پاسخ به:رباعیات سنایی غزنوی
دل کیست که گوهری فشاند بی تو
یا تن که بود که ملک راند بی تو
حقا که خرد راه نداند بی تو
جان زهره ندارد که بماند بی تو
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
ای همت صد هزار کس در پی تو
وی رنگ گل و بوی گلاب از خوی تو
ای تعبیه جان عاشقان در پی تو
ای من سر خویش کشتهام در پی تو
بی آنکه به کس رسید پیوند از تو
آوازه به شهر در پراکند از تو
کس بر دل تو نیست خداوند از تو
ای فتنهٔ روزگار تا چند از تو
ای عقل اگر چند شریفی دون شو
وی دل زدگی به گرد و خون در خون شو
در پردهٔ آن نگار دیگرگون شو
با دیده درآی و بی زبان بیرون شو
غمهای تو در میان جان دارم من
شادی ز غم تو یک جهان دارم من
از غایت غیرتت چنان دارم من
کز خویشتنت نیز نهان دارم من
روز آمد و برکشید خورشید علم
شب کرد ازو هزیمت و برد حشم
گویی ز میان آن دو زلفین به خم
پیدا کردند روی آن شهره صنم
در جنب گرانی تو ای نوشتکین
حقا که کم از نیست بود وزن زمین
وین از همه طرفهتر که در چشم یقین
تو هیچ نه و از تو گرانی چندین
ای بی تو دلیل اشهب و ادهم تو
اقبال فرو شد که برآمد دم تو
دیوانه شدست عقل در ماتم تو
جان چیست که خون نگرید اندر غم تو
گفتی گله کردهای ز من با که و مه
بهتان چنین بر من بیچاره منه
از تو به کسی گله نکردم بالله
گفتم که اگر نکوترم داری به
از عشوهٔ چرخ در امانم ز تو من
و آزاد ز بند این و آنم ز تو من
هر چند ز غم جامهدرانم ز تو من
والله که نمانم ار بمانم ز تو من
اندر ره عشق دلبران صادق کو
عذر است همه زاویهها وامق کو
یک شهر همه طبیب شد حاذق کو
گیتی همه نطقست یکی ناطق کو
بختی نه که با دوست درآمیزم من
عقلی نه که از عشق بپرهیزم من
دستی نه که با قضا درآویزم من
پایی نه که از میانه بگریزم من
گوشت سوی عاقلان غافلوش باد
چشمت سوی صوفیان دردی کش باد
بی روی تو آب دیدهها آتش باد
بی وصل تو روز نیک را شب خوش باد
تا با خودی ارچه همنشینی با من
ای بس دوری که از تو باشد تا من
در من نرسی تا نشوی یکتا من
اندر ره عشق یا تو گنجی یا من
گر با فلکم کنی برابر بیشم
عالم همه یک ذره نیرزد پیشم
هرگز نمرم ز مرگ از آن نندیشم
کز گوهر خود ملایکت را خویشم