پاسخ به:رباعیات سنایی غزنوی
روشنتر از آفتاب و ماهی گویی
پدرامتر از مسند و گاهی گویی
آراسته از لطف الاهی گویی
تا خود به کجا رسید خواهی گویی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
گفتم خود را ز خس نگهدار ای چشم
خود را و مرا به درد مسپار ای چشم
واکنون که به دیده در زدی خار ای چشم
تا جانت برآید اشک می بار ای چشم
گفتی که چو راه آشنایی گیری
اندر دل و جان من روایی گیری
کی دانستم که بیوفایی گیری
در خشم شوی کم سنایی گیری
تا هشیاری به طعم مستی نرسی
تا تن ندهی به جان پرستی نرسی
تا در ره عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست به هستی نرسی
گر من سر ناز هر خسی داشتمی
معشوقه درین شهر بسی داشتمی
ور بر دل خود دست رسی داشتمی
در هر نفسی همنفسی داشتمی
گشتم ز غم فراق دیبا دوزی
چون سوزن و در سینهٔ سوزن سوزی
باشد که مرا به قول نیک آموزی
چون سوزن خود به دست گیرد روزی
زان چشم چو نرگس که به من در نگری
چون نرگس تیر ماه خوابم ببری
نرگس چشمی چو نرگس ای رشک پری
هر چند شکفتهتر شوی شوختری
یک روز نباشد که تو با کبر و منی
صد تیغ جفا بر من مسکین نزنی
آن روز که کم باشد آن ممتحنی
از کوه پلنگ آری و در من فگنی
هر بار ز دیده از تو در تیمارم
تا بهره ز دیدار تو چون بردارم
ای یار چو ماه اگر دهی دیدارم
چون چرخ هزار دیده در وی دارم
از بهر یکی بوس به دو ماه ای ماه
داری سه چهار پنج ماهم گمراه
ای شش جهت و هفت فلک را به تو راه
از هشت بهشت آمدهای در نه ماه
در عشق تو ای شکر لب روح افزای
نالان چو کمانچهام خروشان چون نای
تا چون بر بط بسازیم بر بر جای
چون چنگ ستادهام به خدمت بر پای
راهی که به اندیشهٔ دل میسپری
خواهی که به هر دو عالم اندر نگری
در سرت همیشه سیرت گردون دار
کانجا که همی ترسی ازو میگذری
پرسی که ز بهر مجلس افروختنی
در عشق چه لفظهاست بردوختنی
ای بی خبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود نه اندوختنی
ای در سر زلف تو صبا عنبر بیز
وی نرگس شهلای تو بس شورانگیز
هر قطره که میچکد ز خون دل من
در جام وفای تست کژدار و مریز
پار ارچه نمیکرد چو کفرم تمکین
امسال عزیز کرد ما را چون دین
در پرورش عاشقی ای قبلهٔ چین
هم قهر چنان باید و هم لطف چنین