0

قصاید شاه نعمت‌الله ولی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصاید شاه نعمت‌الله ولی

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک مجموعه قصاید شاه نعمت‌الله ولی گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

سید نورالدین نعمت‌الله بن محمد کوه بنانی کرمانی (۷۳۰، ۷۳۱ ــ ۸۳۲، ۸۳۴) از صوفیان بنام ایران و قطب دراویش نعمت‌اللهی است.

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:43 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱

از تتق کبریا صورت لطف خدا

بسته نقابی ز نور روی نموده به ما

دُرهٔ بیضا بود صورت روحانیش

شاه معانی جهان هر دو جهانش گدا

در عدم و در وجود رسم نکاح او نهاد

مسکن اولاد ساخت دار فنا و بقا

برزخ جامع بُود صورت جمع وجود

نور گرفته ز حق داده به عالم ضیا

معنی ام الکتاب نور محمد بود

اصل همه عین او عین همه عینها

بیشتر از عقل کل خوانده ز لوح ضمیر

زان الف آمد پدید جمله کتاب خدا

نقطهٔ آخر خوشی شکل الف نقش بست

حکم قضا بی‌ غلط لوح قدر بی‌ خطا

دایره ای فرض کن جمله نقاطش ظهور

نقطهٔ اول بگیر نام کنش مبتدا

خضر مسیحا نفس از دم او زنده دل

حسن از او یافته یوسف زیبا لقا

جامع این نشأتین صورت و معنی او

حاکم دنیا و دین سید هر دو سرا

مظهر اسمای حق مظهر ذات و صفات

اول و آخر به نام باطن و ظاهر نما

اول اسم حروف ساخت مُسمی به اسم

یافت هویت ز او داد هدایت به ما

ظلمت و نوری نهاد نام حُدوث و قدم

کرد تمیزی تمام شاه و همه انبیا

معنی اثبات کو با الف و لام الف

صورت توحید جو نفی طلب کن ز لا

ها و دو لام و الف جمع کن و خوش بگو

ها طلب از چهار حرف طرح کنش آن سه تا

هر که بلا درفُتاد یافت بلائی عظیم

زود گذر کن ز لا تا که نیابی بلا

جام حبابی بر آب هست در این بحر ما

ساقی ما ، ما خودیم همدم ما عین ما

مخزن گنج اله کُنج دل عارفست

در طلب گنج او در دل عارف درآ

نعمة والله به هم کرد ظهوری تمام

آینه را پاک دار تا که نماید تو را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲

تا ز نور روی او گشته منور آفتاب

نور چشم عالمست و خوب و درخور آفتاب

وصف او گوید به جان شاه ، فلک در نیمروز

مدح او خواند روان در ملک خاور آفتاب

تا برآرد از دیار دشمنان دین دمار

می‌کشد هر صبحدم مردانه خنجر آفتاب

صور تا ماهست و معنی آفتاب و چشم ما

شب جمال ماه بیند روز خوش در آفتاب

پادشاه هفت اقلیمست و سلطان دو کون

تا که شد از جان غلام او چو قنبر آفتاب

هر که از سر ازل نور ولایت دید گفت

دیگران چون سایه اند و نور حیدر آفتاب

آفتاب از جسم و جان شد پاکِ او تا نور یافت

پادشاهی می‌کند در بحر و در بر آفتاب

گر نبودی نور معنی ولایت را ظهور

کی نمودی در نظر ما را مصور آفتاب

یوسف گل پیرهن بُرقع گشود و رخ نمود

چشم مردم نور دیدو شد منور آفتاب

نقطهٔ اصل الف کان معنی عین علیست

در همه آفاق روشن خوانده از بر آفتاب

تا نهاده روی خود بر خاک پای دُلدُلش

یافته شاهی عالم تاج بر سر آفتاب

می زند خورشید تیغ قهر بر اعدای او

می فشاند بر سر یاران او زر آفتاب

رأی او خورشید تابان خصم او خاشاک ره

کی شود از مشت خاشاکی مکدر آفتاب

با وجود خوان انعام علی مرتضی

قرص مه یک گرده ای خوان از محقر آفتاب

سایهٔ لطف خدا و عالمی در سایه‌اش

نور رویش کرده روشن ماه انور آفتاب

سنبل زلف سیادت می‌نهد بر روی گل

خود که دیده در جهان زلف معنبر آفتاب

تا به زیر چشم این صاحب نظر یابد نظر

از غبار خاک پایش بسته زیور آفتاب

عین او از فیض اقدس فیض او روح القدس

عقل کل فرمان بر او بنده چاکر آفتاب

آستان بارگاه کبریایش بوسه داد

در همه دور فلک گردیده سرور آفتاب

تا گرفتم مهر او چون جان شیرین در کنار

گیردم روزی به صد تعظیم در بر آفتاب

نعمت اللهم ز آل مصطفی دارم نسب

ذره ای از نور او می‌بین و بنگر آفتاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳

از نور روی اوست که عالم منور است

حسنی چنین لطیف چه حاجت به زیور است

سلطان چار بالش و شش طاق و نه رواق

بر درگه رفیع جلالش چو چاکر است

زوج بتول باب امامین مرتضی

سردار اولیا و وصی پیمبر است

مسند نشین مجلس ملک ملائکه

در آرزوی مرتبه و جای قنبر است

هر ماه ، ماه نو به جهان مژده می‌دهد

یعنی فلک ز حلقه به گوشان حیدر است

اسکندر است بنده او از میان جان

چوبک زن درش بمثل صد چو قیصر است

گیسو گشاد و گشت معطر دماغ روح

رو را نمود و عالم از آن رو مصور است

جودش وجود داد به عالم از آن سبب

عالم به یمن جود و جودش منور است

خورشید لَمعه ایست ز نور ولایتش

صد چشمه حیات و دو صد حوض کوثر است

نزدیک ما خلیفهٔ بر حق امام ماست

مجموع آسمان و زمینش مسخر است

مداح اهل بیت به نزدیک شرع و عقل

دنیا و آخرت همه او را میسر است

لعنت به دشمنان علی گر کنی رواست

می کن مگو که این سخنت بس مکرر است

گوئی که خارجی بود از دین مصطفی

خارج مگو که خارجی ، شوم کافر است

هر مؤمنی که لاف ولای علی زند

توقیع آن جناب به نامش مقرر است

یا دست جود او چه بود کان مختصر

با همتش محیط سرابی محقر است

او را بشر مخوان تو که سر خداست او

او دیگر است و حالت او نیز دیگر است

طبع لطیف ماست که بحریست بیکران

هر حرف از این سخن صدفی پر ز گوهر است

هر بیت از این قصیده که گفتم به عشق دل

می خوان که هر یکی ز یکی خوب و خوشتر است

سید که دوستدار رسولست و آل او

بر دشمنان دین محمد مظفر است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴

مرد مردانه شاه مردان است

در همه حال مرد مردان است

در ولایت ولی والی اوست

بر همه کاینات سلطان است

سید اولیا علی ولی

آنکه عالم تنست و او جان است

گر چه من جان عالمش گفتم

غلطی گفته‌‌ام که جانان است

بی ولای علی ولی نشوی

گر تو را صد هزار برهان است

ابن عم رسول یار خدا

آن خلیفه علی عمران است

یوسف مصر عالمش خوانم

شاه تبریز و میر او جان است

نه فلک با ستارگان شب و روز

گرد دولت سراش گردان

دیگران گر خلاف او کردند

لاجرم حالشان پریشان است

واجب است انقیاد او بر ما

خدمت ما به قدر امکان است

حسب و هم نسب بُود به کمال

عمل و علم او فراوان است

مهر او گنج و دل چو گنجینه

خانه بی‌ گنج ، کُنج ویران است

بر در کبریای حضرت او

شاه عالم پناه دربان است

دوستی رسول و آل رسول

نزد مؤمن کمال ایمان است

باطنا شمس و ظاهرا ماه است

نور هر دو به خلق تابان است

رو رضای علی بدست آور

گر تو را اشتیاق رضوانست

یادگار محمد است و علی

نعمت الله که میر مستان است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵

گر نه آب است اصل گوهر چیست

جوهر گوهر منور چیست

همه عالم چو گوهری دریاب

با تو گفتم بدان که گوهر چیست

نقطه در دور دایره بنمود

گرنه آب است این مدور چیست

خط فاصل میان ظلمت و نور

جز وجود مضاف دیگر چیست

گر نه می ساغر است و ساغر می

در حقیقت بگو که ساغر چیست

نزد ما موج و بحر هر دو یکی است

به جز از آب عین مظهر چیست

جام گیتی نماست یعنی دل

به کف آور ببین که دلبر چیست

عالمی از وجود موجودند

کس نگوید وجود خود بر چیست

گر یکی را هزار بشماری

آن همه جز یکی مکرر چیست

گر بدانی حقیقت انسان

باز یابی که صدر مصدر چیست

نقش عالم خیال اوست ببین

ورنه معنی این مصور چیست

به مَثل گر نمود حق جوئی

حلقهٔ سیم و خاتم زر چیست

لوح محفوظ را روان می خوان

تا بدانی که اصل دفتر چیست

گرنه آب و حیات معرفت است

عین کوثر بگو که کوثر چیست

بزم عشقست و عاشقان سرمست

به از این جنت ای برادر چیست

گر نگوئی که مصطفی حقست

بازوی ذوالفقار و حیدر چیست

نعمت الله مظهر عشق است

منکر او به غیر کافر چیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۶

عمر بی عشق می گذاری هیچ

حاصل از عمر خود چه داری هیچ

ماسِوی الله طلب کنی شب و روز

به عدم می روی چه آری هیچ

در دو عالم به جز یکی نبُود

این عددها که می شماری هیچ

دنیا و آخرت رها کردی

آری آری چه می گذاری هیچ

یار کز جور یار بگریزد

باشد آن یار هیچ و یاری هیچ

در میانست یار ما با ما

گر تو بیچاره در کناری هیچ

جان به جانان سپار و منت دار

ور به منت همی سپاری هیچ

در خماری و می نمی نوشی

باز فرما که در چه کاری هیچ

همه عالم حقیقتاً مائیم

نیست خود غیر ذات باری هیچ

خم می خوش خوشی به جوش آمد

گر تو انگور می فشاری هیچ

با سخن های میر ترکستان

چه بُود گفته بخاری هیچ

ما حریف محمدیم امشب

گر تو با گل نه ای بخاری هیچ

نعمت الله را کنی انکار

منکر شاه و شهریاری هیچ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷

بنازم جان روح افزای سید

بنازم صورت زیبای سید

همه اسرار او دارد کماهی

بنازم آن دل دانای سید

توان دید آفتاب هر دو عالم

به نور دیدهٔ دانای سید

سر افرازی کنی در دین و دنیا

گرت در سر بُود سودای سید

به نزد همت ما هفت دریا

بود یک قطره از دریای سید

ز سید غیر سید من نجویم

ندارم هیچکس بر جای سید

محمد سید و سادات عالم

شدند از جان و دل مولای سید

برای ما نباشد هیچ مخفی

اگر باشیم ما بر رای سید

شِکر ریزی کنی در مصر معنی

به صورت گر خوری حلوای سید

ز سِر سینهٔ بی کینهٔ او

شدم واقف من از ایمای سید

دم جان بخش از عیسی طلب کن

ز موسی جوید و بیضای سید

غلام سیدم از جان و از دل

به خاک پای بی همتای سید

به فردا می دهد امروز وعده

بنازم وعدهٔ فردای سید

دو چشم نعمت الله نور از او دید

که باشد روز و شب مأوای سید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷

بنازم جان روح افزای سید

بنازم صورت زیبای سید

همه اسرار او دارد کماهی

بنازم آن دل دانای سید

توان دید آفتاب هر دو عالم

به نور دیدهٔ دانای سید

سر افرازی کنی در دین و دنیا

گرت در سر بُود سودای سید

به نزد همت ما هفت دریا

بود یک قطره از دریای سید

ز سید غیر سید من نجویم

ندارم هیچکس بر جای سید

محمد سید و سادات عالم

شدند از جان و دل مولای سید

برای ما نباشد هیچ مخفی

اگر باشیم ما بر رای سید

شِکر ریزی کنی در مصر معنی

به صورت گر خوری حلوای سید

ز سِر سینهٔ بی کینهٔ او

شدم واقف من از ایمای سید

دم جان بخش از عیسی طلب کن

ز موسی جوید و بیضای سید

غلام سیدم از جان و از دل

به خاک پای بی همتای سید

به فردا می دهد امروز وعده

بنازم وعدهٔ فردای سید

دو چشم نعمت الله نور از او دید

که باشد روز و شب مأوای سید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸

خوش رحمتیست یاران صلوات بر محمد

گوئیم از دل و جان صلوات بر محمد

گر مومنی و صادق با ما شوی موافق

کوری هر منافق صلوات بر محمد

در آسمان فرشته مهرش به جان سرشته

بر عرش خوش نوشته صلوات بر محمد

صلوات اگر بگوئی یابی هرآنچه جوئی

گر تو ز خیل اوئی صلوات بر محمد

ای نور دیدهٔ ما خوش مجلسی بیارا

می گو خوشی خدا را صلوات بر محمد

مانند گل شکفتیم و درّ لطیف سُفتیم

خوش عاشقانه گفتیم صلوات بر محمد

والله که دیدهٔ من از نور اوست روشن

جان منست و من تن صلوات بر محمد

گفتیم با دل و جان با عاشقان کرمان

شادی روی یاران صلوات بر محمد

بی شک علی ولی بود پروردهٔ نبی بود

شاه همه علی بود صلوات بر محمد

گویم دعای سید خوانم ثنای سید

جانم فدای سید صلوات بر محمد

خوش گفت نعمت الله رمزی زلی مع الله

خوش گو به عشق الله صلوات بر محمد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹

در دو عالم چون یکی دارندهٔ اشیا بود

هر یکی در ذات آن یکتای بی همتا بود

جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی

در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود

عقل کل موجود گشت اول به امر کردگار

نفس کل زو گشت ظاهر این سخن پیدا بود

عرش اعظم کرسی حق عقل و نفس آمد پدید

اطلس است و ثابتات و تحت او اینها بود

پس ز نفس و عقل کل آمد هیولا در وجود

همچو نطفه کز وجود آدم و حوا بود

چون ز حکمت نه فلک جنبان شد از امر اله

این طبایع زان سبب افتاده و برپا بود

آتشست و باد و آب و خاک ای یار عزیز

فعلشان صفرا و خون و بلغم و سودا بود

طبع آتش گرم و خشک و باد آمد گرم تر

همچو صفرا داند و خون هر که او دانا بود

آب سرد و تر بُود مانند بلغم بی خلاف

خاک سرد و خشک و سودا همچو او اینجا بود

چارده چیز است جسم و جان پاک آدمی

هشت از سفل است و شش از عالم بالا بود

گوشت و خون و موی و پیه از مادر آمد در وجود

استخوان و پوست و پی بارک هم از بابا بود

پنج حس و روح هر شش از جهات امر اوست

امر او از قدرتش بالای هر بالا بود

نطفه چون شد در رحم اول زُحل ناظر شود

تا رسد نوبهٔ مه کامل همه اعضا بود

هفت سرهَنگند بر بام قِلاعش شش جهت

جمله ناگویا ولی ز ایشان جهان گویا بود

چون زحل پس مشتری مریخ و آنگه آفتاب

باز زهره با عطارد ماه خوش سیما بود

هفت رنگ مختلف زین هفت گردد آشکار

لیک از حکم خداوندی که او یکتا بود

هفت سلطانند و ایشان را ده و دو خلوتست

هر یکی در برج خود کیخسرو و دارا بود

مهر و مه باشند هر دو نیرین اعظمین

دیدهٔ افلاک زایشان روشن و بینا بود

چون به برج خویش آیند این زمان آن هفت شاه

آشکارا گردد آن مهدی که هادی ما بود

نحس اکبر دان زحل پس سعد اکبر مشتری

باز مریخست نحس اصغر و حمرا بود

سعد اکبر آفتاب است در میان کاینات

مسکنش فردوس نورانیست دایم تا بود

زهره قَوّاد و عطارد خواجه دیوان چرخ

ماه رنگ آمیز و راحت بخش و روح افزا بود

سی هزار آلات در کارند و در هر مظهری

هشت قوت اندر او بنهاده تا گویا بود

جاذبه با ماسکه با هاضمه پس دافعه

خادمه باشند این هر چار در تنها بود

غاذیه با نامیه با مولده مخذومه اند

باز آن قوت که او صورتگر اعضا بود

هفت اعضای رئیسه چون رئیسان دِهِند

صحت این هفت تن در جنت المأوی بود

اولِ ایشان شُش است و پس دماغ آنگاه دل

پس جگر باشد که او قسمت گر اعضا بود

گردها میدان و آنگه دو ستون ملک تن

گرده همچون مشتری و زهره ات طغرا بود

کدخدای ملک هفتم جانب چپ دان سپرز

گه نشسته گاه خفته گه گهی بر پا بود

سَر حَمَل می دان و گردن نور باشد بی گمان

هر دو پایت ای برادر فی المثل جوزا بود

سینه ات سرطان و سر میدان اسد ای شیردل

روده هایت سنبله جزوی از این اجزا بود

ناف میزان دان و مزدی عقربست و قوس دان

هر دو زانو جدی و ساقت دلو و حوتت پا بود

فی المثل یک دایره این شکل آدم فرض کن

حق محیط و نقطه روح و دایره آشنا بود

یادگیر این نکته های نعمت الله یادگار

تا تو را امروز پند و مونس فردا بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰

دل چو سلطان ملک جان گردد

پادشاه همه جهان گردد

چون ز چونی رسد به بی چونی

مالک ملک لامکان گردد

دل ز صورت چو رو به معنی کرد

بی نشانش همه نشان گردد

گرد بر گرد نقطهٔ وحدت

همچو پرگار خط کشان گردد

اول خویش را چو بشناسد

مهدی آخر الزمان گرد

چون طلسمش شکسته شد به درست

گنج پنهان بر او عیان گردد

نقد دل قلب از آنش می خوانند

که ملقب به این و آن گردد

گاه باشد مجاور کعبه

گاه مست در مغان گردد

عرش اعظم دل است و آن دل ماست

به دلیل این سخن بیان گردد

هر که شد غرقه اندر این دریا

قطره اش بحر بیکران گردد

چون ز هستی خود شود فانی

باقی ملک جاودان گردد

هر که دل را شناخت در دو جهان

فارغ از سود و از زیان گردد

لیس فی الدار غیرهُ دیّار

این چنین کن اگر چنان گردد

سخن دل ز گفتهٔ سید

مونس جان عاشقان گردد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱

هرچه مقصود تو است آن گردد

هرچه گوئی چنین چنان گردد

آفتاب ار چه شب نهان گردد

روز روشن چو شد عیان گردد

دارم امید آنکه هر گوشه

مأمن جمله مومنان گردد

هر فقیری توانگری یابد

پیر از دولتش جوان گردد

همچو من رند مست کی یابد

گرچه گرد جهان روان گردد

رد نگردد به هیچ رو هرگز

هرکه مقبول مقبلان گردد

باش ایمن که ما رها نکنیم

هرکه همراه عارفان گردد

هر معانی که خاطرت خواهد

آن معانی به تو بیان گردد

یار ما دوستدار آل رسول

سرور جمله عاشقان گردد

هر که یابد خبر ز حال وجود

واقف از حال همگنان گردد

نوبهار است منع نتوان کرد

بلبل ار گرد گلسِتان گردد

همه کس دوستدار خود سازد

فارغ از جمله دشمنان گردد

متمکن نشسته با یاران

نه روان گرد این و آن گردد

عارفی کو به مادهد دل را

جان ما در پیش روان گردد

در جهان هر که نعمت الله یافت

سرور جملهٔ جهان گردد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲

رند مستی که گرد ما گردد

گر گدائیست پادشا گردد

هرکه با جام می بود همدم

کی ز همدم دمی جدا گردد

خوش امینی بود که همچون ما

محرم راز کبریا گردد

به یقین هر که خویش بشناسد

عارف حضرت خدا گردد

بی شکی جز یکی نخواهد دید

دیده گر گرد دو سرا گردد

هر که با ما نشست در دریا

واقف از حال و ذوق ما گردد

بار اغیار بارها بکشد

از در یار هر که وا گردد

دُرد دردش بنوش و خوش می باش

که تو را درد دل دوا گردد

بر در او کسی که یابد بار

بر در غیر او کجا گرد

لذت ما به ذوق دریابد

هر که در عشق مبتلا گردد

آنکه بینا بود عصا چه کند

کور باشد که با عصا گردد

هر که گردد به گرد میخانه

بگذارش مدام تا گردد

عشق باقی و ما به او باقی

کی بقائی چنین فنا گردد

شود از غیر عشق بیگانه

آنکه با عشق آشنا گردد

هر که را سیدش بود خواجه

بندهٔ دیگری چرا گردد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳

رندان باده نوش که با جام همدند

واقف ز سِر عالم و از حال آدمند

حقند اگر چه خلق نمایند خلق را

بحرند اگر چه در نظر ما چو شبنمند

دانندگان حضرت ذات و به ذات او

آئینهٔ صفات خدا و اسم اعظمند

بیشند از ملایک و پیشند از همه

گرچه کمند در خود و از هر یکی کمند

ظاهر به هر مظاهر و باطن ز عقل و وهم

آخر به صورتند و به معنی مقدمند

مستان درد خواره و رندان دردمند

وین طرفه بین که در دل ریشم چو مرهمند

باقی لایزالی و فانی لم یزل

هستند و نیستند و سخن گوی و اَبکمند

معشوق و عاشقند و می و جام و جسم و جان

از جام باز رسته و آسوده از جَمند

روح الله اند در تن مردم چو جان روان

مرده کنند زنده چو عیسی مریمند

نوشند می ز جام غم انجام ما مدام

شادی روی ساقی و از خلق بی غمند

جمعند عاشقانه و با دوست روبرو

گرچه چو زلف یار پریشان و درهمند

شمعند و روشنست که قایم ستاده اند

سروند دور نیست اگر در چمن چمند

در عاشقان به چشم حقارت نظر مکن

زیرا که نزد حضرت عزت مُکرمند

نقش نگین خاتم ختم رسالتند

نقد خزانه ملک و عین خاتمند

سلطان کاینات و غلامان سیدند

مخدوم انس و جان و سرافراز عالمند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها