پاسخ به:رباعیات سنایی غزنوی
ای شاخ تو اقبال و خرد بارت باد
در عالم عقل و روح بازارت باد
نام پدرت عاقبت کارت باد
کارت چو رخ و سرت چو دستارت باد
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
ای عالم علم پیشگاه تو برفت
ای دین محمدی پناه تو برفت
ای چرخ فرو گسل که ماه تو برفت
در حجلهرو ای سخن که شاه تو برفت
آن را شایی که باشم از عشق تو شاد
و آن را شایم که از منت ناید یاد
با این همه چشم زخم ای حورنژاد
در راه تو بنده با خود و بی خود باد
آب از اثر عارض تو می گردد
آتش زد و رخسار تو پر خوی گردد
گر عاشق تو چو خاک لاشی گردد
چون باد به گرد زلف تو کی گردد
اصل همه شادی از دل شاد تو باد
تا بنده بود همیشه بر یاد تو باد
بیداد همی کنی و دادم ندهی
داد همه کس فدای بیداد تو باد
تا کی باشم با غم هجران تو جفت
زرقیست حدیثان تو پیدا و نهفت
چون از تو نخواهدم گل و مل بشکفت
دست از تو بشستم و به ترک تو گفت
ای دیدهٔ روشن سنایی ز غمت
تاریک شد این دو روشنایی ز غمت
با این همه یک ساعت و یک لحظه مباد
این جان و دل مرا جدایی ز غمت
در خاک بجستمت چو خور یافتمت
بسیار عزیزتر ز زر یافتمت
جایی اگر امروز خبر یافتمت
جان تو که نیک عشوه گر یافتمت
تن در غم تو در آب منزل دارد
دل آتش سودای تو در دل دارد
جان در طلب تو باد حاصل دارد
پس کیست که او نیل ترا گل دارد
گویند که راستی چو زر کانیست
سرمایهٔ عز و دولت و آسانیست
گر راست به هر چه راستست ارزانیست
من راستم آخر این چه سرگردانیست
زلفینانت همیشه خم در خم باد
واندوهانت همیشه دم در دم باد
شادان به غم منی غمم بر غم باد
عشقی که به صد بلا کم آید کم باد
با هجر تو بنده دل خمین میدارد
شبهاست که روی بر زمین میدارد
گویند مرا که روی بر خاک منه
بی روی توام روی چنین میدارد
منگر تو بدانکه ذوفنون آید مرد
در عهد وفا نگر که چون آید مرد
از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد
از هر چه گمان بری فزون آید مرد
مژگان و لبش عذر و عذابی دگرست
وز کبر و ز لطف آتش و آبی دگرست
بیشک داند آنکه خردمند بود
کان آفت آب آفتاب دگرست
از کبر چو من طبع تو بگریخته باد
با خلق چو تو خلق من آمیخته باد
دشمنت چو من به گردن آویخته باد
یا همچو من آب روی او ریخته باد