شمارهٔ ۴۵
گر چه شمشیر حیدر کرار
کافران کشت و قلعهها بگشاد
تا سه تا نان نداد در حق او
هفده آیت خدای نفرستاد
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۷۷
چون تو شدی پیر بلندی مجوی
کانکه ز تو زاد بلندان شود
روز نبینی چو به آخر رسد
سایهٔ هر چیز دو چندان شود
شمارهٔ ۷۵
چون خاک باش در همه احوال بردبار
تا چون هوات بر همه کس قادری بود
چون آب نفع خویش به هر کس همی رسان
تا همچو آتشت ز جهان برتری بود
شمارهٔ ۷۸ - در حادثهٔ زهر خوردن سرهنگ محمد خطیبی و انگشتری فرستادن سلطان مسعود رحمةالله علیه گوید و
زهی سزای محامد محمد بن خطیب
که خطبهها همی از نام تو بیاراید
چنان ثنای تو در طبعها سرشت که مرغ
ز شاخسار همی بیثبات نسراید
ز دور نه فلک و چار طبع و هفت اختر
به هر دو گیتی یک تن چو تو برون ناید
کسی که راوی آثار و سیرت تو بود
بسان طوطی گویی شکر همی خاید
شنیدمی که همی در نواحی قصدار
ستاره از تف او در هوا بپالاید
شنیدمی که ز نا ایمنی در آن کشور
ستاره بر فلک از بیم روی ننماید
کنون ز فر تو پر کبوتر از گرمی
نسوزد ار فلک شمس را بپیماید
کنون شدست بد انسان ز عدل و حشمت تو
که گرد باد همی پر کاه نرباید
چو ایزد و ملک و خواجه نیکخواه تواند
بلا و حادثه بر درگه تو کی پاید
نه دامن شب تیره زمانه بنوردد
چو دور چرخ گریبان صبح بگشاید
درین دو روزه جهان این عنا نمودت ازان
که تا ترا به صبوری زمانه بستاید
ز نکبتی که درین چند روز چرخ نمود
بدان نبود که جانت ز رنج بگزاید
مرادش آنکه به اعدا نمود جاه ترا
که زهر قاتل جان ترا نفرساید
چه نوش زهر بخوردی بدان امید و طمع
که تا روان تو زین رنجها برآساید
تو اژدهایی در جنگ و این ندانستی
که اژدها را زهر کشنده نگزاید
چو جوهر فلک از تست روشن و عالی
ز آسیای فلک جوهر تو کی ساید
ز دود زنگ ز روح تو زهر در عالم
که دید زهری کو زنگ روح بزداید
چو زهر خوردی و زنده شدی بدانکه همی
زمانه را چو تو آزادمرد میباید
یقین شناس که از بعد ازین دهان اجل
به جان پاک تو تا روز حشر نالاید
چنان بپخت همه کارهات زهر که هیچ
به پیش شاه کسی از تو خام ندراید
چه راز داری با ذوالجلال کز پی تو
ز زهر قاتل آب حیات میزاید
به ناف آهو اگر مشک خون شود چه عجب
به کامت الماس ار شهد گشت هم شاید
ولیکن اینهمه از عدل شاه بود ارنی
زمانه بر چو تو آزد کی ببخشاید
به خاتمی که فرستاد شاه زنده شدی
بلی بزرگی و حکم روان چنین باید
ز مهر جم چه کم آید خواص مهر ملک
که بیپیمبر آن میکند که فرماید
اگر به خاتم او ملک رفته باز آمد
همی به خاتم این جان رفته باز آید
همیشه تا ز مزاج و نم سیم گوهر
مقیم روی چهارم گهر نینداید
فزوده باد همی مایهٔ بقات از آنک
چهار طبع تو بر یکدگر بیفزاید
شمارهٔ ۸۰
اگر معمار جاه او نباشد
بنای مملکت ویران نماید
جهان را از امانی دل بگیرد
به قدر همت ار احسان نماید
شمارهٔ ۸۲
با بقای پدر پسر ناید
شادی مهتری به سر ناید
شمس در غرب تا فرو نشود
از سوی شرق بدر برناید
شمارهٔ ۸۱
عزیز عمر چنان مگذران که آخر کار
چو آفتاب تو ناگاه زیر میغ آید
هر آنکه بشنود احوال تو در آن ساعت
به خیر بر تو دعا گفتنش دریغ آید
شمارهٔ ۸۷
چون شکرم در آب دو چشم و دلم فلک
در جام کینه خوشتر از آب و شکر کشید
گردون زبان عقل مرا قفل برفگند
و ایام چشم بخت مرا میل در کشید
شمارهٔ ۸۸
کسی کز کار قلاشی برو بعضی عیان گردد
گمان او یقین گردد یقین او گمان گردد
نشانی باشد آنکس را در آن دیده که هر ساعت
نشان بینشانی را نشان او نشان گردد
به گاه دیدن از دیدن به گاه گفتن از گفتن
چو کوران بیبصر گردد چو گنگان بیزبان گردد
نهان گردد ز هر وضعی که بود آمد چه بود او را
پس آنگه از نهان گشتن بر او وضعی عیان گردد
چنان گردد حقیقت او که وصف خلق نپذیرد
به پشت خاک هامون همچو پروین آسمان گردد
اگر معروف و مشکورست در راه دل و دیده
ز معروفی و مشکوری به مهجوری نهان گردد
اگر پابست سر گردد و گر دیده بصر گردد
سنایی وار در میدان همه ذاتش زبان گردد
شمارهٔ ۸۹
نمیداند مگر آنکس مراد از کشف حال آید
که کشف حال را در حال بیحالی زوال آید
زوال حال آن باشد کمال حال بیحالان
که درگاه زوال حال بیحالان مجال آید
اگر چه هر که در کوی هدی باشد به شرع اندر
چو در کول جلال آید همه خویش جلال آید
ز حال آنگه شود صافی دل بدحال مردی را
که از کوی هدی بیحال در کوی ضلال آید
نهان گشتست حال کشف در دلهای مشتاقان
تو آوازی بر آر از دل چنان دل کز خیال آید
به جامی عذر یکسان شد سنایی را به هر حالی
ز تلخی عیش او دایم همی بوی زلال آید
شمارهٔ ۸۳
مبر تو رنج که روزی به رنج نفزاید
به رنج بردن تو چرخ زی تو نگراید
چو روزگار فرو بست تو از آن مندیش
که آنگهی که بباید گشاد بگشاید
چو بستههای زمانه گشاده خواهد گشت
چنان گشاید گویی که آن چنان باید
وگر نیاز برد نزد همچو خویشتنی
از آن نیاز اسیر و ذلیل باز آید
چو اعتقاد کند گر کسش نیاید هیچ
خدای رحمت پس آنگهیش بنماید
به دست بنده زحل و ز عقد چیزی نیست
خدای بندد کار و خدای بگشاید
شمارهٔ ۸۶
اگر رای رحمت شود با دلم
دمی بو که بیزای زحمت زید
مگس را کند در زمان نامزد
که تا بر سر رای رحمت رید
شمارهٔ ۹۳
عاشق دیندار باید تا که درد دین کشد
سرمهٔ تسلیم را در چشم روشن بین کشد
با قناعت صلح جوید محرم حرمت شود
برگ بیبرگی به فرق زهره و پروین کشد
دیدهٔ یعقوب را دیدار یوسف توتیاست
سینهٔ فرهاد باید تا غم شیرین کشد
جعفر طیار باید تا به علیین پرد
حیدر کرار باید تا ز دشمن کین کشد
هر خسی از رنگ و گفتاری بدین ره کی رسد
مرد چون صدیق باید تا سم تنین کشد
نور بو یوسف نداری کی رسی در چاه علم
بایزید فقر باید فاقهٔ ماتین کشد
از سعادتها سنایی در سرخس افگند رخت
شکر این از شور بختی محنت غزنین کشد
برگ بیبرگی نداری گرد آن درگه مگرد
چشم هر نامحرمی کی بار نقش چین کشد
چند ازین دعوی بیمعنی بیبرهان تو
مدعی فردا به محشر رخت زی سجین کشد
شمارهٔ ۹۴
گر سنایی دم زند آتش درین عالم زند
این جهان بیوفا چون ذرهای بر هم زند
آدمی شکلست لیکن رسم آدم دور ازو
از هوای معرفت او لاف کی ز آدم زند
این جهان چون ذرهای در چشم او آید همی
او نبیند ذرهای و چشم را بر هم زند
کم زنی داند ز صد گونه نیارد کم زدن
مهر گردون بشکند گر زیر و بالا کم زند
گر ز درویشی نخواهد سیم و زر نبود عجب
دست در زلفین سیمین ساعدان محکم زند
بوی یوسف دارد اندر جیب و اسرارش نهان
هست دریای محبت موج چون قلزم زند
زر زند بیمهر سلطان بر مراد خویشتن
دار قلابان برد بر گنبد اعظم زند
عیسی مریم چو ناپیدا شد اندر کان کون
لاف چشم خویشتن از زادهٔ مریم زند
در سنایی و هم خاطر کی رسد زیرا که او
در نوردد عالم و آواز بر آدم زند
شمارهٔ ۹۶
ای دریغا که روز برنایی
عهد بشکست و جاودانه نماند
از زمانه غرض جوانی بود
لیک از گردش زمانه نماند
آب معشوق را زمانه بریخت
و آتش عشق را زبانه نماند
ای سنایی دل از جهان برکن
بر کس این دور جاودانه نماند