0

غزلیات سیف فرغانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۲

ماه پیش رخ تو تاب نداشت

تاب روی تو آفتاب نداشت

عقل با عشق تو ثبات نکرد

شمع آتش بدید وتاب نداشت

عاشق روی همچو خورشیدت

شب چو چشم ستاره خواب نداشت

آنچنان روی چون توان دیدن

که به جز نور خود نقاب نداشت

در جهان هیچ چیز جز عشقت

بهر مستی ما شراب نداشت

دل که در وی نباشد آتش عشق

چشمه زندگیش آب نداشت

بزبان کرم سگم خواندی

چون منی حد این خطاب نداشت

عاقل از عشق هیچ بهره نیافت

خارجی مهر بو تراب نداشت

عقل اگر چند عقدها حل کرد

مشکل عشق را جواب نداشت

علم بی عشق هیچ سود نکرد

عمل مبتدع ثواب نداشت

بر در دوست سیف فرغانی

بجز از خویشتن حجاب نداشت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:17 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۳

در کوی عشق هرکه چومن سیم وزر نداشت

هرگز درخت عشرت او برگ وبر نداشت

بسیار حلقه بردر وصل بتان زدیم

دیدیم هم کلید به جز سیم وزر نداشت

گفتم بکوی حیله زمانی فرو شوم

رفتم سرای وصل درآن کوی در نداشت

ای پادشاه حسن که همچون من فقیر

سلطان سزای افسر عشق تو سر نداشت

هرکس که آفتاب رخت دید ناگهان

هرگز چو سایه روی خود ازخاک برنداشت

گویی سپاه عشق تو چون بردلم گذشت

بگذشت ازین خرابه که جای دگر نداشت

خود راچو شمع بر سر کویت بسوختم

اندر شب فراق که گویی سحر نداشت

چون صبح وصل دم زد وخورشید رو نمود

این طالب مشاهده چشم نظر نداشت

آن مدعی بخنده نبیند جمال وصل

کو چشم در فراق تو از گریه تر نداشت

گرد در تو در طیرانست روز و شب

مرغ دل ارچه لایق آن اوج پرنداشت

گر تیغ بر سرش زنی آگاه نیست سیف

هر کو زخود خبیر شد ازخود خبر نداشت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:17 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۴

کیست کاندر دو جهان عاشق دیدار تو نیست

کو کسی کو بدل و دیده خریدار تو نیست

دور کن پرده زرخسار و رقیب از پهلو

که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست

در تو حیرانم وآنکس که ندانست ترا

وندر آن کس که بدانست وطلب کارتو نیست

در طلب کاری گلزار وصالت امروز

نیست راهی که درو پای من وخار تو نیست

شربت وصل ترا وقت صلای عام است

زآنکه در شهر کسی نیست که بیمار تو نیست

من بشکرانه وصلت دل وجان پیش کشم

گر متاع دل وجان کاسد بازار تو نیست

در بهای نظری از تو بدادم جانی

بپذیر از من اگرچند سزاوار تو نیست

وصل تو خواستم از لطف تو روزی، گفتی

چون مرا رای بود حاجت گفتار تو نیست

سیف فرغانی ازتو بکه نالد چون هیچ

«کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست »

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:17 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۸۸

دل درو بند که دلدارت اوست

ره او رو که بره یارت اوست

کار اگر بهر دل دوست کنی

بی گمان عاقبت کارت اوست

در نخستین قدم از ره او را

یافت خواهی که طلب کارت اوست

هست سر بر تن چون گل بر شاخ

لیک در زیر قدم خارت اوست

دل یکی کن بدو عالم مفروش

خویشتن را چو خریدارت اوست

تا بدان حضرت اعلی برسی

چاره یی ساز که ناچارت اوست

با کسی درد دل خویش مگوی

که دوای دل بیمارت اوست

تویی تست که تو با همه کس

فخر ازو می کنی و عارت اوست

دور کن از رخ خود گرد خودی

زآنکه بر آینه زنگارت اوست

عندلیب چمن عشق شدی

خوش همی گوی که گلزارت اوست

سیف فرغانی بهر دل خویش

عافیت خواه که بیمارت اوست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:17 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۹

شکری بجان خریدم زلب شکرفروشت

که درون پرده با دل شب وصل بود دوشت

بسخن جدا نمی شد لب لعل تو ز گوشم

چو علم فرو نیامد سر دست من زدوشت

بلبت حلاوتی ده دهن مرا که دایم

ترش است روی زردم ز نبات سبز پوشت

بوصال جبر می کن دلک شکسته یی را

که گرفت صبر سستی ز فراق سخت کوشت

سحری مرا خیالت بکرشمه گفت مسکین

تویی آنکه داغ عشقش نگذاشت بی خروشت

برخ چو آفتابش نگری بچشم شادی

چو بمجلس وی آرد غم او گرفته گوشت

ز دهن چو جام سازد چه شرابها که هر دم

ز لبان باده رنگش بخوری و باد نوشت

تو ز دست رفتی آن دم که برید صیت حسنش

خبری بگوشت آورد وز دل ببرد هوشت

تو که خار دیده بودی نبدی خمش چو بلبل

چو بگلستان رسیدی که کند دگر خموشت

همه شب ز بی قراری ز بسی فغان و زاری

چو ندیده بودی او را بفلک شدی خروشت

رخ وی آرمیدی، عجبست سیف از تو

که بآتشی رسیدی و فرو نشست جوشت!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:17 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۴

گرچه متاع جان بر جانان خطرنداشت

جان باز کز جهان دل ازو دوستر نداشت

عاشق بدست همت خود در طریق عشق

هرچ آن نه دوست بود بیفگند و برنداشت

قومی ز عشق خاص ندارند بهره یی

خود عامتر بگو که کسی زین خبر نداشت

خفته درین نشیمن وز آن اوج مانده باز

زیرا همای همت آن قوم پر نداشت

هر سنگدل که او نپذیرفت نقش عشق

او قلب بود و لایق این سکه زر نداشت

در آستین صدره دولت نکرد دست

هر دامنی که درخور این جیب سر نداشت

عاشق نخواست مال چو حرصی درو نبود

جوکی خرد مسیح چو در خانه خر نداشت

عاشق از آب وخاک نزاده است ای پسر

پوشیده نیست بر تو که عیسی پدر نداشت

بی عشق هرچه گفت ازو کس نیافت ذوق

باران نخورد از آن صدف او گهر نداشت

شعر کسی چو خواندی و حالت دگر نشد

تیغش نبود تیز که زخمش اثر نداشت

آنکس که همچو سیف نخورد آب نیل عشق

گر خاک مصر شد قصب او شکر نداشت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:18 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۲

عشق تو عالم دل جمله بیکبار گرفت

بختیار اوست برما که ترا یار گرفت

من اسیر خود واز عشق جهانی بیخود

من درین ظلمت وعالم همه انوار گرفت

وقت آنست که از روزن ما در تابد

آفتابی که شعاعش در ودیوار گرفت

بلبل از غلغل مستانه خود بی خبرست

که گل از باغ بشهر آمد و بازار گرفت

دوست در روز نهان نیست چو آتش در شب

لیک نورش ره ادراک بر ابصار گرفت

باغ وصل تو که هجران چو سر دیوارش

از پی حفظ گل وصل تو در خار گرفت

هست ملکی که سلاطین جهاندار آنرا

نتوانند بشمشیر گهر دار گرفت

حسن تو یوسفی و عشق تو روح القدسی است

که ازو مریم اندیشه من بار گرفت

دل خود را پس ازین قلب نخوانم چو زعشق

مهر همچون درم وسکه چو دینار گرفت

دوست چون روی بغمخواری من کرد مرا

چه غم ار پشت زمین دشمن (خون) خوار گرفت

سیف فرغانی اگر نیز مرا قدح کند

عیب او هم نکنم نیست بر اغیار گرفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:18 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۳

جانا بیا که مرا جان دریغ نیست

عید منی مرا زتو قربان دریغ نیست

هرگز بصدر دل نرسد دوستی جان

آنرا که از محبت تو جان دریغ نیست

هر چیز کآن من بود ای جان اگر منم

بستان زمن که از تو مرا آن دریغ نیست

عشاق سیم و زر بگدایان کو دهند

زین هر دو جان بهست و زجانان دریغ نیست

سلطان عشقت آمد و در دل نهاد تخت

کرسی مملکت زسلیمان دریغ نیست

در سفره گرچه نان نبود من گدای را

در خانه هرچه هست زمهمان دریغ نیست

دل جان خود دریغ نمی دارد از غمت

ما را سریر ملک زسلطان دریغ نیست

دل با غم تو گفت که گرچه شکسته ام

چون من سفال از چو تو ریحان دریغ نیست

ممنوع از سکندر دنیا طلب بود

از خضر آب چشمه حیوان دریغ نیست

درراه عشق تو که مرا دوست دشمنست

عرض من از ملامت خصمان دریغ نیست

بهر چو تو عزیز که یوسف غلام تست

این گوسپند بنده ز گرگان دریغ نیست

من مرغ دانه ام ز پی دام مرغ تو

مرغم ز دانه دانه ز مرغان دریغ نیست

من نان خود دریغ نمی دارم از سگت

ای دوست گر ترا سگ ازین نان دریغ نیست

گر پسته تر است ز طوطی شکر دریغ

این طوطی ازچو تو شکرستان دریغ نیست

گوهر بیار سیف و زجانان نظر بخواه

کان آفتاب را نظر از کان دریغ نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:18 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۸

منم آن کس که عشق یارم کشت

زنده گشتم چوآن نگارم کشت

گنج وصلش طلب همی کردم

سنگ بر سر زدوچو مارم کشت

من بی آب رستم از آتش

چون ببادی چراغ وارم کشت

با سلیمان چه پنجه یارم کرد

من که موری همی نیارم کشت

هر شبی طول عمر او خواهم

گرچه روزی هزار بارم کشت

عاشقان جمله کشتگان غمند

منم آنکس که غم گسارم کشت

گرچه بشنود ناله زارم

دوست رحمت نکرد وزارم کشت

قوس ابروش صید دل می کرد

زد یکی تیر ودر شکارم کشت

زنده وصل می کند امسال

آنکه از هجر خویش پارم کشت

این گلستان زباغ وصل مرا

گل کنون می دهد که خارم کشت

من مرده چو سیف فرغانی

زنده اکنون شدم که یارم کشت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:18 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۵

زنده دل نبود کسی کو ذوق درویشان نداشت

جان ندارد زنده یی کو حالت ایشان نداشت

مرد همچون گل اگر از رنگ باشد مایه دار

رنگ سودش کی کند چون بوی درویشان نداشت

ای بسا درویش زنده دل که در دنیای دون

خفت بر خاک وز خاکش گرد بر دامان نداشت

اهل دنیا چون شترمرغند (و) درویش اندرو

بلبل قدسیست، الفت با شترمرغان نداشت

هرکه از شور آب فقرش کام جان شیرین نشد

غیر زهر اندر نواله غیر خون برخوان نداشت

بس سیه کاسه است دنیا گرد خوان او مگرد

کو نمک در شوربا و چاشنی در نان نداشت

پادشاهی فقر و هر کو آن ندانست این نگفت

کامرانی عشق و آن کو این نورزید آن نداشت

پادشاهانت چه قصد ملک درویشی کنند

با همه شمشیرزن کین مملکت سلطان نداشت

هرکرا از درد عشق دوست دل بیمار نیست

همچو عیسی مرده را گر روح بخشد جان نداشت

باش تا فردا ببینی خواجه در مضمار حشر

همچو خر در گل، که اسبی بهر این میدان نداشت

بی کمال قوت عشق ای بسی لاحول گوی

کو چو شیطان ماند و انسان بودنش امکان نداشت

ای بسا زنده که خود را کس شمرد و چون بمرد

در کفن سگ شد که اندر پیرهن انسان نداشت

سیف فرغانی برای طعمه طفلان راه

مادر طبع کسی این شیر در پستان نداشت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:18 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۵

یار دل بر بود و از من روی پنهان کردو رفت

ای گل خندان مرا چون ابر گریان کرد و رفت

تا بزنجیر کسی سر در نیارید بعد از این

حلقه ای از زلف خود در گردن جان کرد و رفت

یوسف خندان که رویش ملک مصر حسن داشت

خانه بر یعقوب گریان بیت احزان کردو رفت

من بدان سان که بدم دیدند مردم حال من

آمد آن سنگین دل و حالم بدین سان کردو رفت

از فراغت بنده را صد همچو خسرو ملک بود

او بشیر ینیم چون فرهاد حیران کرد و رفت

یک بیک حق مرا برخود بهیچ آورد باز

درد عشق خویش را بر من دوچندان کرد و رفت

بی تو گفتم چون کنم؟گر عاشقی گفتا بمیر

پیش از این دشوار بود، این کار آسان کردو رفت

گفتم ای دل بی دلارامت کجا باشد قرار؟

در پی جانان برو،بیچاره فرمان کرد ورفت

دوش با بنده خیالت گفت بنشین،جمع باش

گر چه یار از هجر خود حالت پریشان کردو رفت

همچو تو دلداده را در دام عشق آورد و بست

همچو تو آزاده را در بند هجران کرد و رفت

بعد از این یابی ز جانان راحت از یزدان فرج

دل بیکبار از فرج نومید نتوان کردو رفت

کز پی یعقوب محزون از بر یوسف بشیر

چون زمان آمد ز مصرآهنگ کنعان کردو رفت

سیف فرغانی بیامد چند روزی در جهان

در سخن همچو لب او شکر افشان کردو رفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:18 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۷

یار در شیرینی از شکر گذشت

عشق در دلسوزی از آذر گذشت

چون کنم چون انگبین آگاه نیست

زآنکه بی او شمع را بر سر گذشت

باد زلفش را پریشان کرد دی

بوی او خوش شد چو بر عنبر گذشت

می نیارم زآن رقیبان چو دیو

گرد کوی آن پری پیکر گذشت

منع را بر آستان خفته است سگ

زآن نمی آرد گدا بردر گذشت

دی مرا پرسید یار از حال صبر

گفتمش تو دیر زی کو در گذشت

آب چشمم بی تو بگذشت از سرم

بی تو این دارم یکی از سرگذشت

او مرا طالب من اورا عاشقم

انتظار از حد شد و از مر گذشت

راست چون لیلی و مجنون هر دو را

عمر در سودای یکدیگر گذشت

یار دی اشعار من می خواند، گفت

پایه شعر تو از خوشتر گذشت

گفتم آری این عجب نبود ازآنک

آب شیرین شد چوبر شکر گذشت

سیف فرغانی بیمن ذکر دوست

گوهر نظمت بقدر از زر گذشت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:18 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۳۱

زهی بالعل میگونت شکر هیچ

خهی با روی پر نورت قمر هیچ

عزیزش کن بدندان گر بیفتد

ملاقاتی لبت رابا شکر هیچ

دلم رادر نظر آمد دهانت

عجب چون آمد او را در نظر هیچ

عرق بر عارض تو آب برآب

حدیثم در دهانت هیچ در هیچ

ز وصف آن دهان من در شگفتم

که مردم چون سخن گویند برهیچ

من ازعشق تو افتاده بدین حال

نمی پرسی زحال من خبر هیچ

چنان بیگانه کشتستی که گویی

ندیدستی مرا بر ره گذرهیچ

نشستم سالها بر خوان عشقت

بجز حسرت ندیدم ماحضر هیچ

دلی از سیف فرغانی ببردی

چه آوردی تو مارااز سفر هیچ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:18 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۴

جانم از عشقت پریشانی گرفت

کارم از هجر تو ویرانی گرفت

وصل تو دشوار یابد چون منی

مملکت نتوان بآسانی گرفت

گر سعادت یار باشد بنده را

سهل باشد ملک و سلطانی گرفت

دست در زلفت بنادانی زدم

مار را کودک بنادانی گرفت

دوست بی همت نگردد ملک کس

ملک بی شمشیر نتوانی گرفت

حسن رویت ای صنم آفاق را

راست چون دین مسلمانی گرفت

بر سر بالین عشاقت بشب

خواب چون بلبل سحرخوانی گرفت

گفتمت کامم بده، گفتی بطنز

من بدادم گر تو بتوانی گرفت

دربهای وصل اگر جان میخوهی

راضیم چون نرخش ارزانی گرفت

اینچنین ملکی که سلطان را نبود

چون تواند سیف فرغانی گرفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:18 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۳۰

ای مه و خور بروی تو محتاج

بر سر چرخ خاک پای تو تاج

چه کنم وصف تو که مستغنیست

مه ز گلگونه گل ز اسپیداج

هرکه جویای تو بود همه روز

همه شبهای او بود معراج

پادشاهان که زر همی بخشند

بگدایان کوی تو محتاج

ندهد عاشق تو دل بکسی

بکسی چون دهد خلیفه خراج

عیب نبود تصلف از عاشق

کفر نبود اناالحق از حلاج

عشق را باک نیست از خون ریز

ترک را رحم نیست در تاراج

چاره با عشق نیست جز تسلیم

خوف جانست با ملوک لجاج

دل نیاید بتنگ از غم عشق

کعبه ویران نگردد از حجاج

دل بتو داد سیف فرغانی

از نمد پاره دوخت بر دیباج

سخن اهل ذوق می گوید

بانگ بلبل همی کند دراج

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:18 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها