پاسخ به:رباعیات سنایی غزنوی
از نکتهٔ فاضلان به اندامتری
وز سیرت زاهدان نکونامتری
از رود و سرود و می غم انجامتری
من سوختم و تو هر زمان خامتری
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
چون بلبل داریم برای بازی
چون گل که ببوییم برون اندازی
شمعم که چو برفروزیم بگدازی
چنگم که ز بهر زدنم میسازی
مردی که برای دین سوارست تویی
شخصی که جمال روزگارست تویی
چرخی که به ذات کامگارست تویی
شمسی که زنجم یادگارست تویی
بیداد تو بر جان سنایی تا کی
وین باختن عشق ریایی تا کی
از هر چه مرا بود ببردی همه پاک
آخر بنگویی این دغایی تا کی
در جامه و فوطه سخت خرم شدهای
کاشوب جهان و شور عالم شدهای
در خواب ندانم که چه دیدستی دوش
کامروز چو نقش فوطه در هم شدهای
تا چند ز جان مستمند اندیشی
تا کی ز جهان پر گزند اندیشی
آنچ از تو توان شدن همین کالبدست
یک مزبلهگو مباش چند اندیشی
در هجر تو گر دلم گراید به خسی
در بر نگذارمش که سازم هوسی
ور دیده نگه کند به دیدار کسی
در سر نگذارمش که ماند نفسی
می خور که ظریفان جهان را دردی
برگرد بناگوش ز می بینی خوی
تا کی گویی توبه شکستم هی هی
صد توبه شکستم به که یک کوزهٔ می
جایی که نمودی آن رخ روحافزای
بنمای دلی را که نبردی از جای
ز آنروز بیندیش که بیعلت و دای
خصمی دل بندگان کند بر تو خدای
گر من چو تو سنگین دل و ناخوش خومی
کی بستهٔ آن زلف و رخ نیکومی
این دل که مراست کاشکی تو منمی
و آن خو که تراست کاشکی من تومی
با من دو هزار عشوه بفروختهای
تا این دل من بدین صفت سوختهای
تو جامهٔ دلبری کنون دوختهای
این چندین عشوه از که آموختهای
چون می دانی همه ز خاک و آبیم
امروز همه اسیر خورد و خوابیم
در تو نرسیم اگر بسی بشتابیم
سرمایه تویی سود ز خود کی یابیم
گر آمدنم ز من بدی نامدمی
ور نیز شدن ز من بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندرین دهر خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
ای عود بهشت فعل بیدی تا کی
وی ابر امید ناامیدی تا کی
کردی بر من کبود رخ زرد آخر
ای سرخ سیاه گر سپیدی تا کی
گر دنیا را به خاشهای داشتمی
همچون دگران قماشهای داشتمی
لولی گویی مرا وگر لولیمی
کبکی و سگی و لاشهای داشتمی