پاسخ به:رباعیات سنایی غزنوی
ای خورشیدی که نورت از روی امید
گفتم که به صدر ما نماند جاوید
ناگه به چه از باد اجل سرد شدی
گر سرد نگردد این نگارین خورشید
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
ای دیده ز هر طرف که برخیزد خس
طرفهست که جز در تو نیاویزد خس
هش دار که تا با تو کم آمیزد خس
زیرا همه آب دیدهها ریزد خس
بر چرخ نهاده پای بستیم هنوز
قارون شدگان تنگدستیم هنوز
صوفی شدهٔ بادهٔ صافیم هنوز
دوری در ده که نیم مستیم هنوز
هر بوده که او ز اصل نابود بود
نابوده و بود او همه سود بود
گر یک نفسش پسند مقصود بود
نابود شود هر آینه بود بود
شمعی که چو پروانه بود نزد تو کس
نتوان چو چراغ پیش تو داد نفس
با مشعلهٔ عشق تو با دست عسس
قندیل شب وصال تو زلف تو بس
خواندیم گرسنه ما ز دل یار هوس
سیر از چو تویی بگو که یا رد شد پس
تو نعمت هر دو عالمی به نزد همه کس
قدر چو تویی گرسنهای داند و بس
نادیده ترا چو راه را کردم باز
پیوسته شدم با غم و بگسسته ز ناز
دل نزد تو بگذاشتم ای شمع طراز
تا خسته دل از تو عذر من خواهد باز
اول تو حدیث عشق کردی آغاز
اندر خور خویش کار ما را میساز
ما کی گنجیم در سراپردهٔ راز
لافیست به دست ما و منشور نیاز
عشاق اگر دو کون پیش تو نهند
مفلس مانند و از خجالت نرهند
من عاشق دلسوخته جانی دارم
پیداست درین جهان به جانی چه دهند
خوشخو شده بود آن صنم قاعدهساز
باز از شوخی بلعجبی کرد آغاز
چون گوز درآگند دگر باز از ناز
از ماست همی بوی پنیر آید باز
ای من به تو زنده همچو مردم به نفس
در کار تو کرده دین و دنیا به هوس
گرمت بینم چو بنگرم با همه کس
سردی همه از برای من داری و بس
ای تن وطن بلای آن دلکش باش
ای جان ز غمش همیشه در آتش باش
ای دیده به زیر پای او مفرش باش
ای دل نه همه وصال باشد خوش باش
بس دل که غم سود و زیان تو خورد
بس شاه که یاد پاسبان تو خورد
نان تو خورد سگی که روبه گیرست
ای من سگ آن سگی که نان تو خورد
نه چرخ به کام ما بگردد یک بار
نه دارد یار کار ما را تیمار
نه نیز دلم را بر من هست قرار
احسنت ای دل، زه ای فلک، نیک ای یار
ای دیدن تو راحت جانم جاوید
شب ماه منی و روز روشن خورشید
روزی که نباشدم به دیدارت امید
آن روز سیاه باد و آن دیده سپید