0

قصاید و قطعات سیف فرغانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۰

ای فرستاده بداعی استری

دلدلی دیگر بزیبی و فری

به ز شبدیزی بگامی و تگی

کم ز طاوسی ببالی و پری

نام او پیک صبا شاید که هست

گام او از کشوری تا کشوری

هر کجا یک جفته بر دیوار زد

در دم از دیوار بگشاید دری

سنگ زیر دست آهن سم او

هست چون در زیر سنگی ساغری

حمله یی زو و زگوران گله یی

جفته یی زو وز دشمن لشکری

قطع کن نان سپاهی چون ترا

هست در اصطبل ازین سان صفدری

گر بگویم در صفات او سخن

در عروسی می فزایم زیوری

من شتردل را که ترسانم ز گاو

استری باید بخاموشی خری

معنی این قطعه می دانی که چیست

این زمن بستان بمن ده دیگری

بهتری دارم طمع از خدمتت

زآنک در آخر بود زین بهتری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۶

دلبرا تا تو یار خویشتنی

در پی اختیار خویشتنی

بی قرارند مردم از تو و تو

همچنان برقرار خویشتنی

عالم آیینه جمال تو شد

هم تو آیینه دار خویشتنی

با چنین زلف و رخ نه فتنه ما

فتنه روزگار خویشتنی

تو منقش بسان دست عروس

از رخ چو نگار خویشتنی

زینت تو ز دست غیری نیست

تو چو گل از بهار خویشتنی

در شب زلف خود چو مه تابان

از رخ چون بهار خویشتنی

من هزار توام بصد دستان

گلستان هزار خویشتنی

کس بتو ره نمی برد، هم تو

حاجب روز بار خویشتنی

کار تو کس نمی تواند کرد

تو بخود مرد کار خویشتنی

بار تو دل بقوت تو کشد

پس تو حمال بار خویشتنی

من کیم در میانه واسطه یی

ورنه تو دوستدار خویشتنی

ای شتر دل که زیر بار فراق

طالب وصل یار خویشتنی

جرس ناله از گلو مگشای

چون جدا از قطار خویشتنی

میوه نارسیده افتاده

از سر شاخسار خویشتنی

خاک او سرمه چون توانی کرد

تو که کور از غبار خویشتنی

قلب اندوده ای بزرین روی

بی خبر از عیار خویشتنی

صفر بی مغزی و بصد انگشت

روز و شب در شمار خویشتنی

شعر تو رنج تست و راحت خلق

تو گل غیر و خار خویشتنی

رو که چون گاو سامری دایم

بی خبر از خوار خویشتنی

چنگ در این وآن مزن زنهار

که تو نالان ز بار خویشتنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۷

ملک دنیا و مردمان در وی

گور خانه است و مردگان در وی

نیست بستان تو مباش در او

هست زندان تو ممان در وی

هرکرا دل در او قرار گرفت

گرچه زنده است نیست جان در وی

این جهان بر مثال مرداریست

اوفتاده بسی سگان در وی

آدمی زاده چون خورد چیزی

که سگان را دهان بود در وی

گوشتی لاغرست و چندین سگ

زده چون گربه ناخنان در وی

عدل را ساق لاغرست ولیک

ظلم را فربهست ران در وی

اندرین آزمون سرا ای پیر

طفل بودی شدی جوان در وی

چشم بگشا ببین که نامده ای

بهر بازی چو کودکان در وی

خاک دنیاست چون وحل، زنهار

مرکب خویشتن مران در وی

اندرین غبر هیچ آب مخور

که گلوگیر گشت نان در وی

آرزوها نواله چربست

نیست چون پیه استخوان در وی

گرچه شیرین بود چو نوش کنی

نیش بینی بسی نهان در وی

عرصه ملک پر ز دیو شدست

نیست از آدمی نشان در وی

همه را یک سر و دو رو دیدم

آزمودم یکان یکان در وی

جمله از بهر لقمه یی چو سگان

دشمنانند دوستان در وی

چون زر کم عیار قلب آمد

هر کرا کردم امتحان در وی

اهل معنی در او نه و مردان

صورت آرای چون زنان در وی

شد بدی عام آن چنان که دمی

نیک بودن نمی توان در وی

زندگانی عذاب و غیر از مرگ

زنده را راحتی مدان در وی

تن او را تعب نیامد کم

چون کسی بیش کند جان در وی

منشین بر زمین او که چو ابر

سیل بارست آسمان در وی

موج افگنده شور در دریا

تو چو کشتی شده روان در وی

بر تو از غرق نیستم ایمن

که ز بار خودی گران در وی

بر بساط زمین که از پی ملک

خسروان باختند جان در وی

دیدم از اسب دولت افتاده

مات گشته بسی شهان در وی

صاحب تیغ و تیر را که بجنگ

نکشیدی کسی کمان در وی

سپر از روی دور کن بنگر

زده رمح اجل سنان در وی

از جهان رفت سیف فرغانی

ماند اشعار ازو نشان در وی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۳

در باغ دهر چون گل گر سربسر جمالی

در روز زندگانی گر جمله مه چوسالی

با لطف طبع اگرچه در قلب روح روحی

با حسن روی اگر چه بر روی حسن خالی

این نکته نیست دعوی نزدیک اهل معنی

کز من چو دور ماندی ریحان بی سفالی

گرچه بشه نشانی لشکرشکن چو سامی

ورچه بپهلوانی رستم هنر چو زالی

بی جان حسن معنی صورت بکار ناید

گر تو جمال یوسف یا یوسف جمالی

تا بدر تام گردی از آفتاب دانش

هر روز (نور) می گیر اکنون که چون هلالی

روحست علم و در تن جان قالبست او را

کس را مباد نفسی از روح علم خالی

چون خانه نهادت زین دانه خالی آمد

کر جامه شعرپوشی چون کاه در جوالی

از علمهای قالی اصلاح حال می کن

تا رمزهای حالی دانی ز نقش قالی

تا می زند طبیعت بر چنگ لهو ناخن

زاستاد همچو بربط محتاج گوشمالی

تو ذره حقیری واز آفتاب عرفان

گر تو شرف پذیری خورشید بی زوالی

می جوی تا نمانی بی حاصل از مکارم

می کوش تا نباشی بی بهره از معالی

با اهل جهل منشین کآن پایه یی است نازل

با اهل علم بنشین کین مجلسی است عالی

خوش گوی باش با خلق از هر دری که گویی

خارج منال چون نی از هر دمی که نالی

محبوب مردم آمد عاقل بنرم گویی

شایسته شکر شد طوطی بخوش مقالی

فارغ مباش یکدم از بندگی ایزد

اکنون که چون من آزاد از بند جاه و مالی

فردا که دل ز غصه دنیا خراب گردد

اندوه دین نیارد گشتن در آن حوالی

مال و عیال اینجا بی شک وبال مردند

شاذ آنک بگذراند عمری ببی وبالی

از بهر مال قارون چون گنج در زمین شد

بر چرخ چارم آمد عیسی ز بی عیالی

هر باطلی که کردی از بهر آن بمحشر

می دان یقین که از حق در معرض سؤالی

از بحر خاطر خود چندین در نصیحت

بر تو نثار کردم از نظم این لآلی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۸

گر خوهی ای محتشم کز جمع درویشان شوی

ترک خود کن تا تو نیز از زمره ایشان شو

رو بدست عشق زنجیر ادب بر پای نه

وآنگه این در زن که اندر حلقه مردان شوی

گر وصال دوست خواهی دوست گردی عاقبت

هرچه اول همتت باشد بآخر آن شوی

مردم بی عشق مارند و جهان ویرانه یی

دل بعشق آباد کن تا گنج این ویران شوی

عشق سلطانست و بی عدلی او شهری خراب

ملک این سلطان شو ار خواهی که آبادان شوی

عشق سلطانی و دنیا داشتن نان جستنست

ای گدای نان طلب می کوش تا سلطان شوی

بهر تو جای دگر تخت شهی آراسته

تو برآنی تا درین ویرانه ده دهقان شوی

چون چنین اندر شکم دارد ترا این نفس تو

تا نزایی نوبتی دیگر کجا انسان شوی

تا چو شمع از آتش عشقش نریزی آب چشم

باد باشد حاصلت با خاک اگر یکسان شوی

هستی خود را چو عود از بهر این مجلس بسوز

تا همه دل نور گردی تا همه تن جان شوی

خویشتن را حبس کن در خانه ترک مراد

گر بتن رنجور باشی ور بدل نالان شوی

عاقبت چون یوسف اندر ملک مصر و مصر ملک

عزتی یابی چو روزی چند در زندان شوی

گر ز خار هجر گریی سیف فرغانی چو ابر

از نسیم وصل روزی همچو گل خندان شوی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۳۲

گرت از سیم زبانست و سخن زر گویی

از زر و سیم به آنست که کمتر گویی

شعر در دولت این سیم پرستان گدا

کمتر از خاک بود گر ز پی زر گویی

شعر با همت عارف که چو چرخست بلند

پست باشد اگر (از) عرش فروتر گویی

گر ترا در چمن روح گل عشق شکفت

قول با بلبل خوش نغمه برابر گویی

جهد کن تا ز سحاب غم جانان چو صدف

قطره یی در دهنت افتد و گوهر گویی

در غزل دلبر یوسف رخ عیسی دم را

سزد ار همچو ملک روح مصور گویی

دل خود سرد کن از غیر و ز شور عشقش

نفسی گرم بزن تا سخنی تر گویی

از پی جلوه طاوس جمالش خود را

طوق زرین کنی ار سجع کبوتر گویی

بلبل ناطقه را شور چو در طبع افتد

از پی گل رخ خود شعر چو شکر گویی

ملک از چرخ فرود آید و در رقص آید

گر تو زین پرده چو مطرب غزلی برگویی

خلق را شعر تو از دوست مذکر باشد

همچو واعظ سخن ار بر سر منبر گویی

در شب گور تو چون روز چراغی گردد

هر سخن کز پی آن شمع منور گویی

چون کف دوست کند دست سؤالت را پر

همچو خواهنده نان هرچه برین در گویی

گر چه هر چیز که تکرار کنی خوش نبود

خوش بود گر سخن دوست مکرر گویی

سیف فرغانی دم در کش و او را مستای

مشک را مدح بناشد که معطر گویی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۳۰

ای صبا بادم من کن نفسی همراهی

بسوی شاه بر از من سخنی گر خواهی

قدوه و عمده شاهان جهان غازان را

از پریشانی این ملک بده آگاهی

گو درین مصر که فرعون درو صد بیشست

نان عزیزست که شد یوسف گندم چاهی

گو بدان ای بوجود تو گرفته زینت

کرسی مملکت و مسند شاهنشاهی

شیر چون گربه درین ملک کند موش شکار

بهر نان گربه کند نزد سگان روباهی

سرورانی که بهر گرسنه نان می دادند

استخوان جوی شده همچو سگ درگاهی

امن ازین خاک چنان رفته که گر یابد باز

خوف آنست که از آب بترسد ماهی

فتنه از هر طرفی پیش نهد پای دراز

گر بگیرد پس ازین دست ستم کوتاهی

خانها لانه روباه شد از ویرانی

شهرها خانه شطرنج (شد) از بی شاهی

حاکمان در دم از او قبجروتمغا خواهند

عنکبوت ار بنهد گارگه جولاهی

خرمن سوخته شد ملک و بر ایشان بجوی

اسب شطرنج کجا غم خورد از بی کاهی

ترکمان خسری هر نفس از هر طرفی

بر ولایت بزند چون اجل ناگاهی

نیست در روم از اسلام به جز نام و شدست

قطب دین مضطرب ورکن شریعت واهی

بیم آنست که ابدال خضر را گویند

گر سوی روم روی مردن خود می خواهی

مملکت جمله پر از منکر و معروفی نه

که بخیر امر کند یا بود از شرناهی

خلق بیم است که چون ذره پراگنده شوند

گر بایشان نرسد سایه ظل اللهی

گر نیایی برود این رمقی نیز که هست

ور بیایی کندت بخت و ظفر همراهی

آفتابا بشرف خانه خویش آی و بپاش

نور بر خلق کز استاره نیاید ماهی

بعد فضل احدی مانع و دافع نبود

اینچنین داهیه را غیر تو شاهی داهی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۹

قرآن چه بود مخزن اسرار الهی

گنج حکم و حکمت آن نامتناهی

در صورت الفاظ معانیش کنوزست

وین حرف طلسمیست بر آن گنج الهی

لفظش بقراآت بخوانی و ندانی

معنی وی، ای حاصلت از حرف سیاهی

گلهای معانیش نبویند چو هستند

آن مردم بی علم ستوران گیاهی

بحریست درو گوهر علم و در حکمت

غواص شو و در طلب از بحر نه ماهی

ز اعراب و نقط هست پس و پیش حروفش

آراسته چون درگه سلطان بسپاهی

قرآن رهاننده ز دوزخ چو بهشتست

زیرا که بیابی تو درو هرچه بخواهی

تا پرده صورت نگشایی ننماید

اسرار و معانیش بتو (روی کماهی)

آنها که یکی حرف بدانند ز قرآن

بر جمله کتب مفتخرانند (و مباهی)

بی معرفتی بر لب دریای حروفند

چون تشنه بی دلو و رسن بر سر چاهی

حق است که گویند همه کاتب (او را)

کای بر سر کتاب (ترا منصب شاهی)

هر سو که برد نفس ندا از چپ و از راست

گر پشت بقرآن بکنی روی (سیاهی)

در محکمه دین کتب منزله یک یک

داده همه بر محضر صدق تو گواهی

سرمست می موعظتت بهر شکستن

بر سنگ ندامت بزند جام ملاهی

بر لوح که از خلق نهان در شب غیب است

آن جمله کتب همچو ستاره تو چو ماهی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۳

عوانان اندرو گویی سگانند

بسال قحط در نان اوفتاده

همه در آرزوی مال و جاهند

بچاه اندر چو کوران اوفتاده

شکم پر کرده از خمر و درین خاک

همه در گل چو مستان اوفتاده

تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر

گر از جوعی بدین سان اوفتاده

که بینی از دهان ملک بیرون

سگان را همچو دندان اوفتاده

بجای عنبر و مشکش کنون هست

گزنده در گریبان اوفتاده

توانگر کز پی درویش دایم

زرش بودی ز دامان اوفتاده

ازین جامه کنان کون برهنه

که بادا سگ درایشان اوفتاده

بسی مردم ز سرما بر زمین اند

چو برف اندر زمستان اوفتاده

دریغا مکنت چندین توانگر

بدست این گدایان اوفتاده

از انگشت سلیمان رفته خاتم

ولی در دست دیوان اوفتاده

زنان را گوی در میدان و چوگان

ز دست مرد میدان اوفتاده

چو مرغان آمده در دام صیاد

چو دانه پیش مرغان اوفتاده

بعهد این سگان از بی شبانیست

رمه در دست سرحان اوفتاده

رعیت گوسپنداند این سگان گرگ

همه در گوسپندان اوفتاده

پلنگی چند میخواهیم یارب

درین دیوانه گرگان اوفتاده

ز دست و پای این گردن زنانست

سراسر ملک ویران اوفتاده

ایا مظلوم سرگشته که هستی

چنین محروم و حیران اوفتاده

ز جور ظالمان در شهر خویشی

بخواری چون غریبان اوفتاده

اگر صبرت بود روزی دوبینی

عوانان کشته میران اوفتاده

امیرانی که بر تو ظلم کردند

بخواری چون اسیران اوفتاده

هر آن کو اندرین خانه مقیم است

چو دیوارش همی دان اوفتاده

جهانجویی اگر ناگه بخیزد

بسی بینی بزرگان اوفتاده

ببینی ناگهان مردان دین را

برین دنیاپرستان اوفتاده

چه می دانند کار دولت این قوم

که در دین اند نادان اوفتاده

بفرمان خداوند از سر تخت

خداوندان فرمان اوفتاده

کلاه عزت اندر پای خواری

ز سرهای عزیزان اوفتاده

بآه چون تو مظلوم افسر ملک

ز فرق تاجداران اوفتاده

گرش گردون سریر ملک باشد

برو صد ماه تابان اوفتاده

ز بالای عمل در پستی عزل

چنین کس را همی دان اوفتاده

تو نیز ای سیف فرغانی چرایی

حزین در بیت احزان اوفتاده

برین نطع ای پیاده زاسب دولت

بسی دیدی سواران اوفتاده

هم آخر دیگری بر جای اینان

نشسته دان و اینان اوفتاده

درین باغ این سپیداران بی بر

ببادی چون درختان اوفتاده

خدا درمان فرستد مردمی را

کزین دردند نالان اوفتاده

منم یارا بدین سان اوفتاده

دلم را سوز در جان اوفتاده

غم چندین پریشان حال امروز

درین طبع پریشان اوفتاده

چو بسته زیر پای پیل ملکی

بدست این عوانان اوفتاده

نهاده دین بیکسو و ز هرسو

چو کافر در مسلمان اوفتاده

ببین در نان خلق این کژدمان را

چو اندر گوشت کرمان اوفتاده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۱ - کتب الی الشیخ العارف سعدی الشیرازی

نمی دانم که چون باشد بمعدن زر فرستادن

بدریا قطره آوردن بکان گوهر فرستادن

شبی بی فکر این نقطه بگفتم در ثنای تو

ولیکن روزها کردم تأمل در فرستادن

مرا از غایت شوقت نیامد در دل این معنی

که آب پارگین نتوان سوی کوثر فرستادن

مرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستم

که مس از ابلهی باشد بکان زر فرستادن

چو بلبل در فراق گل ازین اندیشه خاموشم

که بانگ زاغ چون شاید بخنیاگر فرستادن

حدیث شعر من گفتن بپیش طبع چون آبت

بآتش گاه زردشتست خاکستر فرستادن

بر آن جوهری بردن چنین شعر آنچنان باشد

که دست افزار جولاهان بر زرگر فرستادن

ضمیرت جام جمشیدست و دروی نوش جان پرور

بر او جرعه یی نتوان ازین ساغر فرستادن

سوی فردوس باغی را نزیبد میوه آوردن

سوی طاوس زاغی را نشاید پر فرستادن

بر جمع ملک نتوان بشب قندیل بر کردن

سوی شمع فلک نتوان بروز اختر فرستادن

اگر از سیم و زر باشد ور از در و گهر باشد

بابراهیم چون شاید بت آزر فرستادن

ز باغ طبع بی بارم ازین غوره که من دارم

اگر حلوا شود نتوان بدان شکر فرستادن

تو کشورگیر آفاقی و شعر تو ترا لشکر

چنین لشکر ترا زیبد بهر کشور فرستادن

مسیح عقل می گوید که چون من خرسواری را

بنزد مهدیی چون تو سزد لشکر فرستادن؟

چو چیزی نیست در دستم که حضرت را سزا باشد

ز بهر خدمت پایت بخواهم سر فرستادن

سعادت می کند سعیی که با شیرازم اندازد

ولکن خاک را نتوان بگردون بر فرستادن

اگر با یکدگر ما را نیفتد قرب جسمانی

نباشد کم ز پیغامی بیکدیگر فرستادن

سراسر حامل اخلاص ازین سان نکتها دارم

ز سلطان سخن دستور و از چاکر فرستادن

در آن حضرت که چون خاکست زر خشک سلطانی

گدایی را اجازت کن بشعر تر فرستادن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۳۱

ای زبده جهان ز جهان نازنین تویی

واندر خور ثنای جهان آفرین تویی

در پای تو فشانم اگر دست رس بود

این نازدیده جان که چو جان نازنین تویی

از پشت آسمانت ملک می کند خطاب

کای به ز روی مه مه روی زمین تویی

تو برتری ز وصف و نهاذن نمی توان

حدی درو که گفت توان این چنین تویی

بحریست نعت تو و درو خوض مشکل است

زیرا که گوهر صدف ما وطین تویی

قدرت که پای جمله اشیا بدست اوست

گویی یدالله است و ورا آستین تویی

ای مسندت بلند شده در مقام قرب

بنگر بزیر دست که بالانشین تویی

عالم چو خاتمست در انگشت قبض و بسط

اشیا نفوس خاتم وزیشان نگین تویی

هر رطب ویابسی که رقم دارد از وجود

در خویشتن طلب که کتاب المبین تویی

شد رتبت تو بیشتر اندر حساب حس

همچون الف، اگر چه چویاواپسین تویی

زآن لعل آبدار که همرنگ آتش است

ما تشنه ایم و چشمه ماء معین تویی

بر روی چرخ دیده ای ای جان هلال و بدر

در عشق و حسن آن منم ای جان و این تویی

ای زلف یار، باز رسن باز جان ما

در تو ز دست دست، که حبل المتین تویی

ما جمله دل بمهر تو اسپرده ایم از آنک

دلها خزانه ملک است و امین تویی

بر ما بنور لامع اسلام روشنست

کای عشق یار غیر تو کفرست و دین تویی

علم ار چه صادقست در اخبار خود چو صبح

لیک آفتاب مشرق حق الیقین تویی

یارم صریح گفت اگر چند این زمان

چون عقل در بزرگی ما خرده بین تویی

تا تو تویی ترا نکند عشق ما قبول

کوهست چون فرشته و عجل سمین تویی

خرمهره وار جوهر دل را که هست فرد

بر ریسمان مبند که در ثمین تویی

اندوه عشق گفت که هرگز ترا نبود

نعم الرفیق جز من و بئس القرین تویی

با مرد درد عشق کسی را چه نسبتست

او رشح کوثر ست ونم پارگین تویی

ای زآب چشم شسته بسی آستان دوست

مسکین ز خاک درگه او بوسه چین تویی

وقتست اگر شوی چو زلیخا بوصل شاد

یعقوب وار در غم یوسف حزین تویی

با شعر همچو شهد ازین پس بباغ وصل

بر گل نشین که نحل چنین انگبین تویی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۸۷ - قال علی لسان الولی المشار الیه والقطب المدار علیه

من آن آیینه معنی نمایم

که از مرآت دل زنگی زدایم

چو موسی علم جوی از من که چون خضر

بدانش منبع آب بقایم

چو روح الله با نفاس مطهر

جهانی کوردل را توتیایم

چو بر سر خاک کردم خویشتن را

زمین شد آسمان در زیر پایم

اگر خواهم بسوی عالم قدس

ز گردون نردبان سازم برآیم

بلطف و حسن چون عیسی و یوسف

بمردم جان ببخشم دل ربایم

مرا فیض یدالله قفل بگشود

بده انگشت مفتاح خدایم

چنان در حل و عقدم دست مطلق

که خواهم بندم و خواهم گشایم

عزیزم کرد چون مهمان اگر چه

بخواری داشت بر در چون گدایم

بطیر عارفان سیرم بدل شد

مقامی نیست اندر هیچ جایم

بشرق و غرب می رفتم چو خورشید

کنون اندر مقام استوایم

زوال من زوال مملکت دان

که من این مملکت را پادشایم

گهی استون آن سقف رفیعم

گهی معمار این عالی سرایم

ببندد آبها چون بست طبعم

بگردد کوهها چون گشت رایم

فلک گردان بود چون من بگردم

زمین برجا بود چون من بجایم

اگر یک ذره بفرستم بیاید

چو سایه آفتاب اندر قفایم

امامانند اندر صحبت من

ولیکن مقتدی من مقتدایم

اگرچه در رکابم اولیایند

ولیکن همعنان با انبیایم

گهی چون موج بینی در بحارم

گهی چون ابریابی در هوایم

منم اکسیری تحقیق وآنگاه

دگر اعیان مس و من کیمیایم

مرا این دولت و مکنت عجب نیست

امانت دار گنج مصطفایم

نهاده پادشاه پادشاهان

کلید گنج در دست عطایم

تو بیماری جان داری و گویی

طبیب مرده دل داند دوایم

ز داروها که در قانون نوشتست

مجو صحت که چون قرآن شفایم

الا ای بی خبر چون اشتر مست

که خوانی چون جرس هرزه درایم

من این رمزی که گفتم حال قطب است

نه حال من که قطب آسیایم

بتو زآن نافه بویی می فرستم

بتو زآن لاله رنگی می نمایم

که تا دانی که حق را دوستانند

که من از گفتنی شان می ستایم

من بیچاره بر درگاه ایشان

بسان سیف فرغانی گدایم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۲

ایا سلطان لشکرکش بشاهی چون علم سرکش

که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو

ملک شمشیرزن باید، چو تو تن می زنی ناید

ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو

نه دشمن را بریده سر چو خوشه تیغ چون داست

نه خصمی را چو خرمن کوفت گرز گاوسار تو

عیالان رعیت را بحسبت کدخدایی کن

چو کدبانوی دنیا شد برغبت خواستار تو

مروت کن، یتیمی را بچشم مردمی بنگر

که مروارید اشک اوست در گوشوار تو

خری شد پیشکار تو که دروی نیست یک جو دین

دل خلقی ازو تنگست اندر روز بار تو

چو آتش برفروزی تو بمردم سوختن هردم

ازان کان خس نهد خاشاک دایم بر شرارتو

چو تو بی رای و بی تدبیر او را پیروی کردی

تو در دوزخ شوی پیشین و از پس پیشکار تو

بباطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بی خشیت

نه خوفی در درون تو نه امنی در دیار تو

نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو

نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو

بشادی می کنی جولان درین میدان، نمی دانم

در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو

بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر

وگر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:02 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۹ - کتب الی صدیق ارسل الیه کتابا و هوالشیخ نورالدین بن الشیخ محمود ادام الله برکتهما

با حسن چو لطف یار کردی

ای جان بنگر چه کار کردی

دل را بسخن گشاد دادی

دی را بنفس بهار کردی

با چاکر خرد خود بسی لطف

ای صدر بزرگوار کردی

چون شعر رهی نهان نماند

فضلی که تو آشکار کردی

از وصل بریده بود امیدم

بازم تو امیدوار کردی

از نامه خود طویله در

در گردن روزگار کردی

چون دست عروس نامه یی را

از خامه پر از نگار کردی

زین نامه که دام مرغ روح است

چون من ز غنی شکار کردی

از بهر جمال وصل خود باز

چشم املم چهار کردی

زین چند لقب که حد من نیست

بر مزبله در نثار کردی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:02 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۰ - فی نعت النبی علیه السلام

بسوی حضرت رسول الله

می روم با دل شفاعت خواه

نخورم غم از آتش، ار برسد

آب چشمم بخاک آن درگاه

هیچ خیری ندیدم اندر خود

شکر کز شر خود شدم آگاه

گشت در معصیت سیاه و سپید

دل و مویم که بد سپید و سیاه

ره بسی رفته ام فزون از حد

خر بسی رانده ام برون از راه

هیچ ذکری نگفته بی غفلت

هیچ طاعت نکرده بی اکراه

ماه خود کرده ام سیه بفساد

روز خود کرده ام تبه بگناه

خود چنین ماه چون بود از سال

خود چنین روز کی بود از ماه

شب سیاهست و چشم من تاریک

ره درازست و روز من کوتاه

بیژن عقل با من اندر بند

یوسف روح با من اندر چاه

هم بدعوی گرانترم از کوه

هم بمعنی سبکترم از کاه

گاه بر نطع شهوتم چون پیل

گاه بر نیل نخوتم چون شاه

گرگ طبعم بحمله همچون شیر

سگ سرشتم بحیله چون روباه

دین فروشم بخلق و در قرآن

خوانم: الدین کله لله

نفس من طالبست دنیا را

چه عجب التفات خر بگیاه

ای مرقع شعار کرده، چه سود

خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه

نه فقیری نه صوفی ار چه بود

کسوتت دلق و مسکنت خانقاه

نشود پشکلش چو نافه مشک

ور شتر را تبت بود شبگاه

کس بافسر نگشت شاه جهان

کس بخرقه نشد ولی آله

نرسد خر بپایگاه مسیح

ورچه پالان کنندش از دیباه

نشود جامه باف اگر گویند

بمثل عنکبوت را جولاه

لشکر عمر را مدد کم شد

صفدر مرگ عرضه کرد سپاه

ای بسا تاجدار تخت نشین

که بدست حوادث از ناگاه

خیمه آسمان زرین میخ

بر زمین شان زده است چون خرگاه

دست ایام می زند گردن

سر بی مغز را برای کلاه

از سر فعلهای بد برخیز

ای بنیکی فتاده در افواه

گرچه مردم ترا نکو گویند

بس بود کرده تو بر تو گواه

نرهد کس بحیله از دوزخ

ماهی از بحر نگذرد بشناه

سرخ رویی خوهی بروز شمار

رو بشب چون خروس خیزپگاه

ناله کن گرچه شب رسید بصبح

توبه کن گرچه روز شد بیگاه

مرض صد گنه شفا یابد

از سردرد اگر کنی یک آه

چون زمن بازگیری آب حیات

گر بخاکم نهند یا رباه

مر زمین را بگو که چون یوسف

او غریبست اکرمی مثواه

وآن چنان کن که عمر بنده شود

ختم بر لااله الاالله

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:02 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها