0

قصاید سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - این قصیدهٔ را هم هنگام اقامت در سرخس سروده

درگه خلق همه زرق و فریبست و هوس

کار درگاه خداوند جهان دارد و بس

هر که او نام کسی یافت ز آن درگه یافت

ای برادر کس او باش و میندیش از کس

بندهٔ خاص ملک باش که با داغ ملک

روزها ایمنی از شحنه و شبها ز عسس

گر چه با طاعتی از حضرت او «لا تامن»

ور چه با معصیتی از در او «لا تیاس»

ور چه خوبی به سوی زشت به خواری منگر

کاندرین ملک چو طاووس بکارست مگس

ساکن و صلب و امین باش که تا در ره دین

زیرکان با تو نیارند زد از بیم نفس

کز گران سنگی گنجور سپهر آمد کوه

وز سبکساری بازیچهٔ باد آمد خس

تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک

برگ توتست که گشتست به تدریج اطلس

همره جان و خرد باش سوی عالم قدس

نه ستوری که ترا عالم حسست جرس

پوست بگذار که تا پاک شود دین تو هان

که چوبی پوست بود صاف شود جوز و عدس

عاشقی پرخور و پر شهوت و پر خواب چو خرس

نفس گویای تو ز آنست به حکمت اخرس

رو که استاد تو حرصست از آن در ره دین

سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس

نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد

کز کم آزاری پر عمر بماند کرکس

در سر جور تو شد دین تو و دنیی تو

که نه شب پوش و قبابادت و نه زین نه فرس

چنگ در گفتهٔ یزدان و پیمبر زن و رو

کنچه قرآن و خبر نیست فسانه‌ست و هوس

اول و آخر قرآن ز چه «با» آمد و «سین»

یعنی ندر ره دین رهبر تو قرآن بس

آز بگذار که با آز به حکمت نرسی

ور بیان بایدت از حال سنایی بر رس

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۱

دمی از گردش حالات عالم

نمی‌یابم نجات از بند وسواس

چو دل در عقدهٔ وسواس باشد

چه دانم دیدن از انواع و اجناس

کجا ماند جهان را روشنایی

چو خورشید افتد اندر عقدهٔ راس

چو سود از آرزو چون نیست روزی

دهش ماند دهش جز یافه مشناس

یکی بین آرمیده در غنا غرق

یکی پویان و سرگشته ز افلاس

بدور طاس کس نتوان رسیدن

توان دور فلک پیمودن از طاس

ترا ندهند هرچ از بهر تو نیست

بهر کار این سخن را دار مقیاس

سکندر جست لیکن یافت بهره

ز آب زندگانی خضر و الیاس

بسی فربه نماید آنکه دارد

نمای فربهی از نوع آماس

به ریواس ار توان لعبت روان کرد

روان نتوان بدو دادن به ریواس

خلایق بر خلافند از طبایع

یکی عطار ودیگر باز کناس

چو رومی گوید از پوشش نپوشم

بجز ابریشمین پاک بی‌لاس

برهنهٔ زنگی بی غم بر افسوس

همی گوید: چه گردی گرد کرباس

ز سر بر کردن این کشت از دل و خاک

چه سودش چون کند سر در سر داس

چو دانه دیدی اندر خوشه رسته

ببین هم گشته زیر آسیا آس

سخن کز روی حکمت گفت خواهی

جدا کن ناس را اول ز نسناس

چو ناس آمد بگو حق ای سنایی

به حق گفتم ز هر نسناس مهراس

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - در ستایش قاضی ابوالبرکات‌بن مبارک فتحی

به آب ماند یار مرا صفات و صفاش

که روی خویش ببینی چو بنگری بقفاش

ز بوی و خوبی جعد و دو زلف مشکینش

ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زیباش

نگار خانهٔ چین است و ناف آهوی چین

درون چین دو زلف و برون چین قباش

بسی نماند مر آن سرو و ماه را که شود

چو ابر پردهٔ خورشید سایهٔ بالاش

عجب مدار گر از خویش بوسه برباید

که آینه‌ست جهان پیش چشم او ز ضیاش

پدید گشته دو جرم سهیل و سی پروین

میان دایرهٔ ماه وزیر جرم سهاش

برنگ چون گل سوریست لیک نشناسم

چو من برابر او باشم از گل رعناش

ز روی عقل که یارد چخید بر صفتش

ز راه دیده که یارد قبول کرد هواش

که دیده روزی با نور روی او پیوست

ازو نگشت جدا تا نکرد نابیناش

به آتش رخ او ره که یافت کز تف عشق

هزار جان و جگر سوخت زلف دود آساش

کسی که بستهٔ او شد زمانه داغی کرد

میان جانش ز «لن تفلحوا اذا ابداش»

چو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوست

که نیست جز دل آزادگان نشان هواش

بلای دوستی او مرا شرابی داد

که جز اجل نبود مستی از شراب بلاش

ز کاروان طبیعت نیافت یک شب و روز

سواد دیدهٔ من سود خوابی از سوداش

بپرسدم ز ریا گه گهی به راه ولیک

هزار صدق فدای یک دروغ و ریاش

دل شکستهٔ تاریک ازو بدان جویم

که می نسب کند از زلفک سیاه دوتاش

وگرنه دل چه دریغست از کسی که بود

هزار جان مقدس فدای جور و جفاش

پذیره پایش جفاهای او شوم شب و روز

برای آن که نسب دارد آن جفا ز رضاش

چو راحت دلش اندر عنای جان منست

چه من چه عنین گر درکشم عنان ز عناش

گه لطافت پیدا به چشمها پنهانش

بگاه تابش پنهان ز دیده‌ها پیداش

وفای او سبب روز نیک و بخت نکوست

ز بهر آنکه چو من امتحان کنم عمداش

چو کنیت برکات مبارک فتحی

نشان برکت و فتح و مبارکیست وفاش

امین ملک دوشه قاضی عمید که کرد

خدای مایهٔ ترس و امید همچو قضاش

فرود مرکز چرخست قاعدهٔ حلمش

ورای عالم عقلست همت والاش

دلیل مایهٔ ناز و نواز گشت دلش

عطای عالم ذل و نیاز گشت عطاش

به عشق او چو سنایی پناه خویش نیافت

بدیدهٔ خرد و روح در نیافت سناش

زمانه را ز پی زادن چنو فرزند

عقیم گشت چهار امهات و هفت آباش

رضا و خشمش اگر نیستی مفید و مضر

دو برنداشتی ایمان همی ز خوف و رجاش

ز بهر حشمت او را شدست در شب و روز

بنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاش

ز عشق سیم و ز خوی ذمیم و فعل لئیم

سوی کریم بسی خوارتر بود اعداش

ز عون میر و ز لطف دبیر و فهم وزیر

سوی اسیر بسی خوبتر بود سیماش

خلاف او به بهشت ار کسی بیندیشد

کسی خدای میان بهشتیان به و باش

از آنکه هست نشاط جهان ز رحمت حق

چو روز عید و شب قدر شد صباح و مساش

به روز «نحن قسمنا» خدای اندر لوح

برو نوشت همه چیز جز گناه فناش

زبانش خشک شود چون زبان قفل به کام

کسی که ناطقهٔ او نشد کلید ثناش

چه بی نظیر کسست او که وهم من صدبار

به عرش و فرش دوید و ندید کس همتاش

ثنای او را حد کمال پیدا نیست

که بیش آید چون بیشتر کنند اداش

حیات را چه گوارنده‌تر ز آب ولیک

کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش

ز روح نامیه ما ناکه نسبتی دارد

ثنای او که فزاید همی به عمر ثناش

خطی که صورت یک وصف خلق او بود آن

دماغها نشناسد همی ز مشک خطاش

هر آن سخن که کند رشته نوک خامهٔ او

زمانه باز نداند ز لولو لالاش

به گاه موسی اگر سحر کلک او دیدی

میان ببستی در پیش او چو نیزه عصاش

شدست مایهٔ اندیشه همچو سودا لیک

فزون‌ترست بدیدار قوت صفراش

دو ملک را بدو نوک قلم چنان کردست

که عقل باز نداند همی ز یک دریاش

چو قهر قدرت باری همی دهد در ملک

میان چار گهر اتفاق عقل و دهاش

کسی که راست نبود این ستانه را چو «الف»

به پیش خدمت سلطان میان ببست چو «لاش»

قوام ملک علایی ز رای عالی اوست

از آن چو ملک عزیزست نزد شاه علاش

چنان کند چو خضر ملک شاه را از وجود

که صد ستاره بتابد چو گنبد خضراش

کمال دولت غزنین همی چنان جوید

که خواهدی که فلک باشدی هم از اقصاش

بسی نماند که این ملک را تمام کند

ز کیمیا و ز آب حیات و از عنقاش

جزای نیکی او بی‌نیازی ابدست

گمان بری که مگر شرح نام اوست جزاش

امید و ترس عجب نیست از دعاش که هست

خزانهٔ بد و نیک خدای ملک دعاش

کسی که شحنهٔ او عصمت خدای بود

شگفت نیست که یاور بود زمین و سماش

ز کل جوهر او عقل خیره ماند چو دید

هزار جوهر دریا نمای در اجزاش

چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل

بسست بر شرف و خواجگی دلیل و گواش

زهی جمال تو آن آفتاب کاندر جود

دریغ نیست ز عرش و ز فرش ظل و ضیاش

زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی

به رفق مهر گیا هر چه هست زهر گیاش

هر آن چراغ کز آسیب دم شود ناچیز

چو داغ سعی تو دارد بپرورد نکباش

در آب تیره که در وی شکربنگدازد

چو خوی و خلق تو گیرد فرو خورد خاراش

اگر ز رای تو تاثیر یافتی گردون

دو طوق زرین گشتی به شکل اژدرهایش

هر آنچه وهم تو صورت کند ز عالم عقل

حروف جامهٔ جان پوشد ار کشد صحراش

برهنه باشد اگر در حجاب غیب رود

کسی که کلک تو کردست در جهان رسواش

جمال و جسم تو معنیست آن غیر تو نقش

از آنکه نیست کس آسوده‌دل ز برگ و نواش

بزرگوارا دانی که مر سنایی را

جز از عطای کریمان نباشد ایچ سناش

ولیک نیست کریمی جز از تو اندر عصر

که تا کند کف او از کف نیاز جداش

ازین همه که تو دانی که کیستند ایشان

به مدح هر که غلو کرد فکرت داناش

از آن فزون نشود تا قیامت آن شاخی

که جز به رنگ نبودست بیخ و برگ نماش

جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی

شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش

هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک

چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش

مها به نزد تو این بنده گوهری آورد

که جز سخات کس او را نداند ارزو بهاش

ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت

ز بهر آنکه مثنا شود همی ز صداش

بسا کسا که ز دون همتی و بدبختی

به مدح گوی نشد زر و جامه در کالاش

کنون چو جامهٔ غوک است پیکر درمش

کنون چو پیکر مرده‌ست جامهٔ دیباش

تربنه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ

پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش

به اختیار کند عاقل آن عمل امروز

کز اضطرار همی کرد بایدی فرداش

اگر نتابد خورشید بخشش تو بر او

بکشته گیر هوای مه دی از سرماش

دعا تراست اگر چه رهیت را از عجز

همی معاینه افتد پس از خطاب دعاش

همیشه تا نبود جز پی صلاح جهان

درون چنبر چرخ آب و نارو خاک و هواش

چو آب و آتش و چون باد خاک باد مقیم

صفا و برتری و روح پروری و بقاش

ز اعتدال طابع تنت به راحت باد

که آفرید خداوند بهر راحت ماش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در نکوهش اصحاب دعوا

ای جوان زیر چرخ پیر مباش

یا ز دورانش در نفیر مباش

یا برون شو ز چرخ چون مردان

ورنه با ویل و وای و ویر مباش

اثر دوزخ ار نمی‌خواهی

ساکن گنبد اثیر مباش

گر سعیدیت آرزوست به عدن

در سراپردهٔ سعیر مباش

تو ورای چهار و پنج و ششی

در کف هفت و هشت اسیر مباش

در سرا ضرب عقل و نفس و فلک

ناقدی باش و جز بصیر مباش

در میان غرور و وهم و خیال

بستهٔ دیو بسته گیر مباش

هر دمی با گشاد نامهٔ عقل

گر تو سلطان نه‌ای سفیر مباش

منی انداز باش چون مردان

گر نه‌ای زن منی پذیر مباش

گر ترا جان به وزر آلودست

داروی وزر کن وزیر مباش

از برای خلاف و استبداد

به سرو دنب جز بگیر مباش

ای به گوهر و رای طبع و فلک

بهر آز این چنین حقیر مباش

مار قانع بسی زید تو به حرص

گر نه‌ای مور زود میر مباش

از پی خرس حرص و موش طمع

گاه گوز و گهی پنیر مباش

«من» و «سلوی» چو هست اندر تیه

در نیاز پیاز و سیر مباش

از کمان یافت دور گشتن تیر

تو ز کژ دور شو چو تیر مباش

گر همی در و عنبرت باید

بحرها هست در غدیر مباش

گر خطر بایدت خطر کن جان

ورنه ایمن بزی خطیر مباش

چون ترا خاک تخت خواهد بود

گو کنون تخت اردشیر مباش

تا ز یک وصف خلق متصفی

شو فقیهی گزین فقیر مباش

فقه خوان لیک در جهنم جاه

همچو قابوس وشمگیر مباش

چون زفر درس و ترس با هم خوان

ورنه بیهوده در زفیر مباش

در ره دین چو بو حنیفه ز علم

چون چراغی به جز منیر مباش

چون تو طفلی و شرع دایهٔ تست

جز ازین دایه سیر شیر مباش

مجمع اکبر ار نخواهد بود

طالب جامع کبیر مباش

ور کنون سوی کعبه خواهی رفت

ره مخوفست بی‌خفیر مباش

با چنین غافلان نذر شکن

جز چو پیغمبران نذیر مباش

از پی ذکر بر صحیفهٔ عمر

چون نکو نه‌ای دبیر مباش

با تو در گورتست علم و عمل

منکر «منکر» و «نکیر» مباش

پاس پیوسته دار بر در حق

کاهلانه «بجه» «بگیر» مباش

خار خارت چو نیست در ره او

پس در آن کوی خیر خیر مباش

همه دل باش و آگهی نیاز

بی‌خبر بر در خبیر مباش

زیر بی‌آگهی کند زاری

پس تو گر آگهی چو زیر مباش

چون قلم هر دمی فدا کن سر

لیک از بن شکر بی‌صریر مباش

چون به پیش تو نیست یوسف تو

پس چو یعقوب جز ضریر مباش

ای سنایی تو بر نظارهٔ خلق

در سخن فرد و بی‌نظیر مباش

در زحیری ز سغبهٔ گفتن

گفت بگذار و در زحیر مباش

در هوای صفا چو بوتیمار

دردت ار هست گو صفیر مباش

با قرارست نور دیدهٔ سر

چشم سر گو: برو قریر مباش

شکر کن زان که شرع و شعرت هست

خرت ار نیست گو شعیر مباش

گر چه خصمت فرزدق ست به هجو

تو به پاداش او جریر مباش

خود نقیریست کل عالم و تو

در نقار از پی نقیر مباش

از پی یوسف کسان به غرض

گاه بشرا و گه بشیر مباش

همه بر کشتهای تشنه ز قحط

ابر باش و به جز مطیر مباش

هر کجا پای عاشقی‌ست روان

باد کشتیش باش و قیر مباش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۵ - در مدح قاضی ابوالفتح برکات بن مبارک

ذات عشق ازلی را چون می‌آمد گهرش

چون شود پیر تو آن روز جوان‌تر شمرش

هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم

از پس آن نبود عشق بتی پرده درش

خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف

جامهٔ عافیتی صید کند زیب و فرش

صد هزاران رگ جان غمزهٔ خونیش گشاد

کز رگ جان یکی لعل نشد نیشترش

خرد و جان من او دارد و می شاید از آنک

او چو جانست و خرد خاک چه داند خطرش

اینهم از شعبده و بوالعجبی اوست که هست

در عقیقین صدفش سی و دو دانه گهرش

چون دو بیجاده گشاد از قبل خنده شود

پر ستاره چو ره کاهکشان رهگذرش

چون گه گریه بدو در نگرم گویی هست

صدهزاران اختر ازین دیده روان بر قمرش

صدهزاران دل و جان بینی درمانده بدو

زیر هر یک شکن زلف مشعبد سیرش

عاشق خود بوم ار من غرض خود طلبم

زان دو بیجادهٔ پر شکر عاشق شکرش

وصل او از قبل خدمت او جویم و بس

ور نه من کمتر از بند قبا و کمرش

باد پیمای‌تر از من نبود در ره عشق

کز پی دیدهٔ خود سرمه کنم خاک درش

از برای مدد عشق مرا بر دل من

حسن هر روز برآرد به لباس دگرش

هر دمش حسن دگر بخشد مشاطه صفت

هر کرا تربیت عشق بود جلوه‌گرش

هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک

من چه گویم تو درین دیده شو و در نگرش

نی نی از غیرت من نیست روا این یک لفظ

کاندر آن چهرهٔ پرنور و لب چون شکرش

چشم و گوشی که چو من بیند و چون من شنود

خواهم از عارضهٔ بی‌خبری کور و کرش

من همی روز خود آن روز مبارک شمرم

که کمروار یکی تنگ بگیرم ببرش

نه که خود روز مبارک بود آن را که کند

سعی قاضی برکات بن مبارک نظرش

برکاتی که ز جود کف با برکت او

روزگار فضلا گشت چو نام پدرش

آنکه گر شعله زند آتش خشمش سوی بحر

در زمان دور شود پرده ز در و گهرش

آن ستوده سیرست او که به هنگام صفت

نقشبند خط ارباب سخن شد سیرش

آن نهالی که نشانند به نام کف او

خاک بی‌تربیت نامیه آرد به برش

هر که با یاد کف او به مثل زهر خورد

مدد روح طبیعی شود اندر جگرش

آتش همتش ار میل کند سوی هوا

آسمان گنبد زرین شود از یک شررش

ذاتش از مجلس اگر قسد کند سوی علو

عالم جان و خرد زیر بود او ز برش

ظلمت دهر پس پشت من افگند فنا

تا نهادم چو بقا روی سوی مستقرش

چه عجب زان که چو خورشید کسی را شد امام

سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش

هر که او چشم سوی چشمهٔ خورشید نهاد

سایهٔ قامت خود پیش نبیند بصرش

خود مرا از شرف خدمتش ای بس نبود

که نکو شعر شدم از صفت یک هنرش

دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار

که نود سال همی عمر دهد نور خورش

من بگفتمش حکیمانه برو یافه مگوی

که خود او جوهر روحست نباشد خطرش

خور که باشد که ورا عمر تواند بخشید

یا زحل کیست که او یاد کند به بترش

چه نود سال که خود جان و دلش را گه صور

چشمش از روی قضا باشد صاحب خبرش

ای سنایی چو دلت گشت گرفتار نیاز

بندهٔ او شو ازین فاقه و خواری بخرش

سیرت مرد نگر در گذر از صورت و ریش

کان گیا کش بنگارند نچینند برش

معنی از مرد به از نقش که بر هیچ عدو

آن سواری که به نقشست نباشد ظفرش

در گرمابه پر از صورت زیباست ولیک

قوت ناطقه باید که بگوید صورش

آن زبانی که نباشد سخنش همره دل

نشمرد جان خردمند بجر مختصرش

کار بی‌دل به زبان سنگ ندارد بر خلق

طوطی ار ختم کند نگذرد از فرق سرش

دیده بر صورت آن دار که چون نرگس تر

هر کرا تا به سحر بود بر او سهرش

او همان روز به آخر نبرد تا به جزا

از زر و سیم چو نرگس نکند تاجورش

رادمردی بر او طالع میلادی ساخت

رفت همچون الف کوفی روزی به درش

هم در آن روز برون آمد با چندان لام

که بنشناختم از کارگه شوشترش

لاجرم کرد بر آن خلعت آمد با چندان لام

که همو باز ندانست همی حد و مرش

هیچ دانی که به هنگام تکلف چکند

چون برین گونه بود مکرمت ماحضرش

ای نهان مانده عروسان ضمیر تو ز شرم

رو بر خواجه شو و بازنما اینقدرش

بر عروس سخنان تو چنان جلوه کنند

خلعت و تقویت و تربیت سیم و زرش

که گرش چرخ نقابی کند از پردهٔ غیب

عون او باز چو خورشید کند مشتهرش

تا رسد آدمیان را همی از خیر و ز شر

هر زمان تحفهٔ نونو ز قضا و قدرش

چون قضا و قدر از پردهٔ خشنودی و خشم

باد پیوسته به احباب و عدو نفع و ضرش

باد چندانش بقا تا چو پسر در بر او

همچو لقمان شود از عمر نبیرهٔ پسرش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶ - در مدح بهرامشاه

مست گشتم ز لطف دشنامش

یارب آن می بهست یا جامش

عنبرش خلق و زلف هم خلقش

حسنش نام و روی هم نامش

دل به چین رفت و بازگشت و ندید

به ز اندام ترکه اندامش

سوی آن کو بخیل‌تر در عصر

زر پختست نقرهٔ خامش

لب و چشمم بماند پیوسته

بستهٔ کوی و فتنهٔ نامش

چون به زلف و به عارضش نگری

به گه خوشخویی و آرامش

صبح بینی همه گریبان باز

بسته بر زیر دامن شامش

لام گردد چو دید ماه او را

با الف سان قدی به اندامش

راست خواهی به پیش او مه را

سخت پژمرده گشت الف لامش

پسته‌ها خوش توان شکست از بوس

بر یکی پسته و دو بادامش

همه راهش خراب کرد وخلاب

چشمم از بهر غیرت کامش

هم به روی نکوش اگر هستم

از پی دانه بستهٔ دامش

هست یک رنگ نزد من در عشق

دیدهٔ توسن و لب رامش

هیچ کامم نماند جز یک کام

چیست آن کام جستن کامش

زیر فامم به صد هزاران جان

از پی عارض سمن فامش

چون تقاضاگر اوست باکی نیست

گردن ما و منت وامش

زان که در راه عشق گاه به گاه

دوست دارم جفا و دشنامش

خواهم از وی به قصد شفتالو

بهر دشنام خسته بادامش

کرد عشقش دل سنایی خوش

باد خوش چون دل شه ایامش

شاه بهرام شاه آنک او را

خاک پایست جرم بهرامش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴

گرد پاکی گر نکردی گرد خاکی هم مگرد

مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش

خاص را گر اهل نبوی عام را منکر مشو

جام را گرمی نباشی دام را ارزن مباش

کار خام دشمنان را آب شو آتش مباش

نقش نام دوستان را موم شو آهن مباش

یار خندان لب نباشی سرو سندان دل مباش

مرد دندان مزد نبوی درد دندان کن مباش

در میان نیکوان زهره طبع ماهروی

چون شکوفه روی بودی چون شکافه زن مباش

گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل

پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش

نیک بودی از برای گفتگویی بد مشو

مرد بودی از برای رنگ و بویی زن مباش

در لباس شیرمردان در صف کم کاستی

همچو نامردان گریبان خشک و تر دامن مباش

در سرای تیره‌رویان همچو جان گویا مشو

در میان خیره‌رایان همچو تن الکن مباش

دلبری داری به از جان اینت غم گو جان مباش

گر رانی هست فر به گو برو گردن مباش

گرد خرمن گشتی و خوی ستوری با تو بود

چون فرشته خو شدی مرد خر و خرمن مباش

همچو کژدم گر نداری چشم بی‌نیشی مرو

یا چو ماهی گر زبانت نیست بی‌جوشن مباش

ریسمان وار ار نخواهی پای چون سرسر چو پای

ده زبان چون سوسن و یک چشم چون سوزن مباش

در میان تیرگی از روشنایی چاره نیست

در جهان تیره‌ای بی‌بادهٔ روشن مباش

یوسفت محتاج شلواریست ای یعقوب چشم

با ضریری خو کن و در بند پیراهن مباش

از دو عالم یاد کردن بی گمان آبستنی‌ست

گر همی دعوی کنی در مردی آبستن مباش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۸ - در مدح سرهنگ امیر محمد هروی

ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ

تا به خدمت نشوی و نکنی قامت چنگ

سر سرهنگان سرهنگ محمد هروی

که سر آهنگان خوانند مر او را سرهنگ

آنکه روی همه هشیاران آمد به شتاب

آنکه پشت همه بیداران آمد به درنگ

نزد دیدارش که بوده بهای بهمن

پیش گفتارش جهل آمده هوش هوشنگ

گر بسقلاب برد باد نهیبش نشگفت

که سیه روی شود مردم سقلاب چو زنگ

باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب

که از خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ

بر پلنگ ار بنهد دست ز روی شفقت

نجم سیاره نماید نقط از پشت پلنگ

ای به علم و به سخا مفخر اهل غزنین

غزنی از فخر تو بر چرخ برآرد اورنگ

بنگ و افیون شود از بوی تو سرمایهٔ عقل

گر در آن کو که توباشی بود افیون یا بنگ

گر بسنجید به شاهین خرد حلم ترا

دایرهٔ مرکز و دریا بود آن را پا سنگ

دست جود تو چو جان ساخته با هفت اقلیم

پای قدر تو چو دل تاخته با هفتو رنگ

آنچه در وقعهٔ قنوج تو کردی از زور

و آنچه در پیش شهنشاه نمودی از جنگ

سود یک لشکر دین بود که آنروز چو شیر

کردی از کین سوی آن گاو زیان کار آهنگ

مار مردم‌کش در بحر نکرد آن از کام

شیر مردم‌کش در بیشه نکرد آن از چنگ

تاختی راست چو خورشید و بکندیش آن شاخ

که به آسانی سفتی سر او آهن و سنگ

بودی آن روز به کردار چو خورشید به ثور

هستی امروز به مقدار چو مه در خرچنگ

روز مردان بود آنجا که تو باشی بازی

جنگ ترکان بود آنجا که تو باشی نیرنگ

آنچه تنها تو به یک تیغ کنی صد یک از آن

نکند لشکری از ترک به صد تیر خدنگ

چو بنات‌النعش گردند پراکنده چو تو

دشمنان را کنی از نیزه چو پروین آونگ

عقل هر ترک در آن روز همی گوید هین

ترکش ای ترک به یکسو فکن و جامهٔ جنگ

بره بسیار در آویختی از چنگ و کنون

دشمن شاه درآویز چو مسلوخ از چنگ

چون حمایل به زر اندر کنف افگنی راست

همچو پیلی که کند گردن در کام نهنگ

پس خرامی سوی میدان و به جانت که شود

زردی روی عدویت چو حمایل از رنگ

تو چو خورشیدی و آن زرد ترا هست سزا

بر کتف پرور کز بچه ندارد کس ننگ

گر حسودی سخنی گوید ازین روی فراخ

پشت منمای و زان ژاژ مکن دل را تنگ

که ببینی پس از این از قبل خدمت تو

پشت‌اعدای تو چون پشت حمایل شده گنگ

آهنین گوهر شد روی من از آتش دل

همچو آبی که برو باد وزد از آژنگ

روشنست آینهٔ فضلم چون زنگ ولیک

آینهٔ بختم تاریک همی دارد زنگ

قدر چون بینم چون نیستم از گوهر هیز

صدر چون یابم چون نیستم از شوخی شنگ

دولت آن راست درین وقت که آبست از که

صلت آن راست درین شهر که نانست از سنگ

آب و قدر شعرا نزد تو ز آنست بزرگ

که نخوردستی در خردی نان بشتالنگ

مدح بی‌صلت آن راد نمی‌آید چست

شعر بی‌جامهٔ آن مرد نمی‌گیرد هنگ

جامه‌ای بخش مرا خاص خود ار سرو قدم

تا ز فر تو شود کار من امسال چو چنگ

شوم از شکر ثناهات چو قمری در دم

چو بوم من ز لباس تو چو طوطی بارنگ

من از آن رنگ جهان را کنم آگاه ز شکر

همچو اشتر که دهد آگهی از رنگارنگ

ای عزیزی اگر این باد که اندر سر هست

راه یابد سوی خانه کندم تنگ ز ننگ

چون کبوتر نشوم بهرهٔ کس بهر شکم

گردن افراشته ز آنم همالان چو کلنگ

تا سپهرست و فلک پایهٔ ماه و خورشید

تا به هندست و به چین معدن گنگ و ار تنگ

باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه

باد آراسته جان تو چو ارتنگ و چو گنگ

روی زردان همه اعدای تو مانند ترنج

روی سرخان همه احباب تو همچون نارنگ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷ - در ستایش یکی از بزرگان

ای به آرام تو زمین را سنگ

وی به اقبال تو زمان را ننگ

ای به نزد کفایت تو کفایت

باد پیمای و کژ چو نای و چو چنگ

ای دو عالم گرفته اندر دست

به کمال و صیانت و فرهنگ

با مجال سخات هفت اقلیم

تنگ میدان بسان هفتو رنگ

پر و بال ا زتو یافته رادی

فروهنگ ا زتو یافته فرهنگ

از بزرگیست در دماغ تو کبر

وز کریمیست در نهاد تو هنگ

نه به کبرست حلم تو چو جبال

نه به طبعست کبر تو چو پلنگ

ای گهر زای بی‌نشیب زوال

وی درر پاش بی‌نهیب نهنگ

درد دو عالم همی نگنجی از آنک

تو بزرگی و هر دو عالم تنگ

به تن و طبع تازه‌ای نه به روح

به دل و نام زنده‌ای نه به رنگ

نام تو در ازل نشانه نهاد

خوشدلی در مزاج مردم زنگ

دور از آن مجلس از حرارت دل

آن چنانم که نار با نارنگ

گه خروشان چو در نبرد تو نای

گاه نالان چو در نبرد تو چنگ

گاه در خوی چو اسبت اندر تک

گاه در خون چو تیغت اندر جنگ

کرده شیران حضرت تو مرا

سر زده همچو گاو آب آهنگ

گر نیایم به مجلس تو همی

از سر عجزدان نه از سر ننگ

خود به تو چون رسد رهی که تویی

از سنا و بلندی و اورنگ

روی تو آفتاب و چشمم درد

صدر تو آسمان و پایم لنگ

خود شگفتست از آنکه بشکیبد

از چنان طلعت و چنان فرهنگ

کز پی ضعف دیدگان خفاش

نکند با جمال صبح درنگ

مرغ عیسی کدام سگ باشد

که کند سوی جبرئیل آهنگ

کز چنان قلزم آنک روی بتافت

چشم بر پشت یافت چون خرچنگ

لعل در دست تست خوش می‌باش

سنگ اگر نیست خاک بر سنگ

چکنی ریش و سبلت مانی

چون بدیدی عجایب ارتنگ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۹ - در بیان عزت و جلال ذات اقدس الهی

مقدسی که قدیمست از صفات کمال

منزهی که جلیل ست بر نعوت جلال

به ذات لم یزلی هست واحد اندر مجد

بعز وحدت پیدا از او سنا و کمال

صفات قدس کمالش بری ز علت کون

نمای بحر لقایش بداده فیض وصال

به هستی جبروتی نیاید اندر وهم

به عزت ملکوتی بری ز شکل و مثال

جلال و عز قدیمش نبوده مدرک خلق

نه عقل یابد بروی سبیل مثل و مثال

نه اولیت او را بود گه اول

نه آخریت او را نهایتست و مآل

زحیر حد ثانی ورا بود منزل

نه در مشاهد قربی جلال اوست جدال

به قدرت صمدیت لطایف صنعش

بداده هر صفتی را هزار حسن و جمال

به ساحت قدمش نگذرد قیام فهوم

نهاده قهر قدیمش به پای عقل عقال

چه یافت خاطر ادراک او به جز حیرت

چه گفت وهم مزور به جز فضول و فضال

به ذات پاک نماند به هیچ صورت و جسم

منزهست به وصف از حلول حالت و حال

جلال وحدت او در قدم به سرمد بود

صفات عزت او باقیست در آزال

به وحدت ازلی انقسام نپذیرد

به عزت ابدی نیست شبه هر اشکال

به کنه ذاتش غفلت عقول را از غیب

نه در سرادق مجدش علوم راست مجال

نه قهر باشد او را تغیر اندر وصف

نه در صنایع لطفش بود فتور و زوال

هر آنکه در صفتش شبه و مثل اندیشد

بود دل سیهش نقش گیر کفر و ضلال

هر آنکه کرد اشارت به ذات بی چونش

بود به صرف حقیقت چو عابد تمثال

برای جلوه‌گری از سرادق عرشی

کند منور مغرب بروی خوب هلال

به صبحدم کشد او شمس از دریچهٔ شرق

نهد به قبهٔ چرخ بلند وقت زوال

ز نور چرخ منور کند طلایهٔ سیم

کند ز بیضهٔ کافور صبح ارض و جبال

ز قطره ابر کند در صدف به حکمت در

ز عین قدرت آرد هزار نهر زلال

هزار نافهٔ مشک ازل دهد هر شب

برای نفخهٔ عشاق بر جنوب و شمال

ز چاه شرق برآرد به صبحدم خورشید

کند منور از نور او وهاد و تلال

ز سبغ حکمت رنگین کند به که لاله

نهد به چهرهٔ خوبان چین به قدرت خال

نهاده در دل خورشید آتشین گوهر

بداده چهرهٔ مه را هزار نور و نوال

بریده است به مقراض عزت و تقدیس

زبان تیغ خلیقت ز مدحتش در قال

خورنده لقمهٔ جودش ز عرش تا به ثری

به درگه صمدی عاجزند جمله عیال

چو خاک گشته به درگاه او مه و خورشید

شده‌ست بندهٔ درگاه او دهور و طوال

کند سجود وی از جان همه مکین و مکان

کند خضوع کمالش همه جبال و رمال

به عزتش بشتابد بهار در جوشش

به امر اوست روان سیل دجلهٔ سیال

کند ثنای جلالش زبان رعدا زخوف

مسبح ست مر او را چو ابر و برق ثقال

گشاده‌اند زبان در ثنای او مرغان

چو عندلیب و چکاوک چو طوطی و چو دال

مدبری که ندارد شریک در عزت

معطلی ست بر او وجود عقل فعال

ز قهر او شده کوه گران چو حلقهٔ میم

ز خدمتش شده پشت فلک چو حلقهٔ دال

نهاده در دل عشاق سرهای قدم

چگونه گوید سر ازل زبان کلال

هر آنکه شربت سبحانی وانالحق خورد

به تیغ غیرت او کشته در هزار قتال

ز آهوان طریقت هر آنکه شیر آمد

نهاده‌است به پایش هزارگونه شکال

زمازم ملکوتش کند دلم چون خون

مراست جام وصالش همیشه مالامال

به نغمه‌های مزامیر عشق او هستم

شراب وصلش دایم مرا شدست حلال

چو بوی گلبن او بشنوم به باغ ازل

شوم چو حور جنانی به حسن و غنج و دلال

ز خاک معصیت ار بر رخم بودی گردی

چو خاک درگه اویم نباشد ایچ وبال

ز رهروان معارف منم درین عالم

بود مرا ز خصایص درین هزار خصال

به جان جان دهم از جان و دل همه شب و روز

صلاتها و تحیات بر محمد و آل

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰ - در باره علی بن محمد طبیب غزنوی

ای حل شده از علم تو صد گونه مسائل

وی به شده از دست تو صد علت هایل

ای خواجهٔ فرزانه علی بن محمد

وی نایب عیسی به دو صد گونه دلایل

عقل از تو چنان تیز که سودا ز تخیل

جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصل

فرزانهٔ خلقت شده از کین تو شیدا

دیوانهٔ اصلی شده از مهر تو عاقل

شخصی که بدو شمت خلق تو رسیدست

از خلق تو گل گردد کل گهر و گل

چون شمت شاهسپرم از باد شمالی

شامل شده از خلق تو هر جای شمایل

بی‌غم ز تو خواهنده و خرم به تو مجلس

یاران به تو کوشنده و نازان به تو محفل

تا عقل تو در عالم جان رخت فرو کرد

برداشت از آنجا سپه عارضه محمل

جرم قمر از فر تو در دادن دارو

چون مجتمع النوری‌ست در کل منازل

یک مسهل تو راست چو بیجاده کهی را

می جذب کند خلط بد از بیست انامل

گر مشعلها شمت داروی تو یابند

زان پس نتواند که کشد باد مشاعل

این ذهن و حذاقت که تو داری به طبیبی

هرگز نرسد کشتی عمر تو به ساحل

ای خاک درت سجده گه حاسد و ناصح

وی آب رخت قبله گه شاعر و سائل

از بیم سوال تو عدوی تو چنانست

گویی که برو زحمت آورد تب سل

در دین محمد چو عمر صلبی اگر چند

بر طرف زبان داری احکام اوایل

بر فایدهٔ خلقی ز دو گونه سخن تو

چون معنی زجاج و چو تفسیر مقاتل

حقا که روا باشد کز چون تو طبیبی

بر چرخ مباهات کند خسرو عادل

بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی

بودم ز خدوری چو دل مردم غافل

خود حال دگر خلط چگویم که ز سودا

بودم چو کسی کو خورد افیون و هلاهل

در گوش من از ضعف دلم وقت شنودن

چون صور پسین آمدی آواز جلاجل

بنمود مرا شعبده‌هایی که بننمود

از صد یک آن شعبده هاروت به بابل

زان فکرت بیهوده که در خاطر من بود

یک ساعته ره بود ز من تا به سلاسل

بر شاخ حیات از قبل ضعف بهر وقت

نالید ز بس رنج و عنا دل چو عنادل

من در حد غزنین و مرا فکرت فاسد

گه در حد چین بردی و گه در حد موصل

المنةالله که بر من همه سودا

شد سهل به فر تو ازین خوردن مسهل

ترکیب من افگانه شد از زایش علت

زان پس که بد از علت و از عارضه حامل

مقصود من ار عمر ابد بود به عالم

شد لاجرم از مسهل و معجون تو حاصل

بر کند همه قاعدهٔ علت از آنجا

جان ابدی کرد بدان قاعده منزل

شد ذهن من و خاطر من تیز و منور

چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل

پاکند به عرض و به صیانت همه خویشانت

از حرمتت ای خواجه نزد نابخلائل

تا باطنم از شربت تو نقص نپذرفت

حقا که نشد ظاهرم از فایده کامل

شد معتدل این طبع بر آنگونه که در طبع

من باز ندانم متضاد از متشاکل

بر که شمرم خلق تو ای مهتر مکرم

پیش که کنم شکر تو ای خواجه مفضل

تا آتش و آب و ز می و باد مرکب

هر چار خدایند به نزدیک معطل

هر چار گهر دایم بدخواه ترا باد

بر تارک و بر دولت و بر دیده و بر دل

اعدای تو کم چون مثل «استو قد نارا»

عمر تو فزون چون مثل سبع سنابل

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۱ - شکایت از دگرگونی حال روزگار

بس کنید آخر محال ای جملگی اصحاب مال

در مکان آتش زنید ای طایفهٔ ارباب حال

زینهار و زینهار از گرم رفتن دم زنید

زین یجوز و لایجوز و خرقه و حال و محال

خرقه‌پوشان گشته‌اند از بهر زرق و مخرقه

دین فروشان گشته‌اند ار آرزوی جاه و مال

ای نظام‌الدین و فخر ملت ای شیخ الشیوخ

چند ازین حال و محال و چند ازین هجر و وصال

کی توان مر ذوالجلال و ذوالبقا را یافتن

در خط خوب تکین و در خم زلف ینال

پای بند خیر و شری کی شود در راه عشق

آنکه باشد تشنهٔ شوق و کمال ذوالجلال

از دو بیرون نیست الا شربتی یا ضربتی

گر نعیم آید مناز و گر جحیم آید منال

مردن آن باشد که متواری شود سیمرغ‌وار

هشت جنت زیر پر و هفت دوزخ زیر بال

نیست نقصانی ز نا آورده طاعت‌های خلق

هست مستغنی ز آب و گل، کمال لایزال

ای جنید و بایزید از خاک سرها برکنید

تا جهانی بر جدل بینید و قومی در جدال

این میان را بسته اندر راه معنی چون الف

و آن شده بی‌شک ز دعویهای بی‌معنی چو دال

ای دریغان صادقان گرم رو در راه دین

تیر ایشان دیده دوز و عشق ایشان سینه مال

کی خبر داری تو ای نامحرم نا اهل راه

از جفاهای صهیب و از بلاهای بلال

عالمی زاغ سیاه و نیست یک باز سپید

یک رمه افراسیاب و نیست پیدا پور زال

تا حشر گردند شاگردان دون‌الفلتین

پردگی گشتند زین غم اوستادان کمال

بی مزه شد عشقبازی زین جهان بی‌مزه

عاشقان را قحط آمد زین تباه تنگ سال

وین ظریفان بین کز ایشان تنگ شد پهنای عشق

وین جمیلان بین کز ایشان ننگ میدارد جمال

صف دیوان بینم اینک در مقام جبرییل

بیشهٔ شیران شرزه شد پناه هر شکال

عشق یعقوب ار نداری صبر ایوبیت کو

قدر بدر ار نیستت باری کم از قدر هلال

دولتی بود آن دوالی کش عمر در کف گرفت

ورنه عمر هست بسیاری نمی‌بینم دوال

یا همه جان باش یا جانان که اندر راه عشق

در یکی قالب نباشد جان و جانان را مجال

ناریان بین با سه دوزخ سرد مانده در تموز

ابلهان بین با دو دریا غرق گشته در سفال

در جهان آزاد مردی کو که با وی دم زنیم

محرم و شایسته و اهل و مرید و بی‌ملال

کوی صدیقان بدیده رفت باید نز قدم

راه صدیقان به طاعت رفت باید نه به بال

گر به عقبی دیده داری کوت زاد آخرت

ور به دنیا تکیه داری هست دنیا را زوال

صدهزاران رنج بوبکر از یکی این حرف بود

نوح نهصد سال نوحه کرد تا شد همچو نال

گردم بوبکر خواهی بخشش یک نانت کو

ور کمال نوح جویی نوحه‌ات کو نیم سال

بود آن گه وقت «کان الکاس مجریها الیمین»

هست اکنون گاه «کان الکاس مجریها الشمال»

کاسد و فاسد شد آن سحر حرام سامری

هست گفتار سنایی عشق را سحر حلال

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲ - در نکوهش دنیاداران

ای گرفتار نیاز و آز و حرص و حقد و مال

ز امتحان نفس حسی چند باشی در وبال

چند در میدان قدس از خیره تازی اسب لاف

چون نداری داغ عشق از حضرت قدس جلال

باطن از معنیت پاک و ظاهر از دعوی پلید

چون تهی طبلی پر از آواز از زخم دوال

مرد باش و برگذار از هفت گردون پای خویش

تا شوی رسته ازین الفاظهای قیل و قال

روح را در عالم روحانیان کن آبخور

نفس را در سم اسب روح کن قطع المنال

جلوه ده طاووس سفلی را ز حکمت تا مگر

با عروس حضرت علوی کند رای وصال

چون مفصل گشتی از احداث نفسانی به علم

از همه اجساد نفسانی کند روح انفصال

جهد آن کن تا ببری منزل اندر نور روح

تا نمانی منقطع در اوسط ظل و ضلال

چون مصفا گشتی از اوصاف نفسانی ترا

دست تقدیر تعالی گوید: ای سید تعال

چون بترک نفس گفتی پس شوی او را یقین

چون ز خود بیزار گشتی روی بنماید جمال

گر بتقلیدی شدستی قانع از صانع رواست

همچنین میباش از انفاس نفس اندر جوال

رو به زیر سایهٔ «لا» خانهٔ «الا» بگیر

تا که از الات بنماید همه راه مجال

کی خبر داری ز صانع کی ازو واقف شوی

تا که خرسندی به مشتی علمهای پر محال

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۳ - در نعت رسول اکرم

چون به صحرا شد جمال سید کون از عدم

جاه کسرا زد به عالم‌های عزل اندر قدم

چون نقاب از چهرهٔ ایمان براندازد زند

خیمهٔ ادبار خود کفر از خجالت در ظلم

کوس دعوت چون بزد در خاک بطحا در زمان

بر کنار عرش بر زد رایت ایمان علم

آفتاب کل مخلوقات آن کز بهر جاه

یاد کرد ایزد به جان او به قرآن در قسم

نیست اندر هشت جنت کس چنو با قدر و جاه

نیست در هفت آسمان دیگر چنو یک محتشم

بر سر این چرخ گردان جاه او بینی نشان

بر نهاد عرش یزدان نام او بینی رقم

از سعادات جمال و جاه و اقبالش همی

شد به صحرا آفتاب نور و ایمان از ظلم

رایت «نصر من الله» چون برآمد از عرب

آتش اندر زد به جان شهریاران عجم

خاک پای بوذرش از یک جهان نوذر بهست

درز نعلین بلال او به از صد روستم

همچو لا شد سرنگون آن کس که او را گفت «لا»

وز سعادت با نعم شد آنکه گفت او را «نعم»

چرخ اعظم آمده پیش قیامش در رکوع

طارم کسرا از او کسر و ز جاه او به خم

تا بیان شرع و دینش را خداوند جهان

یاد کرد اندر کلام خود نه افزون و نه کم

«صادقین» بوبکر بود و «قانتین» فرخ عمر

«منفقین» عثمان علی «مستغفرین» آمد بهم

هر کرا جاهیست زیر جایگاهش چاه‌دان

اندرین معنی مگو هرگز حدیث «لا» و «لم»

کافرانی کش ندیدند و نپذرفتند دین

چشم و گوش عقل ایشان بود اعما و اصم

سرفرازان قریش از زخم تیغش دیده‌اند

هر یکی در حربگاه اندازهٔ خود لاجرم

بر سما دارد چو میکاییل و چون جبریل دوست

بر زمین دارد چو صدیقی و فاروقی خدم

عالم ار هجده هزار و صد هزارست از قیاس

نیست اندر کل عالم‌ها چنو یک محتشم

با قلم باید علم تا کارها گیرد نظام

او علم بفراخت اندر کل عالم بی قلم

از ریاحین سعادات و گل تحقیق و انس

صدهزاران جان به دعوت کرد چون باغ ارم

از دم صمصام و رمح چاکران خویش کرد

هم عجم را بی‌ملوک و هم عرب را بی‌صنم

مهتر اولاد آدم خواجهٔ هر دو جهان

آنکه یزدانش امات داد بر کل امم

از جلال و جاه و اقبالش خدای ذوالجلال

نام او پیش از ازل با نام خود کرده رقم

او جدا کرد آن کسانی را سر از تن بی‌خلاف

کز جفا بی حرمتی کردند در بیت‌الحرام

آب روی مومنان را کرد او با قدر و جاه

آب چشم کافران را کرد چون آب به قم

سرور هر دو جهان و کارساز حشر و نشر

آفتاب دین محمد سید عالی همم

مصطفا و مجتبا آن کز برای خیر حال

در ادای وحی جبریلش ندیدی متهم

در سخن جز نام او گفتن خطا باشد خطا

در هنر جز نعت او گفتن ستم باشد ستم

پیش علم و حلم وجود او کجا دارند پای

عالمان عالمین و کوه قاف و ابرویم

ای سنایی جز مدیح این چنین سید مگوی

تا توانی جز به نام نیک او مگشای دم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۴ - در نعت رسول اکرم

مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم

رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم

گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود

حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم

گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا

در همه عالم که دانستی صمد را از صنم

چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی»

گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم

تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت

نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم

عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا

حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم

کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی

خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم

هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح

هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم

منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع

گر کنندت کافران از روی غیرت متهم

هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد

هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم

زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای

تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم

مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح

برده‌اند بر بام عالم رخت از بیت‌الحرام

«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند

آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم

ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار

مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم

ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او

ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم

کحل حجت بود آن در چشم هر بیننده‌ای

یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم

جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل

نعره‌های خون چکان برخاست آنجا از امم

صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد

کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم

هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست

هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم

آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل

و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم

گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو

عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها