پاسخ به:رباعیات سنایی غزنوی
از فقر نشان نگر که در عود آمد
بر تن هنرش سیاهی دود آمد
بگداختنش نگر چه مقصود آمد
بودش همه از برای نابود آمد
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
منگر تو بدانکه ذوفنون آید مرد
در عهد وفا نگر که چون آید مرد
از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد
از هر چه گمان بری فزون آید مرد
آن به که کنم یاد تو ای حور نژاد
و آن به که نیارم از جفاهای تو یاد
گر چه به خیال تست بیهوده و باد
بیهوده ترا به باد نتوانم داد
در دیدهٔ خصم نیک روی تو مباد
بر عاشق سفله نیک خوی تو مباد
چون قامت من دل دو توی تو مباد
جز من پس ازین عاشق روی تو مباد
سرو چمنی یاد نیاید ز منت
شد پست چو من سرو بسی در چمنت
خورشید همه ز کوه آید بر اوج
وان من مسکین ز ره پیرهنت
زین روی که راه عشق راهی تنگست
نه بر خودمان صلح و نه بر کس جنگست
میباید می چه جای نام و ننگست
کاندر ره عشق کفر و دین همرنگست
آن بت که دل مرا فرا چنگ آورد
شد مست و سوی رفتن آهنگ آورد
گفتم: مستی، مرو، سر جنگ آورد
چون گل بدرید جامه و رنگ آورد
دل خسته و زار و ناتوانم ز غمت
خونابه ز دیده میبرانم ز غمت
هر چند به لب رسیده جانم ز غمت
غمگین مانم چو باز مانم ز غمت
در دام تو هر کس که گرفتارترست
در چشم تو ای جهان جان خوارترست
آن دل که ترا به جان خریدارترست
ای دوست به اتفاق غمخوارترست
در راه قلندری زیان سود تو شد
زهد و ورع و سجاده مردود تو شد
دشنام سرود و رود مقصود تو شد
بپرست پیاله را که معبود تو شد
در مرگ حیات اهل داد و دینست
وز مرگ روان پاک را تمکینست
نز مرگ دل سنایی اندهگینست
بی مرگ همی میرد و مرگش زینست
افلاک به تیر عشق بتوانم سفت
و آفاق به باد هجر بتوانم رفت
در عشق چنان شدم که بتوانم گفت
کاندر یک چشم پشه بتوانم خفت
این اسب قلندری نه هر کس تازد
وین مهرهٔ نیستی نه هر کس بازد
مردی باید که جان برون اندازد
چون جان بشود عشق ترا جان سازد
گبری که گرسنه شد به نانی ارزد
سگ زان تو شد به استخوانی ارزد
اظهار نهانی به جهانی ارزد
آسایش زندگی به جانی ارزد
بالای بتان چاکر بالای تو شد
سرهای سران در سر سودای تو شد
دلها همه نقشبند زیبای تو شد
جهانها همه دفتر سخنهای تو شد