غزل شمارهٔ ۴۰۶
تا معتکف راه خرابات نگردی
شایستهٔ ارباب کرامات نگردی
از بند علایق نشود نفس تو آزاد
تا بندهٔ رندان خرابات نگردی
در راه حقیقت نشوی قبلهٔ احرار
تا قدوهٔ اصحاب لباسات نگردی
تا خدمت رندان نگزینی به دل و جان
شایستهٔ سکان سماوات نگردی
تا در صف اول نشوی فاتحهٔ «قل»
اندر صف ثانی چو تحیات نگردی
شه پیل نبینی به مراد دل معشوق
تا در کف عشق شه او مات نگردی
تا نیست نگردی چو سنایی ز علایق
نزد فضلا عین مباهات نگردی
محکم نشود دست تو در دامن تحقیق
تا سوخته راه ملامات نگردی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۴۱۹
لولو خوشاب من از چنگ شد یکبارگی
لالهٔ سیراب من بیرنگ شد یکبارگی
دلبری را من به چنگ آورده بودم در جهان
ای دریغا دلبرم کز چنگ شد یکبارگی
جنگها بودی میان ما و گاهی آشتی
آشتی این بار الحق جنگ شد یکبارگی
بود نام و ننگ ما را پیش ازین هر جایگاه
این بتر کامروز نامم ننگ شد یکبارگی
با رخ و اشکی چو زر سیماب و من چون موم نرم
کز دل چون سنگ آن بت سنگ شد یکبارگی
این جهان روشن اندر هجر آن زیبا پسر
بر سنایی تیره گشت و تنگ شد یکبارگی
غزل شمارهٔ ۴۲۳
تا به گرد روی آن شیرین پسر گردم همی
چون قلم گرد سر کویش به سر گردم همی
بهر آن بو تا که خورشیدی به دست آرم چنو
من به گرد کوی خیره خیره برگردم همی
پس چو میدان فلک را نیست خورشیدی چو تو
چون فلک هر روز گرد خاک در گردم همی
آبروی عاشقان در خاکپایش تعبیهست
خاکپایش را ز بهر آب سر گردم همی
از پی گرد سم شبدیز او وقت نثار
گه ز دیده سیم و گه از روی زر گردم همی
روی تا داریم به کویش در بهشتم در بهشت
چون ز کویش بازگردم در سقر گردم همی
که گهی از شرمتر گردم ز خشم آوردنش
بلعجب مردی منم کز خشم تر گردم همی
گر هنوز از دولبش جویم غذا نشگفت از آنک
در هوای عشقش اکنون کفچه بر گردم همی
تا چو شیر اورخ به خون دارد من از بهر غذاش
همچو ناف آهو از خون بارور گردم همی
روی زورد من ز عکس روی چون خورشید اوست
زان چو سایه گرد آن دیوار و در گردم همی
گر چه هستم با دل آهوی ماده وقت ضعف
چون ز عشقش یادم آید شیر نر گردم همی
هر چه پیشم پوستین درد همی نادر تر آنک
من سلیم از پوستینش سغبهتر گردم همی
با سنایی و سنایی گشتم اندر عشق او
باز در وصف دهانش پر درر گردم همی
غزل شمارهٔ ۴۲۷
گاه آن آمد بتا کاندر خرابی دم زنی
شور در میراث خواران بنی آدم زنی
بارنامهٔ بینیازی برگشایی تا به کی
آتش اندر بار مایهٔ کعبه و زمزم زنی
صدهزاران جان متواری در آری زیر زلف
چون به دو کوکب کمند حلقهها را خم زنی
بر سر آزادگان نه تاج گر گوهر نهی
بر سر سوداییان زن تیغ گر محکم زنی
تیغ خویش از خون هر تر دامنی رنگین مکن
تو چو رستم پیشهای آن به که بر رستم زنی
در خرابات نهاد خود بر آسودست خلق
غمزه بر هم زن یکی تا خلق را بر هم زنی
پاکبازان جهان چون سوختهٔ نفس تواند
خام طمعی باشد ار با خام دستان دم زنی
ما به امیدی هدف کردیم جان چون دیگران
تا چو تیر غمزه سازی بر سنایی هم زنی
غزل شمارهٔ ۴۲۲
ای پسر گونه ز عشقت دست بر سر دارمی
گاه عشرت پیش تو بر دست ساغر دارمی
ورنه همچون حلقهٔ در داردی عشقت مرا
بر امیدت هر زمانی گوش بر در دارمی
نیستی پشتم چو چنبر در غم هجران تو
گر شبی در گردن تو دست چنبر دارمی
ورنه بر جان و دل من مهربانستی دلت
من ز دست تو به یزدان دستها بردارمی
گر همه شب دارمی در کف می و در بر ترا
ماه در کف دارمی خورشید در بر دارمی
زر ندارم با تو کارم زان قبل ناساختهست
کاشکی زر دارمی تا کار چون زر دارمی
در خرابات قلندر گر ترا ماواستی
من نشیمن در خرابات قلندر دارمی
غزل شمارهٔ ۴۲۵
ای زبدهٔ راز آسمانی
وی حلهٔ عقل پر معانی
ای در دو جهان ز تو رسیده
آوازهٔ کوس «لن ترانی»
ای یوسف عصر همچو یوسف
افتاده به دست کاروانی
لعل تو به غمزه کفر و دین را
پرداخته مخزن امانی
لعل تو به بوسه عقل و جان را
برساخته عقل جاودانی
با آفت زلف تو که بیند
یک لحظه زعمر شادمانی
با آتش عشق تو که یابد
یک قطره ز آب زندگانی
موسی چکند که بیجمالت
نکشد غم غربت شبانی
فرعون که بود که با کمالت
کوبد در ملک جاودانی
«آن» گویم «آن» چو صوفیانت
نی نی که تو پادشاه آنی
جان خوانم جان چو عاشقانت
نی نی که تو کدخدای جانی
از جملهٔ عاشقان تو نیست
یکتن چو سنایی و تو دانی
زیبد که سبک نداری او را
گر گه گهکی کند گرانی
غزل شمارهٔ ۴۲۴
ای چشم و چراغ آن جهانی
وی شاهد و شمع آسمانی
خط نو نبشته گرد عارض
منشور جمال جاودانی
بی دیده ز لطف تو بخواند
در جان تو سورهٔ نهانی
با چشم ز تابشت نبیند
بر روی تو صورت عیانی
بخت ازلی و تا قیامت
صافی به طراوت جوانی
حسن تو چو آفتاب آنگه
فارغ ز اشارت نشانی
بوس تو به صد هزار عالم
و آزاد ز زحمت گرانی
دیوانه بسیست آن دو لب را
در سلسلههای کامرانی
نظاره بسیست آن دو رخ را
از پنجرههای زندگانی
با فتنهٔ زلف تو که بیند
یک لحظه ز عمر شادمانی
بی آتش عشق تو که یابد
آب خضر و حیات جانی
لطف تو ببست جان و دل را
بر آخور چرب دوستکانی
عشق تو نشاند عقل و دین را
برابرش تیز آنجهانی
با قدر تو پاره میخ بر چرخ
تهمت زدگان باستانی
با قد تو کژ و کوژ در باغ
چالاک و شان بوستانی
از راستی و کژی برونی
آنی که ورای حرف آنی
گویند بگو به ترک ترکت
تا باز دهی ز پاسبانی
ترک چو تو ترک نبود آسان
ترکی تو نه دوغ ترکمانی
حسن تو چو شمس و همچو سایه
پیش و پس تو دوان جوانی
از لفظ تو گوش عاشقانت
نازان به حلاوت معانی
وز چشم تو جسم دوستانت
نازان به حوادث زمانی
در راه تو هیچ دل نشد خوش
تا جانش نگشت کاروانی
بر بام تو پای کس نیاید
تا سرش نکرد نردبانی
در هوش ز تو سماع «ارنی»
در گوش ندای «لن ترانی»
از رد و قبول سیر گشتم
زین بلعجبی چنانکه دانی
یکره بکشم به تیر غمزه
تا سوی عدم برم گردانی
زیرا سر عشق تو ندارد
جز مرد گزاف زندگانی
ور خود تو کشی به دست خویشم
کاری بود آن هزارگانی
فرمان تو هست بر روانها
چون شعر سنایی از روانی
وقتست ترا مراد راندن
کی رانی اگر کنون نرانی
غزل شمارهٔ ۴۳۴
گفتی که نخواهیم ترا گر بت چینی
ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی
بر آتش تیزم بنشانی بنشینم
بر دیدهٔ خویشت بنشانم ننشینی
ای بس که بجویی تو مرا باز نیابی
ای بس که بپویی و مرا باز نبینی
با من به زبانی و به دل باد گرانی
هم دوستتر از من نبود هر که گزینی
من بر سر صلحم تو چرا جنگ گزینی
من بر سر مهرم تو چرا بر سر کینی
گویی دگری گیر مها شرط نباشد
تو یار نخستین من و باز پسینی
غزل شمارهٔ ۴۳۱
ربی و ربکالله ای ماه تو چه ماهی
کافزون شوی ولیکن هرگز چنو نکاهی
مه نیستی که مهری زیرا که هست مه را
گاه از برونش زردی گاه از درون سیاهی
با مایهٔ جمالت ناید ز مهر شمعی
در سایهٔ سلیمان ناید ز دیو شاهی
آنجا که قدت آید ناید ز سر و سروی
آنجا که خدت آید ناید ز ماه ماهی
از جزع عقل عقلی و ز لعل شمع شمعی
از خنده جان جانی وز غمزه جاه جاهی
هر روز صبح صادق از غیرت جمالت
بر خود همی بدرد پیراهن پگاهی
گرد سم سمندت بر گلشن سمایی
در زلف جعد حوران مشکیست جایگاهی
حقا و ثم حقا آنگه که بزم سازی
روحالامین نوازد در مجلست ملاهی
خوشخوتر از تو خویی روحالقدس ندیدست
از قایل الاهی تا قابل گیاهی
آویختی به عمدا از بهر بند دلها
زنجیر بیگناهان از جای بیگناهی
در جنب آبرویت آدم که بود؟ خاکی
با قدر قد و مویت یوسف که بود چاهی
فراش خاک کویت پاکان آسمانی
قلاش آبرویت پیران خانقاهی
در تابهای زلفت بنگر به خط ابرو
ترغیب اگر ندیدی در صورت مناهی
عقلم همی نداند تفسیر خطت آری
نامحرمی چه داند شرح خط الاهی
در ملک خوبرویی بس نادری ولیکن
نادرتر آنکه داری ملکی به بیکلاهی
با خنده و کرشمه آنجا که روی آری
هم ماه و هم سپهری هم شاه و هم سپاهی
آهم شکست در بر ز آن دم که دید چشمم
آن حسن بیتباهی و آن لطف بیتناهی
ز آن آه بر نیارد زیرا که هست پنهان
آه از درون جانش تو در میان آهی
در جل کشید جانرا در خدمتت سنایی
خواهی کنون بر آن را خواه آن زمان که خواهی
غزل شمارهٔ ۴۱۸
ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی
در دریا تو چگونه به کف آری که همی
به لب جوی چو اطفال هراسان باشی
چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی
تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی
نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی
کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
تو همان به که اسیر خم چوگان باشی
به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا
تو همی خواهی چون موسی عمران باشی
خواجهٔ ما غلطی کردست این راه مگر
خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی
غزل شمارهٔ ۴۲۹
الا ای نقش کشمیری الا ای حور خرگاهی
به دل سنگی به بر سیمی به قد سروی به رخ ماهی
شه خوبان آفاقی به خوبی در جهان طاقی
به لب درمان عشاقی به رخ خورشید خرگاهی
خوش و کش و طربناکی شگرف و چست و چالاکی
عیار و رند و ناپاکی ظریف و خوب و دلخواهی
ز بهر چشم تو نرگس همی پویم به هر مجلس
ندیدم در غمت مونس به جز باد سحرگاهی
مرا ای لعبت شیرین از آن داری همی غمگین
که از حال من مسکین دلت را نیست آگاهی
چو بی آن روی چون لاله بگریم زار چون ژاله
کنم پر نوحه و ناله جهان از ماه تا ماهی
گهی چهره بیارایی گهی طره بپیرایی
ز بس خوبی و زیبایی جمال لشکر شاهی
غزل شمارهٔ ۴۲۸
دلم بربود شیرینی نگاری سرو سیمینی
شگرفی چابکی چستی وفاداری به آیینی
جهانسوزی دل افروزی که دارد از پی فتنه
ز شکر بر قمر میمی ز سنبل بر سمن سینی
به نزد زلف چون مشکش نباشد مشک را قدری
به پیش روی چون ماهش ندارد ماه تمکینی
غم و اندوه جان من جمال و زیب روی او
ز من برخاست فرهادی ازو برخاست شیرینی
نهد هر لحظه از هجران مرا بر جان و دل داغی
زند از غمزه هر ساعت مرا بر سینه زوبینی
بناز آرد اگر گویم بزاری آن نگارین را
بخور زنهار بر جانم مکن بیداد چندینی
غزل شمارهٔ ۴۳۲
برخی رویتان من ای رویتان چو ماهی
وی جان بیدلان را در زلفتان پناهی
با رویتان تنی را باطل نگشت حقی
با زلفتان دلی را مشکل نماند راهی
جز رویتان که سازد جانهای عاشقان را
از ما سجدهگاهی وز مشک تکیهگاهی
جز زلفتان که دارد چون شهد و شمع محفل
از نیش جنگجویی وز نوش عذرخواهی
نگذاشت زلف و رختان اندر مصاف و مجلس
در هیچ پای نعلی در هیچ سر کلاهی
با حد و خد هر یک خورشید کم ز ظلی
با قد و قدر هر یک طوبا کم از گیاهی
از لعل درفشانتان یک خنده و سپهری
ور جزع جانستانتان یک ناوک و سپاهی
چون لعلتان بخندد هر عیسیی و چرخی
چون جزعتان بجنبد هر یوسفی و چاهی
از دام دل شکرتان هر دانهای و شهری
ا زجام جان ستانتان هر قطرهای و شاهی
با جام باده هر یک در بزمگه سروشی
با دست و تیغ هر یک در رزمگه سپاهی
جز رویتان که دیدست از روی رنگ رویی
جز چشمتان که دیدست از چشم نور گاهی
زینان سیاه گرتر نشنیدهام سپیدی
زینها سپیدگرتر کم دیدهام سیاهی
گر چنبر فلکرا ماهیست مر شما را
صد چنبرست هر سو هر چنبری و ماهی
تا باده ده شمایید اندر میان مجلس
از باده توبه کردن نبود مگر گناهی
از روی بینیازی بیجاده که رباید
ورنه چه خیزد آخر بیجاده را ز کاهی
از تیزی سنانتان هر ساعت از سنایی
آهی همی برآید جانی میان آهی
غزل شمارهٔ ۴۱۶
چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی
که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی
ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب
ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی
چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی
چه فتنهای تو که شبها میان روح چو رازی
چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم
تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی
پس از فراز نباشد جز از نشیب ولیکن
جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازی
گداخت مایهٔ صبرم ز بانگ شکر لفظت
گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی
نه آن عجب که شنیدم که صبر نوش گدازد
عجبتر آنکه بدیدم ز نوش صبر گدازی
ز بوسهٔ تو نماید زمانه نامهٔ شاهی
ز غمزهٔ تو فزاید جهان کتاب مغازی
چو موی و روی تو بیند خرد چگوید گوید
زهی دو مومن جادو زهی دو کافر غازی
جمال و جاه سعادت چو یافتی ز زمانه
بناز بر همه خوبان که زیبدت که بنازی
بقا و مال و جمالت همیشه باد چو عشقت
که هیچ عمر ندارد چو عمر عشق درازی
چو شد به نزد سنایی یکی جفا و وفایت
رسید کار به جان و گذشت عمر به بازی
غزل شمارهٔ ۴۱۵
نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری
که چندان لحن میسازد همی نالد ز کم صبری
به لحن اندر همی گوید که سبحانا نگارنده
که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش چهری
مسیحادم و موسی کف سلیمان طبع و یوسف رخ
محمد دین و آدم رای و خو کرده به بیمهری
به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب
ضیاء روز و شمع شب شکر لب بر کسان خمری
اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند
ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری