شمارهٔ ۱۸۱ - هم در هجای معجزی شاعر
معجز معجزی پدید آمد
چون فرورید قوم او پسری
بینهادی پلید و پر هوسی
بیزمانی دراز و بیخبری
هم ازو بود و از کفایت او
که بهر کار دارد او هنری
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۱۷۴
سخا و سخن جان محضست ایرا
که از خوب گویی و از خوشخویی
بماند همی زنده بی کالبد
ز من شعر نیک و ز تو نیکویی
شمارهٔ ۱۹۶
چونت نپرسم بگویی اینت کراهت
چونت بخوانم نیایی اینت گرانی
دعوی دانش کنی همیشه ولیکن
هیچ ندانی ورا که هیچ ندانی
شمارهٔ ۱۹۱
خود درشتی گر ببیند کور چشم و کور دل
خواه با او مردمی کن خواه با او کژدمی
هر که از بیچشم دارد مردمی و شرم چشم
همچنان باشد که دارد چشم ز ارزن گندمی
مردمی کردن کی آید از خری کز روی طبع
چشم او بیمردمست و جسم او بیمردمی
شمارهٔ ۱۶۶
ای زده بر فلک سراپرده
رخت بر تخت عیسی آورده
ای که از رشک نردبان فلک
با خود از خاک بر فلک برده
گر کسان گرسنه گرد تو در
همه با گوشت مرغ خو کرده
پس اگر بر پریده او سوی تو
نپریده ازو بیازرده
نیک زشتست با چو تو عمری
ظلم را پر و بال گسترده
داده همنام خود به ده مطلب
یاری از هندوان نو برده
کی تواند سپیدچرده شده
آنکه کرد ایزدش سیهچرده
ای درون هزار پرده شده
لن ترانی نبشته بر پرده
گر که مستوجبست حد ترا
این سنایی شراب ناخورده
هم وبالی نباشدت گر ازو
در گذاری گناه ناکرده
بدهی این گدای گرسنه را
بدل نان برنج پرورده
شمارهٔ ۱۷۹ - از زبان تیر خراس
ای لاف زنی که هر کجا هستی
قصه ز روزن و سرای آری
تا کی سوی من نه از ره غیرت
از بهر نظاره روی و رای آری
پندی بشنو که تا چو مخدومم
مختار شوی گر آن بجای آری
شو راستیی چو من به دست آور
تا چرخ چو من به زیر پای آری
برهٔ بریان هر جا که بود چاکر تست
طبق حلوا داماد و تو او را خسری
خوردنیهای جهان گر به شکم جمع شدند
همه گفتند که ای خواجه تو ما را پدری
ای همه نزهت و شادی و همه راحت و روح
کنیت تو نعم و نام تو شیخالطبری
شمارهٔ ۱۷۶
کسی را کو نسب پاکیزه باشد
به فعل اندر نیاید زو درشتی
کسی را کو به اصل اندر خلل هست
نیاید زو به جز کژی و زشتی
مراد از مردمی آزادمردیست
چه مرد مسجدی و چه کنشتی
شمارهٔ ۱۶۴
بخور من بود دود درمنه
چنین باشد کسی را کو درم نه
چو بی سیمم ولی دایم به شکرم
تقاضا گر ملازم بر درم نه
اگر گردون به کام من نگردد
چه گویی بردهٔ خود بر درم نه