غزل شمارهٔ ۴۰۴
صنما آن خط مشکین که فراز آوردی
بر گل از غلیه گوی که طراز آوردی
گرچه خوبست به گرد رخ تو زلف دراز
خط بسی خوبتر از زلف دراز آوردی
گر نیازست رهی را به خط خوب تو باز
تو رهی را به خط خویش نیاز آوردی
قبلهای ساختی از غالیه بر سیم سپید
تا بدان قبله بتان را به نماز آوردی
پیش خلق از جهت شعبده و بلعجبی
نرگس بلعجب شعبدهباز آوردی
چند گویی که دلت پیش تو باز آوردم
این سخن بیهده و هزل و مجاز آوردی
دلم افروخته بود از طرب و شادی و ناز
تو دلی سوختهٔ از گرم و گداز آوردی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۴۰۷
زان خط که تو بر عارض گلنار کشیدی
ابدال جهان را همه در کار کشیدی
بر ماه به پرگار کشیدی خط مشکین
دلها همه در نقطهٔ پرگار کشیدی
هر دل که ترا جست چو دیوانهٔ مستی
در سلسلهٔ زلف زرهدار کشیدی
زنار پرستی مکن ای بت که جهانی
در سلسلهٔ زلف چو زنار کشیدی
بس زاهد و عابد که بر آن طرهٔ طرار
از صومعه در خانهٔ خمار کشیدی
هر دل که سرافراشت به دعوی صبوری
او را به سوی خویش نگونسار کشیدی
غزل شمارهٔ ۳۸۷
جانا نگویی آخر ما را که تو کجایی
کز تو ببرد آتش عشق تو آب مایی
ما را ز عشق کردی چو آسیای گردان
خود همچو دانه گشتی در ناو آسیایی
گه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین
گاه از سپهر جانها چون ماه نو برآیی
از بهر لطف مستان وز قهر خود پرستان
چون برق میگریزی چون باد میربایی
بهر سماع دنیا بر شاخهای طوبا
چون عندلیب بیدل همواره میسرایی
خورشیدوار کردی چون ذرههای عقلی
دلهای عاشقان را در پردهٔ هوایی
یاقوت بار کردی عشاق لاله رخ را
از نوک کلک نرگس بر لوح کهربایی
ای یافته جمالت در جلوهٔ نخستین
منشور حسن و تمکین از خلعت خدایی
روحالقدس ندارددر خوبی و لطافت
با خاک کف پایت یکذره آشنایی
بردار پرده از رخ تا حضرت الاهی
گردد ز مهر چهرت پر نور و روشنایی
گویی مرا بجویی آخر کجا بجویم
در گرد گوی ارضی یا حلقهٔ سمایی
بگشای بند مرجان تا همچو طبع بیجان
بندازد از جمالت جان تاج کبریایی
ای تافته کمالت از چار سوی ارکان
پنهان ز هر دو عالم در صدر پارسایی
بر خیره چند جویم آنرا که او ندارد
منزل به کوی رندی یا راه پارسایی
ما ز انتظار مردیم از عشق تو ولیکن
در حجرهٔ غریبان تو خود درون نیایی
گیرم که بار ندهی ما را درون پرده
کم زان مکن که بیرون رویی به ما نمایی
بی روی تو نگارا چشم امید ما را
باید ز نقش نامه نام تو توتیایی
نادیده کس ولیکن از سنگ و چوب کویت
بدهند اگر بپرسی بر حسن تو گوایی
نی نی اگر ندیدی رویت چگونه گفتی
در نظمهای عالی وصف ترا سنایی
غزل شمارهٔ ۴۱۳
در ره روش عشق چه میری چه اسیری
در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری
آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق
رخها همه زردست و جگرها همه قیری
آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق
تا بندهٔ خال تو بود نور اثیری
عالم همه بیرنج حقیری ز غم عشق
ای بیخبر از رنج حقیری چه حقیری
میری چه کند مرد که روزی به همه عمر
سودای بتی به که همه عمر امیری
آن سینه که بردی بدل دل غم عشقت
بی غم بود از نعمت گوینده و قیری
این نیمه که عشقست از آن سو همه شادیست
اینجا که تویی تست همه رنج و زحیری
سودای زبان گر چه نشاطیست به ظاهر
خود سود دگر دارد سودای ضمیری
راه و صفت عشق ز اغیار یگانهست
نیکو نبود در ره او جفت پذیری
خواهی که شوی محرم غین غم معشوق
بیوفای فقیهی شو و بی قاف فقیری
تا در چمن صورت خویشی به تماشا
یک میوه ز شاخ چمن دوست نگیری
از پوست برون آی همه دوست شو ایرا
کانگاه همه دوست شوی هیچ نمیری
غزل شمارهٔ ۴۰۵
ای راه ترا دلیل دردی
فردی تو و آشنات فردی
از دام تو دانهای و مرغی
در جام تو قطرهای و مردی
بی روی تو روح چیست بادی
با زلف تو شخص کیست گردی
خارست همه جهان و آنگه
روی تو در آن میانه وردی
در کوی تو نیست تشنگان را
جز خاک در تو آبخوردی
در راه تو نیست عاشقان را
جز داعیهٔ تو رهنوردی
در تو که رسد به دستمزدی
تا از تو نبود پایمردی
در عشق تو خود وفا کی آید
از خشک و تری و گرم و سردی
نیکست که آینه نداری
تا هست شفات نیست دردی
از آینهای بدی به دستت
چشم تو ترا به چشم کردی
در شهر تو نیست جز سنایی
بیوصل تو جز که یاوه گردی
غزل شمارهٔ ۴۱۶
چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی
که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی
ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب
ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی
چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی
چه فتنهای تو که شبها میان روح چو رازی
چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم
تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی
پس از فراز نباشد جز از نشیب ولیکن
جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازی
گداخت مایهٔ صبرم ز بانگ شکر لفظت
گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی
نه آن عجب که شنیدم که صبر نوش گدازد
عجبتر آنکه بدیدم ز نوش صبر گدازی
ز بوسهٔ تو نماید زمانه نامهٔ شاهی
ز غمزهٔ تو فزاید جهان کتاب مغازی
چو موی و روی تو بیند خرد چگوید گوید
زهی دو مومن جادو زهی دو کافر غازی
جمال و جاه سعادت چو یافتی ز زمانه
بناز بر همه خوبان که زیبدت که بنازی
بقا و مال و جمالت همیشه باد چو عشقت
که هیچ عمر ندارد چو عمر عشق درازی
چو شد به نزد سنایی یکی جفا و وفایت
رسید کار به جان و گذشت عمر به بازی
غزل شمارهٔ ۳۴۰
خواجه سلام علیک آن لب چون نوش بین
لعل شکروش نگر سنبل خور جوش بین
تا که بر اسب جمال گشت سوار آن پسر
جلمهٔ عشاق را غاشیه بر دوش بین
جزع وی و لعل وی خامش و گویا شدند
جزعی گویا نگر لعلی خاموش بین
بیدل و بیجان منم در غم هجران او
خواجه سلام علیک عاشق مدهوش بین
هست سنایی ز عشق بر سر آتش مدام
گشته دل او کباب جانش پر از جوش بین
غزل شمارهٔ ۳۷۵
ای مهر تو بر سینهٔ من مهر نهاده
ای عشق تو از دیدهٔ من آب گشاده
بسته کمر بندگی تو همه احرار
از سر کله خواجگی و کبر نهاده
دستان دو دست تو به عیوق رسیده
آوازهٔ آواز تو در شهر فتاده
ابدال شکسته همه در راه تو توبه
زهاد گرفته همه بر یاد تو باده
مسپر ره بیداد و ز غم کن دلم آزاد
ای داد تو ایزد ز ملاحت همه داده
پیوسته سنایی ز پی دیدن رویت
هم گوش بدر کرده و هم دیده نهاده
غزل شمارهٔ ۳۷۶
ای سنایی خیز و بشکن زود قفل میکده
بازخر ما را زمانی زین غمان بیهده
جام جمشیدی بیار از بهر این آزادگان
درد می درده برای درد این محنت زده
درد صافی درده ای ساقی درین مجلس همی
تا زمانی می خوریم آسوده دل در میکده
محتسب را گو ترا با مست کوی ما چکار
می چه خواهی ای جوان زین عاشقان دل زده
میندانی کادم از کتم عدم سوی وجود
از برای مهربازان خرابات آمده
تا ترا روشن شود در کافری در ثمین
بت پرستی پیشه گیر اندر میان بتکده
غزل شمارهٔ ۴۱۴
عشق و شراب و یار و خرابات و کافری
هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری
از راه کج به سوی خرابات راه یافت
کفرش همه هدی شد و توحید کافری
بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل
برخاست از تصرف و از راه داوری
بیزار شد ز هر چه به جز عشق و باده بود
بست او میان به پیش یکی بت به چاکری
برخیز ای سنایی باده بخواه و چنگ
اینست دین ما و طریق قلندری
مرد آن بود که داند هر جای رای خویش
مردان به کار عشق نباشند سر سری
غزل شمارهٔ ۴۱۵
نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری
که چندان لحن میسازد همی نالد ز کم صبری
به لحن اندر همی گوید که سبحانا نگارنده
که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش چهری
مسیحادم و موسی کف سلیمان طبع و یوسف رخ
محمد دین و آدم رای و خو کرده به بیمهری
به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب
ضیاء روز و شمع شب شکر لب بر کسان خمری
اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند
ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری
غزل شمارهٔ ۴۲۰
به درگاه عشقت چه نامی چه ننگی
به نزد جلالت چه شاهی چه شنگی
جهان پر حدیث وصال تو بینم
زهی نارسیده به زلف تو چنگی
همانا به صحرا نظر کردهای تو
که صحرا ز رویت گرفتست رنگی
ز عکس رخ تو به هر مرغزاری
ز دیبای چینی گشادست تنگی
شگفت آهوی تو که صید تو سازد
به هر چشم زخمی دلاور پلنگی
ز جعدت کمندی و شهری پیاده
جهانی سوار و ز چشمت خدنگی
اگر خواهی ارواح مرغان علوی
فرود آری از شاخ طوبا به سنگی
به تو کی رسد هرگز از راه گفتی
بر نار و نورت که دارد درنگی
کیم من که از نوش وصل تو گویم
نپوید پی شیر روباه لنگی
من آن عاشقم کز تو خشنود باشم
ز نوشی به زهری ز صلحی به جنگی
غزل شمارهٔ ۳۶۶
ای قوم مرا رنجه مدارید علیالله
معشوق مرا پیش من آرید علیالله
گز هیچ زیاری نهمی بر لب او بوس
یک بوسه به من صد بشمارید علیالله
ور هیچ به دست آرید از صورت معشوق
بر قبلهٔ زهاد نگارید علیالله
آن خم که بر او مهر مغانست نهاده
الا به من مغ مسپارید علیالله
از دین مسلمانی چون نام شمار است
از دین مغان شرم مدارید علیالله
گشتست سنایی مغ بیدولت و بیدین
از دیدهٔ خود خون بمبارید علیالله
غزل شمارهٔ ۴۰۶
تا معتکف راه خرابات نگردی
شایستهٔ ارباب کرامات نگردی
از بند علایق نشود نفس تو آزاد
تا بندهٔ رندان خرابات نگردی
در راه حقیقت نشوی قبلهٔ احرار
تا قدوهٔ اصحاب لباسات نگردی
تا خدمت رندان نگزینی به دل و جان
شایستهٔ سکان سماوات نگردی
تا در صف اول نشوی فاتحهٔ «قل»
اندر صف ثانی چو تحیات نگردی
شه پیل نبینی به مراد دل معشوق
تا در کف عشق شه او مات نگردی
تا نیست نگردی چو سنایی ز علایق
نزد فضلا عین مباهات نگردی
محکم نشود دست تو در دامن تحقیق
تا سوخته راه ملامات نگردی
غزل شمارهٔ ۴۱۹
لولو خوشاب من از چنگ شد یکبارگی
لالهٔ سیراب من بیرنگ شد یکبارگی
دلبری را من به چنگ آورده بودم در جهان
ای دریغا دلبرم کز چنگ شد یکبارگی
جنگها بودی میان ما و گاهی آشتی
آشتی این بار الحق جنگ شد یکبارگی
بود نام و ننگ ما را پیش ازین هر جایگاه
این بتر کامروز نامم ننگ شد یکبارگی
با رخ و اشکی چو زر سیماب و من چون موم نرم
کز دل چون سنگ آن بت سنگ شد یکبارگی
این جهان روشن اندر هجر آن زیبا پسر
بر سنایی تیره گشت و تنگ شد یکبارگی