0

قصاید سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح بهرامشاه

او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب

رویش خوش و مویش خوش باز از همه خوشتر لب

داده لب و خال او را بی‌خدمت کفر و دین

کرده رخ و زلف او را بی‌منت روز و شب

منزلگه خورشیدست بی‌نور رخش تیره

دولتکدهٔ چرخ است از قدر و قدش مرکب

از بهر دلفروزی جان گهر و ارکان

وز بهر جانسوزی دست فلک و کوکب

بر هر مژهٔ چشمش بنبشته که: لا تعجل

در هر شکن زلفش برخوانده که: لا تعجب

بی بوالعجبی زلفش کاشنید که سر بر زد

مهر از گلوی تنین ماه از دهن عقرب

میگون لب شیرینش بر ما ترشست آری

می سرکه بخواهد شد چندان نمک اندر لب

دیدی رسن مشکین بر گرد چه سیمین

کو آب گره بندد مانند حباب و حب

ورنه برو و بنگر از دیدهٔ روحانی

در باغ جمال او زلف و زنخ و غبغب

کافر مژگانش از بت بر ساخت مرا قبله

نازک لب او در تب بگداخت مرا قالب

در پنجرهٔ جز عین موسی چکند با بت

در حجرهٔ یاقوتین عیسی چکند با تب

جزعش همه دل سوزد لعلش همه جان سوزد

شوخی و خوشی را خود این ملک بود یارب

مژگانش همی از ما قربان دل و جان خواهد

های ای دل و هان ای جان من یرغب من یرغب

مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود

آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب

گاو ز می از لطفش چو گاو فلک در تک

شیر فلک از قهرش چون شیر زمین در تب

عدل از در او گویان با ظلم که: لا تامن

جود از کف او گویان با بخل که:لا تقرب

بخل و ستم کلی از درگه و از صدرش

جز این دود گر هرچت آن هست هوالمطلب

گر عدل عمر خواهی آنک در او بنشین

ور جود علی جویی اینک کف او اشرب

در جمله سنایی را در دولت حسن او

در دست بهین سنت مدحست مهین مذهب

بر آخور او بادا دوبارگی عالم

در دولت و پیروزی هم ادهم و اشهب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:13 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - این توحید به حضرت غزنین گفته شد

ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها

وز حجت بی‌چونی در صنع تو برهانها

در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها

بر علم قدیم تو پیدا شده پنهانها

در بحر کمال تو ناقص شده کاملها

در عین قبول تو، کامل شده نقصانها

در سینهٔ هر معنی بفروخته آتشها

بر دیدهٔ هر دعوی بر دوخته پیکانها

بر ساحت آب از کف پرداخته مفرشها

بر روی هوا از دود افراخته ایوانها

از نور در آن ایوان بفروخته انجمها

وز آب برین مفرش بنگاشته الوانها

مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان

از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها

از سوز جگر چشمی چون حقهٔ گوهرها

وز آتش دل آهی چون رشتهٔ مرجانها

در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه

در پردهٔ قرب تو زنده شده قربانها

از رشتهٔ جانبازی بر دوخته دامنها

در ماتم بی‌باکی بدریده گریبانها

در کوی تو چون آید آنکس که همی بیند

در گرد سر کویت از نفس بیابانها

چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت

در راه تو می‌کاریم از دیده گلستانها

ای پایگه امرت سرمایهٔ درویشان

وی دستگه نهیت پیرایهٔ خذلانها

صد تیر بلا پران بر ما ز هر اطرافی

ما جمله بپوشیده از مهر تو خفتانها

بی رشوت و بی‌بیمی بر کافر و بر مومن

هر روز برافشانی، از لطف تو احسانها

میدان رضای تو پر گرد غم و محنت

ما روفته از دیده آن گرد ز میدانها

در عرصهٔ میدانت پرداخته در خدمت

گوی فلکی برده، قد کرده چو چوگانها

از نفس جدا گشته در مجلس جانبازی

بر تارک بی‌نقشی فرموده دل افشانها

حقا که فرو ناید بی‌شوق تو راحتها

والله که نکو ناید، با علم تو دستانها

گاه طلب از شوقت بفگنده همه دلها

وقت سحر از بامت، برداشته الحانها

چون فضل تو شد ناظر چه باک ز بی‌باکی

چون ذکر تو شد حاضر، چه بیم ز نسیانها

گر در عطا بخشی آنک صدفش دلها

ور تیر بلا باری، اینک هدفش جانها

ای کرده دوا بخشی لطف تو به هر دردی

من درد تو می‌خواهم دور از همه درمانها

عفو تو همی باید چه فایده از گریه

فضل تو همی باید، چه سود ز افغانها

ما غرفهٔ عصیانیم بخشنده تویی یارب

از عفو نهی تاجی، بر تارک عصیانها

بسیار گنه کردیم آن بود قضای تو

شاید که به ما بخشی، از روی کرم آنها

کی نام کهن گردد مجدود سنایی را

نو نو چو می‌آراید، در وصف تو دیوانها

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:13 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸

شمس‌الضحی ایوان تو بدر الظم دیوان تو

فرمان همه فرمان تو ای مهتر عالی نسب

خه خه بنامیزد مهی هم صدر و بدر درگهی

از درد دلها آگهی ای عنصر جود و ادب

فردوس اعلا روی تو حکم تجلی کوی تو

ای در خم گیسوی تو جانها همه جانان طلب

صدر معین را سر تویی دنیا و دین را فر تویی

بر مهتران مهتر تویی از تست دلها را طرب

رویت چو «طاها» طاهرست «و اللیل» مویت ظاهرست

امر «لعمرک» ناظرست دریا ک پاک آمد لقب

برنه قدم ای شمع دین بر شهپر روح‌الامین

کرو بیانت بر یمین روحانیانت دست چپ

نازان ز قربت جد و عم، خرم به دیدارت حشم

بنمای هان ای محتشم قرب دو عالم در دو لب

گر از تو نشنیدی صلا شمع نبوت بر ملا

خورشید بفگندی قبا ناهید بشکستی قصب

هستی سزای منزلت هم ابتدا هم آخرت

آری عزیز مملکت هستی تو ملکت را نسب

در جام جانها دست کن چون نیست کردی هست کن

ما را ز کوثر مست کن این بس بود ماء العنب

بر یاد او کن جام نوش چشم از همه عالم بپوش

گندم نمای جو فروش آخر مباش ای بوالعجب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹

گردون چو روی عاشقان در لولو مکنون نهان

گیتی چو روی دلبران پوشیده از عنبر سلب

روی سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار

آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب

اجرام چرخ چنبری چون لعبتان بربری

پیدا سهیل و مشتری خورشید روشن محتجب

این اختران در وی مقیم از لمع چون در یتیم

این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب

محکم عنان در چنگ من سوی نگار آهنگ من

بسپرده ره شبرنگ من گاهی سریع و گه خبب

باد بهاری خویش او ناورد و جولان کیش او

صحرا و دریا پیش او چون مهره پیش بوالعجب

از نعل او پر مه زمین و ز گام او کوته زمین

وز هنگ او آگه زمین وز طبع او خالی غضب

آهو سرین ضرغام بر کیوان منش خورشید فر

خارا دل و سندان جگر رویین سم و آهن عصب

در راه چو شبرنگ جم با شیر بوده در اجم

آمخته جولان در عجم خورده ربیع اندر عرب

در منزل «سلما» و «می » گشتم همی ناخورده می

تن همچو اندر آب نی دل همچو بر آتش قصب

آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مکان

کایزد تعالی را بخوان در قعر قاع مرتهب

خسته دل من در حزن گفتی مر الاتعجلن

چون گفتمی با دیده من «انا صببنا الماء صب»

راهی چنان بگذاشتم باغ ارم پنداشتم

از صبر تخمی کاشتم آمد ببر بعدالتعب

روز آمده درمان من آسوده از غم جان من

از خیمهٔ جانان من آمد به گوش من شغب

آواز اسب من شنید آن ماهپیش من دوید

وصل آمد و هجران پرید آمد نشاط و شد کرب

باوی نشستم می به دست او بت بدو من بت پرست

از عشق او من گشته مست او مست بذر آب عنب

هم ناز دیدم هم بلا هم درد دیدم هم دوا

هم خوف دیدم هم رجا هم خار دیدم هم رطب

گه دست یازیدم همی زلفش ترازیدم همی

گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و یک ندب

بر من همی کرد او ثنا خندان همی گفت او مرا

بر خوان مدیح او کجا المدح فیه قد وجب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح خواجه مسعود علی‌بن ابراهیم

عربی‌وار دلم برد یکی ماه عرب

آب صفوت پسری چه زنخی شکر لب

کله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد

مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب

ناصیت راست چو بر تختهٔ کافورین مشک

یا فراز طبق سیم یکی خوشه عنب

یا بود منکسف از عقده یکی پاره ز شمس

یا شود متصل روز یکی گوشه ز شب

ابر و جبهت او راست چو شمس اندر قوس

کله و طلعت او راست چو مه در عقرب

عجمی‌وار نشینم چو ببینم کز دور

می‌خرامد عربی‌وار بپوشیده سلب

آسمان‌گون قصبی بسته بر افراز قمر

ز آسمان و ز قمرش خوبتر آن روی و قصب

چو کمان ابرو و زیرش چو سنانها غمزه

چو مهش چهره و زیرش چو هلالی غبغب

گه گه آید بر من طنز کنان آن رعنا

همچو خورشید که با سایه در آید به طرب

هر چه پرسمش ز رعنایی و بر ساختگی

عربی‌وار جوابم دهد آن ماه عرب

می نیفتم بیکی زان سخن ای خواجه چه شد

روستایی که عرابی نبود نیست عجب

گفتم: از عشق تو ناچیز شدم گفت: نعم

انا بحر و سعیر انت کملح و خشب

گفتم: از عشق تو هرگز نرهم گفت که: لا

انت فی مائی و ناری کتراب و حطب

گفتم: آن زلف تو کی گیرم در دست بگفت:

ادفع الدرهم خذمنه عناقید رطب

گفتم: آن سیم بناگوش تو کی بوسم گفت:

ان ترد فصتنا هات ذهب هات ذهب

گفتم: این وصل تو بی رنج نمی‌یابم گفت:

لن تنالوالطرب الدائم من غیر کرب

گفتم: ای جان پدر رنج همی بینم گفت:

یا ابی جوهر روح نتجت ام تعب

گفتم او را: چو فقیرم چکنم گفت: لنا

هبة الشیخ من‌الفقر غناء و سیب

خواجه مسعود علی بن براهیم که هست

از بقاء محلش سعد و معالی به طرب

آنکه تازاد بپیوست به اوصاف وجود

بابها را ز چنو پور ببرید نسب

آنکه باشد بر جودش همه آفاق عیال

ز زنی که چنویی زاید شد چرخ عزب

ساکنی یافت بقای دلش از گردش چرخ

تربیت یافت سخای کفش از رحمت رب

قدر او از محل و قدر فلکها اعلا

رای او از خرد و قول حکیمان اصوب

ای که از آتش طبع تو جهان دید ضیاء

وی که از آب ذکاء تو نما یافت ادب

رای چون شمس تو تا بر فلک افتاد نمود

همچو انگور سیه بر همه گردون کوکب

خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط

گر بدو در شود از آتش خشم تو لهب

گر فتد ذره‌ای از خشم تو بر اوج سپهر

گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب

حبهٔ مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن

از زمین بر نزند جز اثر حب تو حب

چنبر دایره بگشاید در وقت از بیم

گر زنی بر نقط دایره مسمار غضب

از بر عرش کند خطبهٔ آن جاه و محل

هر که از بر کند از وصف و ثنای تو خطب

هر که خم کرد بر خدمت تو قد چو هلال

یابد از سعی تو چون بدر ز گردون مرکب

نه عجب کز فلک و بحر سخای تو گذشت

این عجب‌تر که به خود هیچ نگردی معجب

ای فلک قدر یقین دان که بر مدحت تو

نیست در شاعری من نه ریا و نه ریب

شعر گوییم و عطا ده شده در هر مجلس

مدح خوانیم و ادب خوان شده در هر مکتب

وتد از دایره و دایره دانم ز وتد

سبب از فاصله و فاصله دانم ز سبب

کعبتین از رخ و از پیل بدانم بصفت

نردبازی و شفطرنج بدانم ز ندب

لیک در مدح چنین خاک سرشتان از حرص

عمر نا من قبل الفضة کالریح ذهب

زان که آنراست درین شهر قبولی که ز جهل

حلبه را باز نداند گه خواندن ز حلب

فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر

شاعران از پی دراعه نیابند سلب

شیر طبعم نکند همچو دگر گرسنگان

بر در خانه و بر خوان چو سگ و گربه شغب

دختری دارم دوشیزه ولی مدحت زا

کز خردمندی ام دارد و از خاطر اب

نیست یک مرد که او مرد بود با کایین

که کند صحبت این دختر دوشیزه طلب

دختر خود به تو شه دادم زیرا که تویی

مصطفا سیرت و حیدر دل و نعمان مذهب

جز گهر صله نیابم چو روم سوی بحار

جز هبا هبه نبینم چو روم سوی مهب

روز را چون شه سیاره گریبان بگشاد

بسته بر دامن خود دختر من دامن شب

گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی

نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب

اینک از پسش تو ای مهتر و استاد سخن

قصهٔ خویش بخواندم صدق‌الله کتب

تا بود شاه فلک را ذنب و راس کمر

تا بود مرد هنر را محل از فضل و حسب

باد بی‌نحس همه ساله به گردون شرف

کمر فضل و محل تو شده راس و ذنب

باد بر پای عنا خواه تو از دامن بند

باد بر گردن اعدات گریبان ز کنب

باد فرخندت نوروز و رجب اندر عز

باد چونین دو هزارت مه نوروز و رجب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در مذمت اهل روزگار

مرد هشیار در این عهد کمست

ور کسی هست بدین متهمست

زیرکان را ز در عالم و شاه

وقت گرمست نه وقت کرمست

هست پنهان ز سفیهان چو قدم

هر کرفا در ره حکمت قدمست

و آن که راهست ز حکمت رمقی

خونش از بیم چو شاخ به قمست

و آن که بیناست درو از پی امن

راه در بسته چو جذر اصمست

از عم و خال شرف مر همه را

پشت دل بر شبه نقش غمست

هر کجا جاه در آن جاه چهست

هر کجا سیم در آن سیم سمست

هر کرا عزلت خرسندی خوست

گر چه اندر سقر اندر ارمست

گوشه گشتست بسان حکمت

هر که جویندهٔ فضل و حکمست

دست آن کز قلم ظلم تهیست

پای آنکس به حقیقت قلمست

رسته نزد همه کس فتنه گیاه

هر کجا بوی تف و نام نمست

همه شیران زمین در المند

در هوا شیر علم بی‌المست

هر که را بینی پر باد ز کبر

آن نه از فربهی آن از ورمست

از یکی در نگری تا به هزار

همه را عشق دوام و درمست

پادشا را ز پی شهوت و آز

رخ به سیمین برو سیمین صنمست

امرا را ز پی ظلم و فساد

دل به زور و زر و خیل و حشمست

سگ پرستان را چون دم سگان

بهر نان پشت دل و دین به خمست

فقها را غرض از خواندن فقه

حیلهٔ بیع و ریا و سلمست

علما را ز پی وعظ و خطاب

جگر از بهر تعصب به دمست

صوفیان را ز پی رندان کام

قبله‌شان شاهد و شمع و شکمست

زاهدان را ز برای زه و زه

«قل هوالله احد» دام و دمست

حاجیان را ز گدایی و نفاق

هوس و هوش به طبل و علمست

غازیان را ز پی غارت و سهم

قوت از اسب و سلاح و خدمست

فاضلان را ز پی لاف فضول

روی در رفع و جر و جزم و ضمست

ادبا را ز پی کسب لجاج

انده نصب لن و جزم لمست

متکلم را از راه خیال

غم اثبات حدوث و قدمست

چرخ پیمای ز بهر دو دروغ

به سیه مسطر و شکل رقمست

مرد طب را ز پی خلعت و نام

همه اندیشهٔ او بر سقمست

مرد دهقان ز پی کسب معاش

از ستور و خر و خرمن خرمست

خواجه معطی ز پی لاف و ریا

تازه از مدحت و لرزان ز ذمست

باز سایل را در هر دو جهان

دوزخش «لا» و بهشتش «نعم»ست

طبع برنا را بر یک ساعت عیش

عاشق شرب و بت و زیر و بمست

کهل را از قبل حرمت و عز

انده نفقه و زاد حرمست

پیر نز بهر گناه از پی مال

تا دم مرگ ندیم ندمست

سعی ساعی به سوی عالم از آن

که فلان جای فلان محتشمست

چشم عامی به سوی عالم زان

که فلان در جدل کیف و کمست

قد هر موی شکاف از پی ظلم

همچو دندانهٔ شانه بهمست

مرد ظالم شده خرسند بدین

که بگویند: فلان محترمست

همگان سغبهٔ صیدند و حرام

کو کسی کز پی حق در حرمست

اینهمه مشغله و رسم و هوس

طالبان ره حق را صنمست

همه بد گشته و عذر همه این:

گر بدم من نه فلان نیز همست

اینهمه بیهده دانی که چراست

زان که بوالقاسمشان بوالحکمست

جم از این قوم بجستست کنون

دیو با خاتم و با جام جمست

با چنین موج بلا همچو صدف

آنکس آسوده که امروز اصمست

پس تو گویی که: بر آن بی‌طمعی

از که همواره سنایی دژمست

چرخ را از پی رنج حکما

از چنین یاوه‌درایان چه کمست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - این قصیدهٔ را امام علی بن هیصم در مدح سنایی گفته است

سنایی سنای خرد را سزاست

جمالش جهان را جمال و بهاست

اگر شخصش از خاک دارد مزاج

پس اخلاق او نور کلی چراست

چنو در بزرگان بزرگی که دید

چنو از عزیزان عزیزی کجاست

اگر خاطرش را به وقت سخن

کسی عالم عقل خواند سزاست

عجب زان که با او کند شاعری

نداند که این رای محض خطاست

کجا نور باشد چه جای ظلام

کجا ماه باشد چه جای سهاست

همه لفظ او قوت جانست و بس

همه شعر او فضل را کیمیاست

ز انوارش امروز شهر هرات

چو برج قمر پر شعاع و ضیاست

ز ازهار فضلش همین خطه را

اگر مقعد صدق خوانم رواست

بصورت بدیدم که وی را ز حق

مددهای بی‌غایت و منتهاست

مقدر چنین بود کاندر وجود

ز اعداد رفع نهایت خطاست

الا یا بزرگی که احوال تو

همه بر سعادت کلی گواست

ترا ز ایزد پاک الهام صدق

در اقوال و افعال یکسر عطاست

اگر چند تقصیر من ظاهرست

دلم بستهٔ بند مهر و وفاست

چو جان و دل از مایهٔ اتصال

مدد یافت رسم تکلف رواست

ثنای تو گویم بهر انجمن

نکوتر ز هرچیز مدح و ثناست

همی تا کثافت بود خاک را

همی تا لطافت نصیب هواست

بقا بادت اندر نعیم مقیم

بقای تو عز و شرف را بقاست

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح سید عمید سیدالشعرا ابوطالب محمد ناصری علوی

بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب

شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب

کرشمه‌ای گر ازو بیند آب و آتش هیچ

شود ز چشمش بی‌شک معبهر آتش و آب

ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من

نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب

لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد

ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب

ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد

سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب

میار طعنه اگر عارض و لبش جویم

از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب

ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم

بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب

بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده

ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب

ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای

چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب

به دل گرفت به وقتی نگار من که همی

کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب

ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران

اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب

بطبع شادی زاید ز زاده‌ای کو را

پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب

ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین

حسام‌وار شدست وز ره در آتش و آب

پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین

برآورید تماثیل آزر آتش و آب

مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت

اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب

چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر

چو عدل سید گردد برابر آتش و آب

سر محامد سید محمد آنکه شدست

بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب

مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم

شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب

به نور رایش گشته منور انجم و چرخ

به ذات عونش گشته معمر آتش و آب

به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار

به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب

مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین

مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب

به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی

مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب

زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید

به حد باختر و حد خاور آتش و آب

گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند

ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب

به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد

ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب

ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی

شود ز فرش بی‌باد جانور آتش و آب

زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ

زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب

گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ

بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب

شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید

چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب

ز باس و سعی تو بدست ورنه بی‌سببی

بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب

به صدر دولت بایسته‌ای واندر خور

چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب

به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی

به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب

سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین

نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب

شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم

شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب

شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین

رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب

اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا

وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب

برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی

ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب

به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری

جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب

ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند

چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب

معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز

به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب

میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم

کفایت‌ست در آن شعر داور آتش و آب

که چون در آید در طبع تو شود بی‌شک

بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب

به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم

ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب

چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه

ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب

اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست

به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب

شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک

شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب

جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد

که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب

گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو

به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب

به پست و بالا چون آب و آتشست مگر

شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب

به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی

که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب

جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک

به هیچ مستقری سایه‌گستر آتش و آب

زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان

برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب

بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد

دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب

بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان

مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب

تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن

هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب

که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم

ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب

در آب و آتش بی‌حد چرا شوم غرقه

چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب

ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک

چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب

برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم

ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب

ولیک از آتش و آبست دیده و دل من

چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب

همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم

همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب

سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا

سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب

مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر

همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در ستایش سلطان سنجر

خاک را از باد بوی مهربانی آمدست

در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست

نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست

بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست

باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست

مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست

باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم

آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست

آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر

کبرا از خاصیت آتش‌نشانی آمدست

آری آری هم برین طبعست تیغ شهریار

زانک او آبست و از آتش، نشانی آمدست

دست خسرو گر نبوسیدست ابر بادپای

پس چرا چوندست او در درفشانی آمدست

تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن بود

چشم خوب نرگس اندر دیده‌بانی آمدست

سبزه کو پذرفت نقش تیغ تیزش لاجرم

همچو تیغش نیز در عالم ستانی آمدست

پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان

بلبل اندر پیش گل در مدح خوانی آمدست

راست خواهی هر کجا گل نافه‌ای از لب گشاد

همچو لاله غنچه را بسته دهانی آمدست

لاف هستی زد شکوفه پیش رای روشنش

لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمدست

سرو یازان بین که گویی زین جهان لعبتی

پیش سلطان در قبای آن جهانی آمدست

گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین

پیش شاهنشه به سوی دوستکانی آمدست

آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان

اول القاب نوشروان ثانی آمدست

کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست

تیر چرخ از کلک او عالم ستانی آمدست

آسمان پیش جلال او زمین گردد از آنک

از جلال او زمین در ترجمانی آمدست

خه‌خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت

خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست

چون به سلطانی نشینی تهنیت گویم ترا

ای که اسلاف ترا سلطان نشانی آمدست

ترک این صحرای اول با جلاجلهای نور

گرد ملکت با طریق پاسبانی آمدست

صدر دیوان در دبیری هست تا یابد معین

با خجسته کلک تو در همزبانی آمدست

مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید

زو همین بودست کاندر شادمانی آمدست

شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج

در فراهم کردن زرهای کانی آمدست

شحنهٔ میدان پنجم تا سلحدار تو شد

زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمدست

قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو

مقتدای فتوی صاحبقرانی آمدست

آنکه پیر صفهٔ هفتم سبکدل شد ز رشک

از وقار تو بر او چندان گرانی آمدست

کارداران سرای هشتمین را بر فلک

رای عالیقدر تو در میزبانی آمدست

از ضمیرت دیده‌ام آن کنگر طاقی که هم

آفرینش را مکان بی‌مکانی آمدست

از در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ

با چنین نه پایه بهر نردبانی آمدست

خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت

آبرا آری حیات اندر روانی آمدست

تا به حرف مدح تو خوانم ثنای دیگران

موجب این بیتهای امتحانی آمدست

اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی

کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمدست

در او در آب قدرت آشناور آنچنانک

راست گویی گوهر تیغ یمانی آمدست

بر سر خوان عمادی من گشادم این فقع

گر چه شیرین نیست باری ناردانی آمدست

شاخ بادا از نهال عمر تو زیرا که خود

بیخش از بستان سرای جاودانی آمدست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در مدح قاضی عبدالودود غزنوی

آن طبع را که علم و سخاوت شعار نیست

از عالمیش فخر و ز زفتیش عار نیست

جز چشم زخم امت و تعویذ بخل نیست

جز رد چرخ و آب کش روزگار نیست

آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق

جز چون زبان سوسن و دست چنار نیست

باشد چو ابر بی‌مطر و بحر بی‌گهر

آن را که با جمال نکو خوی یار نیست

در پیش جوهری چو سفالست آن صدف

کاندر میان او گهری شاهوار نیست

منت خدای را که مر این هر دو وصف را

جر در مزاج پیشرو دین قرار نیست

قاضی‌القضاة غزنین عبدالودود آنک

مر علم وجود را جز ازو پیشکار نیست

چرخست علم او که مر او را فساد نیست

بحرست جود او که مر او را کنار نیست

در بر و بحر نیست یکی صنعت از سخا

کاندر بنان و طبعش از آن صدهزار نیست

با سیرتش در آتش و آب و هوا و خاک

قدر بلند و صفوت و لطف و وقار نیست

ای قدر تو رسیده بدان پرده کز علو

زان پرده ز استر اثر صنع بار نیست

آن چیست کز یقین تو آنرا مزاج نیست

و آن کیست کز یمین تو آنرا یسار نیست

دین از تو و زبانت چرا می‌شود قوی

گر تو علی نه‌ای و زبان ذوالفقار نیست

در هفت بخش عالم یک مبتدع نماند

کز ذوالفقار حجت تو دلفگار نیست

جز در چمن ولی تو چون گل پیاده کیست

جز بر اجل حسود تو چون جان سوار نیست

نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست

در پیش حلم و سنگ تو که بردبار نیست

آن کیست کو ندارد با تو چو تیر دل

کو از سنان سنت تو سوگوار نیست

یک تن نماند در چمن جود تو که او

چون فاخته ز منت تو طوقدار نیست

ای شمس طبع کز تو جهان را گزیر نیست

ای ابر دست کز تو زمین را غبار نیست

امیدوار باز سوی صدرت آمدم

از ابر و شمس کیست که امیدوار نیست

جز شاعران کوته‌بین را درین دیار

بر بارگاه جود کریمیت بار نیست

آری ز نوش آتش و از لطف آب پاک

رفعت به جز نصیب دخان و بخار نیست

لیکن زمانه ای تو و بر من ز بخت بد

هر چه از زمانه آید حقا که عار نیست

والله که از لباس جز از روی عاریت

بر فرق من عمامه و بر پا آزار نیست

کارم بساز از کرم امروز ای کریم

هر چند کارساز به جز کردگار نیست

گر چه دهی وگر ندهی صله در دو حال

جز گوهر ثنای من اینجا نثار نیست

باشد کریمی ار بدهی ورنه رای تست

مر بنده را به هیچ صفت اختیار نیست

دانی که از زمانه جز احسان و نام نیک

حقا که هر چه هست به جز مستعار نیست

نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه

چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست

تا دوزخ و بهشت کم از هفت و هشت نیست

تا حس و طبع بیش ز پنج و چهار نیست

چندانت قدر باد که آن را کرانه نیست

چندانت عمر باد که آن را شمار نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در جواب قصیدهٔ علی‌بن هیصم

سنایی کنون با ضیا و سناست

که بر وی ز سلطان سنت ثناست

بدین مدح بر وی ز روح‌القدس

همه تهنیت مرحبا مرحباست

اگر خاطرش را به خط خطیر

همی عالم عقل خواند سزاست

که جز عالم عقل نبود بلی

که بر وی چنو خواجه‌ای پادشاست

علی‌بن هیصم که این هفت حرف

سه روح و چهار اسطقسات ماست

سه حرفست نامش که در مرتبت

سه روحست آن نطق و حس و نماست

زه‌ای واعظ صلب همچون کلیم

که وعظ تو کوران دین را عصاست

به وعظت اگر مبتدع نگرود

همان وعظ بر جان او اژدهاست

کسی کو الف نیست با آل تو

همه ساله چون لام پشتش دوتاست

در اقلیم ادراک احیای او

خرد را و جان را ریاست ریاست

تو فوق همه عالمانی به علم

که این فوق در علم بی‌منتهاست

خصال و جمال تو در چشم عقل

همه صورت و سیرت مصطفاست

همه صیت و صوت امامان دین

به پیش کمال و کلامت صداست

تو از فوق و جسم و جهت برتری

که فوق تو نقش خیالات ماست

ز دیوان خلق تو مر خلق را

همه کنیت و طبعشان بوالوفاست

به تصحیف آن مذهبم کرده‌ای

که تصحیف آن مصحف اصفیاست

مرا ماه خواندی درستست از آنک

تو مهری و از مهر مه را ضیاست

چگویم که کار همه خلق را

همه منشا از حضرت «من تشا»ست

تو دانی که بر درگه لایزال

در برترین الاهی رضاست

به من مقعد صدق گفتی هری ست

هری کیست کاین نام بر من سزاست

که جان و تنم معدن مدح تست

گرش مقعد صدق خوانی رواست

خط و شعر تو دید چشم و دلم

چه جای خط و شعر چین و ختاست

نفسهای روحانیان را کسی

اگر شعر و خط خواند از وی خطاست

ز جزو تو آن شربها خورد جان

که خود عقل کلی از آن ناشتاست

فلک در شگفت از تو گر چند او

بر از آتش و آب و خاک و هواست

که در فضل و در لفظ و در رزم و بزم

علی هیصم‌ست و علی مرتضاست

قضای ثنای چو تو مهتری

مرا هم ز تایید رسم و قضاست

مرا این تفضل که خلق تو کرد

ز افضال فضل بن یحیا عطاست

ز سیاره‌دان آنکه سیاره‌وار

به ممدود و مقصود از وی رواست

گرم جان ندادی به تشریف خویش

مرا این شرف از کجا خواست خاست

که چون من خسی را ز چون تو کسی

چنین زینت و رتبت و کبریاست

اگر چند باران ز ابرست لیک

ز دریا فراموش کردن خطاست

ثنا و ثواب جزیل و جمیل

برو بیش ازیرا که او مقتداست

تو دانی که از حضرت مصطفا

برین گفتهٔ من فرشته گواست

تو شرعی و او دین و در راه حق

نه آن زین نه این زان زمانی جداست

تو و او چنانید کن صدر گفت

دو دست‌ست الله را هر دو راست

من ار آیم ار نی همی دان که جان

ز خاک درت با قبای بقاست

چه تشویر دارم چو دانم که این

ز تقدیر قادر نه تقصیر ماست

چه ترسم چو از جان و ایمان تو

به «ما لم یشا» «لم یکن» عذر خواست

محالست اینجا دعا کز محل

زمین تو خود آسمان دعاست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - هر چه حق باشد بی حجت و برهان نیست

کفر و ایمان دو طریقیست که آن پنهان نیست

فرق این هر دو بنزدیک خرد آسان نیست

کفر نزدیک خرد نیست چو ایمان که بوصف

اهرمن را صفت برتری یزدان نیست

گهر ایمان جسته‌ست ز ارکان سپهر

در دوکونش به مثل جز دل پاکان کان نیست

که صفت کردن ایمان به گهر سخت خطاست

زان که ز ارکان صفا قوت او یکسان نیست

تو اگر ز ارکان دانی صفت نور و ضیا

نزد من این دو صفت جز اثر ایمان نیست

نور اصلی چو فروغی دهد از دست فروع

فرع را اصل چو پیدا شد هیچ امکان نیست

کار نه بطن حدث دارد و دارد حق محض

رسم و اطلال و دمن چون طلل ایوان نیست

رایگان این خبر ای دوست به هر کس ندهند

مشک گر چند کسادست چنین ارزان نیست

ای پسر پای درین بهر مزن زان که ترا

معبر و پایگه قلزم بی‌پایان نیست

کاین طریقست که در وی چو شوی توشه ترا

جز فنا بودن اگر بوذری و سلمان نیست

این عروسیست که از حسن رخش با تن تو

گر حسینی همه جز خنجر و جز پیکان نیست

درد این باد هوا در تن هرکس که شود

هست دردی که به جز سوختنش درمان نیست

جسم و جانرا به عرضگاه نهادم که مرا

مایهٔ عرض درین جز غرض جانان نیست

گر حجاب رهت از جسم و ز جان خواهد بود

رو که جانان ترا میل به جسم و جان نیست

جسم و جان بابت این لعبت سیمین تن نیست

تحفهٔ بی‌خطر اندر خور این سلطان نیست

فرد شو زین همه تا مرد عرضگاه شوی

کاندرین کوی به جز رهگذر مردان نیست

چند گوئی که مرا حجت و برهان باید

هر چه حق باشد بی حجت و بی برهان نیست

کشتهٔ حق شو تا زنده بمانی ور نه

با چنین بندگیت جای تو جز میدان نیست

از چه بایدت به دعوی زدن این چندین دست

که به دست تو ز صد معنی یک دستان نیست

نام خود را چه نهی بیهده موسی کلیم

که گلیم تو به جز بافتهٔ هامان نیست

تا در آتش چو روی همچو براهیم خلیل

چون ترا آیت یزدان رقم عنوان نیست

غلطی جان پدر این شکر از عسگر نیست

غلطی جان پدر این گهر از عمان نیست

ای بسا یوسف رویان که درین مصر بدند

که چو یعقوب پدرشان مگر از کنعان نیست

ای بسا یونس نامان که درین آب شدند

که جگرشان همه جز سوخته و عطشان نیست

مرد باید که چو بوالقاسم باشد به عمل

ورنه عالم تهی از کردهٔ بوسفیان نیست

گویی از اسم نکو مرد نکو فعل شود

نی چو بد باشد تن اسم ورا تاوان نیست

من وفانام بسی دانم کش جز به جفا

طبع تا زنده و جان مایل و دل شادان نیست

آهست آری سندان به همه جای ولیک

خویشتن گاه ترازو ببرد سوهان نیست

نام آتش نه ز گرمیست که آتش خوانند

آب از آن نیست به نام آب کجا سوزان نیست

هفت و چارند اگر رسم بود وقت شمار

وقت افعال چرا فعلش هم چندان نیست

یا بیا پاک بزی ورنه برو خاکی باش

که دو معنی همی اندر سخنی آسان نیست

راه این سرو جوان دور و درازست ای پیر

می این خواجه سزای لب سرمستان نیست

جان فشان در سر این کوی که از عیاران

شب نباشد که در آن موسم جان افشان نیست

لذت نفس بدل ساز تو با لذت عشق

به گسل از طبع و هواگر غرضت هجران نیست

راز این پرده نیابی اگر از نفس هوا

در کف نیستی تو، علم طغیان نیست

تا همه هو نشوی، هوی تو الا نشود

چون شوی هو تو ترا آن هوس نقصان نیست

تکیه بر شرع محمد کن و بر قرآن کن

زان کجا عروهٔ وثقای تو جز قرآن نیست

گفت این شعر سنایی که چو کیوانی گفت

روشنی عالم جز از فلک گردان نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در مدح دولتشاه غزنوی و بهرامشاه

مهر بندهٔ آن رخ چون ماه باد

جان فدای آن لب دلخواه باد

فرق او همچون خط او سبز باد

بخت او چون عمر او برناه باد

روی آن کز خاصیت دارد خبر

چون دو بیجادش ببند کاه باد

مدت حسن و بقای ماه من

با مدد چون عمر سال و ماه باد

از برای پاس باس غیرتش

ساکن حبس خموشی آه باد

چون بهشت و دوزخست آن زلف و رخ

ساحت پاداش و باد افراه باد

اشک آن کز وی نیندیشد بجو

همچو راه کهکشانش راه باد

آن‌چنان چون شاه خوبان آن مهست

شاه دولتشاه دولتشاه باد

بهر خدمت چرخ بر درگاه او

صد کمر بربسته چون خرگاه باد

در حریم حرمت آگینش چو عرش

دختر فغفو و قیصر داه باد

پیش نوک تیر درزی حرفتش

حصن دشمن خیمهٔ جولاه باد

ریزه‌های زر و سیم قلب چرخ

در سرا ضرب کفش درگاه باد

چون کند سلطان علوی آرزو

آفتابش تاج و چرخش گاه باد

آفتابست او ولیکن گاه نور

سایبانش سایهٔ الاه باد

شاه بهرام آنشهی کاندر جهان

تا جهان را شاه باید شاه باد

عرش و فرش دشمنان جاه او

همچو بیژن زیر سنگ چاه باد

پیش گرز گاو سارش روز صید

شیر گردون کمتر از روباه باد

بی شه اسب و پیل و فرزین هیچ نیست

شاه ما را به بقای شاه باد

سوی جانش سهم غیب تیز تاز

چون خرد منهی و کارآگاه باد

پس چو نزدش هر چه جز الاه لاست

سایگاهش حفظ «الا الاه» باد

جز سنایی در وفا و بندگیش

تا ابد چرخ دو تا یکتاه باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در تعلیم طی طریق معرفت

همچو مردان یک قدم در راه دین باید نهاد

دیده بر خط «هدی للمتقین» باید نهاد

چون ز راه گلبن «توبوا الی‌الله» آمدی

پای بر فرق «اتینا تائعین» باید نهاد

چون خر دجال نفست شد اسیر حرص و آز

بعد ازین بر مرکب تقویت زین باید نهاد

توبه‌ات روح‌الامین دان نفس شارستان لوط

در مثل شبه حقیقتها چنین باید نهاد

هفت شارستان لوطست نفس تو وقت سخن

همچو مردان بر پر روح‌الامین باید نهاد

آب اول داد باید بوستان را روز و شب

وانگهی دل در جمال یاسمین باید نهاد

نفس فرعونست و دین موسی و توبه چون عصا

رخ به سوی جنگ فرعون لعین باید نهاد

گر عصای توبه فرعون لعین را بشکند

شکر آنرا دیده بر روی زمین باید نهاد

گر تو خواهی نفس خود را مستمند خود کنی

در کند عشق «بسم الله» کمین باید نهاد

دفتر عصیان خود را سوخت خواهی گر همی

دفتر عشق بتی در آستین باید نهاد

خواجه پندارد که اندر راه دین مر طبع را

با کباب چرب و با لحم سمین باید نهاد

نی غلط کردی که اندر طاعت حق دینت را

با لباس ژنده و نان جوین باید نهاد

نی ترا طبع تو می‌گوید که: گوش هوش را

با نوای مطرب و صوت حزین باید نهاد

آن تنی کش خوب پروردی به دوزخ در همی

در دهان اژدهای آتشین باید نهاد

جای گر حور و حریرت باید اندر تار شب

از دو چشم خویشتن در ثمین باید نهاد

گر تو خواهی ظاهر و باطنت گردد همچو تیر

در سحرگه دیده را بر روی طین باید نهاد

از خبیثات و خبیثین گر بپرهیزی همی

روی را بر طیبات و طیبین باید نهاد

سر بسم‌الله اگر خواهی که گردد ظاهرت

چون سنایی اول القاب سین باید نهاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح بهرامشاه

عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست

عاشقان را عقل تر دامن گریبان‌گیر نیست

عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل

هر چه تدبیرست جز بازیچهٔ تقدیر نیست

عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار

عقل با حفظ‌ست کو را کار جز تدبیر نیست

علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس

در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست

تیر چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم

هیچ زندانی کمان چرخ را چون تیر نیست

کار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را

خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیست

میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق

بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست

هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی

زان که غمزهٔ یار یک دم بی‌گشاد تیر نیست

مرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست

حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیست

مانده اندر پرده‌های تر و ناخوش چون پیاز

هر که او گرم مجرد در رهش چون سیر نیست

در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفین دوست

گر چه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیست

تا نمانی بستهٔ زنجیر زلف یار از آنک

اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست

عاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق

هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیست

عین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست

جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسیر نیست

پیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود

تربت ما موضع بیلست جای پیر نیست

عشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست

اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست

عشق را این حل و عقد از چیست ما ناذات او

جز ز صنع شاه عالم‌دار عالم‌گیر نیست

شاه ما بهرامشاه آن شاه کز بهر شرف

چرخ را در بندگی درگاه او تقصیر نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:15 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها