0

قصاید و قطعات سیف فرغانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۳

ایا دستور هامان وش که نمرودی شدی سرکش

تو فرعونی و چون قارون بمالست افتخار تو

چو مردم سگسواری کن اگرچه نیستی زیشان

وگرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو

بگرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد

که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو

چو تشنه لب از آب سرد آسان برنمی گیرد

دهان از نان محتاجان سگ دندان فشار تو

بگاو آرند در خانه بعهد توکه و دانه

ز خرمنهای درویشان خران بی فسار تو

بظلم انگیختی ناگه غباری وز عدل حق

همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو

بجاه خویش مفتونی و چون زین خاک بگذشتی

بهر جانب رود چون آب مال مستعار تو

ز خر طبعی تو مغروری بدین گوساله زرین

که گاو سامری دارد امل در اغترار تو

بسیج راه کن مسکین، درین منزل چه می باشی

امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو

چو سنگ آسیا روزی ز بی آبی شود ساکن

درین طاحون خاک افشان اگر چرخی مدار تو

نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی شک

چو آب ارچه بسی باشد درین پستی قرار تو

تو نخل بارور گشتی بمال و دست رس نبود

بخرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو

رهت ندهند اندر گور سوی آسمان زیرا

چو قارون در زمین ماندست مال خاکسار تو

ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا یک جو

بمیتین برتوان کند از یمین کان یسار تو

ترا در چشم دانایان ازین افعال نادانان

سیه رو می کند هر دم سپیدی عذار تو

مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش

ولی آن وقت بیرونست از لیل و نهار تو

ترا در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشتر

که نفس تست خصم تو و دین تو حصار تو

حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت

که دینت رخنها دارد ز حزم استوار تو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۰

ای ترا در کار دنیا بوده دست افزار دین

وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین

ای بدستار و بجبه گشته اندر دین امام

ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین

ای لقب گشته فلان الدین والدنیا ترا

ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین

نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد

کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین

قدر دنیا را تو می دانی که گر دستت دهد

یک درم از وی بدست آری بصد دینار دین

قیمت او هم تو بشناسی که گر یابی کنی

یک جو او را خریداری بده خروار دین

خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار

چون خریداران زر مفروش در بازار دین

کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو

بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین

از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود

در پی این سروران از دست دادی پار دین

مصر دنیا را که دروی سیم و زر باشد عزیز

تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین

دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت

این که در دنیا نگه داری سلیمان وار دین

حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس

آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین

کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن

خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین

بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه

وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین

آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل

تا ترا حاصل شود بی بحث و تکرار دین

چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند

تاگشاید بر دلت گنجینه اسرار دین

دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره

نقطه دل را که زد بر گرد او پرگار دین

کار من گویی همه دینست و من بیدار دل

خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین

نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کرده ای

پرده بیرون در نقشیست بر دیوار دین

بیم درویشی اعمالست اندر آخرت

آن توانگر را که در دنیا نباشد یار دین

در دل دنیاپرست تو قضا چون بنگریست

گفت ناپاکست یارب اندرو مگذار دین

با چو تو کم عقل از دین گفت نتوان زآنکه هست

اندکی دنیا بر تو بهتر از بسیار دین

دین چو مقداری ندارد بهر دنیا نزد تو

آخرت نیکو بدست آری بدین مقدار دین!

کار برعکس است اگر دین می خوهی دنیا مجوی

همچنین ای خواجه گر دنیا خوهی بگذار دین

در چراگاه جهان خوش خوش همی کن گاولیس

چون خر نفس ترا بر سر نکرد افسار دین

اندرین دوری که نزد سروران اهل کفر

زین مسلمان مرتد می کند زنهار دین

سیف فرغانی برو آثار دین داران بجان

در کتب می جو، قوی می کن بدان آثار دین

خلق در دنیای باطل راه حق گم کرده اند

چون نمی جویند در قرآن و در اخبار دین

مجلس علمی طلب کز پرده های نقل او

دم بدم اندر نوا آید چو موسیقار دین

گرچه گفتار نکو از دین برون نبود ولیک

نزد حق کردار نیکست ای نکوگفتار دین

ورچه شعر از علم دین بیرون بود، چون عارفان

تا توانی درج کن در ضمن این اشعار دین

ای خروس تاجور چون ماکیان بر تخم خویش

خامش اندر گوشه یی بنشین، نگه می دار دین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۱

ای که در حسن عمل زامسال بودی پار به

مردم بی خیر را دست عمل بی کار به

چند گویی من بهم در کار دنیا یا فلان

چون ز دین بی بهره باشد سگ ز دنیا دار به

دین ترا در دل به از دنیا که در دستت بود

گل بدست باغبان از خار بر دیوار به

نفس اگر چه مرده باشد آمنی زو شرط نیست

دزد اگر چه خفته باشد پاسبان بیدار به

نفس سرکش بهر دین مالیده بهتر زیر پای

بهر سلطان مرد لشکر کشته در پیکار به

نفست از بهر تنعم میخوهد مال حرام

سگ چو مردارست باشد قوت او مردار به

زر خالص نزد تو از دین خالص بهترست

گلخنی را خار بی گل از گل بی خار به

بر سر نیکان چو بد را از تو باشد دست حکم

تو ازو بسیار بدتر او ز تو بسیار به

آن جهانجویی که نزد حق بدین نبود عزیز

در جهان چون اهل باطل بهر دنیا خوار به

دین بنزد مؤمن از دینار و دیبا بهترست

کافری گر نزد تو از دین بود دینار به

نزد چون تو بی خبر از فقر به باشد غنا

نزد طفل بی خرد از مهره باشد مار به

عقل نیک اندیش در تو بهتر از طبع لئیم

غله خاصه در غلا از موش در انبار به

جهل رهزن را مگو از علم رهبر نیک تر

ظلمت شب را مدان از روز پرانوار به

از سخن چون کار باید کرد بهتر خامشی

وز کله چون راه باید رفت پای افزار به

عیب پنهان را چو می بینی و پنهان می کنی

آن دو چشم عیب بین پوشیده چون اسرار به

هرکرا پندار نیکویی نباشد در درون

گرچه بد باشد برو او را ز خود پندار به

جرم مستغفر بسی از طاعت معجب بهست

گرچه اندر شرع نبود ذنب از استغفار به

تا ز چشم بد امان یابد جمال نیکوان

آبله بر روی خوب از خال بر رخسار به

در طریق ار یار جویی از غنی بهتر فقیر

ور بگرما سایه خواهی بید از اسپیدار به

هر کرا درویش نبود خواجه نیکوتر بنفس

هرکرا بلبل نباشد زاغ را گفتار به

او بجان از تو نکوتر تو بجامه زوبهی

هست ای بی مغز او را سر ترا دستار به

عرصه دنیا بدوریشان صاحب دل خوشست

ای بر تو دوخیار از یک جهان اخیار به

با وجود خار کز وی خسته گردد آدمی

گل چو در گلشن نباشد گلخن از گلزار به

سیف فرغانی دلت بیمار حرصست و طمع

گر نه تیمارش کنی کی گردد این بیمار به

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۴

ایا مستوفی کافی که در دیوان سلطانان

بحل و عقد در کارست بخت کامکار تو

گدایی تا بدان دستی که اندر آستین داری

عوانی تا بانگشتی که باشد در شمار تو

قلم چون زرده ماری شد بدست چون تو عقرب در

دواتت سله ماری کزو باشد دمار تو

خلایق از تو بگریزند همچون موش از گربه

چو در دیوان شه گردد سیه سر زرده مار تو

تو ای بیچاره آنگاهی بسختی در حساب افتی

کزین دفتر فرو شویند نقش چون نگار تو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۲

ای هشت خلد را بیکی نان فروخته

وز بهر راحت تن خود جان فروخته

نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب

تو دوزخی، بهشت بیک نان فروخته

نان تو آتش است و بدینش خریده ای

ای تو ز بخل آب بمهمان فروخته

ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر

اسلام ترک کرده و ایمان فروخته

ای تو بگاو، تخت فریدون گذاشته

وی تو بدیو، ملک سلیمان فروخته

ای خانه دلت بهوا و هوس گرو

وی جان جبرئیل بشیطان فروخته

ای تو زمام عقل سپرده بحرص و آز

انگشتری ملک بدیوان فروخته

ای خوی نیک کرده باخلاق بد بدل

وی برگ گل بخار مغیلان فروخته

ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده

بهر سراب چشمه حیوان فروخته

ای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوش

جاروب تر خریده و ریحان فروخته

تو مست غفلتی و باسم شراب ناب

شیطان کمیز خر بتو سکران فروخته

دزد هوات کرده سیه دل چنانکه تو

از رای تیره شمع بکوران فروخته

دینست مصر ملک و عزیز اندروست علم

ای نیل را بقطره باران فروخته

از بهر جامه جنت مأوی گذاشته

وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته

کرده فدای دنیی ناپایدار دین

ای گنج را بخانه ویران فروخته

ترک عمل بگفته و قانع شده بقول

ای ذوالفقار حرب بسوهان فروخته

عالم که علم داد بدنیا، چو لشکریست

هنگام رزم جوشن و خفتان فروخته

در هیچ وقت و دور بفرعونیان که دید

هارون عصای موسی عمران فروخته

هرگز ندیده ام ز پی آنکه خر خرد

سهراب رخش رستم دستان فروخته

آن نقد را کجا بقیامت بود رواج

وین سرمه کی شود بسپاهان فروخته

چون مصطفی شود بقیامت شفیع تو

ای علم بو هریره بانبان فروخته

وزان با تصرف معیار دولتی

ای تو بخاک جوهر ازین سان فروخته

ای دین پاک را بسخنهای دلفریب

داده هزار رنگ و بسلطان فروخته

داده بباد خرمن عمر خود از گزاف

پس جو بکیل و کاه بمیزان فروخته

ای نفس تو زبون هوا کرده عقل را

روز وغا سلاح بخصمان فروخته

این علمها که نزد بزرگان روزگار

چون یخ نمی شود بزمستان فروخته

دشوار کرده حاصل و آسانش گفته ترک

گوهر گران خریده و ارزان فروخته

مکر و حسد مکن که نه اخلاق آدمیست

ای دیو و دد خریده و انسان فروخته

علم از برای دین و تو دنیا خری بآن

دایم تو این خریده ای وآن فروخته

در ماه دی دریغ و تأسف خوری بسی

ای مرد پوستین بحزیران فروخته

کز کید حاسدان بغلامی و بندگی

در مصر گشت یوسف کنعان فروخته

این رمزها که با تو همی گویم ای پسر

هر نکته گوهریست بنادان فروخته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۴

زهی رخت بدلم رهنمای اندیشه

رونده را سر کوی تو جای اندیشه

بخاطرم چو تو اندیشه را نمودی راه

تو باش هم بسخن رهنمای اندیشه

که آفتاب خرد در غبار حیرت ماند

ز دره دهنت در هوای اندیشه

چو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال

فگند سایه برین دل همای اندیشه

دل مرا که تو در مهد سینه پروردی

بشیر مادر اندوه زای اندیشه

چو پیر منحنی اندر مقام دهشت بین

مدام تکیه زده بر عصای اندیشه

سپاه شادی پیروز بود بر دل اگر

غم تو نصب نکردی لوای اندیشه

دل چو گنج مرا مار هجر تو بطلسم

نهاد در دهن اژدهای اندیشه

غم تو در دل چون چشم میم من پنهان

چنانکه پنهان در گفتهای اندیشه

بروزگار تو اندیشه را درین دل تنگ

شکنجه کردم و کردم سزای اندیشه

اگر چنین است اندیشه وای این دل وای

وگر چنانکه دل اینست وای اندیشه

بآب چشم و بخون جگر همی گردد

بگرد دانه دل آسیای اندیشه

دلم چو پیرهن غنچه پاره پاره شود

چو غصه تنگ ببندد قبای اندیشه

بدست انده تو همچو نبض محروران

دلم همی تپد از امتلای اندیشه

یزید عشق تو هر روز تشنه خون ریزد

حسین دل را در کربلای اندیشه

تو در زمین دلم تخم دوستی کشتی

ولی نرست ازو جز گیای اندیشه

من شتر دل اگر بار غم کشم چه عجب

چو نیست گردن جان بی درای اندیشه

بهیچ حال ز من رو همی نگرداند

براستی خجلم از وفای اندیشه

غم فراخ رو تو روا نمی دارد

که دل برون رود از تنگنای اندیشه

چو کرد جان من اندیشه ورای دو کون

مقام قدر تو دیدم ورای اندیشه

چو زاد حاجی اندر میان ره برسید

در ابتدای رهت انتهای اندیشه

نماز نیست مرا تا بلال زلفت گفت

ز قامت تو دلم را صلای اندیشه

بوصف روی تو گلها شکفت جانم را

بباغ دل ز نسیم صبای اندیشه

ولی نبرد بسر وصف روی گل رنگت

که خار عجز درآمد بپای اندیشه

چو جان خوش است از اندیشه تو دل گرچه

که خوش دلی نبود اقتضای اندیشه

درخت طوبی قد تو در بهشت وصال

وگر برسد ره رسد منتهای اندیشه

جزین نبود مراد دلم در اول فکر

خبر همین است از مبتدای اندیشه

چو نیست بخت مرا آن اثر که من روزی

بخدمتت رسم ای مبتغای اندیشه

بیاد مجلس وصلت خورم مدام شراب

بجام بی می گیتی نمای اندیشه

مرا که آتش شوق تو دل بجوش آورد

ز وصف تست نمک در ابای اندیشه

ز بهر پختن سودای وصل تست مدام

نهاده دیگ هوس بر سه پای اندیشه

بناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشی

ایا دلم ز غمت مبتلای اندیشه

ز راستی که منم برنیارم آوازی

مخالف تو پس پردهای اندیشه

چو ماه روی تو دیدم ستاره شعری

طلوع کرد مرا بر سمای اندیشه

وز آفتاب جمالت که ماه ازو خجل است

هلال وار فزون شد سهای اندیشه

بشعر زآن سبب اندیشه کردم از دل دور

که می نکرد تحمل وعای اندیشه

برآرد آتش غم دودم از دل ار نکند

ترشح آب سخن از انای اندیشه

چو میر مجلس غم حکم کرد تا در دل

نهاد بزم طرب پادشای اندیشه

چو چنگ سر در پیشم بود که ساز کنم

ز قول خود غزلی بر سه تای اندیشه

دمم مده کی مرا شد چو زیر تیز آهنگ

ز چنگ عشق تو آواز نای اندیشه

اگرچه بر دل غمگین بنده نافذ شد

ز حکم مبرم عشقت قضای اندیشه

چنانکه یک نفس از تنگنای سینه من

قدم برون ننهد بی رضای اندیشه

ز علم عشق تو یک نکته حل نگشت هنوز

مرا بقوت مشکل گشای اندیشه

چو سعی کردم و همت نکرد قربانی

زکبش هستی من در منای اندیشه

بیمن خاک درت شد دل چو زمزم من

چو آب عکس پذیر از صفای اندیشه

جمال کعبه وصلت بدیده دل دید

دل من از سر کوه صفای اندیشه

اگر چو بادیه شعرم نداشت آب چنان

که می رمید شتر از حدای اندیشه

بوصف روی تو موزون شد و اصولی یافت

چو پردهای نگارین نوای اندیشه

کنون برقص درآرد بسیط عالم را

نشید بلبل نغمت سرای اندیشه

اگر بغیر تو اندیشه التفاتی داشت

تو رو نمودی وزآن گشت رای اندیشه

حدیث غیر تو کردن صواب می پنداشت

ببخش چون گنه من خطای اندیشه

چو دل بفکر تو مشغول شد بر وزین پس

بهم کنم در خلوت سرای اندیشه

تو آمدی همه اندیشها برفت از دل

بنور روی تو دیدم قفای اندیشه

من از نظاره بلقیس حسن تو حیران

شنود آصف عقلم ندای اندیشه

که پیش تخت سلیمان روح این ساعت

رسید هد هد و هم از سبای اندیشه

که گرچه هست پی کشف ساق بکر سخن

بکنج خانه دل انزوای اندیشه

بگوش بربط ناهید هم رسانیدی

ز ارغنون عبارت غنای اندیشه

درین مقام فروداشت کن که ممکن نیست

بشعر برتر ازین ارتقای اندیشه

چو زنگ دور همی دار سیف فرغانی

ز روی آینه دل جلای اندیشه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۸۵

ای شهنشه چون غلامانت بدر باز آمدم

عیب مشمر کز درت من بی هنر باز آمدم

دی برفتم کز پی فردا مگر کاری کنم

چون گدا امروز ناگاهان بدر باز آمدم

صولجان ارجعی زد در قفای من چو گوی

رو نهادم سوی این میدان بسر باز آمدم

هر کجا رفتم غمت پیش از من آنجا رفته بود

گفتم از دست غمت این المفر باز آمدم

گرد بازار جهان دکان بدکان همچو سیم

گشتم و آخر بمعدن همچو زر باز آمدم

اندر آن جانب مرا گلزار نزهت خشک گشت

من ببوی اینچنین گلهای تر باز آمدم

از جوار تو که خورشید از تو دارد نور روی

چون هلالی رفته بودم چون قمر باز آمدم

من ازین دریا که موجش گوهر افشاند چو ابر

چون بخاری رفته بودم چون مطر باز آمدم

بهر ادراک معانی در نگارستان دهر

یک بیک کردم تماشای صور باز آمدم

گنج حکمت بوذ در هر ذره زآن خورشیدوار

اندر آن ویرانها کردم نظر باز آمدم

بچه عنقا بدم آنجا شکسته پر و بال

چون دگر بارم برآمد بال و پر باز آمدم

مدتی در دامگاه خاک بودم دانه چین

یاد(م) آمد لذت این آبخور باز آمدم

چون مگس آنجا بسی کردم دهان در تلخ و شور

خوشتر از شیرین ندیدم وز شکر باز آمدم

شکرستان ترا چون من مگس در خور بود

زین سوم راندی من از سوی دگر باز آمدم

همچو منج انگبین در کنج بودم منزوی

چون گلی دیدم برافراز شجر باز آمدم

نحل بی برگم مرا بوی بهار آمد ز تو

تا بسازم انگبین سوی زهر باز آمدم

در سفر با دیگران کردم زیان و نزد تو

در اقامت سود دیدم از سفر باز آمدم

روزگاری بر سر این کوه بودم ابروار

رفتم و بر بحر و بر کردم گذر باز آمدم

حامل در بود از مهر تو دل همچون صدف

قطره یی بودم که رفتم چون گهر باز آمدم

بهر یعقوبان نابینای هجران چون بشیر

سوی کنعان بردم از یوسف خبر باز آمدم

این که می گویم سراسر وصف حال کاملست

هرچه گفتم بهر خویش از خیر و شر باز آمدم

من چو مجنونان بسوی کوی لیلی می شدم

تا دوای خود کنم دیوانه تر باز آمدم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۶

ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه

آن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینه

ای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتاب

وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینه

من همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیست

تا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینه

پیش روی تو که آب از لطف دارد، می کند

از خوی خجلت زمین خشک را تر آینه

از ملاقات رخت شاید که ماند بعد ازین

سرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آینه

گرچه دودش برنمی آید ز سوز عشق تو

آتش اندر سینه دارد همچو مجمر آینه

معدن حسنی و از تأثیر خورشید رخت

همچو خاک کان شود یک روز گوهر آینه

آینه از روح باید کرد رویت را ازآنک

بر نتابد پرتو روی ترا هر آینه

آب روی تو ببیند در رخت از روشنی

با رخ و روی تو کس را نیست در خور آینه

بهر روی تو به جز آیینه چینی مهر

دیدم اندر روم لایق نیست دیگر آینه

چون تو در رویش نظر کردی ببیند بعد ازین

چون عروسان پشت خود در زر و زیور آینه

پسته تنگت تبسم کرد چون آیینه دید

همچو اجزای قصب شد پر ز شکر آینه

شاید ار در وصف چون تو شکر ستانی شود

بعد ازین ای دوست چون طوطی سخنور آینه

گفت خواهد چون مؤذن ای امام نیکوان

پیش نقش روی تو الله اکبر آینه

چون رخ تو کی شود حاصل مر او را آب لطف

ور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آینه

زیر پای رخش آهن سم تو گیرد چو نعل

عاشق سرگشته را گر رو بود در آینه

عشق از آن سان محو گردانید رسمم را که من

می نبینم روی خود گر بنگرم در آینه

عاشق رویت بدم آیینها روشن کند

وز دم این دیگران گردد مکدر آینه

گر چه شاهان بنده داری روز درویشان متاب

گرچه زر دارد نسازد زو توانگر آینه

آینه از زر توان کرد از پی زینت ولیک

بهر رو دیدن نشاید کردن از زر آینه

غره روز رخت چون پرتوی بر وی فگند

هر شبی چون ماه نو گردد فزون تر آینه

آفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیست

صبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینه

تا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمی نماند

تو نمودی روی و پنهان شد سراسر آینه

کی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران تو

گر بآب زر کسی صورت کند بر آینه

زاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی شود

بر جناحش چون دم طاوس هر پر آینه

صورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرض

داشتم خورشید را اندر برابر آینه

چون خضر آب حیات عشق تو خوردم، سزد

گر بسازم بهر تو همچون سکندر آینه

گر تو بی آیینه رو بنموده ای عشاق را

بعد ازین ای جان ز تو روی وز چاکر آینه

حد نیکویی روی اینست و نتوان نیز ساخت

آن نکو رو گر بخواهد زین نکوتر آینه

در جهان تیره جز روشن دلان عشق را

همچنین در طبع کی گردد مصور آینه

عشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخن

بر سکندر ملک و بر وی شد مقرر آینه

من درین آیینه ار رویت نشان دادم بخلق

بهر کوران ساختم سوی تو رهبر آینه

از دل روشن برای روی چون تو دلبری

همچو خون از رگ برون کردم بنشتر آینه

زین چنین صورت گریها گر دلت نقشی گرفت

آهنی داری که در وی هست مضمر آینه

از گهرهایی که در وی طبع من ترصیع کرد

چون عرض زین پس جدا نبود ز جوهر آینه

سیف فرغانی دلت آیینه دان مهر اوست

از درون چون صبح روشن گر بر آور آینه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۷

زهی ز طره تو آفتاب در سایه

بپیش پرتو روی تو ماه و خور سایه

هوای عشق ترا مهر و ماه چون ذره

درخت لطف ترا هر دو کون در سایه

بنزد عقل چو خورشید روشنست که نیست

کسی بقامت و بالای تو مگر سایه

چو سایه بر من بی نور افگنی گویند

که آفتاب فگندست سایه بر سایه

چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت

که بر زمین نفتد بعد ازین دگر سایه

چو تاب مهر تو چون ریسمان گرفت بدل

چو شمع نور شد از پای تا بسر سایه

ز تاب و پرتو رویت در آب و خاک کند

گر آفتاب نباشد همان اثر سایه

چو خواست کز من شیرین سخن برآرد شور

نبات خط تو افگند بر شکر سایه

چه گرد نان که کله زیر پایت اندازند

چو افگند سر زلف تو بر کمر سایه

ز بهر آنکه نهی پای بر گهر در راه

چو آفتاب کند خاک را گهر سایه

ز روز اول هستند روشن و تاریک

ز روی و موی تو گر آفتاب و گر سایه

باعتدال شود چون هوای فصل ربیع

اگر بیفگنی از لطف بر سقر سایه

تو آفتاب جمالی و لطف تو چون ابر

که او دریغ ندارد ز خشک و تر سایه

تو آفتاب زمینی و گر خوهی ندهد

بآسمان و بماه از تو زیب و فر سایه

ز پرتو تو چو خورشید ذره را باشد

مدام در شب تاریک جلوه گر سایه

ز تاب مهر تو در روی ذرهای حقیر

چو آفتاب کند بعد ازین نظر سایه

رقیب آمد و افگند سایه بر سر تو

تو آفتاب رخی دور کن ز سر سایه

که ماه روشن بر آسمان گرفته شود

زمین تیره چو افگند بر قمر سایه

مفر من در تست آنچنانک مردم را

در آفتاب تموزی بود مفر سایه

چو من بپای طلب گرد کوی عشق بسی

بجست و جوی تو می گشت دربدر سایه

چو یافت بوی تو در خانهای درویشان

دگر نمی رود از خانها بدر سایه

از آفتاب فراقت چو خاک گرم شد

مراست ز ابر وصال تو منتظر سایه

دلم ز دیدن غیر تو کور شد چو فگند

مرا غشاوه عشق تو بر بصر سایه

تو ساکنی و من اندر پی تو سرگردان

بلی درخت مقیمست و در سفر سایه

ز نور مهر تو بی بهره بود دل زآن سانک

ز تاب طلعت خورشید بی خبر سایه

بزیر سایه زلفت مقام ساخت کنون

چنانکه زیر درختان کند مقر سایه

ز ابر محنت طوفان غم اگر خواهی

برو ببار که نگریزد از مطر سایه

تو در گشاده ای و من چو حلقه مانده برون

از آنکه نبود چون باد پرده در سایه

نظر کنم بتو از روزن آنچنانکه کند

بآفتاب نظر از شکاف در سایه

مکن تواضع با عاشقان خود زنهار

ایا ز طره تو آفتاب در سایه

چو آفتاب نماید بسوی پستی میل

کند بلندی با اصل خویشتن هر سایه

اگر تو تیغ زنی با مه ستاره حشم

چو آفتاب ز ذره کند حشر سایه

سزد که عاشق بر خاک زر فشاند و سیم

که تا فتد ز تو بر روی سیم و زر سایه

بقدر خویش کند هرکسی ترا خدمت

ز برگ میوه طمع نیست وزز هر سایه

در آفرینش هر عین را جدا اثری است

چو آفتاب ندیدی همی نگر سایه

فشاند میوه تر شاخ بارور در باغ

فگند بر سر ره بید بی هنر سایه

چو بر درت من بی برگ سایه یی گردم

وگر چه نیست مراد کس از شجر سایه

قبول کن ز من این بیتها که نزد کرام

بجای بربود از بید بی ثمر سایه

بنور ماه جمالت چو پرتو خورشید

بشرق و غرب رسد از من این قدر سایه

نخواستم که رسد تیغ آفتاب بتو

بپیش ماه رخت ساختم سپر سایه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۱

ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری

عمر تو موسم کارست و جهان بازاری

اندرآن روز که کردار نکو سود کند

نکند فایده گر خرج کنی گفتاری

همچو بلبل که برافراز گلی بنشیند

چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری

ظاهر آنست که بی زاد و تهی دست رود

گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری

زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز

خواجه تا سود کنی بر درمی دیناری

هرچه گویی به جز از ذکر همه بیهوده است

سخن بیهده زهرست و زبانت ماری

شعر نیکو که خموشیست از آن نیکوتر

اگرت دست دهد نیز مگو بسیاری

راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو

که سخن گویی و جهال بگویند آری

از ثنای امرا نیک نگهدار زبان

گرچه رنگین سخنی نقش مکن دیواری

مدح این قوم دل روشن تو تیره کند

همچو رو را کلف و آینه را زنگاری

آن جماعت که سخن از پی ایشان گفتند

راست چون نامیه بستند گلی بر خاری

از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار

چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟

شاعر از خرمن این قوم بکاهی نرسد

گر ازین نقد بیک جو بدهد خرواری

شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام

ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری

گربه زاهدی و حیله کنی چون روباه

تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری

پیل را خر شمر آنگه که کشد بار کسی

شیر را سگ شمر آنگه که خورد مرداری

بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی

تا ترا دست دهد پایه خدمتکاری

هردم از سفره انعام خداوند کریم

خورده صد نعمت و یک شکر نگفته باری

نزد آنکس که چو من سلطنت دل دارد

شه گزیری بود و میر چوده سالاری

ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق

بطمع نام منه عادل نیکوکاری

نیت طاعت او هست ترا معصیتی

کمر خدمت او هست ترا زناری

هر کرا زین امرا مدح کنی ظلم بود

خاصه امروز که از عدل نماند آثاری

کژروی پیشه کنی جمله ترا یار شوند

ور ره راست روی هیچ نیابی یاری

کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران

راست چون بر سر انگشت بود دستاری

صورت جان تو در چشم دل معنی دار

زشت گردد بنکو گفتن بدکرداری

اسدالمعر که خوانی تو کسی را که بود

روبه حیله گری یا سگ مردم خواری

و گرت دست قریحت در انشا کوبد

مدح این طایفه بگذار و غزل گوباری

شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع

همچو خط را قلم و دایره را پرگاری

سیف فرغانی اگر چند درین دور ترا

بلبل روح حزینست چو بو تیماری

نه ترا هیچ کسی جز غم جان دلجویی

نه ترا هیچ کسی جز دل تو غمخواری

گر چه کس نیست ز تو شاد برو شادی کن

همچو غم گر نرسانی بدلی آزاری

شکر منعم بدعای سحری کن نه بمدح

کندرین عهد ترا نیست جز او دلداری

صورتند این امرا جمله ز معنی خالی

اوست چون در نگری صورت معنی داری

چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت

بعد ازین بر در این باب بزن مسماری

بسخن گفتن بیهوده بپایان شد عمر

صرف کن باقی ایام باستغفاری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۴

زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن

تو روشن کرده ای او را و او کرده جهان روشن

اگر نه مقتبس بودی بروز از شمع رخسارت

نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن

چراغ خانه دل شد ضیای نور روی تو

وگرنه خانه دل را نکردی نور جان روشن

جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب

که در آفاق می گردند این تاریک و آن روشن

اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید

که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن

چو با خورشید روی تو دلش گرمست عاشق را

نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن

اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آید

کند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن

وگر از ابر لطف تو بمن برسایه یی افتد

چو خورشید یقین گردد دل من بی گمان روشن

میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی

ببوسه می توان خوردن شرابی زآن لبان روشن

قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا

رخت بر صفحه رویت چو گل در گلستان روشن

خطت همچون شب و دروی رخی چون ماه تابنده

براتت رایجست اکنون که بنمودی نشان روشن

دهان چون پسته و دروی سخن همچون شکر شیرین

رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن

کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هردم

مرا تیر مژه گردد بخون همچون سنان روشن

من اشتر دل اگر یابم ترا در گردن آویزم

جرس وار و کنم هردم ز درد دل فغان روشن

اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد

بره بینی شود چون چشم میل سرمه دان روشن

مرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشد

ز شیرینی دهن تلخ وز تاریکی مکان روشن

فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیره

کجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟

رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان

که تا گردد بنزد خلق عذر عاشقان روشن

چو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد

مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن

مرا در شب نمی باید چراغ مه که می گردد

بیاد روز وصل تو شبم خورشید سان روشن

ز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشد

ز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشن

ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد

بسان تیره شب کز برق گردد ناگهان روشن

ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را

چو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشن

بهر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استاره

تو با آن روی پرنوری چو ماه اندر میان روشن

چو رویت رخ نمود آنجا به جز تو کس نبود آنجا

وگر صد شمع بود آنجا تو کردی خانه شان روشن

مرا اندوه خود دادی و شادی جز مرا، کردی

رهی را قوت جان تعیین گدا را وجه نان روشن

بمستی و بهشیاری بدیدم نیست چون دردی

بپیش لعل میگونت می چون ارغوان روشن

ز یاقوت لبت گر عکس بر اجزای کان آید

دل تیره کند چون لعل جوهردار کان روشن

چو خندد لعل تو در حال خلقی را کند شیدا

چو دم زد صبح گیتی را کند اندر زمان روشن

دل اندر زلف تو پیداست همچون نور در ظلمت

که هرگز در شب تیره نمی ماند نهان روشن

میان مردم غافل همی تابند عشاقت

چنان کندر شب تیره بتابند اختران روشن

دلم کز ظلمت تن بد چو پشت آینه تیره

شد از انوار عشق تو چو روی نیکوان روشن

چو اندر دل قدم زد عشق، انده خانه دل را

بسان دست موسی شد ز پایش آستان روشن

شبی در مجمع خوبان نقاب از روبر افگندی

ز نورش شمع رخشان را چو آتش شد دخان روشن

دلم از عشق پرنورست و شعر از وصف تو نیکو

زلال از چشمه دان صافی شراب از جام دان روشن

ز بهر آن رو پیشت رخی بر خاک می مالم

که از بس سنگ ساییدن شود نعل خران روشن

من از دهشت درین حضرت سخن پوشیده می گویم

در اشعارم نظر کن نیک و حالم بازدان روشن

بدین شعر ای صنم با من کجا گردد دلت صافی

بدم آیینه را هرگز کجا کردن توان روشن

مرا زین طبع شوریده سخن نیکو همی آید

چراغم من، مرا باشد دهن تیره زبان روشن

چو شمع اندر شب تیره همی گریم همی سوزم

مگر روزی شود چشمم بیار مهربان روشن

ز بس کاید بنور دل بسوزم عود اندیشه

برآید هر نفس از من دمی آتش فشان روشن

بدین رخسار گرد آلوده رنگم آنچنان بینی

که گویی بر سر خاکست آب زعفران روشن

الا ای صوفی صافی کزآن حضرت همی لافی

مرا از علم ره کافی بگو یک داستان روشن

درین بازار محتالان ترا عشقست سرمایه

برو از نور او بر کن چراغی در دکان روشن

چو روی خود در آیینه ببینی پشت گردون را

گرت در کوزه قالب شود آب روان روشن

بسیم و زر بود دایم دل بی عشق را شادی

باسپیداج و گلگونه شود روی زنان روشن

تو در سود و زیان خود غلط کردی نمی دانی

ازین سرمایه نزد تو شود سود و زیان روشن

ازین دنیا بدست دل برآور پای جان از گل

که آیینه برون ناید ز نمگین خاکدان روشن

مجرد شو اگر خواهی خلاص از تیرگی خود

که چون شد گوشت دور از وی بماند استخوان روشن

ز همت (نزد) معشوقست جای عاشقان عالی

از اختر در شب تیره است راه کهکشان روشن

درین منزلگه دزدان مخسب آمن که کم باشد

بسان شمع بیداران چراغ خفتگان روشن

شب ار چون شمع برخیزی و سوزی در میان خود را

بسان صبح روشن دل نشینی بر کران روشن

بجوشی تا چو زر گردد سراسر خام تو پخته

بکوشی تا خبر گردد ترا همچون عیان روشن

ازین تیره قفس بر پر که مر سیمرغ جانت را

نماند بال طاوسی درین زاغ آشیان روشن

درین کانون تاریک ار بمانی همچو خاکستر

برآیی بر فلک همچون چراغ فرقدان روشن

کمال الدین اسمعیل را بودست پیش از من

یکی شعری ردیف آن چو جان عاشقان روشن

چو در قندیل طبع من فزودی روغنی کردم

چراغ فکرت خود را بچوب امتحان روشن

سوی آن بحر شعر ار کش ازین جو قطره یی بردی

کجا آب سخن ماندی ورا در اصفهان روشن

چو ذکر دیگری کردی نماند شعر را لذت

چو با خس کرد آمیزش نماند آب روان روشن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۸

ای دل بنه سر و مکش از کوی یار پای

بیرون ز کوی دوست منه زینهار پای

گر دولتست در سرت امروز وامگیر

از تیغ دوست گردن و از بند یار پای

تا آن زمان که دست دهد شادیی ترا

با غصه سر درآور و با غم بدار پای

بنشین، زآستانه او برمگیر سر

برخیز، لیکن از در او برمدار پای

سربالجام عشق درآور که در مسیر

بی ضبط می نهد شتر بی مهار پای

گر عشق حکم کرد بآتش درآردست

ور دوست امر کرد بنه بر شرار پای

سودای عشق در سر هرکس که خانه کرد

بیرون نهاد از دل او اختیار پای

چون تو مقیم دایره عشق او شدی

در مرکز ثبات بنه استوار پای

ور نقطه سر از الف تن جدا شود

بیرون منه ز دایره پرگاروار پای

یاری گزیده ام که نهد پیش روی او

مه بر سر بساط ادب شرمسار پای

از بس که گشت گرد سر زلف او شدست

اندیشه را چو دست عروس از نگار پای

وز بحر عشق او که ندارد کرانه یی

آن برد سر که باز کشید از کنار پای

مانند سایه این مه خورشید روی را

در پی بسی دویدم و کردم فگار پای

گفتم که پای بر سر (من) نه، بطنز گفت

هرچند سر عزیز بود نیست خوار پای

کار تو نیست عشق، برو زو بدار دست

بنشین بگوشه یی و بدامن درآر پای

با دست برد عشق نماند بجای سر

بر تیزنای تیغ نگیرد قرار پای

ای دلبری که حسن تو چون آفتاب، دست

بر روی آسمان نهد از افتخار پای

چون بر خط تو نیست نباشد عزیز سر

چون در ره تو نیست نیاید بکار پای

در محفلی که دست تو بوسند عاشقان

نوبت چون آن بنده بود پیش دار پای

تا چون رکاب پا بنهی در دهان مرا

من دست در عنان تو گویم بیار پای

دست امید در تو زدم از برای آنک

باشد که بر سرم ننهد روزگار پای

بنگر که تا بدامن گل در زدست دست

چون بر بساط سبزه نهادست خار پای

در سایه عنایت تو ذره از شرف

بر روی آفتاب نهد ابروار پای

خود را مگر بقد تو مانند کرد سرو

کندر نگار سبزه گرفتش بهار پای

بیهوده سرکشی چه کند سرو گو بیا

پیش قد تو از گل خجلت برآر پای

بر هر دلی که کژدم عشق تو نیش زد

از سینه ساخت در طلبت همچو مار پای

از خاک کوی تو نکند ذره یی بدست

آنکس که بر هوا ننهد چون غبار پای

سر بر فلک برد ز علو آنکه مر ترا

چون دامن تو بوسه دهد یک دو بار پای

رویم چو کاه گشت چو در دل ز هجر تو

قوت گرفت غصه چو از جوچهار پای

من آب روی یابم اگر تو بپرسشی

رنجه کنی ز بهر من سوگوار پای

زآن دم که دست یافت غم عشق بر دلم

ای جان ز عشق تو چو ز تن زیر بار پای

شادی نمی نهد قدم اندر دلم چنانک

در ملک غیر مردم پرهیزکار پای

ای گل، بسی دریده زرشک تو پیرهن

عشق از چو من گدا که ندارم ازار پای

تا برگ هستیم بتمامی نخورد دست

نگرفت باز چون ملخ از کشت زار پای

با آتش هوای تو چون باد تر نگشت

جویای در وصل ترا از بحار پای

بی گلستان روی تو در بوستان خلد

دستم ز گل برنج بود چون زخار پای

خار از زمین چو سبزه برآید اگر نهی

بر خاک راه ای صنم گل عذار پای

ای سامری سحر سخن، گر تو می نهی

در کوی عشق او ز سر اضطرار پای

بر طور شوق او ز سر درد می نهند

هر دم هزار عاشق موسی شعار پای

از خود پیاده شو چو بر او روی ازآنک

ننهند بر بساط سلاطین سوار پای

خود را مدار خسته بهنگام کار دست

سگ را مدار بسته بوقت شکار پای

بستان دولت تو نه جاییست کز علو

در وی نهد مسافر لیل و نهار پای

مفتاح فتح خواهی در دست خود، چو سگ

بر آستانه نه سر و بیرون گذار پای

عارست مدح مردم و ننگست نامشان

یک ره بمال بر سر این ننگ و عار پای

زآن روضه غافلی که ترا دست آرزو

بستست چون بهیمه درین مرغزار پای

ای شمع می خوهم که ببینم شبی ترا

چون شمعدان گرفته من اندر کنار پای

از بهر آنکه نام تو گویند بر سرم

ای کاش بودمی همه تن چون منار پای

مجروح کرد بر سر کوی امید وصل

این دست مطلق تو مرا زانتظار پای

شعری چنین کمال سماعیل گفته است

کای دل چو نیست صبر ترا برقرار پای

وز بعد آن بغیر صف اندر نماز عید

کس هیچ جا ندید چنین بر قطار پای

با او چو در سخن نتوان کرد همسری

کوتاه کرد بنده بدین اعتبار پای

گفتم اگرچه نیست هنر زین قبیل شعر

کردم و گرچه نیست ادب آشکار پای

سر در ره تو باخته بودم بدست شوق

عیبم مکن اگر دهمت یاذگار پای

شعرم روان شدست و بخدمت نمی رسد

با آنکه کرده ام (رده) نقش هزار پای

کردم نثار این در ناسفته بر سرت

بر چین بدست لطف (و) منه بر نثار پای

در شاه راه نظم حقایق بطبع خویش

من گام می زنم تو برو می شمار پای

در راه وصف تو که کس آن را بسر نبرد

زین پیش عقل را نکند هیچ کار پای

ای گل یقین شناس که ننهد بهیچ وقت

در گلستان وصف تو (چون) من هزار پای

گردست رد برو ننهی از سر ملال

در جمله گوشه یی برود این هزار پای

بر گوشه بساط بقا ماند تا بحشر

نام ترا ازین سخن پایدار پای

چون ساق لکلکست دراز این قصیده سیف

همچون عقاب جمع کن اندر مطار پای

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۶

ایا بازاری مسکین نهاده در ترازو دین

چو سنگت را سبک کردی گران زآنست بار تو

تو گویی سودها کردم، ازین دکان چو برخیزی

ببازار قیامت در پدید آید خسار تو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۵

عروس چمن راست زیور شکوفه

سر شاخ راهست افسر شکوفه

کنون بر (سر) شاخ فرقی ندارد

شکوفه ز زیور ز زیور شکوفه

بفصل خزان بود صفراش غالب

کنون باغ را هست در خور شکوفه

بصد پرده بلبل نواساز گردد

چو بگشاد بر شاخ صد در شکوفه

در آن دم که شاخ آستین برفشاند

همی آر دامان و می بر شکوفه

یکی عاشق نازنین است بلبل

یکی شاهدی نازپرور شکوفه

چو آگه شد از بی نوایی بلبل

ز دوری خویش آن سمن بر شکوفه

درختان بی برگ را کرد آنک

بسیم و زر خود توانگر شکوفه

برغم زمستان ممسک بهر سو

گل سیمتن می کند زر شکوفه

بیک هفته چون گل جهانگیر گردد

که سلطان بهارست و لشکر شکوفه

درختست طوبی صفت زآنکه بستان

بهشتست از آن حور پیکر شکوفه

ز نامحرم و مست چون باغ پر شد

زاستار غیب آن مستر شکوفه

برون آمد و مادر خویشتن (را)

در آورد در زیر چادر شکوفه

شراب از کجا خورد مطرب که بودش

که شاخست سرمست و ساغر شکوفه

چو نقاش قدرت روان کرد خامه

قلم راند بر نقش آزر شکوفه

ز نفخ لواحق شود همچو عیسی

بروح نباتی مصور شکوفه

ازین پس کند شاخ همچون عصا را

چو دست کلیم پیمبر شکوفه

زمین مدتی بود چون خارپشتی

کشیده درون چون کشف سر شکوفه

کنون زینت بال طاوس یابد

چو بگشاد در گلستان پر شکوفه

ازین پیش با خار و خس بود ملحق

که در شاخ تر بود مضمر شکوفه

کنون سبزه را خفته در زیر سایه

در آغوش گل بین و در بر شکوفه

جهان آنچنان شد که هرجا که باشد

کند مست پیوسته قی بر شکوفه

چو آوازه روی آن سروگل رخ

بگیرد همی هفت کشور شکوفه

ببستان درآی و ببین بامدادان

بیاد گل روی دلبر شکوفه

سهی سرو باغ جمال آن نگاری

که از حسن باغیست یکسر شکوفه

زهی روی تو خوشتر از هر شکوفه

نباشد چو تو خوب منظر شکوفه

ورقهای گل را یکایک بدیدم

ز حسن تو جزویست در هر شکوفه

بآب رخت گر برآید نبیند

از آتش زیان چون سمندر شکوفه

بباغ جمالت که فردوس جان شد

صنوبر دهد میوه عرعر شکوفه

تو آن آهوی مشک مویی که گردد

چو نافه ببویت معطر شکوفه

اگر باد بویت بآتش رساند

کند عود در عین مجمر شکوفه

بیاد تو در قعر دوزخ بروید

از آتش بنفشه از اخگر شکوفه

اگر پرتوی از رخت بر گل آید

مه و آفتاب آورد بر شکوفه

ور از روی خوبت عرق بر وی افتد

برون آید از شاخ شکر شکوفه

وگر بوی زلفت ببستان درآید

چو موی تو گردد معنبر شکوفه

مدد گر ز رویت نیابد برآید

چو برگ خزانی مزعفر شکوفه

صفا گر از آن رخ نگیرد بماند

چو آب بهاری مکدر شکوفه

اگر تو بنزدیک این عاشق آیی

از آن روی تا پا نهی بر شکوفه

ز خاک سر کوی ما گل بروید

بدان سان که از شاخه تر شکوفه

تو چون بگذری از برت گل بریزد

صبا بر زمین گو مگستر شکوفه

گر از خاک کوی تو صابون نسازد

نشوید رخ خود منور شکوفه

بکافور برفی شود زنگی آسا

سیه روی چون داغ گازر شکوفه

بباغ ار درآیی ز بهر نثارت

ایا مر رخت را ثناگر شکوفه

کند میوه را همچو باران نیسان

صدف وار در سینه گوهر شکوفه

رخ از پرده بنمود وز شرم رویت

ایا گل ترا بنده چاکر شکوفه

بیکبار چون مه فرو رفت اگرچه

که یک یک برآمد چو اختر شکوفه

نظر کرد و در گلستان پرتوی دید

از آن روی همچون مه و خور شکوفه

بوصف گل روی تو داستانی

شنود و نمی داشت باور شکوفه

ببادی چنان از هوا اندر آمد

که با خاک ره شد برابر شکوفه

خوهد از پی آنکه روی تو بیند

همه چشم خود را چو عبهر شکوفه

مه و خور بحسنند همشیره تو

از آن سان که گل را برادر شکوفه

درین فصل گل با چو تو لاله رویی

چو زنبورم افتاده اندر شکوفه

ز وصف گل روی تو گشت شعرم

چو باغ از بهاران سراسر شکوفه

زمستان عشقت درین موسم گل

زمن کس نکردست خوشتر شکوفه

بدل گفت حسنت که در باغ مهرم

اگر میوه داری بیاور شکوفه

ببست این چنین نخل و گفتا ازین پس

ببازار دوران برآور شکوفه

درخت عبارت که شاخش بلندست

یکی میوه دارد معبر شکوفه

بر چون تو سروی که از خاک پایت

همی روید از گل نکوتر شکوفه

درخت گل آور بود نخلبندی

که از موم سازد مزور شکوفه

چو اجزای شعر مرا برفشانی

بریزد ز اوراق دفتر شکوفه

ز لب انگبین می دهی عاشقان را

ازین شعر چون نحل می خور شکوفه

گر از قامتت برنخوردیم شاید

نیاید ز سرو و صنوبر شکوفه

نگارا اگر شاخ وصل تو پنهان

ز من می کند جای دیگر شکوفه

بدین شعر بوسی طمع دارم از تو

طلب می کنم میوه را در شکوفه

مرا کام خوش کن بآب دهانت

که خوش نبود ای دوست بی بر شکوفه

کبوتر بوقتی که دلجوی گردد

کند در دهان کبوتر شکوفه

نظر کن زمانی بباغ ضمیرم

که بی حد برآورد و بی مر شکوفه

درخت افگن دعوی شاعران شد

زبان من آن تیغ جوهر شکوفه

ز بستان خاطر برند این جماعت

برای علف نزد هر خر شکوفه

نه خوش بوی گردد بسعی کس ار چه

کند در دهان غضنفر شکوفه

تو می نشنوی ورنه در گوش عارف

چو طوطیست دایم سخن ور شکوفه

بسی بی زبان از دل پاک هردم

همی گوید الله اکبر شکوفه

ز دیوان فطرت خط نور دارد

نوشته بر آن روی انور شکوفه

که عالم همه محضر حسن یارست

یکی از گواهان محضر شکوفه

برافراز اغصان شهابیست ثاقب

مشعشع بروی منور شکوفه

دل پاک را چون صفات مقدس

مذکر ز ذات مطهر شکوفه

کتابیست عالم ز افعال و اسما

وزآن جمله جزویست ابتر شکوفه

اگر درس معنی بخوانی بدانی

که فعلی دگر راست مصدر شکوفه

وگر علم باطن بدانی ببینی

که ظاهر جمالست و مظهر شکوفه

چو تو عندلیب گلستان عشقی

ترا گل میسر مسخر شکوفه

مربع نشین در چمن چون برآمد

ز شاخ مطول مدور شکوفه

مثلث خور از جام عشق و مثنی

سخن می سرابر گل و بر شکوفه

بذین شعر دیوان من هست باغی

بهر فصل در وی میسر شکوفه

هرآنکس که محرور عشقست اورا

شراب گلست این مکرر شکوفه

درخت ضمیرت که بارش زرآمد

کند شاخ او در و گوهر شکوفه

ز شعر تو عارف ملالت نبیند

بهشتی کند ز آب کوثر شکوفه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۲

ای تن آرامی که خون جان بگردن می بری

راحت جان ترک کرده زحمت تن می بری

تن پرستی ترک کن چون عشق کردی اختیار

رو بکار دوست داری بار دشمن می بری

با یزید انبازی اندر خون شاهی چون حسین

چون تو در حرب از برای شمر جوشن می بری

رنج بردن در طریق عاشقی بیهوده نیست

در نکویان بدگمانی گر چنین ظن می بری

گر ز عشقت محنت آید صبر کن کز وصل دوست

راحتی بینی اگر رنجی درین فن می بری

هم عصایی هم صفورایی بدست آرد کلیم

ور بچوپانی ز مصرش سوی مدین می بری

گر چو خسرو چند روز از دست داذی ملک پارس

همچو شیرین شکرستانی زار من می بری

نیستی شاکر که خشنودی شیرین حاصلست

رنج اگر در سنگ چون فرهاد که کن می بری

همچو رستم سهل گردد راه توران بر دلت

چون سوی ایران سپهداری چو بیژن می بری

به ز بیداری بود جای دگر سگ را و گر

بر در اصحاب کهفش بهر خفتن می بری

دوست چون گل جلوه رخسار خود کرده است و تو

همچو بلبل روزگار خود بگفتن می بری

گر بقو الان آن حضرت فرستی شعر خود

نزد آواز جلاجل بانگ هاون می بری

شعر خود نزدیک او آگه نه ای ای زنده دل

کز چراغ مرده پیش شمع روغن می بری

سیف فرغانی ازین کشت ار نچیدی خوشه یی

شکر کن چون دانه یی زاطراف خرمن می بری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها