0

قصاید سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴ - دریغاگویی از نااهلی روزگار

جهان پر درد می‌بینم دوا کو

دل خوبان عالم را وفا کو

ور از دوزخ همی ترسی شب و روز

دلت پر درد و رخ چون کهربا کو

بهشت عدن را بتوان خریدن

ولیکن خواجه را در کف بها کو

خرد گر پیشوای عقل باشد

پس این واماندگان را پیشوا کو

ز بهر نام و جان تا بام یابی

چو برگ توت گشتی توتیا کو

مگر عقل تو خود با تو نگفتست

قبا گیرم بیلفنجی بقا کو

درین ره گر همی جویی یکی را

سحر گاهان ترا پشت دوتا کو

به دعوی هر کسی گوید ترا ام

ولیکن گاه معنی شان گوا کو

سراسر جمله عالم پر یتیمست

یتیمی در عرب چون مصطفا کو

سراسر جمله عالم پر ز شیرست

ولی شیری چو حیدر باسخا کو

سراسر جمله عالم پر زنانند

زنی چون فاطمه خیر النسا کو

سراسر جمله عالم پر شهیدست

شهیدی چون حسین کربلا کو

سراسر جمله عالم پر امامست

امامی چون علی موسی الرضا کو

سراسر جمله عالم پر ز مردست

ولی مردی چو موسی با عصا کو

سراسر جمله عالم حدیثست

حدیثی چون حدیث مصطفا کو

سراسر جمله عالم پر ز عشقست

ولی عشق حقیقی با خدا کو

سراسر جمله عالم پر ز پیرست

ولی پیری چو خضر با صفا کو

سراسر جمله عالم پر ز حسنست

ولی حسنی چو یوسف دلربا کو

سراسر جمله عالم پر ز دردست

ولی دردی چو ایوب و دوا کو

سراسر جمله عالم پر ز تختست

ولی تخت سلیمان و هوا کو

سراسر جمله عالم پر ز مرغست

ولی مرغی چو بلبل با نوا کو

سراسر جمله عالم پر ز پیکست

ولی پیکی چو عمر بادپا کو

سراسر جمله عالم پر ز مرکب

ولی مرکب چو دلدل خوش روا کو

سراسر کان گیتی پر ز مس شد

ز مس هم زر نیامد کیمیا کو

سنایی نام بتوان کرد خود را

ولیکن چون سناییشان سنا کو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح بهرامشاه

جویندهٔ جان آمده ای عقل زهی کو

دلخواه جهان آمده‌ای قوم خهی کو

آمد سبب عشق در اصحاب دلی کو

آمده که بیجاده در آفاق کهی کو

این نعمت جان را که به ناگاه در آمد

ای سرد مزاجان ز دل و جان شرهی کو

این نطع پر از اسب و پیاده و رخ و پیلست

بر نطع شما آخر فرزین و شهی کو

چون نیست قبولی به سوی درد شما را

در ماتم بی‌دردی تاریک رهی کو

ای زخمه زنان شد چو بهشتی ز رخش صدر

در صدر بهشت از ره داوود رهی کو

عیسی و خرش هر دو چو در مجلس مااند

آنرا چو سماع آمد این را گیهی کو

گفتند که آن روی چو مه را شبهی هست

آن سلسلهای شبه گوان را شبهی کو

در روز و شب چرخ چو زلف و رخ او کو

روز و شب پیوسته به زیر کلهی کو

صاحب خبری رنگ سپیدست و سیاه‌ست

این هر دو چو آن هر دو سپید و سیهی کو

جز چهره و جز غمزهٔ او در صف ایام

روی همهٔ دولت و پشت سپهی کو

ای خازن فردوس بگو کز پی نزهت

در خلد برین روی چنین جایگهی کو

بر گوشهٔ خورشید جز این یوسف جان را

با آب گره کرده نگونسار چهی کو

معتوه شد از جستن معشوق سنایی

خود در دو جهان سوختهٔ بی عتهی کو

در کارگه جور گرفتم که چو او هست

در بارگه عدل چو بهرام شهی کو

بهرام فلک را ز پی قبله و قبله

چون پایگهش پیشگه هیچ مهی کو

خردان و بزرگان فلک را به گه سعد

جز با شه ما باد گران پنج و دهی کو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۰

تا همه دل بینی بی حرص و بخل

تا همه جان بینی بی کبر و کین

زر نه و کان ملکی زیر دست

جونه و اسب فلکی زیر زین

پای نه و چرخ به زیر قدم

دست نه و ملک به زیر نگین

رخت کیانی نه و او روح وار

تخت برآورده به چرخ برین

رسته ز ترتیب زمین و زمان

جسته ز ترکیب شهور و سنین

سلوت او خلوتی اندر نهان

دعوت او دولتی اندر کمین

بوده چو یوسف بچه و رفته باز

تا فلک از جذبهٔ حبل‌المتین

زیر قدم کرده از اقلیم شک

تا به نهانخانهٔ عین‌الیقین

کرده قناعت همه گنج سپهر

در صدف گوهر روحش دفین

کرده براعت همه ترکیب عقل

در کنف نکتهٔ نظمش مبین

با نفسش سحر نمایان هند

در هوسش چهره گشایان چین

اول و آخر همه سر چون عنب

ظاهر و باطن همه دل همچو تین

روح امین داده به دستش چنانک

داده به مریم زره آستین

نظم همه رقیه دیو خسیس

نکتهٔ او زادهٔ روح‌الامین

کشوری اندر طلب و در طرب

از نکت رایش و او زان حزین

با دل او خاک مثال ینال

با کف او سنگ نگین تکین

حکمت و خرسندی و دینش بشست

تا چه کند ملک مکان مکین

دشت عرب را پسر ذوالیزن

خاک عجم را پسر آبتین

عافیتی دارد و خرسندیی

اینت حقیقت ملک راستین

گاه ولی گوید هست او چنان

گاه عدو گوید بود این چنین

او ز همه فارغ و آزاد و خوش

چون گل و چون سوسن و چون یاسمین

خشم نبودست بر اعداش هیچ

چشم ندیدست بر ابروش چین

خشم ز دشمن بود و حلم ازو

کو ز اثیر آمده او از زمین

خشمش در دین چو ز بهر جگر

سر که بود تعبیه در انگبین

کی کله از سر بنهد تا بود

ابلیس از آتش و آدم ز طین

مشتی از این یاوه درایان دهر

جان کدرشان ز انا در انین

یک رمه زین دیو نژادان شهر

با همه‌شان کبر و حسد هم قرین

گه چو سرین سست مر او را سرون

گه چو سرون سخت مر او را سرین

بر همه پوشیده که هم زین دو حال

مهترشان زین دو صفت شد لعین

پیش کمال همه را همچو دیو

کور شده دیدهٔ ما بین بین

سوی خیال همه یکسان شده

گربهٔ چوبین و هزبر عرین

وز شره لقمه شده جمله را

مزرعهٔ دیو تکاوش انین

لاف که هستیم سنایی همه

در غزل و مرثیه سحر آفرین

آری هستند سنایی ولیک

از سرشان جهل جدا کرده سین

گر چه سوی صورتیان گاه شکل

زیر تک خامه چو دین ست دین

لیک در آنست که داند خرد

چشمهٔ حیوان ز نم پارگین

بس وحش آمد سوی دانا رحم

گر چه جنان آمد نزد جنین

کانچه گزیدست به نزد عوام

نیست سوی خاص بر آنسان گزین

کانچه دو صد باشد سوی شمال

بیست شمارند به سوی یمین

گر چه به لاف و به تکلف چنو

نظم سرایند گه آن و گه این

این همه حقا که سوی زیرکان

گربه نگارند نه شیر آفرین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸

درین عالم دم و غم جفت باید

مرا غم هست باری همدمی کو

نگویی تا که درد عاشقی را

بجز مرگ از دواها مرهمی کو

به عشق اندر ز بیم هجر بنمای

که از خلق عالم خرمی کو

اگر مردان عالم کمزنانند

ترا زان کمزدن آخر کمی کو

حکایت چند از ابلیس و آدم

همه ابلیس گشتند آدمی کو

جهان دیو طبیعت جمله بگرفت

دریغا از حقیقت رستمی کو

اگر دعوی کنی در ملک بنمای

که در انگشت ملکت خاتمی کو

سلیمان‌وار اگر خواهی همی ملک

ز بادت خنگ و ز ابرت ادهمی کو

چو در دین بر خلاف امر و نهیی

ز کامت نالهٔ زیر و بمی کو

همه سور هوای نفس سازند

ز آه و درد دینشان ماتمی کو

به شرع اندر ز بهر طوف کعبه

ز چینی و ز زنگی محرمی کو

بجز در عالم تسلیم و تحقیق

دلی پر غم و پشت پر خمی کو

ز بهر عدت گور و قیامت

ترا در چشم دل نار و نمی کو

چو در نی بست تن ایمن نشستی

ز دل در جان جانت طارمی کو

همه گویندهٔ فسق و فجوریم

ز هزل و ژاژ گفتن با کمی کو

براهیمان بسی بودند لیکن

بگو تا چون خلیل و ادهمی کو

به عالم در فراوان سنگ و چاهست

ولی چون عیسی‌بن مریمی کو

سنایی‌وار در عالم تو بنگر

ز بهرش ارحمی و ترحمی کو

اگر فارغ شدی در دین ز دنیا

بست رخ بی ریا دل بی غمی کو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح خواجه مردانشاه

در همه ملک ندید از همهٔ مردان شاه

آنچه دید از هنر و ذات و خرد مردانشاه

آنکه گر تقویتی باید ابر از سیرش

ز نمی در وی از خاره دمد مهر گیاه

وآنکه گر تربیتی باید بحر از نکتش

در منظوم شود در دل او قطره میاه

از پی آنکه چو در شرق بود مطلع او

مطلع مهر ز شرق آید و افزایش ماه

آنکه از مکرمت و جود همی نام نیاز

خامهٔ او کند از تختهٔ تقدیر تباه

خانه‌ای کو به یکی لحظه کمربند کند

عالمی را چو نهد بر سر او تیغ کلاه

گر نبودی به گه رنگ چنو کاه از ننگ

تا جهان بودی بیجاده بنربودی کاه

دیدهٔ خصم کند پایهٔ جاه تو سپید

مهرهٔ مهر کند نامهٔ کین تو سیاه

ای چو خورشید مهان را به سخای تو امید

وی چو ناهید طرب را به بقای تو پناه

آه در حنجر او خنجر گردد که کند

از سر دشمنی از بیم تو و کین تو آه

باشد ایمن ز خدنگ اجل و تیغ نیاز

هر که را تربیت بخشش تو داشت نگاه

چون همی مدح تو افواه گذارند به نطق

بسته شد مصلحت جان و تن اندر افواه

نتواند که کند با تو کسی پای دراز

تا نباشد ز بدی همچو تو دستش کوتاه

اندر آن حال که در صدر تو سرهنگ عمید

مر ترا از هنر و طبع رهی کرد آگاه

هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیر

خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه

طبع آراست همی از پی مدحت چو بهشت

زان که هر لحظه همی فضل تو آورد سپاه

لاجرم کرد عروسی ز مدیحت جلوه

که به از حور بهشتست گه بادافراه

هر کجا و اصل و مشاطه چو سرهنگ بود

ار بهشت آید ناچار عروس چو تو شاه

آن چو اخلاق نبی مر همه را نیکو گوی

و آن چو آیات نبی مر همه را نیکو خواه

سعی صد چرخ چو یک نکتهٔ او نیست به فعل

حسب این حال بر این جمله رهی هست گواه

زان چو افگند کسی را فلک از عجز همی

نتواند ز یکی حادثه آورد به راه

او چو من بی‌هنری را به چنان صدر رفیع

به یکی نکته رسانید بدین رتبت و جاه

گر همی پای نهم پیش تو آنجا که نهند

شهریاران ز پی جاه بر آن جای جباه

اینت بی‌حد کرم و لطف و بزرگی و شرف

در یکی شخص مرکب شده سبحان الاه

که برافزون شدم از یک سخنش در یک روز

همچو پنجی که دوم مرتبه گردد پنجاه

ای به صحرای سخای تو شب و روز چو من

زده امید همه از در آن لشگرگاه

تا بدین وقت ز هر نوع شنیدی اشعار

شعر نیکو شنو اکنون که فراز آمدگاه

برگها زرد شد اکنون ز کف سبز خطی

تا سپیدی نبود زان گهر لعل بخواه

تا گه حمله قوی نبود روباه چو شیر

تا گه حیله فزون نبود شیر از روباه

گهر تاج ترا اوج فلک بادا کان

صورت قدر ترا عرش ملک بادا گاه

یاور بخت تو باد از پی تو دور فلک

حافظ جان تو باد از پی ما فضل الاه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳ - موعظه در تهیهٔ توشهٔ آخرت

ای دل غافل مباش خفته درین مرحله

طبل قیامت زدند خیز که شد غافله

روز جوانی گذشت موی سیه شد سپید

پیک اجل در رسید ساخته کن راحله

آنکه ترا زاد مرد و آنکه ز تو زاد رفت

نیست ازین جز خیال نیست از آن جز خله

خیزو درین گورها در نگر و پند گیر

ریخته بین زیر خاک ساعد و ساق و کله

آنکه سر زلف داشت سلسله بر گرد رو

سلسلهٔ آتشین دارد از آن سلسله

تکیه مکن بر بقا زان که در آرد به خاک

صولت شیر عرین پیکر اسب گله

زود کند او خراب این فلک کوژ را

هم زحل و مشتری هم اسد و سنبله

این همه آهنگ تو سوی سماع و سرود

وینهمه میلت مدام سوی می و ولوله

خانه خریدی و ملک باغ نهادی اساس

ملک به مال ربا خانه به سود غله

فرش تو در زیر پا اطلس و شعر و نسیج

بیوهٔ همسایه را دست شده آبله

او همه شب گرسنه تو ز خورشهای خوب

کرده شکم چارسو چون شکمه حامله

سعی کنی وقت بیع تا چنه‌ای چون بری

باز ندانی ز شرع صومعه از مزبله

دزد به شمشیر تیز گر بزند کاروان

بر در دکان زند خواجه به زخم پله

در همه عمر ار شبی قصد به مسجد کنی

گر چه به روی و ریا بر کنی از مشعله

در رمضان و رجب مال یتیمان خوری

روزه به مال یتیم مار بود در سله

مال یتیمان خوری پس چله داری کنی

راه مزن بر یتیم دست بدار از چله

صوفی صافی شوی بر در میر و وزیر

صوف کنی جامه را تا ببری زان زله

گر بخوری شکر کن ور نخوری صبر کن

پس مکن از کردگار از پی روزی گله

چند شوی ای پسر از پی این لقمه چند

همچو خران زیر بار همچو سگان مشغله

دامن توحید گیر پند سنایی شنو

تا که بیابی به حشر ز آتش دوزخ یله

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴ - در مدح بهرامشاه پسر مسعود غزنوی

گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی

ای شاد که خلقستی ای خوش که جهانستی

از خلق نهان زان شد تا جمله ترا باشد

گر هیچ پدیدستی زان همگانستی

جان دید جمالش را ور نه به همه دانش

دربان و غلامش را زو باز که دانستی

دل قهر و دو زلفش دید انگشت گزان زان شد

گر لطف لبش دیدی انگشت زنانستی

زیر و زبر عالم بهر طلبست ارنی

تنگا که زمینستی لنگا که زمانستی

گر نور پذیرفتی زو شش جهت عالم

پستی همه باغستی بالا همه کانستی

گر گل نپذیرفتی زو نور تجلی کی

گل کعبهٔ چرخستی دل گشن جانستی

گفت ست که یک روزی جانت ببرم چون دل

من بندهٔ آن روزم ایکاش چنانستی

جانیست سنایی را در دیده سنان او

پس گر چنینستی بی‌جان چو جنانستی

او گر نه چنینستی چون نیزهٔ سلطان کی

بر رفته و برجسته بر بسته میانستی

بهرامشه مسعود آن شه که گه عشرت

ساقیش سپهرستی گر هیچ جوانستی

ور هیچ کرا کردی در درگه چون خلدش

هم رایت رایستی هم خانهٔ خانستی

چرخ ار چو ملک بودی شاگرد سنانش را

پریدن مرغانش تا حشر ستانستی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۲ - در مراتب مقام انسان

ای ایزدت را رحمت آفریده

در سایهٔ لطف بپروریده

ای نور جمالت از رخ تو

انگشت اشارت کنان بریده

آوازهٔ تو در هوای وحدت

پیش از ازل و ابد خنیده

عرشی که سر آسیمه بود ز اول

در زیر قدمهایت آرمیده

بر فرش خرد گرد بر نشسته

تا عشق بساط تو گستریده

اندر ازل از بهر چاکرت خود

لبیک همه عاشقان شنیده

ای دست فرو شسته ز آفرینش

گشته ملکی هر کجا که دیده

بی روی تو عقلی ندیده صبحی

از مشرق روح‌القدس دمیده

بی زلف تو جانی ندیده دینی

با کفر عزازیل آرمیده

لاغر شده عقل از همه فضولی

از بس که ز تو فاقه‌ها کشیده

فربی شده روح از همه معانی

از بس که ز بستان تو چریده

آنجا که تو بر خوانده و زند و پازند

زردشت به مخرق زبان بریده

با داد تو اندر جهان نیابند

جز چشم بتان هیچ پژمریده

آنجا که کریمیت خوان نهاده

ابلیس طفیلی بدو رسیده

و آنجا که سمند تو سم نموده

آدم علم خویش خوابنیده

مردم تویی از کل آفرینش

در آینهٔ چشم اهل دیده

موسی به کنار تو برنشسته

از نیل و عصا آدمش کشیده

فراش تو نوح از نهیب طوفان

در زورق اقبال تو خزیده

در برزگریت آمده براهیم

ریحان و گل از آتشش دمیده

موسی به سقاییت بوده روزی

بس باده که از جام تو چشیده

از چاکری تو براق عیسی

چون شمس به چارم فلک رسیده

از لطف تو عقل اندر آفرینش

ناخوانده ترا نام آفریده

در پیش قدت چون الف بگویم

در کامم دالی شود خمیده

لعل تو بسی توبه‌ها شکسته

جزع تو بسی پرده‌ها دریده

در زلف تو سیصد هزار خم هست

در هر چم او یوسفی چمیده

در مجلس تو جبرییل سامی

بر درت مگس گیر بر تنیده

در رستهٔ سنت سنایی از دل

داده خرد و عشق تو خریده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح بهرامشاه پسر مسعود شاه

آمد هلال دلها ناگه پدید ناگه

هان ای هلال خوبان «ربی و ربک الله»

زین بوالعجب هلالی گر هیچ بدر گردد

نی آسمان گذارد نی آفتاب و نی مه

در روی او بخندید از بهر حال کو خود

بر آفتاب خندد وقت وداع هر مه

ماهی که رهنمایست از دور رهروان را

چون روی او ببیند از شرم گم کند ره

پیچ و شکنج زلفش دلهای عاشقان را

هم فضل «تبت» آمد هم فضل «قل هو الله»

سالوسیان دل را در کوی او مصلا

هاروتیان دین را در زلف او سقرگه

بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را

هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه

با آنکه بی نظیرست از روشنان گیتی

زنهار تا نخوانی الاهش الله الله

عقل غریزتی را روح‌القدس نخواند

در بارگاه وصفش جز ما تقول ویله

فحلی‌ست طلعت او کاندر مشیمهٔ دل

چون جفت دیده گردد احسنت و زه کند زه

شاهان درگه حق بوذر شناس و سلمان

بیزار شو ز شاهی کو تخت دارد و گه

موسی کله بدوزد آنجا که او برد سر

یوسف رسن بسوزد آنجا که او کند چه

زهری که او چشاند چه جای اخ که بخ بخ

تبغی که او گذارد چه جای اه که خه خه

زخم سنان او را اه کردی ای سنایی

هرگز کدام عاشق در وقت خه کند اه

خاصه تو کز سعادت داری به زیر گردون

تعویذ و نوشدارو از مدحت شهنشه

بهرامشاه مسعود آن شه که خواند او را

بهرام آسمانش از سعد مشتری شه

چندانش مملکت باد اندر خضر که باشد

دوران مهر و مه را در ملک او سفرگه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۵

ز وهمی کز خرد خیزد تو زان وهم و خرد در وی

ز رایی کز هوا خیزد تو دور از چشم آن رایی

پشیمانست دل زیرا که تو اسرارها دانی

به هر جایی که جویمت این به علم ای عالم آن جایی

به هرچ انفاسها داند تو آن انفاس میدانی

به هر چه ارواحها داند به خوبی هم تو اعلایی

هر آن کاری که شد دشوار آسانی ز تو جوید

هر آن بندی که گردد سخت آنرا هم تو بگشایی

بدانی هر چه اسرارست اندر طبع هر بنده

ببینی هر چه پنهان تو درین اجسام پیدایی

همه ملکی زوال آید زوالی نیست ملکت را

هم خلقان بفرسایند و تو بی‌شک نفرسایی

که آمرزد خداوندا رهی را گر تو نامرزی

که بخشاید درین بیدادمان گر تو نبخشایی

چراغی گر شود تیره مر او را هم تو افروزی

شعاعی گر فرو میرد مر آن را هم تو افزایی

فروغ از تست انجم را برین ایوان مینوگون

شعاع از تست مر مه را برین گردون مینایی

بدایع را به گیتی در به حکمتها تو بر سازی

کواکب را به گردون بر به قدرتها تو آرایی

هیولا را تو دادستی به حکم عنصر و جوهر

مر اسطقسات را پستی گهی و گاه بالایی

بسان تخت جمشیدی تو گردون را کنی جلوه

بسان تاج نوشروان زمینها را بپیرایی

ز خار ار چاکری جوید همی گل تو برون آری

به بحر ار بنده‌ای جوید همی در تو بپیمایی

تو آن حیی خداوندا که از الهامها دوری

تو آن فردی خداوندا که خود را هم تو می‌شایی

جهاندارا جهانداری که عالم مر ترا شاید

خداوندا خداوندی که خود را می تو بستایی

فرستی گر یکی مرغی بگیرد ملک پرویزی

وگر یک پشه را گویی بگیرد ملک دارایی

شکیبا را به حکم تست جبارا شکیبایی

توانا را به امر تست ستارا توانایی

همی ترسیم از عدلت امید ماست بر فضلت

از آن شادیم ما جمله که تو آخر مکافاتی

ز عدلت بود هر عدلی که آن می‌کرد نوشروان

ز گنجت بود هر گنجی که دادی حاتم طایی

صبوری هست از جمعی بدی آرند بسیاری

نهایت نیست از دشمن پدید آرند غوغایی

خلیلت را به آتش در فکندند آزمایش را

ندانستند از فضلت ز رعنایی و رسوایی

فراوان ناکسی کردند هر کس در جهان از خود

نهان گشتند سر تا سر حسودان و تو بر جابی

پیاپی تا کند ظالم فراوان ظلم بر هر کس

چو بی حد گشت ظلم او پس آن گه جانش بربایی

نبودند کافی الاکبر سپهداران گیتی زان

به خاک تیره‌شان کردی ملیک‌الملک مولایی

پدید آرندهٔ خورشید و ماه و کوکب سیار

نهان دارندهٔ گوگرد سرخ و شخص عنقایی

قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم

بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی

اگر طاعت کند بنده خدایا بی‌نیازی تو

وگر عصیان کند بنده به عذری باز بخشایی

یکی اعدات پیل آورد زی کعبه فراوان را

یکی از کرکسان آورد بر گردنت پیمایی

تولا کردای نهمار بر افلاک و بر گردن

ز خود برخیز یک چندی اگر مرد تولایی

زمستان آری و حله بپوشانی جهان را در

بهار آری بیارایی چنان جنات حورایی

ز ابر تیره بارانی به هر جایی همی لولو

به باغ و راغ از آن لولو نمایی لاله حمرایی

ز خشکی داده‌ای یارب همیشه طبع من تری

چون من گریان مضطر را فراوان نعمت طایی

به فضلت کوهها گردد بسان عرش بلقیسی

ز حکمت باغها گردد چنان چون جان ببخشایی

ایا چشمی که پیوسته طلبکار جمالی تو

ایا دستی که روز و شب بروی رطلها مایی

اگر تیغی به فرق آید گمانی بر که جرجیسی

اگر ارت به سر آید گمانی بر زکریایی

برندت گر سوی زندانی گمانی بر که صدیقی

وگر رانندت از شهرت گمانی بر که تنهایی

وگر در راحتی افتی گمان بر کابن یامینی

وگر بهتان سرایندت چنان می‌دان مسیحایی

به دنیا در نگر ایدون که تا دل در نبندی هیچ

اگر مردی تو دامن را به دنیا در نیالایی

نثار درگه آثار همه شبهت به کامه زر

نثار درگه عالی پشیمانی به هر رایی

کسی کو دامن از عالم کشید ای دوست نتواند

کجا داند نمود از جیب هرگز ید بیضایی

تنت را اژدهایی کن برو بنشین تو چون مردان

وگرنه دوری از اقصای عالم درد سینایی

شبی نفروختی هرگز چراغی بهر یزدانت

همه روزت همی بینم که در مهر تجلایی

به نزد زمرهٔ آدم همی تازی پی روزی

کی آید ناقد مردان به طبایی و طیایی

ز خلقان گر همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت

مترس از خار و خس هرگز اگر بر طمع حلوایی

نمانی زنده در دنیا اگر ماهی و خورشیدی

بخاید مرگ ناچارت اگر آهن همی خایی

اگر ترسیت از مرگت طلب کن آب حیوان را

تو از مرگی شوی ایمن اگر نزدیک ما آیی

خضروار ار همی گردی به دست آری نشان من

سکندروار صحرا را شب و روز ار بپیمایی

ایا راوی ببر شعر من و در شهرها می‌خوان

به پیش کهتر و مهتر سزد گر دیر بستایی

چنان کاین آسمان هرگز ز کشت خود نیاساید

تو نیز از خواندن توحید شاید گر نیاسایی

خداوندا جهاندارا سنایی را بیامرزی

بدین توحید کو کردست اندر شعر پیدایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹

نه در حق خود مر ترا انزعاجی

نه در حق حق مر ترا انقیادی

چو دیوانگان دایم اندر به فکری

چه گویی ترا چون برآید مرادی

ز حرص دو روزه مقام مجازی

به هر گوشه‌ای کرده ذات العمادی

همانا به خواب اندری تا ندانی

که ما را جزین نیست دیگر معادی

چه بیچاره مردی چه سرگشته خلقی

که بر باطلی باشدت استنادی

جمادیست این شوم دنیا که دایم

ترا نیست الا بر او اعتمادی

پس ای خواجه دعوی رسد آن کسی را

که معبود او گشته باشد جمادی

پس آن گه رسیدن به تحقیق معنی

تمنی کنی با چنین اعتقادی

ندانی همی ویحک اینقدر باری

که جای دو معنی نباشد فوادی

تو گر راه حق را همی جویی اول

طلب کرد باید سبیل الرشادی

زیادت بود مر ترا هر زمانی

به اعمال و افعال خویش اعتدادی

پس از نیستی ساز آن راه سازی

کجا بهتر از نیستی هست زادی

صلاح سنایی در آنست دایم

شود در ره عشق بی چون سدادی

بگفتم صلاح دل از روی معنی

صلاحیست این مشمر اندر فسادی

شو از خود بری گرد تا بر حقیقت

ترا بی تو حاصل شود انجرادی

نبینی که پروانهٔ شمع هرگز

که بر باطنش چیره گردد ودادی

بری گردد از خویشتن چون سنایی

کند او ز خویشی خود انفرادی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح خواجه ایرانشاه

ای ز آواز و جمال تو جهان پر طربی

وز پی هر دو شده جان و دلم در طلبی

چشم و گوش همه از لحن و رخت پر در و گل

پس چرا قسمتم از هر دو عنا و تعبی

گر ز آهن دل من در کف تو گشت چو موم

ور چو یعقوب ز عشق تو کنم واهربی

ناید از خود عجبم زان که به آواز و به روی

داری از یوسف و داوود پیمبر نسبی

آنچه با این دل من چشم چو بادام تو کرد

نکند هرگز با مهره کف بوالعجبی

پس دل خون شدهٔ تافتهٔ تیرهٔ من

کو همی در دو صفت داشت ز زلفت حسبی

شد مگر حلقه‌ای از زلف تو و شاید از آنک

خون اگر مشک شود طبع ندارد عجبی

صد دل خون ده در یک شکن زلف تو هست

همچو عناب در آویخته اندر عنبی

تا همی رقص کند در چمن عشرت و عیش

ماه رقاص نهادست سپهرت لقبی

شدم از طمع وصال تو چو یک برگ از کاه

تا بر آن سیم تو دیدم زد و بیجاده لبی

بند بندم همه بگشاد چو تو زی از ماه

تا تو بر تارک خورشید ببستی قصبی

چاک ماندست دلم چون دل خرما تا تو

چاک داری ز پس و پیش ببسته سلبی

جان بابا مکن این کبر مبادا که به عدل

روزگارت کند از رنج دل من ادبی

ابلهم خوانی و گویی که به باغ آر زرم

خار ندهند تو بی‌سیم چه جویی رطبی

ابله اکنون تویی ای جان جهان کز پی زر

طعنه بر من زنی اکنون و بسازی شغبی

تو بدین پایه ندانی که چو این شعر برم

از سخا کار مرا خواجه بسازد سببی

ناصح ملک شه ایران ایرانشاه آن

که نزاد از نجبا دهر چنو منتجبی

آن بزرگی که ز بس فضل و کریمی نگذاشت

در مزاج فضلا از کرم خود اربی

آن کریمی کاثر سورت خمش در کون

همچو نار آمد و ارواح حسودش حطبی

آن خطیبی که به هر لحظه خطیبان فلک

جمع سازند ز آثار خصالش خطبی

ای سخا از گهر چون تو پسر با شرفی

وی سپهر از شرف چون تو بشر با طربی

شجر همت تو بیخ چنان زد که نمود

برترین چرخ بدان بیخ فروتر شعبی

گر فتد قطره‌ای از رای تو بر دامن روز

نگشاید پس از آن چرخ گریبان شبی

تا دو نوک قلمت فایده دارد در ملک

چرخ با چار زن از عجز بود چون عزبی

کسب کردی به کریمی و سخا نام نکو

که نبوده به دو گیتی به ازین مکتسبی

تا ضمیر تو سوی کلک تو راهی بگشاد

بسته شد مصلحت ملک هری در قصبی

نردها بازد با نطع امیدت با دهر

جانی از بنده و اقبال ز دستت ندبی

هر که او مرد بود باک ندارد ز غمی

هر که او شیر بود سست نگردد به تبی

هر که آوازهٔ کوس و دو کری یافت به گوش

کی به چشم آید او را ز یکی حبه حبی

به کهان جامه بسی داده‌ای این اولاتر

کاین فریضه به مهان به ز چنان مستحبی

ای خداوند یقین دان که بر مدحت تو

نیست در شاعری بنده ریا و ریبی

فکرت بنده چو معنی خوش آورد به دست

طبع زودش بر مدح تو کند منتخبی

هر که را دین شود از دوستی او موجود

چه زیان داردش از دشمنی بولهبی

حاسدان دارد و بدگوی بسی لیک همی

کی مقاسات کشد بحر دمان از مهبی

تا حیات آید از آمیزش جانی و تنی

تا تناسل بود از صحب امی و ابی

سببی سازش تا شاعر صدر تو بود

که همی شعر مرکب نبود بی سببی

تا ز پیش دو ربیع آید هر گه صفری

تا پس از هر دو جماد آید هر گه رجبی

باد حظ ولی تو ز سعادت لطفی

باد قسم عدوی تو ز شقاوت غضبی

پای احباب تو بگشاده ز بند از شرفی

دست اعدای تو بر بسته به دار از کنبی

تا چو تمساح بود راس و ذنب بر گردون

راس عز تو مبیناد ز گردون ذنبی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح بهرامشاه

این چه بود ای جان که ناگه آتش اندر من زدی

دل ببردی و چو بوبکر ربابی تن زدی

تا مرا دیدی ز خلق از عشق رویت سوخته

سنگ و آهن بودت از دل سنگ بر آهن زدی

قامتم چون لام و نون کردی چو موسی در امید

پس مرا در گلبن غیرت نوای «لن» زدی

هر زمان از جای سری روید همی بر تن چو شمع

تا مرا از دست خود چون شمع خود گردن زدی

چشمهای من چو چشم ابر کردی تا تو شوخ

ناگه از عنبر به گرد قرص مه خرمن زدی

جوشن صبر و شکیباییم خون نو شد ز زخم

تا ز زلف چون زره تیغی بر آن جوشن زدی

کی فرو زد مر ترا قندیل دلداری چو تو

آب بر آتش گرفتی خاک در روغن زدی

کی شود پیراهنت هم قدر قد تو چو تو

از گریبان کاست کردی آنچه در دامن زدی

روزنی بود از برای روز رویت بر دلم

از بخیلی گل بیاوردی و بر روزن زدی

شد جهان بر چشم من چون چشم سوزن تنگ و تار

از پی رغم مرا شمشاد بر سوسن زدی

از برون آفرینش گلشنی بر ساختی

برکشیدی نردبان و خیمه در گلشن زدی

رشتهٔ تو کس نداند تافت کز شوخی و کبر

سوزنی کردی مرا پس کوه بر سوزن زدی

از سنایی دل ربودی شکر چون کردی ز غیر

جان ز یزدان یافتی چو لاف ز اهریمن زدی

زخم داری بهر دشمن رحم داری بهر دوست

دوست بودم از چه بر من زخم چون دشمن زدی

پس چو هست از زخم شاه ما همی گردد چو نیست

آنچه شه بر دشمن خود زد چرا بر من زدی

شاه ما بهرامشه آن شه که گوید دولتش

زه که چون گردون جهانی خصم را گردن زدی

چرخ چندان بر زمین کی زد به صد دوران که تو

زان سنان چرخ دوز و گرز کوه افگن زدی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح تاج‌الدین ابوالفتح اصفهانی

ای پدیدار آمده همچون پری با دلبری

هر که دید او مر ترا با طبع شد از دل بری

آفتاب معنی از سایت بر آید در جهان

زان که از هر معنیی چون آفتاب خاوری

زهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلی

مر ترا از راستی تو مشتری شد مشتری

بینمت منظوم و موزون و مقفا زان ترا

دستیار خویش دارد زهره در خنیاگری

همچو مشک و گل سمر گشتی به گیتی نسیم

چون نکو رویان ز شیرینی همی جان‌پروری

مجلس آرایی کنی هر جا که باشی زان که تو

چون گل و مل در جهان آراسته بی‌زیوری

گر عرض قایم نباشد نی ز جوهر در مکان

لفظ و خط همچون عوض شد در عرض بی جوهری

از پری ز آتش بود تو آتشین طبع آمدی

شاید ار باشی تو مانند پری در دلبری

تا بینندت به خوبی داستان از تو زنند

چون نشینند و بینندت چنین باشد پری

گوهر معنی تمامی ایزد اندر تو نهاد

نیستی زین چارگوهر پس تو پنجم گوهری

از برای چه کنی چون ابر هرجایی سفر

چون ز هر معنی پر از گوهر چو بحر اخضری

گوهر و شکر بهم نبود تو از معنی و لفظ

شکر چون گوهری و گوهر چون شکری

گر ز طبع خواجه گشتی گوهر دریای علم

از چه از دست و قلم اندر پناه عنبری

با شرف گشتی چو تاج اصفهانت جلوه کرد

پیش تخت تاجداران لفظ تازی و دری

مشرق و مغرب همه بگرفت نام نیک تو

کلک خواجه تا قوی دارد ترا با لاغری

تاج اصفاهان السان الدهر ابوالفتح آنکه هست

در عجم چون عنصری و در عرب چون بحتری

آن ادیب مشرق و مغرب که اندر شرق و غرب

کرد پیدا در طریق شاعری او ساحری

شعر او خوان شعر او دان شعر او بین در جهان

تا بدانی و ببینی ساحری و شاعری

معنی بسیار چون بینم من اندر شعر او

گویم این شعر آسمانی ای معانی اختری

معنی از اشعار او معروف گشت اندر جهان

همچنان چون نور از خورشید چرخ چنبری

آفتاب و ماه و انجم بینی از معنی بسی

گر تو اندر آسمان آسای شعرش بنگری

معنی اندر شعر او تابان بود از لفظ او

چون گهر از روی تاج و چون نگین ز انگشتری

شعر او ابروست کز پروردین افزاید جمال

آن ما موی سرست آنبه بود کش بستری

پیش او هرگز نشاید کرد کس دعوی شعر

از پس سید نشاید دعوی پیغمبری

ای سپاهان سروری کن بر زمین چون آسمان

در جهان تا تو ولادتگاه چونین سروری

آفرین بادا بر آن بقعت کزو گشت او پدید

در همه علمی توانا در همه بابی جری

ای بمانند قلم تو ذولسانین جهان

چون قلم گوهر نگاری چون قلم دین گستری

در زمین تو آن عطارد آیتی در روزگار

کز هنر وقت شرف جز فرق کیوان نسپری

چون لسان‌الدهر و تاج اصفهان شد نام تو

پیش تخت تاجداران از هنر نام آوری

آب و آتش گر پدید آید به دست امتحان

اندر آن آبی چو گوهر و اندر آن آتش زری

معجزات تو شود آن آب و آتش زان که تو

چون خلیل و چون کلیم از آب و آتش بگذری

تو به اخبار و به تفسیری امام بی‌بدل

شاعری در جنب فضلت هست کاری سرسری

نیستی اندر طریق شعر گفتن آنچنانک

بوحنیفه گفت در شعری برای عنصری

«اندرین یک فن که داری و آن طریق پارسی ست

دست دست تست کس را نیست با تو داوری »

گوهر جدت اگر فخر آورد بر تو رواست

بر زمین نارد نتیجهٔ چرخ چون تو گوهری

پیش معنیهای تو معنی نماید چون سمر

شرح معنیهای او هرگز نگردد اسپری

شاعری در پیش تو شاعر کجا یارد نمود

ساحری در پیش موسی چون نماید سامری

پیش بحر علم تو هر بحر چون جعفر بود

چه عجب گر بخشدت شه گنج زر جعفری

از برای گوهر معنی روی در شرق و غرب

در جهان علم مانا تو دگر اسکندری

آفتاب و ماه علم آراستی زان پس که تو

نه بسان آفتاب و مه دوان بر هر دری

یک کرشمه گر تو بنمایی دگر از چشم فضل

فکر جان بینی همه با چشمهای عبهری

باش تا باغ امید تو تمامی بر دهد

این همه ز آنجا که حق تست چون من بی‌بری

سید اهل سخن تو این زمان چون سیدی

علم و حکمت شد چو شارستان و تو چون حیدری

زنده کردی تو از آن تصنیف نام عالمی

عمر ثانی را ز اول زین معانی رهبری

هر که در گیتی گسست از ذکر تو مذکور شد

ای خنک آنرا که تو ذکرش در آن جمع‌آوری

یادگار از مردمان ذکر نکو ماند همی

چون تو از ذکر نکو در عمر نیکو محضری

ذکرهای عنصری از ملک محمودی بهست

گر چه پیش ملک او دونست ملک نوذری

نیک گویی تو از من بشنوند آن از تو هیچ

آفرین گویم همی نفرین کنندم بر سری

آسمان در باب من باز ایستاد از کار خویش

بر زمین اکنون مرا چه بهتری چه بدتری

گر بگویم کاین گل شادیم چون پژمرده شد

از غم نرگس صفت گردی چو گل جامه‌دری

مستمع بودندی از لفظ تو گر بودی جدای

در میان خاک و باد و آب و آتش داوری

تو همی گفتی که شعرت دیگران بر خویشتن

بسته‌اند از بهر نامی این گروهی از خری

جامهٔ طاووس از شوخی اگر پوشید زاغ

نه چو طاووسش بباید کردن آن جلوه‌گری

چون نعیق زاغ شد همچون نوای عندلیب

زاغ را زیبد برفتن کشتی کبک دری

آنچه تو یک روز دیدی ماندیدیم آن به عمر

عمر ضایع گشت ما را کس نگفت ای چون دری

رنج بردی کشت کردی آب دادی و بردرو

خرش خور و خوش خند مگری گرگری بر ما گری

چون ترا بینیم گوییم اندرین ایام خویش

اینت دولتیار مرد اندر حدیث شاعری

پیش جنات‌العلی آورده‌ام ام بیدی چو نال

گر کنی عفوم شود آن بید گلبرگ طری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۸

تو بیماری درین زندان و بیماریت را لا شک

روا باشد طبیبی جوی تا روزی دوا یابی

بصیرت گر کنی روشن به کحل معرفت زیبد

که دردش را اگر جویی هم اینجا توتیا یابی

جهان ای دل چو زندان دان و دریا پیش زندانت

اگر کشتیت نگذارد درین دریا فنا یابی

گر اینجا آشنا گردی تو با آفاق و با انفس

چو زین هر دو گذر کردی بدانجا آشنا یابی

وگر می کیمیا جویی کزو زری کنی مس را

به نزد کیمیا گر گرد تا زو کیمیا یابی

دلا زین عالم فانی اگر تو مهر برداری

چو از فانی گذر کردی سوی باقی بقا یابی

ازین چون و چرا بگذرد که روشن گرددت هزمان

مگر کان عالم پر خیر بی‌چون و چرا یابی

تو در بحر محیط ای دل چو غواصان یکی غوطه

بکن هزمان اگر خواهی که از موجش رها یابی

اگر تاریک دل باشی مقامت در زمین باشد

اگر روشن روان گردی مقر اوج سما یابی

به راه انبیا باید ترا رفتن اگر خواهی

که علم انبیا دانی و سر اولیا یابی

به قال و قیل گمراهان مشو غره اگر خواهی

که روزی راهرو گردی و راه رهنما یابی

به سوی تپه رو یک بار موسی وار اگر خواهی

که علم اژدها دانی و سر آن عصا یابی

حدیث آن کلام و طور و موسی گر همی خواهی

که بشناسی ز خود یابی ز دیگر کس کجا یابی

همان مهد مسیحا دم نگر کو بی‌پدر چون بد

حکیمی گوید این معنی طلب کن تا که را یابی

درخت و آن شب تاریک و شعلهٔ آتش روشن

اگر زان چوب می‌جویی تو آن معنی کجا یابی

ز نور یوسف و یعقوب و چاه و اخوهٔ یوسف

در آن وادی مرو کانجا به هر پی صد بلا یابی

گر آن ماهی که یونس را بیوبارید در دریا

بیوبارد ترا چون او ازین سفلی علا یابی

کتاب مبتدا خوان تو که رمز گندم و آدم

حدیث دست «لا تقرب» تو اندر مبتدا یابی

معانی جمله حل کردی همینت مشکلی مانده

که رمز ذلت داوود و قتل اوریا یابی

ترا قرآن به اطلس خوانده تا زو کسوتی یابی

قیامت را تو این معنی ز رقع و بوریا یابی

تحرک ز آب می‌آید به سنگ آسیا هزمان

تو نادان این تحرک را ز سنگ آسیا یابی

تو دست چپ درین معنی ز دست راست نشناسی

کنون با این خری خواهی که اسرار خدا یابی

نه کار تست می خوردن که بد مستی کنی هزمان

تو چون حلاج عشق آری چو جام از می بلا یابی

سنایی گر سنا دارد ز علم ایزدی دارد

تو دین و علم ایزد جوی تا چون او سنا یابی

تو راه دین ایزد را نمی‌دانی وگر جویی

هم از قرآن پر معنی و لفظ مصطفا یابی

هر آن دینی که بیرون زین دو جویی بدعتی باشد

نباید جستن آن دین را وگر جویی خطا یابی

چو بابدعت روی زینجا یقین میدان که در محشر

ز مالک بر در دوزخ جزای آن قفا یابی

وگر با دین پیغمبر ز عالم رخت بربندی

ز ایزد خلد و حورالعین و آمرزش عطا یابی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:35 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها