پاسخ به:رباعیات سنایی غزنوی
با خصم تو از پی تو ای دهر آرای
مهرافزایم گر چه بود کینافزای
ور تیغ دورویه کرد از سر تا پای
خود را چو کمر در دل او سازم جای
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
چشمی دارم ز اشک پیمانهٔ عشق
جانی دارم ز سوز پروانهٔ عشق
امروز منم قدیم در خانهٔ عشق
هشیار همه جهان و دیوانهٔ عشق
ای آنکه مرا به جای عقل و جانی
با لذت علم و قوت و ایمانی
از دوستی تو زنده گردد دانی
گر نام تو بر خاک سنایی خوانی
ای صورت تو سکون دلها چو خرد
وی سیرت تو منزه از خصلت بد
دارم ز پی عشق تو یک انده صد
از بیم تو هیچ دم نمییارم زد
عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان
دینی که ز شرط تو بریدن نتوان
وهمی که به ذات تو رسیدن نتوان
دهری که ز دام تو رهیدن نتوان
رازی که سر زلف تو با باد بگفت
خود باد کجا تواند آن راز نهفت
یک ره که سر زلف ترا باد بسفت
بس گل که ز دست باد میباید رفت
ای معتبران شهر والیتان کو
تابنده خدای در حوالیتان کو
وی قوم جمال صدر عالیتان کو
زیبای زمانه بلمعالیتان کو
در خدمت ما اگر زمانی باشی
در دولت صاحب قرانی باشی
ور پاک و عزیز همچو جانی باشی
بی ما تو چو بیجان و روانی باشی
چون موی شدم ز رشک پیراهن تو
وز رشک گریبان تو و دامن تو
کاین بوسه همی دهد قدمهای ترا
وآنرا شب و روز دست در گردن تو
از عشق تو ای سنگدل کافر کیش
شد سوخته و کشته جهانی درویش
در شهر چنین خو که تو آوردی پیش
گور شهدا هزار خواهد شد بیش
بد کمتر ازین کن ای بت سیمینتن
کایزد به بدت باز دهد پاداشن
یکباره مکن همه بدیها با من
لختی بنه ای دوست برای دشمن
چوبی بودم بود به گل در پایم
در خدمت مختار فلک شد جایم
در خدمت او چنان قوی شد رایم
کامروز ستون آسمان را شایم
آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست
وان کت کلهی نهاد طرار تو اوست
آنکس که ترا بار دهد بار تو اوست
وآنکس که ترا بی تو کند یار تو اوست
آنجا که سر تیغ ترا یافتن ست
جان را سوی او به عشق بشتافتن ست
زان تیغ اگر چه روی برتافتن ست
یک جان دادن هزار جان یافتنست
در عشق تو ای شکر لب روح افزای
نالان چو کمانچهام خروشان چون نای
تا چون بر بط بسازیم بر بر جای
چون چنگ ستادهام به خدمت بر پای