شمارهٔ ۱۵ - در مذمت دنیا
گنده پیریست تیره روی جهان
خرد ما بدو نظر کردست
به سپیدی رخانش غره مشو
کان سیاهی سپید برکردست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۱۶
قدر مردم سفر پدید آرد
خانهٔ خویش مرد را بندست
چون به سنگ اندرون بود گوهر
کس نداند که قیمتش چندست
شمارهٔ ۱۷
عرش مقاما زر کن کعبهٔ جاهت
دست وزارت در آن بلند مقامست
کز شرف او به روز بار نداند
شاه فلک اوج خویش را که کدامست
شمارهٔ ۱۸
آن تو کوری نه جهان تاریکست
آن تو کری نه سخن باریکست
گر سر این سخنت نیست برو
روی دیوار و سرت نزدیکست
شمارهٔ ۲۲
ای جود تو ز لذت بخشش سوال جوی
وی عفو تو ز غایت رحمت پناه دوست
بیم و امید بنده ز رد و قبول تست
یک شهر خواه دشمن من گیر خواه دوست
شمارهٔ ۲۳
به مادرم گفتم ای بد مهر مادر
نبیره دوست من دشمن نه نیکوست
جوابم داد گفتا دشمن تست
نباشد دشمن دشمن به جز دوست
شمارهٔ ۲۴
هر جا که روضهایست وردیست
هر جا که نالهایست دردیست
گیتی همه سر به سر کلوخی ست
قسم تو از آن گلوخ گردیست
هر کز تو به خرقهای فزونست
کم گوی که بختیار مردیست
شمارهٔ ۲۶ - شکایت از روزگار
ضربت گردون دون آزادگان را خسته کرد
کو دل آزادهای کز تیغ او مجروح نیست
در عنا تا کی توان بودن به امید بهی
هر کسی را صابری ایوب و عمر نوح نیست
شمارهٔ ۲۷
جان من خیز و جام باده بیار
که مرا برگ پارسایی نیست
ساغر و می به جان و دل بخرم
پیش کس می بدین روایی نیست
شمارهٔ ۲۹
پسر هند اگر چه خال منست
دوستی ویم به کاری نیست
ور نوشت او خطی ز بهر رسول
به خطش نیز افتخاری نیست
در مقامی که شیر مردانند
در خط و خال اعتباری نیست
شمارهٔ ۲۸
برخیز و برافروز هلا قبلهٔ زردشت
بنشین و برافگن شکم قاقم بر پشت
بس کس که به زردشت نگروید و کنون باز
ناکام کند روی سوی قبلهٔ زردشت
بس سرد نپایم که مرا آتش هجران
آتشکده کرد این دل و این دیده چو چرخشت
گر دست نهم بر دل از سوختن دل
انگشت شود بیشک در دست من انگشت
ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت
آنکس که ترا کشت، ترا کشت و مرا زاد
و آنکس که مرا زاد مرا زاد و ترا کشت
شمارهٔ ۳۰
ای ماه صیام ار چه مرا خود خطری نیست
حقا که مرا همچو تو مهمان دگری نیست
از درد تو ای رفته به ناگه ز بر ما
یک زاویهای نیست که پر خون جگری نیست
آن کیست که از بهر تو یک قطره ببارید
کان قطره کنون در صدف دین گهری نیست
ای وای بر آن کز غم وقت سحر تو
او را به جز از وقت صبوحی سحری نیست
بسیار تو آیی و نبینی همه را زانک
ما برگذریم از تو ترا خود خبری نیست
آن دل که همی ترسد از شعلهٔ آتش
والله که به جز روزه مر او را سپری نیست
بس کس که چو ما روزه همی داشت ازین پیش
امروز به جز خاک مر او را مقری نیست
ای داده به باد این مه با برکت و با خیر
ما ناکت ازین آتش در دل شرری نیست
بسیار کسا کو بر عیدی چو تو میخواست
امروز جز از حسرت از آنش ثمری نیست
اشکی دو سه امروز درین بقعه فرو بار
کاندر چمن عمر تو زین به مطری نیست
شمارهٔ ۳۱
زین پسم با دیو مردم پیکر و پیکار نیست
گر بمانم زنده دیگر با غرورم کار نیست
یافتم در بیقراری مرکزی کز راه دین
جز نشاط عقل و جانش مرکز پرگار نیست
یافتم بازاری اندر عالم فارغ دلان
کاندران بازار خوی خواجه را بازار نیست
در سرای ضرب او الا به نام شاه عقل
بر جمال چهرهٔ آزادگان دینار نیست
بر گل حکمت شنوده باده گلگون حکم
گاه اسراف خماری بر گلی کش خار نیست
زیر این موکب گذر کن بر جهان کز روی حکم
جز به شمشیر نبوت کس برو سالار نیست
واندر آن موکب سوارانند کاندر رزمشان
رستم و اسفندیار و زال را مقدار نیست
شمارهٔ ۳۲
ای سنایی خواجگی با عشق جانان شرط نیست
جان به تیر عشق خسته دل به کیوان شرط نیست
«رب ارنی» بر زبان راندن چو موسا وقت شوق
پس به دل گفتن «انا الاعلی» چو هامان شرط نیست
از پی عشق بتان مردانگی باید نمود
گر چو زن بیهمتی پس لاف مردان شرط نیست
چون «انا الله» در بیابان هدی بشنیدهای
پس هراسیدن ز چوبی همچو ثعبان شرط نیست
از پی مردانگی خواهی که در میدان شوی
دور کردن گرد گویی همچو چوگان شرط نیست
چون جمال یوسفی غایب شدست از پیش تو
پس نشستن ایمن اندر شهر کنعان شرط نیست
ور همی دعوی کنی گویی که «لی صبر جمیل»
پس فغان و گریه اندر بیت احزان شرط نیست
چون همی دانی که منزلگاه حق جز عرش نیست
پس مهار اشتر کشیدن در بیابان شرط نیست
شمارهٔ ۳۴
آمد آن حور و دست من بربست
زده استادوار نیش به دست
زنخ او به دست بگرفتم
چون رگ دست من ز نیش بخست
گفت هشیار باش و آهسته
دست هر جا مزن چون مردم مست
گفتمش گر به دست بگرفتم
زنخ سادهٔ تو عذرم هست
زان که هنگام رگ زدن شرطست
گوی سیمین گرفتن اندر دست