شمارهٔ ۸۲
ای بلبل بوستان معقول
طوطی شکرفشان معقول
ای بر سر تو لجام حکمت
وی در کف تو عنان معقول
مشاطه منطق تو کرده
آرایش دختران معقول
وی از پی طعن دین نشانده
بر رمح جدل سنان معقول
وی ناخن بحث تو ز شبهه
رنگین شده بر میان معقول
رو چهره نازک شریعت
مخراش بناخنان معقول
پنداشته ای که از حقیقت
مغزیست در استخوان معقول
بر سفره حکمت آزمودند
پس بی نمکست نان معقول
تیر نظرت ز کوری دل
کژ می رود از کمان معقول
سر بر نکنی بعالم قدس
از پایه نردبان معقول
با حبل متین دین چرایی
پا بسته ریسمان معقول
زردشت نه ای چرا شدستند
خلقی ز تو زند خوان معقول
شرح سخن محمدی کن
تا چند کنی بیان معقول
بر شه ره شرع مصطفی رو
نه در پی ره زنان معقول
کز منهج حق برون فتادست
آمد شد رهروان معقول
بانگ جرس ضلالت آید
پیوسته ز کاروان معقول
گوش دل خویشتن نگه دار
از بوعلی آن زبان معقول
نقد دغلی بزر مطلاست
در کیسه زرگران معقول
در خانه دین نخواهی آمد
ای مانده بر آستان معقول
بی فر همای شرع ماندی
چون جغد در آشیان معقول
چون باز سپید نقل دیدی
بگذار قراطغان معقول
اینجا که منم بهار شرعست
وآنجا که تویی خزان معقول
در معجزه منکری که کردی
شاگردی ساحران معقول
سودی نکنی ز دین تصور
این بس نبود زیان معقول
روشن دل چون چراغت ای دوست
تاریک شد از دخان معقول
هرگز نبود حرارت عشق
در طبع فسردگان معقول
از حضرت شاه انبیا علم
ای سخره جاودان معقول
ما را ز خبر مثالها داد
نافذ همه بی نشان معقول
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۷۹
ای که اندر ملک گفتی می نهم قانون عدل
ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل
این امیرانی که بیماران حرص اند و طمع
همچو صحت از مرض دورند از قانون عدل
دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم
بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل
زآن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد
خانه دین را که بس باریک شد استون عدل
ظالمان سرگشته چون چرخند تا سرگین جور
گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل
چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام
هر شبی نقصان پذیرد ماه روزافزون عدل
دیگران دروی چو مجمر عود احسان سوختند
وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل
آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین
چرک ظلم این عوانان را بیک صابون عدل
گرچه عدل و دین نمی دانی ولی می دان که هست
راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل
اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن بدور
بهر عریانان ظلمت صدره یی زاکسون عدل
حاکمی عادل همی باید که دندان برکند
مار ظلم این عقارب را بیک افسون عدل
باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را
خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل
آمدی جمشید و مهدی تا شدی سرکوفته
مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل
تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک
هرچه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل
گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو
جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل
تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین
خلط ظلم از طبع بیرون کن بافتیمون عدل
ظلمت ظلمت گر از پشت زمین برخاستی
روی بنمودی بمردم چهره گلگون عدل
حرص زرگر کم بدی در تو عروس ملک را
گوش عقد در شدی از لؤلوی مکنون عدل
سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم
راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل
شمارهٔ ۸۸
ای همه آن تو، حاجت زین و آن تا کی خوهیم
بی کسان را کس تویی از ناکسان تا کی خوهیم
از امیران جود جوییم از عوانان مردمی
ما ز گربه موش و از سگ استخوان تا کی خوهیم
مرده حرصند ایشان، مردمی آب بقاست
ما دم آب بقا از مردگان تا کی خوهیم
با چنین ضعف یقین بر تو توکل چون کنیم
قوت حبل المتین از ریسمان تا کی خوهیم
آدمی آنست کو سگ را چو مردم نان دهد
ما بگو هر آدمی نان از سگان تا کی خوهیم
دیگران روزی ز حق دارند و از وی می خوهند
آنچه ما را درخورست از دیگران تا کی خوهیم
پادشاهان از در سلطان ما دارند ملک
ما چو مسکین در بدر از خلق نان تا کی خوهیم
مردمی از مردم آخر زمان جستن خطاست
قوت بازوی مردان از زنان تا کی خوهیم
از تن اهل کرم این گرد نان سر می برند
گردران مردمی زین گردنان تا کی خوهیم
این نفس سردان دل درویش چون یخ بشکنند
ما فقاع جود ازین افسردگان تا کی خوهیم
ملک ابلیس است این ویرانه پردیو و دد
مادر و انس دل و آرام جان تا کی خوهیم
اهل این دور آدمی را چون شیاطین ره زنند
ما نشان راه تو از ره زنان تا کی خوهیم
سیف فرغانی ز جور ظالمان سگ صفت
شد جهان پر رنج از راحت نشان تا کی خوهیم
شمارهٔ ۹۰
دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشان
که نوردوستی پیداست در سیمای درویشان
برون شو از مکان و کون تا زیشان نشان یابی
چو در کون و مکان باشی نیابی جای درویشان
بر ایشان که بشناسند گوهرهای مردم را
توانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشان
چو مهر خوب رویانست در هر جان ترا جانی
اگر دولت ترا جا داد در دلهای درویشان
مقیم مقعد صد قند درویشان بی مسکن
بنازد جنت ار فردا شود مأوای درویشان
مبر از صحبت ایشان که همچو باد در آتش
در آب و خاک اثر دارد دم گیرای درویشان
فلک را گرچه بازیهاست بر بالای اوج خود
زمین را سرفرازیهاست زیر پای درویشان
بتقدیر ارچه گردون را همه زین سو بود گردش
بگردد آسمان زآن سو که گردد رای درویشان
شب قدرست و روز عید هر ساعت مه و خور را
اگر خود را بگنجانند در شبهای درویشان
اگر چه جان ز مستوری چو صورت در نظر ناید
بتن در روی جان بیند دل بینای درویشان
بزیر پای ایشانست در معنی سر گردون
بصورت گرچه گردونست بر بالای درویشان
ز درهای سلاطین ار گدایان نان همی یابند
سلاطین ملک می یابند از درهای درویشان
چو مردان سیف فرغانی مکن بیرون اگر مردی
ز دل اندوه درویشی ز سر سودای درویشان
شمارهٔ ۸۹
ایا نگار صدف سینه گهر دندان
عقیق را زده لعل تو سنگ بر دندان
نهفته دار رخ خویش را ز هر دیده
نگاه دار لب خویش را ز هر دندان
ز سعی و بخت نه دورست اگر شود نزدیک
لب تو با دهنم چون بیکدگر دندان
چو تو بخنده در آیی و عاشقان گریند
ایا نشانده ز در در عقیق تر دندان
لبان لعل تو بردارد از گهر پرده
دهان تنگ تو بنماید از شکر دندان
اگر تو برق در افشان ندیده ای هرگز
بگیر آینه می خند و می نگر دندان
ز تنگی دهنت هیچ چیز ممکن نیست
که از لب تو بکا می رسد مگر دندان
چو خضر چشمه حیوان شدست مورد او
چو از دهان تو کردست آبخور دندان
همی خورد جگرم را چو گوشت تا افتاد
غم تو در دل من همچو کرم در دندان
شدم ز عشق تو سگ جان و شیر دل که مرا
غمت چو گربه فرو برد در جگر دندان
بجای خون دهنم پرعسل شود گر من
فرو برم بلب تو چو نیشکر دندان
ز خوان لطف تو از بهر استخوانی دل
سگیست دوخته بر آستان در دندان
دلم که منفعت او بجان خلق رسد
درو نهاد غمت از پی ضرر دندان
چو آفتاب رخ تو بدلبری بشود
ور استاره نهد گرد لب قمر دندان
چو سنگ پای تو بوسم بروی شسته زاشک
گرم چوشانه برآید ز فرق سر دندان
دهانت دیدم و بر عقد در زدم خنده
که هست درج دهان ترا گهر دندان
بسان صبح که ناگاه بر جهان خندد
لب افق چو بدید از شعاع خور دندان
ز سوز عشق تو لب چون چراغ می سوزد
مراکز آتش آهست چون شرر دندان
بمرگ تن شود از خدمت تو بنده جدا
بکلبتین رود از جای خود بدر دندان
ز ذوق عالم عشقست بی اثر عاقل
ز چاشنی طعامست بی خبر دندان
بشعر نظم معانی وصفت آسان نیست
چو نقش کردن نقاش در صور دندان
حدیث حسن تو گفتن نیاید از شاعر
گرش ز سیم زبان باشد و ز زر دندان
که کار او نبود غیر چوب خاییدن
وگر ز اره نهی بر لب تبر دندان
ایا رخ چو مهت بر بساط خوبی شاه
ز من سخن چو ز پیل است معتبر دندان
بشعر پایه من زین سخن شود معلوم
که ناطق است ز تاریخ سن خر دندان
ز خوان وصل تو نان امید خشک آمذ
مرا که در لب تو نیست کارگر دندان
ازین سخن چه گشاید مرا ز خدمت تو
ز خوان تو چه خورم من بذین قدر دندان
برای آنکه دلت نرم گردد این گفتم
ولی نکرد ز سختی در او اثر دندان
برنج وعده تو سنگ عشوها دارد
خورم برنج و نگه دارم از حجر دندان
امید پسته کور است بسته سر چون جوز
که از شکستن آن هست در خطر دندان
حساب شعر چو سی و دو شد قلم بشکن
کزین نه کمتر باید نه بیشتر دندان
زبانت ار چه دراز است قصه کوته کن
برو بپوش بخاموشی از نظر دندان
شمارهٔ ۸۶
عشق و دولت اگر بود باهم
بتو نزدیکتر شود راهم
محنت و عشق هر دو هم زادند
عشق و دولت کجا بود باهم
هست بخت آنکه تو مرا خواهی
هست عشق آنکه من ترا خواهم
عشق خواند مرا بدرگه تو
لیک دولت برد بدرگاهم
هست ارزان بمحنت همه عمر
دولتی کز تو کرد آگاهم
بسوی خیمه تو می نگرد
ترک جان از تن چو خرگاهم
سوزن گم شده است در ره هجر
این تن همچو رشته یکتاهم
که ز خورشید اگر چراغ کنی
نتوان یافتن بیک ماهم
در غم تست ناله هم نفسم
در ره تست سایه همراهم
مردم از من ترا همی طلبند
که من از تو ترا همی خواهم
بدو زلف تو عشق قیدم کرد
رسن تو فگند در چاهم
عشق تو سوخت خرمن خردم
باد تو برد دانه و کاهم
رخ تو دید مست شد عقلم
در همین خانه مات شد شاهم
سخنم چون بسمع تو نرسید
کز تو همچون سخن در افواهم
ای چو شب دل سیاه کرده، مباش
ایمن از ناله سحرگاهم
گر تو از روشنی چو آینه یی
عاقبت تیره گردی از آهم
سر نهم زیر پای تا برسد
بدرخت تو دست کوتاهم
گر همه رنگها بیامیزی
ای دو زلف دراز و بالا هم
بجز از رنگ عشق تو رنگی
نپذیرم که صبغت اللهم
من نه آن عاشقم که در پی خود
هم چو سعدی بری باکراهم
گر چه در خانه خفته ام بی کار
بتو مشغول و با تو همراهم
زین گلستان بسیف فرغانی
خاردادی مدام و خرما هم
شمارهٔ ۹۳
روی تو عرض داد لشکر حسن
که رخ تست شاه کشور حسن
شاه عشقت ستد ولایت جان
ملک دلها گرفت لشکر حسن
بحر لطفی و چون برآری موج
دو جهان پر شود ز گوهر حسن
همه اجزا چو روی دلبر گل
همه اعضا چو روی مظهر حسن
چون تویی پادشاه سیم بران
سکه دارد ز نام تو زر حسن
ما فقیران صابر عشقیم
شکر نعمت کن ای توانگر حسن
زیر پایت فگند ماه کلاه
چون تو بر سر نهادی افسر حسن
ای که در دور خوبی تو بسیست
دل و جان داده در برابر حسن
وی تو از یک کرشمه در یکدم
داده صد جان نو بپیکر حسن
ما از آن شب در احتراق غمیم
که طلوع از تو کرد اختر حسن
همه منظر بحسن شد زیبا
لیک زیبا بتست منظر حسن
بی رخت مه ندید برج جمال
بی لبت می نداشت ساغر حسن
از عروسان حجله تقدیر
که روان گشته اند از بر حسن
دست مشاطه قضا ناراست
هیچ کس را چو تو بزیور حسن
گر بدیوان لطف خود نگری
ای رخت آفتاب خاور حسن
نقطه یی مه بود ز خط جمال
ورقی گل بود ز دفتر حسن
آن زمانی که از مشیمه غیب
مه و خورشید زاد مادر حسن
با تو همشیره بود پنداری
لطف یعنی کهین برادر حسن
بت آزر بسوخت چون هیزم
تا رخت برافروخت آذر حسن
خود بت بت شکن کجا آراست
همچو تو در زمانه آزر حسن
عشق ما از جمال تو عرضیست
لیک دایم بقا چو جوهر حسن
پادشاهی چو عقل گردن کش
از پی روی تست چاکر حسن
تا رخ تو ندید سجده نکرد
عشق دل داده پیش دلبر حسن
ذره با مهرت ار درآمیزد
راست چون مه شود منور حسن
اندرین موسمی که دست قضا
بر جهان باز می کند در حسن
شاخ مانند بچه طاوس
می برآرد یکان یکان پر حسن
باغ در بر فگند حله سبز
شاخ بر سر نهاد چادر حسن
لاله بر پای خاسته که ز شاخ
غنچه بیرون همی کند سر حسن
بلبل آغاز کرده مدحت گل
راست گویی منم ثناگر حسن
این قیامت نگر که از گل شد
عرصه خاک تیره محشر حسن
خطبه مهر دوست می خواند
روز و شب برفراز منبر حسن
این همه فعلها بتست مضاف
زآنکه اسم تو هست مصدر حسن
شمارهٔ ۹۵
هان ای رفیق خفته دمی ترک خواب کن
برخیز و عزم آن در میمون جناب کن
ساکن روا مدار تن سایه خسب را
جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن
تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود
بیدار باش در شب و در روز خواب کن
زین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسر
عمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کن
زآن پیشتر که بارگی وقت سرکشد
رو دست در عنان زن و پا در رکاب کن
اول در مجامله بر خویشتن ببند
پس خانه معامله را فتح باب کن
نفست بسی دراهم انفاس صرف کرد
زآن خرج و دخل روز بروزش حساب کن
در راه هرچه نفس بدان ملتفت شود
گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن
گر او بشهد آرزویی کام خوش کند
آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن
خواهی که بر حقیقت کار افتدت نظر
بر روی حال خود ز شریعت نقاب کن
چون عشق دوست ولوله اندر دلت فگند
بر خویشتن چو زلزله خانه خراب کن
فعلی که عشق باطن آن را صواب دید
در ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کن
هم پای برفراز سلالیم غیب نه
هم دست در مشیمه ام الکتاب کن
زآن پس بگو اناهو یا من هوانا
از معترض مترس و بجانان خطاب کن
بیم سرست سیف ازین شطحها ترا
شمشیر نطق را پس ازین در قراب کن
شمارهٔ ۹۸
دلا از آستین عشق دست کار بیرون کن
ز ملک خویش دشمن را بعون یار بیرون کن
حریم دوستست این دل اگر نه دشمن خویشی
بغیر از دوست چیزی را درو مگذار بیرون کن
تو چون گنجی و حب مال مارست ای پسر در تو
سخن بشنو برو از خود بافسون مار بیرون کن
اگر از دست حکم دوست تیغ آید ترا بر سر
سپر در رو مکش جوشن درین پیکار بیرون کن
تو در کعبه بتان داری ازین پندارها در دل
ز کعبه بت برون افگن ز دل پندار بیرون کن
چو در مسجد سگان یابی مسلمان وار بیرون ران
چو در کعبه بتان بینی برو زنهار بیرون کن
سرت را در فسار حکم خویش آورد نفس تو
گر از عقل افسری داری سر از افسار بیرون کن
چو کار عشق خواهی کرد دست افزار یک سونه
چو اندر کعبه خواهی رفت پای افزار بیرون کن
گرت در دل نیامد عشق و عاشق نیستی باری
برو با عاشقان او ز دل انکار بیرون کن
تو می گویی که هشیارم ولیکن از می غفلت
هنوز اندر سرت مستیست ای هشیار بیرون کن
گل و خارست پایت را درین ره هرچه پیش آید
هم از گل پا برون آور هم از پا خار بیرون کن
تو اندر خویشتن دایم چو بو در گل چه ماندستی
چو برگ از شاخ و چون میوه سر از ازهار بیرون کن
برو گر عاشق از جانی برو ای سیف فرغانی
گرت در دل جز او چیزیست عاشق وار بیرون کن
شمارهٔ ۹۶
وصلست و هجر، آنچه بهست اختیار کن
دانی که وقت می گذرد عزم کار کن
اول چو چرخ گرد زمین و زمان برآی
وآنگه چو قطب گرد خود آخر مدار کن
گیتی شکارگاه سعادت نهاده اند
ای باز چشم دوخته، دولت شکار کن
عالم پر از گلست ز عکس جمال دوست
روی همه ببین(و) ورا اختیار کن
ای مفلس دریده گریبان ترا که گفت
دامن فرو گذار و تعلق بخار کن
خرگه زدی برای اقامت درو ولیک
جای تو نیست خیمه فرو گیر و بار کن
از آب چشم خاک ره دوست ساز گل
هر رخنه یی که در دل تست استوار کن
روز وصال در همه ایام سایرست
آن روز را تو چون شب قدر انتظار کن
ای یار ناگزیر که جان چون تو دوست نیست
با دوستان خویش مرا نیز یار کن
هرچند عاشقان تو نایند در شمار
در دفتر حسابم ازیشان شمار کن
جام وصالت از همه عشاق باز ماند
یک جرعه زآن نصیب من خاکسار کن
خواهم که در ره تو شوم کشته چون حسین
با من کنون معامله حلاج وار کن
آن ساعتی که باز رهانی مرا ز من
از زلف خود رسن، ز قد خویش دار کن
گر چنگ من بدامن وصلت رسد شبی
دستم، چنانکه چشم امیدم، چهار کن
بسیار در منازل هجرت دویده ایم
وقتست، بر جنیبت وصلم سوار کن
شمارهٔ ۹۹
ای جمالت آیتی از صنع رب العالمین
باد بر روی تو از ایزد هزاران آفرین
تو چنان شاهی که در منشور دولت درج کرد
عشق تو عشاق را انتم علی الحق المبین
ماه با خورشید جمشید و سپاه اختران
پیش روی خوب تو چون آسمان بوسد زمین
شکر از پسته روان و سحر در نرگس عیان
ماه طالع در رخ و خورشید تابان در جبین
در رخ خوب تو پیوسته قمر با آفتاب
در لب لعل تو آغشته شکر با انگبین
صورتی در لطف همچون روح (و) هر دم می نهد
از معانی گنجها در چشم او جان آفرین
آنکه با نقاش کن بر لوح هستی زد قلم
در نگارستان دنیا صورتی یابد چنین
عالم از وی همچو جنت جنت از وی پر ز حور
خانه از رویش پر از گل جامه زو پر یاسمین
حورگاه بوسه در جنت در دندان خود
در لب لعلش نشاند همچو نقش اندر نگین
دست قدرت بر نیاورد از برای جان و دل
مثل او اعجوبه یی در کارگاه ما و طین
ناوکی از غمزه دارد ابروی او در کمان
لشکری از فتنه دارد چشم او اندر کمین
گیسوی عنبرفشان تاری تر از ظلمات شک
روی خوبش بی گمان روشن تر از نور یقین
چون گریبان افق وقت طلوع آفتاب
پای او در عطف دامن دست او در آستین
در سخن معنی لفظش مایه آب حیات
گرد رخ مضمون خطش نزهت للناظرین
در لفظش را گهرچین گوش جان عاشقان
روی خوبش را مگس ران شهپر روح الامین
پرتو انوار رویش آفت عقلست و هوش
سکه دینار حسنش رحمت للعالمین
لعل او شهد شفا و نطق او شمع هدی
روی او نور مبین و زلف او حبل المتین
عطر زلف عنبرینش رشک بوی مشک ناب
پشت پای نازنینش به ز روی حور عین
چون لب معشوق از شیرینی نامش گزد
در کتابت مرزبان خامه را دندان شین
طوطی جان را بگو منقار از دل کن بیا
چون نگار بی دهان از لب شکر بارد بچین
ترک تازی گو که پشت پا ز عشق او زدند
مشک مویان ختن بر روی بت رویات چین
در لطافت چون عرق بر جسم او نبود اگر
زآب حیوان شبنم افشاند هوا بر یاسمین
عقل در بازار او در کیسه دارد نقد قلب
کفر اندر راه او بر پشت دارذ بار دین
بر سمند کامرانی می خرامد شاه وار
گاه در بستان مهر و گاه در میدان کین
ماه رویان چاکران و پادشاهان بندگان
عشق بازان بر یسار و جان فشانان بر یمین
با چنین ملک و ولایت با چنین خیل و حشم
با گدایان هم وثاق و با فقیران همنشین
صورتی دارد که در وی خیره گردد چشم عقل
دیده معنی خود روشن کن و رویش ببین
بر در او باش و می دان زیر پای خود بهشت
در ره او پوی و می خوان نعم اجرالعاملین
عاشقان روی خوبش از نعیم دار خلد
چون فرشته فارغند از خوردن عجل سمین
دستشان افلاک را چون نعل دارد زیر پای
حکمشان اجرام را چون مرکب آرد زیر زین
عاشقان را قال نبود، حال باشد نقد وقت
زردیی بر رخ عیان واندهی در دل دفین
آفتاب گرم رو در خانه دارد چون خوهد
شیر گردون از برای دفع سرما پوستین
سیف فرغانی سنائی وار ازین پس نزد ما
«چون سخن زآن زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین »
شمارهٔ ۹۷
ایا سلطان ترا بنده ز سلطان بی نیازم کن
ز خسرو فارغم گردان و از خان بی نیازم کن
ز سلطان بی نیازی نیست در دنیا توانگر را
بمن ده ملک درویشی ز سلطان بی نیازم کن
چو شطرنج از پی بازیست هر شاهی که می بینم
مریز آب رخم را و ز شاهان بی نیازم کن
امیران همچو گرگان و رعیت گوسپندان شان
سگ درگاه خویشم خوان ز گرگان بی نیازم کن
اگر چون بحر عمانند هریک معدن لؤلو
مرا لولو نمی باید ز عمان بی نیازم کن
وگر دریای فیاضند وقت خود از آن دریا
ز فیضت قطره یی بر من بیفشان بی نیازم کن
همه از ضعف ایمانست بر غیر اعتماد من
ازین کافردلان یارب بایمان بی نیازم کن
جهان مأوای انسانست دروی نیک و بد باشد
ز بد مستغنیم دار وز نیکان بی نیازم کن
برای زندگی تن نخواهم منت جان را
بعشقم زنده دل گردان و از جان بی نیازم کن
مرا از بهر تن باید که نانی باشد اندر کف
ز جانم بار تن برگیر و از نان بی نیازم کن
طمع دردیست در انسان که باشد مال درمانش
ببر این درد را از من ز درمان بی نیازم کن
همه رنگست و بود نیاز نان را شاید این معنی
ز ننگ شرکت ایشان چو مردان بی نیازم کن
ز حرص آدمی یارب زمین انبار موران شد
تو از انبار این موران چو مرغان بی نیازم کن
قناعت مصر ملک است و جهان مانند کنعانی
چو یوسف ملک مصرم ده ز کنعان بی نیازم کن
ندیدم نعمت از اخوان و بر نعمت حسد دیدم
بحق سوره یوسف ز اخوان بی نیازم کن
عطای تست چون باران سخاشان هست چون شبنم
بلی از منت شبنم بباران بی نیازم کن
چو از اقران صاحب نفس نقصانست حالم را
بدرویشان صاحب دل از اقران بی نیازم کن
منم مانند خاقانی و روم امروز شروانم
بتبریزم فگن یارب ز شروان بی نیازم کن
نگفتم همچو خاقانی ثنای هیچ خاقانی
تو از گنج عطای خود ز خاقان بی نیازم کن
دل دنیاطلب کورست هان ای سیف فرغانی
بگو در راه دین یارب ز کوران بی نیازم کن
شمارهٔ ۳۵ - قطعه کتب الی (الخدمة) الصاحب الشهید طاب ثراه
چو حق خواجه را آن سعادت بداد
که بر اسب دولت سواری کند
بجود آب روزی هر بی نوا
بباران ادرار جاری کند
بآب سخا آن کند با فقیر
که با خاک ابر بهاری کند
بماء کرم سایل خویش را
چو گل در چمن چهره ناری کند
کسی را که حق داد بر خلق دست
نشاید که جز حق گزاری کند
بعدل ار تو یاری کنی خلق را
بفضل ایزدت نیز یاری کند
ز مظلوم شب خیز غافل مباش
که او در سحرگاه زاری کند
بسا روز دولت چو روشن چراغ
که ظلم شب آساش تاری کند
تو محتاج سرگشته را دست گیر
که تا دولتت پایداری کند
شمارهٔ ۱۰۵
ایا قاضی حیلت گر، حرام آشام رشوت خور
که بی دینی است دین تو و بی شرعی شعار تو
دل بیچاره یی راضی نباشد از قضای تو
زن همسایه یی آمن نبوده در جوار تو
ز بی دینی تو چون گبری و زند تو سجل تو
ز بی علمی تو چون گاوی و نطق تو خوار تو
چو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حق
تو دجالی درین ایام و جهل تو حمار تو
اگر خوی زمان گیری و گر ملک جهان گیری
مسیحی هم پدید آید کزو باشد دمار تو
ترا در سر کلهداریست چون کافر از آن هرشب
ببندد عقد با فتنه سر دستار دار تو
چو زر قلب مردودست و تقویم کهن باطل
درین ملکی که ما داریم یرلیغ تتار تو
کنی دین دار را خواری و دنیادار را عزت
عزیز تست خوار ما عزیز ماست خوار تو
دل مشغولت از غفلت قبول موعظت نکند
تو این دانه کجا خواهی که که دارد غرار تو
ترا بینند در دوزخ بدندان سگان داده
زبان لغوگوی تو، دهان رشوه خوار تو
شمارهٔ ۱۰۷
ایا درویش رعناوش چو مطرب با سماعت خوش
بنزد ره روان بازیست رقص خرس وار تو
چه گویی نی روش اینجا بخرقه است آب روی تو
چه گویی همچو گل تنها برنگست اعتبار تو
بهانه بر قدر چه نهی قدم در راه نه، گرچه
ز دست جبر در بندست پای اختیار تو
باسب همت عالی توانی ره بسر بردن
گر آید در رکاب جهد پای اقتدار تو
بدرویشی بکنجی در برو بنشین و پس بنگر
جهانداران غلام تو جهان ملک و عقار تو
ترا عاری بود زآن پس شراب از جام جم خوردن
چو شد در جشن درویشی ز خرسندی عقار تو
ز تلخی ترش رویان شد آخر کام شیرینت
چو شور آب قناعت شد شراب خوش گوار تو
ترا در گلستان جان هزارانند چون بلبل
وزین باب ار سخن گویی بود فصل بهار تو
سخن مانند بستانست و ذکر دوست دروی گل
چو بلبل صد نوا دارد درین بستان هزار تو
تو چنگی در کنار دهر و صاحب دل کند حالت
چو زین سان در نوا آید بریشم وار تار تو
چو تیز آهنگ شد قولت، نباشد سیف فرغانی
غزل سازی درین پرده که باشد دستیار تو