0

قصاید و قطعات سیف فرغانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵۶

الا ای صبا ساعتی بار بر

ز بنده سلامی سوی یار بر

بدان دل ستان ره بپرسش طلب

بدان گلستان بو بآثار بر

ببر جان و بر خاک آن درفشان

چو ابر بهاری بگلزار بر

چو آنجا رسی آستان بوسه ده

در آن بارگه سجده بسیار بر

در او بهشتست آن جا مباش

برو ره ز جنت بدیدار بر

ببین روی و آب لطافت درو

چو آثار شبنم بازهار بر

عرق بر رخ او ز عکس رخش

چو آب بقم دان بگلنار بر

بر آن زلف جعد مسلمان فریب

شکن چون صلیبی بزنار بر

دمی از مصابیح بی زیت ما

شعاعی بمشکات انوار بر

بکوی تو زآن سان پریشان دلست

که زلف تو بر روی رخسار بر

نشان غمت بر رخ زرد او

به از نام سلطان بدینار بر

چنانست غمهای تو بر دلش

که دمهای عیسی ببیمار بر

سخنهای او قصه درد دل

چو خط غریبان بدیوار بر

در اسحار افغان او بهر تو

به از سجع بلبل باشجار بر

زاندوه تو هر نفس زخمه یی

زده بر طرب روذ اشعار بر

شده همچو حلاج مغلوب عشق

زده خویشتن گنج اسرار بر

غم تو بباطل کسی را نکشت

اناالحق زنانش سوی دار بر

همی گوید این نکته با هرکسی

که دارذ نوشته بطومار بر

بر افراز تن جان بی عشق هست

چو زاغی نشسته بمردار بر

خرد در سر بی محبت چنان

که خر را جواهر بافسار بر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  9:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۱

ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهر

بنکته لعل تو می بارد از زبان گوهر

ترش نشینی گیرد همه جهان تلخی

سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر

دل مرا که بباران فیض تو زنده است

ز مهر تست صدف وار در میان گوهر

بهای گوهر وصلت مرا میسر نیست

وگرنه قیمت خود می کند بیان گوهر

دو کون در ره عشق تو ترک باید کرد

که جمع می نشود خاک با چنان گوهر

نمود عشق تو از آستین غیرت دست

فشاند لعل تو در دامن جهان گوهر

درم ز دیده چکد چون شود بگاه سخن

زناردان شکر پاش تو روان گوهر

تراست زآن لب نوشین همه سخن شیرین

تراست زآن در دندان همه دهان گوهر

ترش چو غوره نشیند شکر ز تنگ دلی

دهانت ار بنماید ز ناردان گوهر

چو در برشته تعلق گرفت عشق بمن

اگرچه زیب نگیرد ز ریسمان گوهر

همای عشق تو گر سایه افگند بر جغد

بجای بیضه نهد اندر آشیان گوهر

نبود تا تو تویی حسن لطف از تو جدا

که دید هرگز با بحر توأمان گوهر

صدف مثال میان پر کند جهان از در

چو بحر لطف تو انداخت بر کران گوهر

دهان تو که چو سوراخ در شد از تنگی

همی کند لب لعلت درو نهان گوهر

بجان فروشی از آن لب تو بوس و این عجبست

که در میانه معدن بود گران گوهر

ز شرم آن در دندان سزد که حل گردد

چو مغز در صدف همچو استخوان گوهر

ز سوز سینه و اشک منت زیانی نیست

بلی از آتش و آبست بی زیان گوهر

عروس حسن تو در جلوه آمد و عجبست

که بر زمین نفشاندند از آسمان گوهر

چو چنگ وقت سماع از میان زیورها

چو تو برقص درآیی کند فغان گوهر

زبدو کان که عالم نبود ظاهر شد

بامر ایزدی از کان کن فکان گوهر

چو دانه در صدف در ضمیر استعداد

هوای عشق تو می داشتم در آن گوهر

مرا وصال تو آسان بدست می ناید

گرفت بی خطر از بحر چون توان گوهر

بچشم مردم خاک در تو بر سر من

چنان نموده که بر تاج خسروان گوهر

جمال تو نرسانید بوی عشق بعقل

که جوهری ننماید بترکمان گوهر

اگر بمدحت این مردم نه مرد و نه زن

ز کان طبع فشاندند شاعران گوهر

ز تنگ دستی یا از فراخ گامی بود

که ریختند در اقدام ناکسان گوهر

بهر سیاه دلی چون تنور آتش خوار

بنرخ آب بدادند بهرنشان گوهر

بسنگ دل چه گهرها شکسته اند ایشان

نگاه داشته ام من ز سنگشان گوهر

مرا که روی بمردان راه تست سزد

اگر بسازم پیرایه زنان گوهر

مرا که چون تو خریدار هست نفروشم

بنرخ مهره ببازار دیگران گوهر

سخن بنزد تو آرم اگر چه می دانم

که کس نبرد بدریا در و بکان گوهر

دل چو کوره من خاک معدن است کزو

چو آب از آتش عشق تو شد روان گوهر

بسان اشک زلیخا فشاندم از سر سوز

ز دیده بر درت ای یوسف زمان گوهر

در سخن چه برم بر در تو چون داری

از آب دیده عاشق بر آستان گوهر

بدین صفت که تویی ای نگار شهر آشوب

تو بحر حسنی وزآن بحر نیکوان گوهر

سزد که در قدمت جمله جان نثار کنند

بر آفتاب فشانند اختران گوهر

حدیث حسن تو از من بماند در عالم

شدم بخاک و سپردم بخاکدان گوهر

چو تاج وصف تو می ساخت زرگر طبعم

درو نشاند زبانم یکان یکان گوهر

اگرچه کس بطمع مدح تو نگوید لیک

بچون تویی ندهم من برایگان گوهر

سزد اگر بسخن خاطرم نگه داری

کنی بلطف صدف را نگاهبان گوهر

اگرچه با تو مرا این مجال نیست که من

بوصف حال فشانم ز درج جان گوهر

هم این قصیده بگوید حدیث من با تو

میان بحر و صدف هست ترجمان گوهر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  9:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۹

ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر

سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر

پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو

کای همه ایام تو میمون تراز روز ظفر

اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین

ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر

مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف

نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر

هم بتیغی ملک دار و هم بملکی کامران

هم باصلی پادشاه و هم بعدلی نامور

ملک رویست و تویی شایسته بروی همچو چشم

ملک چشمست و تویی بایسته در وی چون بصر

باز را کوته شود از بال او منقار قهر

گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر

آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشها

آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر

ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم

وی معالی جمع در تو چون معانی در صور

ای بدولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر

وی بشادی مشتغل، انده گنان را غم بخور

هم بدست عدل گردان پشت حال ما قوی

هم بچشم لطف کن در روی کار ما نظر

کندرین ایام ای خاقان کسری معدلت

ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر

تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان

اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر

عارفان بی جای و جامه عالمان بی نان و آب

خانقه بی فرش و سقف و مدرسه بی بام و در

هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل

هم غذای روح درویشان شده خون جگر

خرقه می پوشند چون مسکین خداوندان مال

لقمه می خواهند چون سایل نگهبانان زر

قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز

کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر

مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر

چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر

ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه کنا

هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه گر

ظالمان خون ریز چون فصاد وزیشان خلق را

خون دل سر بر رگ جان می زند چون نیشتر

هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند

ظالمان خانه سوز و کافران پرده در

از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار

یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده تر

اشکم گورست و پهلوی لحد بر پشت خاک

گر کسی خواهد که اندر مأمنی سازد مقر

چون نزول عیسی اندر عهد مانا ممکنست

عدل غازانست ما را همچو مهدی منتظر

عدل تو در شان ما دولت بود در شان تو

در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر

دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره دار

کین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر

از برای مال حاجت نیست شاهان را بظلم

واز برای بار حاجت نیست عیسی را بخر

نام ظالم بدبود امروز و فردا حال او

آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر

چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو

اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر

محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک

ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر

باشما بودند چندین ملک جویان همنشین

وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر

حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان

ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر

هریکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان

هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر

تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان

هرکه او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر

روز دولت (را) اگر باشد هزاران آفتاب

شب شمر هرگه که مظلومی بنالد در سحر

بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست

ملک دنیا بی زوال و کار دولت بی غیر

عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت

اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر

ای شهنشاهی که افزونی زافریدون بملک

وی جهانداری که از قارون بمالی بیشتر

سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی باز گفت

باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر

سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود

خوش بود در کام اگرچه بی نمک باشد شکر

یاد گیر این پند موزون را که اندر نظم اوست

بیتها بحر معانی لفظها گنج گهر

چون تو مقبل پادشاهی رازوعظ و زجر هست

این قدر کافی که بسیارست در دنیا عبر

من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را

از برای حق نعمت پند دادم این قدر

خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس

مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر

ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم

گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر

تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد

تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر

هرکجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان

باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر

همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف

قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  9:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۴

ای مقبل ار سعادت دنیات رو نماید

وآن زشت رو بچشم بد تو نکو نماید

از برقعی که تازه بود رنگ او بخوبی

این کهنه گنده پیر بتو روی نو نماید

امروزه غره ای تو بدین خوب رو و بی شک

فردا عروس زشتی خود را بشو نماید

چون پای بست سلسله مهر او شدستی

اصلع سری بچشم تو زنجیر مو نماید

هرکس که خواستار وی آمد بدست عشوه

چشم دلش ببندد و خود را بدو نماید

اندک بقاست چون گل و نزد تو هست خارش

چون تازه سبزه یی که بر اطراف جو نماید

عزلت کند اگرچه عمل دار ملک باشی

امروز رنگ دیدی فردات بو نماید

آیینه یی است موی سپید تو ای سیه دل

هرگه که اندرو نگری مرگ رو نماید

در چشم اهل عقل برافراز تخت هستی

مانند بیذقی که بچاهی فرو نماید

امروز ظالم ار چو توانگر عزیز باشد

فردات خوارتر ز گدایان کو نماید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  9:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۳

بنزد همت من خردی ای بزرگ امیر

امیر سخت دل سست رای بی تدبیر

بعدل چون نکند ملک را بهشت صفت

اگر چه حور بود ز اهل دوزخست امیر

تو ای امیر اگر خواجه غلامانی

تو بنده ای و ترا از خدای نیست گزیر

جنود تیغ (تو) آنجا سپر بیندازند

که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر

ز تو منازل ملکست ممتلی از خوف

ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر

ببند و حبس سزایی که از تو دیوانه

امور دنیی و دین در همست چون زنجیر

دلت که هست بتنگی چو حلقه خاتم

درو محبت دنیاست چون نگین در قیر

ربوده سیم بسی و نداده زر بکسی

ندیده کسر عدو نکرده جبر کسیر

کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان

بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!

تراست میل و محابا که زر برد ظالم

تراست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر

شهی ولایت حکمست و در حکومت عدل

وگرنه کس نشود پادشه بتاج و سریر

تو ملک خوانی یک شهر را و سرتاسر

دهیست دنیی و چون تو درو هزار گزیر

زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد ترا

برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر

تن تو دشمن جانست، دوستش مشمار

که تن پرست کند در نجات جان تقصیر

تو تن پرست و ترا گفته روح عیسی نطق

برای نفس که خر چند پروری بشعیر

ز قید شرع که جانست بنده حکمش

دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر

بنزد زنده دلان بی حضور خواهی مرد

که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر

رعیت اند عیالت، چو ماذر مشفق

بده بجمله ز پستان عدل و احسان شیر

که عدل قطب وجودست و دین بسان فلک

مدام بر سر این قطب می کند تدویر

ایا بحکم ستم کرده بر ضعیف و قوی

تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر

بگیردت بید قدرت و کند محبوس

وگر چنانک ندانی کجا، بسجن سعیر

چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی

رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر

سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید

و گر بوذ بمثل جمله مغز چون سرسیر

عوان سگست چو در نیتش ستم باشد

که آتش است و گر شعله یی ندارد اثیر

بموعظت نتوانم ترا براه آورد

سفال را نتواند که زر کند اکسیر

بمیل من نشوددیده دلت روشن

که نور باز نیابد بسرمه چشم ضریر

اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد

که نان بمرتبه گه گندمست و گاه خمیر

و گر بنزد (تو) خار است عارفان دانند

که من گلی بتو دادم ز بوستان ضمیر

خود ار چه پیر شود دولتش جوان باشد

اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر

بمال و عمر اگر چه توانگرست و جوان

بپند دادن پیران غنیست چون تو فقیر

چو تو امیر باشعار سیف فرغانی

چو پادشاه بود مفتقر بپند وزیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  9:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۰

ای شده از پی جامه ز لباس دین عور

روبه حیله گری ای سگ پوشیده سمور

عسلی پوشی و گویی که بفقرم ممتاز

شتران با تو شریک اند بپشمینه بور

نشوی ره رواگر مخرقه را خوانی فقر

نشود رهبر اگر مشعله بردارد کور

ره بدین رفته نگردد که تو غافل گویی

که بشیرین سخن از خلق برآوردم شور

سامری گاو همی ساخت ز زر تا خلقی

بخری نام برآرند چو بهرام بگور

با وجود شکمی تنگ تر از چشم مگس

چند از بهر گلو سعی کنی همچون مور

طمع خام ببر از همه کس تا پس ازین

گرده قسمت تو پخته برآید ز تنور

مال را خاک شمر رنج مبین از مردم

نوش را ترک کن و نیش مخور از زنبور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  9:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵۲

چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار

یاد او می دهدم رنگ گل و بوی بهار

بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک

در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یار

چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم

خاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزار

من چرا باشم خاموش چو بلبل کاکنون

حسن رخسار گل افزود جمال گلزار

باغ را آب فزوده لب جوی از سبزه

دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار

زآتش لاله علمدار شده دامن طور

شاخ چون جیب کلیمست محل انوار

دست قدرت که ورا نامیه چون انگشتست

بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستار

آب روی چمن افزوده بنزد مردم

شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار

لاله بر دامن سبزه است بدان سان گویی

که بشنگرف کسی نقطه زند بر زنگار

رعد تا صور دمیدست و زمین زنده شده

همبر سدره و طوبیست درخت از ازهار

راست چون مرده مبعوث دگر باره بیافت

کسوه نو ز ریاحین چمن کهنه شعار

حوریانند ریاحین و بساتین چو بهشت

وقت آنست که جانان بنماید دیدار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  9:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۴

ای پسر از مردم زمانه حذر گیر

بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر

در تو نظرهای خلق تیر عدو دان

تیغ بیفگن برای دفع سپر گیر

چون تو ندانی طریق غوص درین بحر

حشو صدف ممتلی بدر و گهر گیر

چون تو نه آنی که ره بری بمعانی

جمله جهان نیکوان خوب صور گیر

گر بجهد آتشی ززند عنایت

سوخته دل بپیش او برو در گیر

یار اگرت از نگین خویش کند مهر

نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر

پای بنه برفراز چرخ و چو خورشید

جمله آفاق را بزیر نظر گیر

باز دلت چون بدام عشق در افتاد

خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر

مرغ سعادت بشام چون بگرفتی

دام تضرع بنه بوقت سحر گیر

جان شریف تو مغز دانه نفس است

سنگ بزن مغز را ز دانه بدر گیر

چون سر تو زیر دست راهبری نیست

جمله اعضای خویش پای سفر گیر

بگذر ازین پستی از بلندی همت

وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر

صدق ابوبکر را علم کن و با خود

تیغ علی وار زن جهان چو عمر گیر

سیف برو جان بباز و نصرت دل کن

دامن معشوق را بدست ظفر گیر

عیب عملهای خویشتن چو ببینی

بحر دلت را چو علم کان هنر گیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  9:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۷

ای ز تو هم خرقه هم سجاده تو بی نماز

در حقیقت بر من و تو اسم درویشی مجاز

در تجاوز از حدود حق و در ابطال آن

یافته شیخ تو از پیران نابالغ جواز

چون برنگی قانعی از فقر اهل الله را

بوی سیر آید مدام از دلق تو همچون پیاز

از حرام ار خاک باشد آستین پر می کنی

وز گل ره می کنی دایم بدامن احتراز

از فضولیها که مانع باشد از ادراک فضل

دست کوته کن سزد گر آستین داری دراز

بی طهارت زالتفات غیر اگر طاعت کنی

هم حدث اندر وضو هم سهو داری در نماز

گر ندانی سر درویشی و گویی فقر چیست

آنکه در عالم بحق از خلق باشی بی نیاز

از توکلنا علی الله نقش کن بر وی اگر

جامه دینت خوهد از رنگ درویشی طراز

ای بدین لاغر شده از بس که خورده نان و گوشت

تا بجان فربه شوی تن را چو روغن می گداز

در ره معنی نکو کن جان خود زیرا بحشر

بس بصورت زشت باشد نفس تن پرور بناز

از پی رزقی که لابد چون اجل خواهد رسید

چون مقامر روز و شب بر نطع زرقی مهره باز

از اصول دین برون افتد ره تو چون شود

طبع ناموزون (تو) بر چنگ حیلت پرده ساز

خاک خواهی گشت و داری بادی اندر سر ز کبر

آب نی در رو و داری آتشی در جای راز

چون ببینی سیم و زر رویت برافروزد چو شمع

ور بود آتش بدندان زر بگیری همچو گاز

چون تو دایم کار دین از بهر دنیا می کنی

در یمن ترکی همی گویی و تازی در طراز

تا زخود بیرون نیایی ره نیابی در حرم

ور چه همچو کعبه باشی سال و مه اندر حجاز

تا بدست نیستی بر خود در هستی نبست

هیچ نشنودم که این در بر کسی کردند باز

گر کمال نفس خواهی جمع باید مر ترا

دیده توحید یکسان بین و علم امتیاز

ور همی خواهی که فردا پایگاهی باشدت

ترک سر گیر و قدم از ره مگیر امروز باز

ور شبی خواهی که بر تو بگذرد چون اهل فقر

بهر روز بی نوایی برگ بی برگی بساز

سیف فرغانی تو هتک سر مردم می کنی

رو بمکتب شو که طفلی، با تو نتوان گفت راز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  9:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۹

کم خور غم تنی که حیاتش بجان بود

چیزی طلب که زندگی جان بآن بود

هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار

تا در زمین جسم تو آب روان بود

آنکس رسد بدولت وصی که مرورا

روح سبک ز بار محبت گران بود

چون استخوان مرده نیاید بهیچ کار

عشقی که زنده یی چو تواش در میان بود

معشوق روح بخش باول قدم چو مرگ

از هفت عضو هستی تو جان ستان بود

آخر بعشق زنده کند مر ترا که اوست

کآب حیات از آتش عشقش روان بود

از تو چه نقشهاست در آیینه مثال

دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود

این حرف خوانده ای تو که بر دفتر وجود

لفظیست صورت تو که معنیش جان بود

با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ییست

جان تو آیتیست که تفسیرش آن بود

ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به

خود شرح این حدیث چه کار زبان بود

خود را مکن میان دل و خلق ترجمان

تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  9:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۶

رسید پیک اجل کای بزرگوار بمیر

تو پایدار نه ای، ای سر کبار بمیر

چو مسندت بدگر صدر نامزد کردند

کنون ز بهره وی ای صدر روزگار بمیر

کنون که از پی فرزند کیسه پر کردی

برو بدست تهی، زر بدو سپار، بمیر

چو کدخدای دگر شوی زن خوهد بودن

تو ترک خانه بکن جابدو گذار، بمیر

عقار و مال ترازین حدیث غافل کرد

بوارثان سپر آن مال و آن عقار بمیر

چو هیچ عزت فرمان حق نکردستی

عزیز من ز شدن چاره نیست، خوار بمیر

اگر نصیحت من در دلت گرفت قرار

مکن خلاف من و هم برین قرار بمیر

ز سال عمر تو امروز اگر شبی باقیست

مخسب و در طلب فضل کردگار بمیر

بسان شمع سلاطین که شب برافروزند

بلیل زنده همی باش و در نهار بمیر

اگر چنانکه پس از مرگ زندگی خواهی

بنفس پیشتر از مرگ زینهار بمیر

شعار فقر شهیدان عشق را کفن است

اگر تو زنده دلی رو درین شعار بمیر

چنان مکن که اجل گوید ای بریشم پوش

من آمدم تو درین پیله کرم وار بمیر

باختیار نمیرند مردم بی عشق

تو زنده کرده عشقی باختیار بمیر

باهل فقر نظر کن که در شمار نیند

اگر چنانکه توانی در آن شمار بمیر

مبر ز صحبت اصحاب کهف و چون قطمیر

بنزد زنده دلان در درون غار بمیر

ز ناز بالش دولت سری برآر و بدان

که نیست مسند تخت تو پایدار بمیر

اگر چه پادشهی گویدت امیر اجل

که همچو مردم خرد ای بزرگوار بمیر

بحکم خاتم دولت اگرچه از لقبت

زر و درم چو نگین است نامدار بمیر

گر از هزار فزون عمر باشدت گویند

کنون که سال تو افزون شد از هزار بمیر

اگر بچرخ سواری چو ماه، شاه قضا

پیاده یی بفرستد که ای سوار بمیر

گرت بتیغ برانند سیف فرغانی

مرو ازین درو بر آستان یار بمیر

نه نیک زیستی اندر جوانی ای بدفعل

ز کردهای بد خویش شرمسار بمیر

در آن زمان که کنند از حیات نومیدت

بفضل و رحمت ایزد امیدوار بمیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  9:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵۰

پسته آن بت شکر لب شیرین گفتار

بسخن بر من شوریده شکر کرد نثار

از سخن گلشکری کرد و بمن داد بلطف

گل بلبل سخن و طوطی شکر گفتار

مست بودم که مرا کشت و دگر جان بخشید

دوست با غمزه خون ریز و لب شکر بار

در درون من شوریده چنان کرد اثر

نظر نرگس مستش که می اندر هشیار

در دل خسته من جام شراب عشقش

آنچنان کرد سرایت که دوا در بیمار

گفت در من نگر ای خواجه که از خوبان من

همچو سر از تنم و همچو علم از دستار

همه با دوست نشین تا همه دارندت دوست

نیست مردود چو در صحبت گل باشد خار

شاعرم گرچه بخورشید و بمه نسبت کرد

نقص قیمت نکند مهر درم بر دینار

مبر آن ظن که چو من بر در و دیوار وجود

دست تقدیر کند با قلم صنع نگار

کارگاهیست وجودم که درو بهر کمال

نقش بندان جمالند مدام اندر کار

گرچه در صورت خوبست نکویی حاصل

ورچه بر روی زمین اند نکویان بسیار

نه برویست چو مه کوکب آتش چهره

نه ببویست چو گل لاله رنگین رخسار

هر بهار از چمن غیب روان گشته بصدق

بتماشای گل روی من آیند ازهار

گل بر اطراف گلستان بشکفت از شادی

کآمد و تحفه بدو بوی من آورد بهار

گر بخواهم هم ازینجا که منم عاشق را

روی من در ورق گل بنماید دیدار

گفتم ای از رخ تو خاک چو گل یافته رنگ

باد بوی تو بیاورد و ز من برد قرار

کی بود آنک بگلزار درآیم در سیر

در کفی جام می و درد گری گیسوی یار

بتماشای گلستان رخت آمده ایم

در اگر وا نکنی خار منه بر دیوار

گفت ای زاغ زغن شیوه که در وقت سخن

طوطی طبع تو دارد شکر اندر منقار

بطلسمی بسر گنج وصالم نرسی

که ازین پوست که داری بدر آیی چون مار

سیف فرغانی گفتار تو سحرست نه شعر

موم در صورت گل عرض مکن در بازار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  9:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۲ - فی التوحید الباری تعالی

دانستم از صفات که ذاتت منزهست

از شرکت مشابه و از شبهت نظیر

در دست من که قاصرم از شکر نعمتت

ذکر تو می کند بزبان قلم صریر

هرچند غافلم ز تو لکن ز ذکر تو

در و کر سینه مرغ دلم می زند صفیر

اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد

از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر

منظومه ثنای تو تألیف می کنم

باشد که نافع آیدم این نظم دل پذیر

تو هادیی، بفضلت تنبیه کن مرا

تا از هدایه تو شوم جامع کبیر

کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست

گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر

گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی

لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر

در آرزوی فقر بسی بود جان من

عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر

رو ترک سر بگیر و ازین حبیب سر برآر

رو ترک زر بگو وا زین سکه نام گیر

گر زندگی خواهی چو شهیدان پس از حیات

بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر

ای جان بنفس مرده شو و از فنا مترس

وی دل بعشق زنده شو و تا ابد ممیر

روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها

تغییر کاینات بفرماید ای قدیر

گهواره زمین چو بجنبد بامر تو

گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر

با اهل رحمت تو برانگیز بنده را

کان قوم خورده اند ز پستان فضل شیر

من جمع کرده هیزم افعال بد بسی

وآنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر

از بهر صید ماهی عفو تو در دعا

از دست دام دارم و از چشم آبگیر

نومید نیستم ز در رحمتت که هست

کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر

تو عالمی که حاصل ایام عمر من

جرمی است، رحمتم کن و؛ عذریست، درپذیر

فردا که هیچ حکم نباشد بدست کس

ای دستگیر جمله مرا نیز دست گیر

ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر

یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر

فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام

حکم تو بی منازع و ملک تو بی وزیر

بر چهره کواکب از صنع تست نور

بر گردن طبایع از حکم تست نیر

چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است

کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر

از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست

کورست آنکه می نگرد ذره را حقیر

از طشت آبگون فلک بر مثال برق

در روز ابر شعله زند آتش اثیر

با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب

نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر

برخوان نان جود تو عالم بود طفیل

بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر

در پیش صولجان قضای تو همچو گوی

میدان بسر همی سپرد چرخ مستدیر

علم ترا خبر که ز بهر چه منزویست

خلوت نشین فکر بیغوله ضمیر

اجزای کاینات همه ذاکر تواند

این گویدت که مولی، وآن گویدت نصیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  9:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۵

ای پسر انده دنیا بدل شاد مگیر

بنده او شو و غم در دل آزادمگیر

برو از شام سوی مکه ببین شهر ثمود

در بنا کردن خانه صفت عاد مگیر

ای تو از بهر بریشم زده در دنیا چنگ

گر نه ای نای برو از دم او باد مگیر

داده خویش چو می بازستاند ایام

دست بگشای و بده و آنچه بتو داد مگیر

برتر از صدرالوفی بدرم وقت کرم

منشین زیر کس و خانه آحاد مگیر

مال و جاه از پی آنست که خیری بکنی

چون بکعبه نخوهی شد شتر و زاد مگیر

زاد ره ساز و بدرویش بده فضله مال

حق مسکین برسان وآنکه ز تو زاد مگیر

هرگز اولاد (تو) بعد از تو غم تو نخورند

زر بشادی خور و در دل غم اولاد مگیر

مال شیرین و تویی خسرو و فرهاد فقیر

سوی شیرین ره آمد شد فرهاد مگیر

من چو استاد خرد می دهمت چندین پند

منع بی وجه مکن نکته بر استاد مگیر

سیف فرغانی در شعر اگرت گوید وعظ

وعظ او گوش کن و شعر ورا باد مگیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  9:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵۴

من بلبلم و رخ تو گلزار

تو خفته من از غم تو بیدار

جانا تو بنیکویی فریدی

وین زلف چو عنبر تو عطار

گفتم که چو روی گل ببینم

کمتر کنم این فغان بسیار

شوق گل روی تو چو بلبل

هر لحظه در آردم بگفتار

من در طلب تو گم شدستم

خود گم شده چون بود طلب کار

بر من همه دوستان بگریند

هرگه که بنالم از غمت زار

دل خسته نگردد از غم تو

هرگز نبود ز مرهم آزار

از دانه خال تو دل من

در دام هوای تو گرفتار

بسیار تنم بجان بکوشید

تا دل ندهد بچون تو دلدار

با یوسف حسن تو نرستم

زین عشق چو گرگ آدمی خوار

چون جان بفنای تن نمیرد

آن دل که ز عشق گشت بیمار

چون کرد بنای آبگیری

بر خاک در تو اشک گل کار

وقتست کنون که که رباید

رنگ رخ من ز روی دیوار

در دست غم تو من چو چنگم

واسباب حیات همچو او تار

چنگی غم تو ناخن جور

گوسخت مزن که بگسلد تار

ای لعل تو شهد مستی انگیز

وی چشم تو مست مردم آزار

در یاب که تا تو آمدی، رفت

کارم از دست و دستم از کار

اندوه فراخ رو بصد دست

بر تنگ دلم همی نهد بار

دور از تو هر آنکسی که زنده است

بی روی تو زنده ییست مردار

در دایره وجود گشتم

با مرکز خود شدم دگربار

بر نقطه مهرت ایستادم

تا پای ز سر کنم چو پرگار

افتاد از آن زمان که دیدیم

ناگه رخ چون تو شوخ عیار

هم خانه ما بدست نقاب

هم کیسه ما بدست طرار

در دوستی تو و ره تو

مرد اوست که ثابتست و سیار

گر بر در تو مقیم باشد

سگ سکه بدل کند در آن غار

آن شب که بهم نشسته باشیم

در خلوت قرب یار با یار

هم بیم بود ز چشم مردم

هم مردم چشم باشد اغیار

پرنور چو روی روز کرده

شب را بفروغ شمع رخسار

در صحبت دوست دست داده

من سوخته را بهشت دیدار

در پرسش ما شکر فشانده

از پسته تنگ خود بخروار

کای در چمن امید وصلم

چیده ز برای گل بسی خار

جام طرب و هوای خود را

در مجلس ما بگیر و بگذار

آن دم بامید مستی وصل

بر بنده رگی نماند هشیار

بیرون شده طبع آرزو جوی

بی خود شده عقل خویشتن دار

بر صوفی روح چاک گشته

در رقص دل از سماع اسرار

در چشم ازو فزوده نوری

در خانه ز من نمانده دیار

چون از افق قبای عاشق

سر بر زده آفتاب انوار

او وحدت خویش کرده اثبات

اندر دل او بمحو آثار

ای از درمی بدانگی کم

خرم بزیادتی دینار

مشتی گل تست در کشیده

در چشم هوای تو چو گلنار

دلشاد بعالمی که در وی

کس سر نشود مگر بدستار

دستت نرسد بدو چو درپاش

این هر دو نیفگنی بیکبار

تا پر هوا ز دل نریزد

جانت نشود چو مرغ طیار

ای طالب علم عاشقی ورز

خود را نفسی بعشق بسپار

کندر درجات فضل پیش است

عشق از همه علمها بمقدار

در مدرسه هوای او کس

عالم نشود ببحث و تکرار

گر طالب علم این حدیثی

بشکن قلم و بسوز طومار

چون عشق لجام بر سرت کرد

دیگر نروی گسسته افسار

تو مؤمن و مسلمی و داری

یک خانه پر از بتان پندار

در جنب تو دشمنان کافر

در جیب تو سروران کفار

تو با همه متحد بسیرت

تو با همه متفق بکردار

دایم ز شراب نخوت علم

سرمست روی بگرد بازار

جهل تو تویی تست وزین علم

تو بی خبر ای امام مختار

تا تو تویی ای بزرگ خود را

با آن همه علم جاهل انگار

رو تفرقه دور کن ز خاطر

رو آینه پاک کن ز زنگار

کاری می کن که ننگ نبود

از کار جهان پر و تو بی کار

وین نیز بدان که من درین شعر

تنبیه تو کرده ام نه انکار

گر یوسف دلربای ما را

هستی بعزیز جان خریدار

ما یوسف خود نمی فروشیم

تو جان عزیز خود نگهدار

مقصود من از سخن جزو نیست

جز مهره چه سود باشد از مار

من روی غرض نهفته دارم

در برقع رنگ پوش اشعار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 12 فروردین 1395  9:57 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها