پاسخ به:رباعیات سنایی غزنوی
آراست بهار کوی و دروازهٔ خویش
افگند به باغ و راغ آوازهٔ خویش
بنمای بهار را رخ تازهٔ خویش
تا بشناسد بهار اندازهٔ خویش
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
نادیده من از عشق تو یک روز فراغ
بهره نبرد مرا ز وصلت جز داغ
کردی تن من ز تاب هجران چو کناغ
تا خو داری تو دوست کشتن چو چراغ
معشوقه دلم به آتش انباشت چو شمع
بر رویم زرد گل بسی کاشت چو شمع
تا روز به یک سوختنم داشت چو شمع
پس خیره مرا ز دور بگذاشت چو شمع
ای بیماری سرو ترا کرده کناغ
پس دست اجل نهاده بر جان تو داغ
خورشید و چراغ من بدی و پس از این
ناییم بهم پیش چو خورشید و چراغ
نیکوتری از آب روان اندر باغ
زیباتری از جوانی و مال و فراغ
لیکن چه کنم که عشقت ای شمع و چراغ
جویان بودست درد ما را از داغ
در راه تو ار سود و زیانم فارغ
وز شوق تو از هر دو جهانم فارغ
خود را به تو دادهام از آنم بیغم
غمهای تو میخورم از آنم فارغ
من چون تو نیابم تو چو من یابی صد
پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد
کودک نیم این مایه شناسم بخرد
پای از سر و آب از آتش و نیک از بد
تا عشق قد تو همچو چنبر نکند
در راه قلندری ترا سر نکند
این عشق درست از آن کس آید به جهان
کورا همه آب بحرها تر نکند
جز من به جهان نبود کس در خور عشق
زان بر سر من نهاد چرخ افسر عشق
یک بار به طبع خوش شدم چاکر عشق
دارم سر آنکه سر کنم در سر عشق
تحویل کنم نام خود از دفتر عشق
تا باز رهم من از بلا و سر عشق
نه بنگرم و نه بگذرم بر در عشق
عشق آفت دینست که دارد سر عشق
کی بسته کند عقل سراپردهٔ عشق
کی باز آرد خرد ز ره بردهٔ عشق
بسیار ز زنده به بود مردهٔ عشق
ای خواجه چه واقفی تو از خردهٔ عشق
گویند که کردهای دلت بردهٔ عشق
وین رنج تو هست از دل آوردهٔ عشق
گر بر دارم ز پیش دل پردهٔ عشق
بینند دلی به نازپروردهٔ عشق
تا دید هوات در دلم غایت عشق
در پیش دلم کشید خوش رایت عشق
گر وحی ز آسمان گسسته نشدی
در شان دل من آمدی آیت عشق
بر سین سریر سر سپاه آمد عشق
بر میم ملوک پادشاه آمد عشق
بر کاف کمال کل، کلاه آمد عشق
با اینهمه یک قدم ز راه آمد عشق
خورشید سما بسوزد از سایهٔ عشق
پس چون شدهای دلا تو همسایهٔ عشق
جز آتش عشق نیست پیرایهٔ عشق
اینست بتا مایه و سرمایهٔ عشق