شمارهٔ ۱۲۳
دل حظ خویشتن ز رخ یار برگرفت
دیده نصیب خویش ز دیدار بر گرفت
شیرین من بیامد و تلخی هجر خویش
از کام من بلعل شکر بار برگرفت
ملک سکندرست نه آب آنکه جان من
ز آن چشمه حیات خضروار برگرفت
آن درد را که هیچ طبیبی دوا نکرد
عیسی رسید و از تن بیمار برگرفت
بنشین بگوشه یی بفراغت که لطف او
رنج طلب ز جان طلب کار برگرفت
بر در نشسته دید مرا پرده بر فگند
بر ره فتاده یافت مرا خوار برگرفت
وصلش بلای هجر ز عشاق دفع کرد
مطرب صداع زخمه از او تار برگرفت
هر بیش و کم که هست بیاور که آن نگار
رسم طمع از مال خریدار برگرفت
کاریست عشق صعب و اگر جان رود در آن
هرگز نمی توان دل از این کار برگرفت
عشق آمد و ز دل غم جان برد حبذا
این خستگی که از دلم آزار بر گرفت
دل خود نماند در دو جهان سیف از آنکه یار
رسم دل از میانه بیکبار برگرفت
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۱۲۷
هر دوچشمت ز فتنه نک خفته است
خفیه در زیر طاق ابرویت
بهر آشوبشان کند بیدار
هر زمان غمزه سخن گویت
استخوانی زدر برون انداز
که چو سگ می دویم در کویت
بس که بر جان بنده راه زدند
حسن دلگیر و عشق دلجویت
هر که بیند مرا همی گوید
کز پی چیست این تک وپویت
سخت سرگشته ای، ندانم سیف
که چه چوگان رسید بر گویت
ای که رنگی ندیده از رویت
دل من جان بداد بر بویت
لاله کز رخ شه گلستان است
سر بخس درکشید از رویت
از پی رنگ و بو بنفشه و مشک
خویشتن بسته اند بر مویت
شمارهٔ ۱۳۴
ای چو انجم جیش حسنت بی عدد
ماه از روی تو می خواهد مدد
محرم قرب ترا میقات وصل
مجرم بعد ترا شمشیر حد
وی الف قدی که بی وصل توم
حرف با تشدید هجران یافت مد
در حساب حسن تو بی کار شد
راست چون دست اشل انگشت عد
رفتی و اندوه تو در دل بماند
همچونم در خاک و گرد اندر نمد
صبر در دل زآتش هجران تو
جا نمی گیرد چو آب اندر سبد
منکر هجرت عذابی می کند
مرده دل را که هست از تن لحد
سنگ دل از گازر اندوه تو
می خورد چون جامه چرکین لگد
آفتابا در فراقت هر نفس
صبح شوق از شرق جانم می دمد
بی مه رویت که شب روزست ازو
آفتاب از سایه ما می رمد
سیف فرغانی بعشقت نادرست
زین دل خود رای و عقل بی خرد
شمارهٔ ۱۲۶
زهی جهان شده روشن بآفتاب جمالت
کسی بچشم سرو سر ندیده روی مثالت
بقول راست چو مطرب سحرگهان ببسیطی
بگوید از غزل من نشید وصف جمالت
چو دست مرتعش آن دم زمین بلرزه درآید
ز پای وجد که کوبند مردم از سر حالت
تو نقل مجلس مستان عشق خویشی ازیرا
چو پسته یی بدهان (و) چو شکری بمقالت
جریح تیغ غمت را حیات درد دل آمد
که عشق راحت جانش بمرگ کرد حوالت
چو عشق ملک بگیرد سپاه طبع بمیرد
که عادلان ننشانند دزد را بایالت
درت مقید دیوار هر دو کون نباشد
ز هفت پرده برونست آستان جلالت
بعقل کس نتوانست ره بسوی تو بردن
سها نکرد کسی را بآفتاب دلالت
تو شاه ملک جمالی و دل پیاده راهت
که جان بعشق رخ تو بداد و برد خجالت
مکن بآتش هجران دگر عذاب کسی را
که همچو آیت رحمت بسی گرفت بفالت
اگر چه انده عشقت بجان خریدم لیکن
زیان نکرد و مصونست بیع ما ز اقالت
حیات رخت اقامت بر اسب رحلت بستی
اگر عنان نگرفتی مرا امیذ وصالت
چو نیست ذکر تو عادت چو نیست کار تو پیشه
حدیث جمله فسونست و شغل جمله بطالت
شمارهٔ ۱۳۵
ای زروی تو مه و خور را مدد
از ازل دوران حسنت تا ابد
حسن را از عاشقان باشد کمال
پادشاه از لشکری دارد مدد
در کتاب ما نمی گنجد حروف
درحساب ما نمی آید عدد
معنی اسما همه در ذات تو
مضمر ست ای دوست چون نه در نود
کشته عشقت نمیرد در مصاف
مرده شوقت نخسبد در لحد
صعب باشد در دل شوریده عشق
گرم باشد آفتاب اندر اسد
آدمی بی عشق تو دل مرده ییست
ورفرشته جان خود دروی دمد
در ره عشقت براق همتم
می زند بر توسن گردون لگد
وصف حسنت کی توان گفتن بشعر
کسب دولت چون توان کردن بکد
خامشی بهتر که نتوانم گرفت
خیمه گردون چو خرگه در نمد
نفس اسرار ترا نبود امین
دزد بر جوهر نباشد معتمد
عاشق از چرخ و ز انجم برترست
اختر عاشق نیاید در رصد
از کلام او خلایق بی خبر
وز مقام او ملایک در حسد
ترک گفته جان او ملک دو کون
محو کرده روح او رسم جسد
سیف فرغانی بتو جان تحفه داد
تحفه درویش نتوان کرد رد
شمارهٔ ۱۳۷
حق که این روی دلستان بتو داد
پادشاهی نیکوان بتو داد
در جهان هرچه می خوهی می کن
که جهان آفرین جهان بتو داد
در جهان نیکوان بسی بودند
بنده خود را ازآن میان بتو داد
دل گم گشته باز می جستم
چشم وابروی تو نشان بتو داد
مرغ مرده است دل که صید تو نیست
بتو زنده است هرکه جان بتو داد
حسن روی تو بیش ازین چه کند
که دل وجان عاشقان بتو داد
آفتاب ارچه صورتش پیداست
معنی خویش در نهان بتو داد
زآسمان تا زمین گرفت بخود
وز زمین تا بآسمان بتو داد
هرکه یک روز در رکاب تو رفت
گر بدوزخ بری عنان بتو داد
بخ بخ ای دل (که) دوست در پیری
اینچنین دولت جوان بتو داد
روی نی، شمس غیب باتو نمود
بوسه نی، عمر جاودان بتو داد
آن حیاتی که روح زنده بدوست
از دو لعل شکر فشان بتو داد
بر در دوست سیف فرغانی
سگ درون رفت و آستان بتو داد
بر سر خوان لطف او اصحاب
مغز خوردند واستخوان بتو داد
آنکه عشقش بروح جان بخشد
دل بغیر تو وزبان بتو داد
شمارهٔ ۱۴۲
خوشا دلی که چو تو دلبرش بدست افتد
زخمر عشق تو یک ساغرش بدست افتد
چو با کسی تو بیک بوسه در میان آیی
کنار حور ولب کوثرش بدست افتد
سزد که از پر طاوس بادزن سازد
هر آن مگس که چوتو شکرش بدست افتد
مشام روح معطر کند نسیم صبا
گرآن کلاله (عنبرچه اش) بدست افتد
کسی که پای ارادت نهاد بر در تو
بهر قدم که زند صد سرش بدست افتد
مقیم کوی ترا گر بهشت باشد جای
کدام جای ازین خوشترش بدست افتد
مرا چه آرزوی پای زشت طاوس است
چو در میانه مصحف پرش بدست افتد
چو دوست دست دهد مال گو برو از دست
صدف نخواهم چون گوهرش بدست افتد
باهل دل نرسد جان نفس تن پرور
وگر چه دلبر جان پرورش بدست افتد
کجا چو زهره زند گر به ناخنی باصول
وگرچه بربط خنیا گرش بدست افتد
درین مصاف بر اعدای خود ظفر اوراست
که خویشتن کشد ار خنجرش بدست افتد
شکست یابد لابد بکوری نمرود
خلیل را چو بت آزرش بدست افتد
بزیر پای نهد مرد ره چو هشت بهشت
وگر چه پایه هفت اخترش بدست افتد
شکسته بسته دلی داد سیف فرغانی
چو جان فدا کند ار دیگرش بدست افتد
شمارهٔ ۱۴۳
نسیم باد بهاری گر اتفاق افتد
که ره گذار تو بر جانب عراق افتد
چو بگذری بسر کوی یار من برسان
سلام من اگرش هیچ بر مذاق افتد
بدان نگار که گرماه روی او بیند
شب چهارده ازشرم در محاق افتد
وگر بپرسدت از حال و روزگار دلم
بفرصت ار نفسی با تو هم وثاق افتد
بگو چگونه بود حال آنکه دور از تو
زآب وصل تو درآتش فراق افتد
دلش گداخته از راه دیدگان بچکد
چودر حدیث توبا وصف اشتیاق افتد
بیادگار دل تنگ ما نگه می دار
که باز وصل من وتوکی اتفاق افتد
شمارهٔ ۱۲۹
بهشت روح شد گلزار رویت
امید عاشقان دیدار رویت
ندانستم که لطف صنع ایزد
بحسن اینجا رساند کار رویت
زمین را ذرها خورشید گردد
اگر بروی فتد انوار رویت
لبانت شکر مصر جمالت
زبانت بلبل گلزار رویت
گل سوری چو خار اندر گلستان
بها ناورد در بازار رویت
بدیدم از درست ماه بیش است
عیار حسن در دینار رویت
مه نو کومدد دارد ز خورشید
نگردد بدر بی تیمار رویت
فروغ شمع مه پشت زمین را
نگیرد جز باستظهار رویت
بجز آیینه ارواح عشاق
نداند هیچ کس مقدار رویت
ترا بیند نظر در هر چه دارد
کسی کو کسب کرد اسرار رویت
ببین چون سیف فرغانی جهانی
چو چشم تو شده بیمار رویت
شمارهٔ ۱۴۱
دلم از وصل تو ای طرفه پسر نشکیبد
چکنم با دل خویش از تو اگر نشکیبد
گر دل و جان زتو ناچار شکیبا گردند
دل از اندیشه و دیده زنظر نشکیبد
کار من نیست شکیبایی ازآن شیرین لب
باورم دار که طوطی زشکر نشکیبد
من لب لعل شکر بار ترا آن مگسم
که چو زنبور عسل ازگل تر نشکیبد
گر بسنگم بزنند از سر کویت نروم
بنده زین کعبه چو حاجی زحجر نشکیبد
سگ که از خوان کس امید بنانی دارد
گرش از خانه برانند زدر نشکیبد
ای شبم روز ز خورشید رخت یک ساعت
بنده از روی تو چون شب زقمر نشکیبد
بنده گر در دگری می نگرد بی رخ تو
خاک چون آب نیابد زمطر نشکیبد
از پی روی تو درویش که اندر کویت
او مقیم است و تو رفته بسفر نشکیبد
سیف فرغانی اگر خون شود اندر غم دوست
دل برآنست که از دوست دگر نشکیبد
شمارهٔ ۱۲۰
عاشق روی تو از کوی تو ناید در بهشت
نزد عاشق فخر دارد خاک کویت بر بهشت
عاشق عالی نظر آنست که کو بیند بچشم
روی تو امروز در دنیا و فردا در بهشت
وقت دیدار تو با درویش، شرکت کی بود
آن توانگر را که چون شداد هست از زر بهشت
عاشقان دوزخ آشام ترا امروز هست
در دل از یاد تو این معشوق جان پرور بهشت
عاشقت بستد بدست همت و از پس فگند
اندرین ره پیش او گر دوزخ آمد گر بهشت
چون دل بیگانگان جانا ز ذکرت غافلست
گر بود در خاطرش با یادت ای دلبر بهشت
بر امید صحت مستان خمر عشق تو
پای کوبند از طرب حوران بسی در هر بهشت
چون خضر آب حیات وصل چون یابد کسی
ایستاده در میان چون سد اسکندر بهشت
تا درو گوهر ز آب چشم عشاقت بیافت
شاهدان خلد را نگرفت در زیور بهشت
گر برحمت ننگری جنت بود همچون جحیم
ور قدم در وی نهی دوزخ شود یکسر بهشت
سیف فرغانی مکن بیرون خیال روی دوست
از درون خود که با حورست نیکوتر بهشت
گر کند در کوی تو عاشق بجنت التفات
هست بر عاشق غرامت هست منت بر بهشت
شمارهٔ ۱۳۹
گشت گرد عالم وبر آستانت سر نهاد
دل که تخت خود بر از کرسی هفت اختر نهاد
کشور عشق از حوادث ایمن آمد زآن دلم
پشت برآفاق کرد ورو بدین کشور نهاد
ازخواص خانه تست آنکه دراول قدم
سرنهد بیرون درآنکس که پای اندر نهاد
همچو دانه جان فشاند پیش هر مرغ آنکه او
پای دل در دام عشق همچو تو دلبر نهاد
زآفتاب حسن تو افتاد بر دل نور عشق
پرتو خورشید در اجزای کان گوهر نهاد
پادشاهان را جهان بخشید ومارامهر خود
دیگران راسنگ ومارا در ترازو زر نهاد
چون زسیر عاشقان ازخاک کویت گرد خاست
ازبرای عزتش جبریل بر شهپر نهاد
زآتش آه زبان سوزم نمی یارد خیال
برلب خشکم بخواب اندر دهان تر نهاد
من چو شکر در قصب ایمن بدم ازسوختن
عنبر خطت مرا چون عود در مجمر نهاد
چون توانم حال خود پوشید چون عشقت مرا
در گریبان مشک واندر آستین عنبر نهاد
من بشکر زآن سبب خود رادهان خوش میکنم
کزلبت بردند شیرینی ودر شکرنهاد
حسن تو بالا وپستی زود گیر چون قدت
سر سوی بالا وزلفت سوی پستی سرنهاد
سیف فرغانی ازین پس شعر تو عالی کند
حسن اوکز پایه اعلی قدم برتر نهاد
شمارهٔ ۱۴۴
درین تفکرم ای جان که گر فراق افتد
مرا وصال تو دیگر کی اتفاق افتد
همین بس است زهجران دوست عاشق را
که قدر وصل بداند چودر فراق افتد
بدرد هجر شدم مبتلا ازآن هردم
صدای ناله من اندرین رواق افتد
مرا زتلخی آن وارهان وآنگه زهر
بدست خویش بمن ده که بر مذاق افتد
زهجرت ای بت خورشید رو من آن ماهم
که ازخسوف برسته است ودر محاق افتد
زفرقت گل روی تو بنده دور ازتو
چو بلبلیست که از جفت خویش طاق افتد
گر اجتماع دگر باره دیر دست دهد
میان روح وبدن زود افتراق افتد
باشک شسته شود نامه گر درو سخنم
بذکر آرزو و شرح اشتیاق افتد
زجورها که تو با بنده کرده ای در روم
عجب مدار گر آوازه در عراق افتد
بود که بوی وی آرد بسیف فرغانی
شمارهٔ ۹۳
عاشقانرا می دهد دایم نشان از روی دوست
گل که هر سالی بمردم می رساند بوی دوست
دم بدم چون تار موسیقار در هر پرده یی
خوش بنال ای یار تا در چنگت افتد موی دوست
زآفتاب و ماه و انجم گر تو خواهی راه رفت
مشعله بر مشعله است از کوی تو با کوی دوست
گر نظر داری برو از دیدن آن مشعله
چشم دربند ای مبصر تا ببینی روی دوست
اندرین پستی ندیدم هیچ، زیباتر نبود
زیر گردون همچو بر بالای چشم ابروی دوست
گاو گردون که کشد از بهر اسب دولتت
گر شوی یک روز شهمات از رخ نیکوی دوست
خفته مر مقصود را چون دست در گردن کنی
ای بپای جست و جو گامی نرفته سوی دوست
زاهل این خرگاه اطناب تعلق قطع کن
پس بزن هرجا که خواهی خیمه در پهلوی دوست
سیف فرغانی بتیغ دوست گر کشته شوی
عاشقی باش که (عاشق) کشتن آمد خوی دوست
شمارهٔ ۱۴۷
مرا در دل غم جان می نگنجد
درو جز عشق جانان می نگنجد
چنان پر شد دلم از شادی عشق
که اندر وی غم جان می نگنجد
نگارا عشق تو زآن عقل من برد
که در ملکی دوسلطان می نگنجد
غم تو گردن هستیم بشکست
دو سر در یک گریبان می نگنجد
دل عاشق زشادی بی نصیب است
فرح در بیت احزان می نگنجد
درون عاشقان زآن سان پر از تست
که دل نیز اندر ایشان می نگنجد
مرا عشق تو با دنیا و عقبی
دو نانم بر یکی خوان می نگنجد
برویت نسبتی کردیم گل را
زشادی در گلستان می نگنجد
چوآمد عشق تو من رفتم از دست
بهرجا کین نشست آن می نگنجد
دل تنگ احتمال عشق نکند
سریر شه در ارمان می نگنجد
برو خیمه مزن در خانه آن را
که خرگه در بیابان می نگنجد
درین ره سیف فرغانی نگنجید
وزغ در آب حیوان می نگنجد
زمین را جا کجا باشد برآن اوج
که دروی چرخ گردان می نگنجد