پاسخ به:رباعیات سنایی غزنوی
غم خوردن این جهان فانی هوسست
از هستی ما به نیستی یک نفسست
نیکویی کن اگر ترا دست رسست
کین عالم یادگار بسیار کسست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
تنگی دهن یار ز اندیشه کمست
اندیشهٔ ما برون هستی ستمست
گر هست به نیستی چرا متهمست
ار نیست فزونشدست ور هست کمست
شبها ز فراق تو دلم پر خونست
وز بیخوابی دو دیده بر گردونست
چون روز آید زبان حالم گوید
کای بر در بامداد حالست چونست
در دام تو هر کس که گرفتارترست
در چشم تو ای جان جهان خوارترست
وان دل که ترا به جان خریدار ترست
ای دوست به اتفاق غمخوار ترست
در دیدهٔ کبر کبریای تو بسست
در کیسهٔ فقر کیمیای تو بسست
کوران هزار ساله را در ره عشق
یک ذره ز گرد توتیای تو بسست
هر خوش پسری را حرکات دگرست
واندر لب هر یکی حیات دگرست
گویند مزاج مرگ دارد هجران
هجر پسران خوش ممات دگرست
لبهات می ست و می بود اصل طرب
چندان ترشی درو نگویی چه سبب
تو از نمک آنچنان ترش داری لب
گر می ز نمک ترش شود نیست عجب
هر چند بلای عشق دشمن کامیست
از عشق به هر بلا رسیدن خامیست
مندیش به عالم و به کام خود زی
معشوقه و عشق را هنر بدنامیست
ایام درشت رام بهرام شهست
جام ابدی به نام بهرامشهست
آرام جهان قوام بهرامشهست
اجرام فلک غلام بهرامشهست
هر روز مرا با تو نیازی دگرست
با دو لب نوشین تو رازی دگرست
هر روز ترا طریق و سازی دگرست
جنگی دگر و عتاب و نازی دگرست
هر روز مرا ز عشق جان انجامت
جانیست وظیفه از دو تا بدامت
یک جان دو شود چو یابم از انعامت
از دو لب تو چهار حرف از نامت
تا جان مرا بادهٔ مهرت سودست
جان و دلم از رنج غمت ناسودست
گر باده به گوهر اصل شادی بودست
پس چونکه ز بادهٔ تو رنج افزودست
روزی که رطب داد همی از پیشت
آن روز به جان خریدمی تشویشت
اکنون که دمید ریش چون حشیشت
تیزم بر ریش اگر ریم بر ریشت
محراب جهان جمال رخسارهٔ تست
سلطان فلک اسیر و بیچارهٔ تست
شور و شر و شرک و زهد و توحید و یقین
در گوشهٔ چشمهای خونخوارهٔ تست
عقلی که ز لطف دیدهٔ جان پنداشت
بر دل صفت ترا به خوبی بنگاشت
جانی که همی با تو توان عمر گذاشت
عمری که دل از مهر تو بر نتوان داشت