پاسخ به:رباعیات سنایی غزنوی
زان سوزد چشم تو زان ریزد آب
کاندر ابروت خفته بد مست و خراب
ابروی تو محراب و بسوزد به عذاب
هر مست که او بخسبد اندر محراب
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
با دل گفتم: چگونهای، داد جواب
من بر سر آتش و تو سر بر سر آب
ناخورده ز وصل دوست یک جام شراب
افتاده چنین که بینیم مست و خراب
گفتی که کیت بینم ای در خوشاب
دریاب مرا و خویشتن را دریاب
کایام چنان بود که شبها گذرد
کز دور خیال هم نبینیم به خواب
بیخوابی شب جان مرا گر چه بکاست
جر بیداری ز روی انصاف خطاست
باشد که خیال او شبی رنجه شود
عذر قدمش به سالها نتوان خواست
تا دیدهام آن سیب خوش دوست فریب
کو بر لب نوشین تو میزد آسیب
اندیشهٔ آن خود از دلم برد شکیب
تا از چه گرفت جای شفتالو سیب
آن موی که سوز عاشقان میانگیخت
کز یک شکنش هزار دلداده گریخت
آخر اثر زمانه رنگی آمیخت
تا در کفش از موی سیه پاک بریخت
ای کرده فلک به خون من نامزدت
دیدار نکو داده و برده خردت
ز اقبال قبول تو و ز ادبار ردت
من خود رستم وای تو و خوی بدت
زین پس هر چون که داردم دوست رواست
گفتار بیفتاد و خصومت برخاست
آزادی و عشق چون همی باید راست
بنده شدم و نهادم از یک سو خواست
ای مانده زمان بنده اندر یادت
دادست ملک ز آفرینش دادت
تو عید منی به عید بینم شادت
ای عید رهی عید مبارک بادت
صدبار به بوسه آزمودم پارت
بس بوسه دریغ یافتم هر بارت
گفتم که کنون کشید خواهم بارت
با این همه هم به کار ناید کارت
دستی که حمایل تو بودی پیوست
پایی که مرا نزد تو آوردی مست
زان دست به جز بند ندارم بر پای
زان پای به جز باد ندارم در دست
از روی تو و زلف تو روز آمد و شب
ای روز و شب تو روز و شب کرده عجب
تا عشق مرا روز و شبت هست سبب
چون روز و شبت کنم شب و روز طلب
ای جان عزیز تن بباید پرداخت
گر با غم عشق و عاشقی خواهی ساخت
اندر دل کن ز عشق خواری و نواخت
با روی نکو چو عاشقی خواهی باخت
تا زلف بتم به بند زنجیر منست
سرگشته همی روم نه هشیار و نه مست
گویم بگرم زلف ترا هر چون هست
نه طاقت دل یابم و نه قوت دست
ای مه تویی از چهار گوهر شده هست
زینست که در چهار جایی پیوست
در چشم آبی و آتشی اندر دل
بر سر خاکی و بادی اندر کف دست