پاسخ به:رباعیات سنایی غزنوی
پندی دهمت اگر پذیری ای تن
تا سور ترا به دل نگردد شیون
عضوی ز تو گر صلح کند با دشمن
دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دو زن
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
زین عالم بی وفا بپردازی به
خود را ز برای حرص نگدازی به
عالم چو به دست ابلهان دادستند
با روی زمانه همچنان سازی به
تا نقطهٔ خال مشک بر رخ زدهای
عشق همه نیکوان تو شهرخ زدهای
طغرای شهنشاه جهان منسوخست
تا خط نکو بر رخ فرخ زدهای
در حسن چو عشق نادرست آمدهای
در وعده چو عهد خویش سست آمدهای
در دلبری ار چند نخست آمدهای
رو هیچ مگو که سخت چست آمدهای
چون آتش تیز بیقرارم بی تو
چون خاک ز خود خبر ندارم بی تو
بر آب همی قدم گذارم بی تو
از باد بپرس تا چه دارم بی تو
ای سوسن آزاد ز بس رعنایی
چون لاله ز خنده هیچ میناسایی
پشتم چو بنفشه گشت ای بینایی
زیرا که چو گل زود روی، دیر آیی
گر تو به صلاح خویش کم نازی به
با حالت نقد وقت در سازی به
در صومعه سر ز زهد نفرازی به
بتخانه اگر ز بت بپردازی به
ای آنکه تو رحمت خدایی شدهای
در چشم بجای روشنایی شدهای
از رندی سوی پارسایی شدهای
اندر خور صحبت سنایی شدهای
با من ز دریچهای مشبک دلخواه
از لطف سخن گفت و من استاده به راه
گفتی که ز نور روی آن بت ناگاه
صد کوکب سیاره بزاد از یک ماه
ای زلف و رخ تو مایهٔ پیشهٔ تو
وی مطلع مه کنارهٔ ریشهٔ تو
وی کشته هزار شیر در بیشهٔ تو
تو بیخبر و جهان در اندیشهٔ تو
گر بدگویی ترا بدی گفت ای ماه
هرگز نشود بر تو دل بنده تباه
از گفتهٔ بدگوی ز ما عذر مخواه
کایینه سیه نگردد از روی سیاه
گفتم که ببرم از تو ای بینایی
گفتی که بمیر تا دلت بربایی
گفتار ترا به آزمایش کردم
می بشکیبم کنون چه میفرمایی
باز آن پسر چه زنخ خوش زن کو
آن کودک زن فریب مردافکن کو
گیرم دل مرده ریگم او برد و برفت
آن صبر که بازماند آن از من کو
تا تو ز درون وفای او میجویی
وانگه ز برون جفای او میجویی
زان کی برهی که نیک و بد با اویی
از پنبه همی کشتن آتش جویی
بیزار شو از خود که زیان تو تویی
کم شو ز ستاره کاسمان تو تویی
پیدا دگران راست نهان تو تویی
خوش باش که در جمله جهان تو تویی