قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴
نقطه ای در الف هویدا شد
الفی در حروف پیدا شد
ذات وحدت به خود ظهوری کرد
کثرتش از صفات و اسما شد
نقطه سه جمع شد الف گردید
ذات و فعل و صفت به یکجا شد
مه ز خورشید آشکارا گشت
الف از نقطه هم هویدا شد
از الف چون حروف باقی زاد
صورت و معن ای هویدا شد
نقطه ای در الف پدید آمد
وحدت و کثرت آشکارا شد
ماه جان است این الف به یقین
بیست و هشتش منازل اینها شد
عشق و معشوق و عاشق ای عارف
همچو موج و حباب و دریا شد
نظری کن که غیر یک شی نیست
گرچه اندر ظهور اشیا شد
لیس فی الدار غیره دیّار
دیده ما به عین بینا شد
اول و آخر حروف بگیر
تا بدانی ندا چرا یا شد
ظاهر و باطن اول و آخر
این همه اسم یک مسما شد
علم یک نقطه ایست دریابش
داند آن هر کسی که از ما شد
نکته ای گفتمت در این معنی
صورت آن مرا چو حلوا شد
الف و واو و نون عیان گشتند
دو جهان زین سه حرف یکتا شد
نور و عقل و قلم که فرمودند
این رموزیست گفتهٔ ما شد
خال مشکین که بر رخش پیداست
آدمش چون بدید شیدا شد
نطفه گویا به حرف شد لیکن
نعمت الله به نطق گویا شد
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵
چو تو به ما نرسیدی تو را ز ما چه خبر
ولی ندیده کسی را ز اولیا چه خبر
مرو به خود به خود آ تا خدای خود بینی
بیا بگو که تو را از خود و خدا چه خبر
چو تو به عرش نرفتی چه دانی از معراج
چو تو خدای ندیدی ز مصطفی چه خبر
توئی که بر لب دریای جسم معتکفی
تو را ز حال کما هی جان ما چه خبر
بلای لا نکشیدی ز عشق بالایش
تو را ز قامت و بالای آن بلا چه خبر
تو را چو برگ و نوائی ز عشق حاصل نیست
تو را ز برگ و نواهای باصفا چه خبر
چه از کدورت نفسی نکرده ای گذری
تو را ز صوفی صافی با صفا چه خبر
تو بستهٔ زر و زن گشته ای و کشتهٔ آن
تو را ز مردی مردان پارسا چه خبر
منم ز جام الست و می بلی سرمست
تو را چه نیست نصیبی از آن بلی چه خبر
تو در خماری و میخانه را نمی جوئی
تو را ز مستی مستان آن سرا چه خبر
هزار چشمه آب حیات در نظر است
تو را که دیده نباشد ز چشمه ها چه خبر
برآ به دار فنا تا بقای ما بینی
فنا ندیده چو منصورت از بقا چه خبر
تو را چو درد دلی نیست ای برادر من
ز دردمندی رنجور بی دوا چه خبر
به کنج زاویهٔ عشق منزوی نشدی
ز شوق سلطنت و ذوق انزوا چه خبر
چو تو عزیز و زلیخای خود نمی دانی
ز حسن یوسف مصری جانفزا چه خبر
به شش جهات فرومانده ای به یک دو سه چیز
تو را ز عالم بی حد و منتها چه خبر
چو تو به عشق نگشتی ز خویش بیگانه
تو را ز دولت عشاق آشنا چه خبر
نرفته ای تو بشرق و نیامدی از غرب
تو را ز عرش و ز رحمن و استوا چه خبر
ز حال سید ما گر خبر نمی داری
عجب مدار گدا را ز پادشا چه خبر
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶
بیا ای مومن صادق بگو صلوات پیغمبر
اگر از جان شدی عاشق بگو صلوات پیغمبر
دل خود را منور کن جهانی پر ز عنبر کن
دهان پر شهد و شکر کن بگو صلوات پیغمبر
اگر تو امت اوئی رضای او به جان جوئی
چو ما شاید اگر گوئی بگو صلوات پیغمبر
خرد بویش به جان بوید ملک مهرش به دل جوید
خدا صلوات او گوید بگو صلوات پیغمبر
به عرش و فرش ، انس و جان دعای او کنند از جان
کریمانه تو در کرمان بگو صلوات پیغمبر
ز آتش گر امان خواهی حیات جاودان خواهی
بهشت و حوریان خواهی بگو صلوات پیغمبر
بیا و بندهٔ شه شو حریف نعمت الله شو
ز حال خویش آگه شو بگو صلوات پیغمبر
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
آب آتش گشت و جاروبم بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
عقل جاروبت نگار آن پیر کار
باطنت دریا و هستی چون غبار
آتش عشقش چو سوزد عقل را
باز جاروبی ز عشق آید به کار
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی ساجد سجودی خوش بیار
آه بی ساجد سجودی چون بود
گفت بی چون باشد و بیچاره یار
عقل لای نافیه می دان همی
عشق اثبات حق است ای یار یار
سجده بی ساجد ندانی چون بود
یعنی بی هستی ساجد سجده آر
گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر با ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر پیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
گردنم یعنی سر هستی بود
تیغ تیز عشق باشد ذوالفقار
چون سر هستی ببرید از بدن
معرفت شد آشکارا صد هزار
ای مزاجت سرد کو طاس دلت
تا در این گرمابه تو گیری قرار
بگذر از گلخن تو در گرمابه رو
جامه بر کن بنگر آن نقش و نگار
گر فسرده نیستی برخیز گرم
ترک صورت کن بمعنی کن گذار
طاس دل بر کن ز تن حمام تن
سوی باغ جان خرام ای با وقار
تا ببینی نقشهای دل ربا
تا ببینی رنگهای لاله زار
خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بتازیده به ترک و زنگبار
از حُجُب بیرون خرامد بی حجاب
رونق گلزار و جان لاله زار
لاله زار و نقشهای بی حساب
از تجلی باشد ای صاحب وقار
چیست شرق و غرب اندر لامکان
گلخن تاریک و حمامی نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار
خلوت دل لامکانست از یقین
روزنش جانست و جانان شهریار
گلخن تاریک نفس شوم تست
چیست حمام این تن ناپایدار
من چراغ هر سرم همچون فتیل
جمله را اندر گرفته از شرار
شمعها بر می شد از سرهای من
شرق و مغرب را گرفته از قطار
چون گذر کردی از این و آن به عشق
جامه درپوش از صفاتش ذات وار
باز چون همرنگ و بوی او شدی
یار خود بینی نگار هر نگار
شب گذشت و قصه ام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش ذات وار
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست می دارد ز جام بی خمار
سید ملک وجودم لاجرم
آنچه پنهان بود کردم آشکار
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸
حی و قیوم و قدیم لم یزل
هر کسی را داده چیزی از ازل
مالک ملک است و ما مملوک او
ملک او باشد همیشه بی خلل
با جلالش عقل عاقل بی محال
با کمالش علم عالم در وحل
کل شیئی هالک الا وجهه
خوش بخوان نص کلام لم یزل
چیست عالم با وجود حضرتش
سایه و خورشید باشد فی المثل
مشکل حال است و حل مشکلات
حل این مشکل نوشتم خوش بحل
عقل اول علت اولی بود
خالق او حضرت او بی علل
نور او بیند به نور روی او
دیدهٔ روشن که باشد بی سبل
ایکه می پرسی محل او کجاست
از عطای او محل دارد محل
هرکه جان داد و هوای او ستد
نزد ابد الان بود نعم البدل
قابلیت بنده را از فیض اوست
شد قبول حضرت او زان قبل
از مفصل یافتم سر قدر
خوانم از لوح قضا شر جمل
دولت جاوید از او در بندگیست
این چنین فرموده اند اهل دول
هر که حق را ماند و باطل را گرفت
همچو انعامی بود بل هُم اضَل
نعمت الله زنده جاوید شد
از عطای او و فارغ از اجل
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹
عیسی گردون نشین تابع تو در ازل
موسی دریا شکاف امت تو لم یزل
مهر منور نقاب از هوس روی تو
بر رخ مه می کشد نقش خیالت بحل
پیر خرد طفل وار آمده در مکتبت
سر قدر در ضمیر لوح قضا در بغل
دیدهٔ اهل نظر روی تو بیند چو نور
خوش بود آن نور چشم در نظر بی سبل
خاک کف پای تو تاج سر سروران
درگه ایوان تو تکیهٔ اهل دول
حافظ گنج اله صورت و معنی تواست
تا تو رعایت کنی گنج نیابد خلل
مرتبه حضرتت جمع همه مرتبه
با تو در این مرتبه نیست کسی را محل
یافت تعیُن به تو صورت اسما تمام
بر رخ جامع توئی علت جمله علل
گر به بهایم کنم نسبت خصمت رواست
زانکه بهایم بود خصم تو بل هم اضل
بر سر بازار تو نقد سر سروران
هیچ رواجی نیافت درهم و سیم و دغل
سر تجلّی چه بود آنکه به موسی نمود
معنی آن نور تو صورت موسی جبل
آینهٔ کاینات مظهر تمثال تو است
حسن تو در آینه گشته عیان فی المثل
چیست کتاب مبین صورت تفصیل تو
معنی ام الکتاب از تو نوشته جمل
عین تو در عین حق اصل همه عینها
شرع تو هم بی نظیر دین تو هم بی بدل
گرچه ندارم عمل هست امیدم به تو
یک نظر از لطف تو به ز جهانی عمل
آن دم جان بخش ما زنده کند مرده را
دم ز مسیحا زند شعر مخوان یا غزل
سیدی عالمست بندگی جد من
تابع جد خودم در ملل و در نحل
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰
دُرد دردش خورده ام تا صاف درمان یافتم
دل ز جان برداشتم تا وصل جانان یافتم
کار جمعی شد پریشان در هوای زلف او
گرچه من جمعیت از زلف پریشان یافتم
عارفانه آمدم از غیب و در غیبُ الغیوب
جمع و تفصیل وجود خویشتن زان یافتم
روح اعظم عقل او در درهٔ بیضا بود
آدم معنی و هم لوح قضا زان یافتم
مبدأ از غیر سبب مُبدع به قدرت آفرید
جملهٔ ام الکتاب از لوحش آسان یافتم
بعد از آن در مکتبُ الباعث از لوح قدر
جمع فرقان خواندم و تفصیل قرآن یافتم
عقل کل و نفس کلیه به هم آمیختند
آدم و حوا و ذریات ایشان یافتم
طبع من چون با طبیعت بعد ایشان میل کرد
کارساز این و آن در مجلس جان یافتم
اسم ِ الباطن طبیعت را نگه دارد مدام
لاجرم در جمله عالم یار یاران یافتم
برق منشور هیولا نقش بستم در خیال
آن محل در صورت زیبای خوبان یافتم
اسم ِ الاخر در او مستور و او مستور از او
یافتم عنقا ولی از خلق پنهان یافتم
عنبر و کافور با هم ساخته جسم خوشی
اسم الظاهر در او با چار ارکان یافتم
آن حکیم این جسم را شکلی مدور داده است
هر کجا شکلی بود شکلش به اینسان یافتم
باز دیدم حقه ای مانند گوئی زرنگار
روز و شب در گرد همچون چرخ گردان یافتم
نقطه و پرگار دیدم در سماع عارفان
در میان استاده شیخ و خرقه رقصان یافتم
بی ستاره یک فلک دیدم که اطلس خوانده ام
حاکمش اسم محیط است و بفرمان یافتم
یک فلک دیدم مرصع در نشیب او بر او
یکهزار و بیست و دو کوکب درخشان یافتم
المحیط این عرش را بر فرق اشیاء داشته
هر چه هست از جزو و کل در تحت اوزان یافتم
مقتدر بر وی نشسته آن منازل یافته
هم به مغرب هم به مشرق او خرامان یافتم
هفت بابا چار مادر با سه فرزند عزیز
در کنار دایگان شادان و خندان یافتم
چرخ کیوان مسکن خاص خلیل الله بود
رب تجلی کرده نور او به کیوان یافتم
بر جبین مشتری بنوشته اسم العلیم
در سرا بستان او موسی بن عمران یافتم
بر فراز مسند بهرام هارون دیده ام
اسم القاهر بخواندم قهر خاقان یافتم
هست ادریس نبی بر چرخ چارم معتکف
از جمال آستانش نور سبحان یافتم
یوسف مصری به دست زهره افتاده خوشی
از مصور صورتی در ملک کنعان یافتم
اسم المحصی ز دیوان عطارد خوانده ام
عیسی مریم در آنجا میر دیوان یافتم
نور عالم دیده ام در آسمان این جهان
روشن از اسم مبین چون ماه تابان یافتم
الشکور از کرسی حق خوانده ام بی اشتباه
ارض جنت دیدم و انعام و احسان یافتم
اسم القابض ز آتش جوی و محیی از هوا
تا بیابی همچو من زیرا کز ایشان یافتم
حی بجو از آب و باز آ زخاک اسمُ الممیت
شش جهات این سرا از چار ارکان یافتم
در معادن خوش تجلی کرده اسم العزیز
عزت هر خواجه ای از آن عزیزان یافتم
اسم الرّزاق اگر خواهی طلب کن از نبات
المذل در شأن مسکینان حیوان یافتم
جنیان را یافتم نازک ز اسم اللطیف
بشنو از من این لطیفه کز لطیفان یافتم
القوی داده ملایک را وجود از جود خود
از حضور این کریمان روح و ریحان یافتم
روشنست آئینهٔ گیتی نما در چشم ما
اسم جامع صورت آن عین انسان یافتم
گرد عالم گشتم و کردم تفرج سر بسر
رنج اگر بردم بسی گنج فراوان یافتم
از نبی و از ولی تا جان من دل زنده شد
مَحرم آن حضرتم اسرار سلطان یافتم
باز از غربت به شهر خویشتن گشتم روان
شهر خود را دیدم و نه این و نه آن یافتم
یادگار نعمت الله است نیکو یاددار
زانکه من این مرتبه نیکو ز نیکان یافتم
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱
قدرت کردگار می بینم
حالت روزگار می بینم
حکم امسال صورت دگر است
نه چو پیرار و پار می بینم
از نجوم این سخن نمی گویم
بلکه از کردگار می بینم
غین در دال چون گذشت از سال
بوالعجب کار و بار می بینم
در خراسان و مصر و شام و عراق
فتنه و کارزار می بینم
گرد آئینه ضمیر جهان
گرد و زنگ و غبار می بینم
همه را حال می شود دیگر
گر یکی در هزار می بینم
ظلمت ظلم ظالمان دیار
غصهٔ درد یار می بینم
قصهٔ بس غریب می شنوم
بی حد و بی شمار می بینم
جنگ و آشوب و فتنه و بیداد
از یمین و یسار می بینم
غارت و قتل و لشکر بسیار
در میان و کنار می بینم
بنده را خواجه وش همی یابم
خواجه را بنده وار می بینم
بس فرومایگان بی حاصل
عامل و خواندگار می بینم
هرکه او پار یار بود امسال
خاطرش زیر بار می بینم
مذهب ودین ضعیف می یابم
مبتدع افتخار می بینم
سکهٔ نو زنند بر رخ زر
در همش کم عیار می بینم
دوستان عزیز هر قومی
گشته غمخوار و خوار می بینم
هر یک از حاکمان هفت اقلیم
دیگری را دچار می بینم
نصب و عزل تبکچی و عمال
هر یکی را دوبار می بینم
ماه را رو سیاه می یابم
مهر را دل فَگار می بینم
ترک و تاجیک را به همدیگر
خصمی و گیر و دار می بینم
تاجر از دست دزد بی همراه
مانده در رهگذار می بینم
مکر و تزویر و حیله در هر جا
از صغار و کبار می بینم
حال هندو خراب می یابم
جور ترک و تتار می بینم
بقعه خیر سخت گشته خراب
جای جمع شرار می بینم
بعض اشجار بوستان جهان
بی بهار و ثمار می بینم
اندکی امن اگر بود آن روز
در حد کوهسار می بینم
همدمی و قناعت و کُنجی
حالیا اختیار می بینم
گرچه می بینم این همه غمها
شادئی غمگسار می بینم
غم مخور زانکه من در این تشویش
خرمی وصل یار می بینم
بعد امسال و چند سال دگر
عالمی چون نگار می بینم
چون زمستان پنجمین بگذشت
ششمش خوش بهار می بینم
نایب مهدی آشکار شود
بلکه من آشکار می بینم
پادشاهی تمام دانائی
سروری با وقار می بینم
هر کجا رو نهد بفضل اله
دشمنش خاکسار می بینم
بندگان جناب حضرت او
سر به سر تاجدار می بینم
تا چهل سال ای برادر من
دور آن شهریار می بینم
دور او چون شود تمام به کار
پسرش یادگار می بینم
پادشاه و امام هفت اقلیم
شاه عالی تبار می بینم
بعد از او خود امام خواهد بود
که جهان را مدار می بینم
میم و حا ، میم و دال می خوانم
نام آن نامدار می بینم
صورت و سیرتش چو پیغمبر
علم و حلمش شعار می بینم
دین و دنیا از او شود معمور
خلق از او بختیار می بینم
ید و بیضا که باد پاینده
باز با ذوالفقار می بینم
مهدی وقت و عیسی دوران
هر دو را شهسوار می بینم
گلشن شرع را همی بویم
گل دین را به بار می بینم
این جهان را چو مصر مینگرم
عدل او را حصار می بینم
هفت باشد وزیر سلطانم
همه را کامکار می بینم
عاصیان از امام معصومم
خجل و شرمسار می بینم
بر کف دست ساقی وحدت
بادهٔ خوش گوار می بینم
غازی دوست دار دشمن کش
همدم و یار و غار می بینم
تیغ آهن دلان زنگ زده
کُند و بی اعتبار می بینم
زینت شرع و رونق اسلام
هر یکی را دو بار می بینم
گرک با میش شیر با آهو
در چرا برقرار می بینم
گنج کسری و نقد اسکندر
همه بر روی کار می بینم
ترک عیار مست می نگرم
خصم او در خمار می بینم
نعمت الله نشسته در کنجی
از همه بر کنار می بینم
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳
عاشقانه گر بیابی جام جم
همدم او باش چون ما دم به دم
جام جم شادی جم یکدم بنوش
دم به دم در دم به دم در دم به دم
کرد عیسی مرده را زنده به دَم
آن دم ما بود آن دم از قدم
از دم عیسی اگر یابی دمی
گر دمی با همدمی باشی به هم
لذتی یابی ز همدم دم به دم
بشنو آن دم را غنیمت می شمار
دمه به دم در دم به دم در دم به دم
دمبدم دم می زند رند از ندم
تا چرا همدم نشد با جام جم
تو غنیمت دان دمی گر یافتی
تا کی آخر از وجود و از عدم
وز خیالات محال بیش و کم
این و آن بگذار و می گو دم به دم
بی نوایانیم در ملک عدم
وز نوای بی نوائی محتشم
همدم جامیم و با ساقی حریف
رو فنا شو از وجود و از عدم
تا حجاب تو نماند بیش و کم
با موحد گر دمی همدم شوی
ماضی و مستقبل ای صاحب کرم
از کرم بگذار ایشان را به هم
حالیا با حال خوش یک دم برآ
یکدمی گر بار یابی در حرم
باش محرم تا که باشی محترم
گر دمی محرم شوی با محرمی
نعمت الله است در عالم علم
واقفست او از حدوث و از قدم
دمبدم گوید که ای همدم بگو
همدم جامیم و با همدم به هم
این چنین همدم که دیده دم به دم
یار همدم گرد می یابی چو ما
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲
گفتیم خدای هر دو عالم
گفتیم محمد و علی هم
گفتیم نبوت و ولایت
در ظاهر و باطنند باهم
آن بر همه انبیاست سید
وین بر همه اولیاست مَقدم
آن صورت اسم اعظم حق
وین معنی خاص اسم اعظم
واو ار طلبی طلب کن از نون
وز واو الف بجوی فافهم
در اول و آخرش نظر کن
تا دریابی تو سر خاتم
چشمی که نه روشنست از وی
آن دیده مباد خالی از نم
شهباز علی است نیک دریاب
هم دانهٔ روح و دام آدم
بی مهر محمد و علی کس
یک لحظه ز غم مباد خرم
باشد علم علی به دستم
زان هست ولایتم مسلم
در جام جهان نمای عینش
عینی است که آن به عین بینم
بر یرلغ ما نشان آل است
ما دل شادیم و خصم در غم
او ساقی حوض کوثر و ما
نوشیم زلال او دمادم
بی حضرت او بهشت باقی
جامی باشد ولیک بی جم
بیچارهٔ رزم اوست رُستم
خوانندهٔ بزم اوست حاتم
دستش به اشارت سر تیغ
افکنده ز دوش دست ارقم
کم باد محب آل مروان
هر چند کمند کمتر از کم
رو تابع آل مصطفی باش
نی تابع شمر و ابن ملجم
مائیم ز عزتش معزز
مائیم به دولتش مکرم
بر عرش زدیم سنجش خویش
بر بسته ز زلف خویش پرچم
ای نور دو چشم نعمت الله
وی مرد موالی معظم
در دیدهٔ ما تو را مقام است
بنشین جاوید خیر مقدم
در عین علی نگاه می کن
می بین تو عیان جمله عالم
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴
سالها در سفر به سر گشتیم
عاشقانه به بحر و برگشتیم
تا ببینیم نور دیدهٔ خود
پای تا سر همه نظر گشتیم
گرد بر گرد نقطهٔ وحدت
همچو پرگار پی سپر گشتیم
عاشق و مست و لاابالی وار
در پی دوست در به در گشتیم
ظاهر و باطن جهان دیدیم
معنی خاص هر صُور گشتیم
بی خبر طالب همی بودیم
تا که از خویش باخبر گشتیم
یار ما بود عین ما به یقین
ما بدین معرفت سمر گشتیم
او شکر بود و جان من چون گل
ما به هم همچو گلشکر گشتیم
آفتاب جمال او دیدیم
باز تابنده چون قمر گشتیم
کُشتگان بلای غم بودیم
زنده و شادمان دگر گشتیم
پا نهادیم بر سر کونین
در همه حال معتبر گشتیم
غرقه اندر محیط عشق شدیم
واصل مخزن گهر گشتیم
نعمت الله را عیان دیدیم
عین توحید را بصر گشتیم
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵
در راه خدا بسی دویدیم
تا باز به خدمتش رسیدیم
در هر برجی چو شاهبازی
پرواز کنان روان پریدیم
رفتیم به سوی می فروشان
جام می از این و آن چشیدیم
در گلشن عشق طواف کردیم
چون سرو به هر چمن چمیدیم
از کثرت خلق باز رستیم
وز نقش خیال در رهیدیم
جانان به لسان ما سخن گفت
ما نیز به سمع او شنیدیم
در آینهٔ وجود اعیان
جز نور جمال او ندیدیم
از هشت بهشت و نه فلک هم
بگذشته به عشق او رسیدیم
چون جذبهٔ او رسید ما نیز
خطی به خودی خود کشیدیم
از هستی خود چو نیست گشتیم
فارغ چو یزید و بایزیدیم
مستیم و مدام همدم جام
در ذوق همیشه بر مزیدیم
از تربیت جمیع اشیاء
خود را به کمال پروریدیم
آن اسم که عین آن مسماست
دانیم چو آن به جان گزیدیم
معشوق خودیم و عاشق خود
هم سید خویش و هم عبیدیم
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸
نقش رویش خیال تا بسته
این چنین کس خیال نابسته
جلوه داده جمال معنی را
صورتی در خیال ما بسته
رو نموده ربوده دل از ما
زلف بگشوده و قبا بسته
آفتابی که دیده بسته نقاب
یا که مه برقع از حیا بسته
بند روبند بسته و عشقش
عقل را دست بر قفا بسته
در میانست وخلق از او به کنار
نور چشم است و دیده ها بسته
هندوی زلف او به عیّاری
چین گرفته ره خطا بسته
جای خود کرده در سراچهٔ چشم
پرده بر دیده از هوا بسته
آمده مست و جام می بردست
های هوئی درین سرا بسته
به خدا عهد بسته ام به خدا
نشکنم عهد با خدا بسته
ساقیا در مبند و بگشا در
نبود در بر آشنا بسته
این کرم بین که پادشه کمری
بر میان من گدا بسته
عشق او بسته هر کسی به کسی
نعمت الله به عشق وابسته
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹
ظهوری لم یزل ذاتی بذاتی
جمالی لایزال من صفاتی
مسما واحد اسما کثیر
وفی تلوین اسمائی ثباتی
وجودی کالقدح روحی کراخی
فخذ منی قدح و اشرب حیاتی
و عقلی کالاب نفسی کامی
ابی ابنی و امی کالبناتی
وصالی راحتی فی کل حال
فراقی عن ظهوری نازعاتی
و فی ملک البقا ملکی قدیم
و لو کان تجلی فی جهاتی
کلامی نازل من فوق عرشی
علی لوح الوجود الکایناتی
وجود فی وجود فی وجودی
و کون الجامع منی مرآتی
لوجهی باعث الایجاد خلقی
و ذوقی من ظهوری حاصلاتی
حیاتی دایم روحی من الله
و مستغن حیاتی عن مماتی
و اکلی دایم من رزق ربی
و رزاقی قسیم المقسماتی
و قلبی عرش اسراری بامری
و مجموع الملایک حاملاتی
و تقریری من التوحید شرک
و طاعاتی علی عن سیئاتی
وجودی شاهدی عندی بجودی
کلامی ناطق عن معجزاتی
و نطقی قاصر عن وصف ذوقی
و عقلی عاجز من وارداتی
عذابی راحتی دائی دوائی
و حلی فی طریقی مشکلاتی
کتاب الکون حرف من حروفی
و تعبیر الروایة من رواتی
و روحی مظهر الارواح کله
و جسمی مظهر الایات آتی
و عینی ناظر فی کل وجه
و نفسی عاشق بالزاکیاتی
ضمیری خالص من غیر حق
و قلبی سالم من خالصاتی
و بیتی جنتی حوری حواری
و لکن لا الیها التفاتی
و لو کان سوی الله فی ضمیری
لکان مونسی لاتی مناتی
بکاسات و طاسات شرابی
متی یشرب شراب من فراتی
زلالی عند عطشان شرابی
و ساقی صالح من مالحاتی
کلیمی خلع نعلین بامری
و طرح العالم من واجباتی
و لیس الدار الا غیر نوری
ولا فی البیت الا خیراتی
رسول جاء من عندی الی
بارسال الرسالة مرسلاتی
و هذا القول من اقوال جدی
و صلوات علیه من صلواتی
صفات الله فی وجهی و جلی
و اسمی نعمت الله کیف ذاتی