبروی جام می از وی بود
گر چه وی را هم ظهور از می بود
جام در دور است و ساقی در نظر
جام می بستان و ساقی می نگر
یک زمان بر دیدهٔ بینا نشین
شاهد معنی به هر صورت ببین
عالمی از نور او روشن شده
یوسفی پنهان به پیراهن شده
در محیط علم اعیان چون حباب
نقش بسته صورت اسما بر آب
عین ما بر ما اگر پیدا بود
هرچه ما بینیم عین ما بود
شمارهٔ ۲
چشم ما تا عین او را دیده است
در نظر ما را چو نور دیده است
این عجب بنگر که عینی در ظهور
می نماید این همه اعیان چو نور
عین عاشق عین معشوق وی است
عین بی معشوق و بی عاشق کی است
عین او بنگر به عین نور او
تا که باشی ناظر و منظور او
گرد اعیان مدتی گردیده ام
عین اعیان عین او را دیده ام
این اضافت از ظهور ما به ماست
ور نه بی ما این اضافت از کجاست
از اضافت بگذر و از عین هم
تا نماید جسم و روح و عین هم
شد هلاک این عین ما در عین او
کل شیئی هالک الا وجهه
رویت عینی به عین ما بود
عین ما گه موج و گه دریا بود
هرکه با دریای ما شد آشنا
عین ما بیند به عین ما چو ما
شمارهٔ ۲۴
چیست انسان دیدهٔ بینا بود
جامع مجموعهٔ اسماء بود
مجمع الطاف اسرار اله
آن ایاز بندگی پادشاه
مخزن اسرار سبحانیست او
مطلع انوار ربانیست او
روح و جسم و عین و اسم این هر چهار
می نماید او به مردم آشکار
کون جامع نزد ما انسان بود
ور نباشد این چنین حیوان بود
جامع انسان کامل را بخوان
معنی مجموع قرآن را بدان
نقش می بندد جمال ذوالجلال
در خیال و صورت او بر کمال
اسم اعظم کارساز ذات اوست
عقل کل یک نقطه از آیات اوست
هر چه باشد از حدوث و از قدم
جمع دارد در وجود و در عدم
لیس فی الامکان ابدع منهم
هکذا قلنا واسمع منهم
اسم اعظم می نماید صورتش
این معما می گشاید صورتش
صورتش آئینهٔ گیتی نماست
معنی او پرده دار کبریاست