پاسخ به:رباعیات سنایی غزنوی
آن روز که مهر کار گردون زدهاند
مهر رز عاشقی دگرگون زدهاند
واقف نشوی به عقل تا چون زدهاند
کاین زر ز سرای عقل بیرون زدهاند
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود
سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود
بیگوهر گوهری ز گوهر نشود
سگ را سگی از قلاده کمتر نشود
یک روز دلت به مهر ما نگراید
دیوت همه جز راه بلا ننماید
تا لاجرم اکنون که چنینت باید
میگوید من همی نگویم شاید
دیده ز فراق تو زیان میبیند
بر چهره ز خون دل نشان میبیند
با این همه من ز دیده ناخشنودم
تا بی رخ تو چرا جهان میبیند
هر کو به جهان راه قلندر گیرد
باید که دل از کون و مکان برگیرد
در راه قلندری مهیا باید
آلودگی جهان نه در برگیرد
یک ذره نسیم خاک پایت بوزید
زو گشت درین جهان همه حسن پدید
هر کس که از آن حسن یکی ذره بدید
بفروخت دل و دیده و مهر تو خرید
آنها که اسیر عشق دلدارانند
از دست فلک همیشه خونبارانند
هرگز نشود بخت بد از عشق جدا
بدبختی و عاشقی مگر یارانند
گویی که من از بلعجبی دارم عار
سیب از چه نهی میان یکدانهٔ نار
این بلعجبی نباشد ای زیبا یار
کاندر دهن مور نهی مهرهٔ مار
تا در طلب مات همی کام بود
هر دم که بروی ما زنی دام بود
آن دل که در او عشق دلارام بود
گر زندگی از جان طلبد خام بود
گاهی فلکم گریستن فرماید
ناخفته دو چشم را عنا فرماید
گاهیم به درد خنده لب بگشاید
گوید ز بدی خنده نیاید آید
دی بنده چو آن لالهٔ خندان تو دید
وان سیب در آن رهگذر جان تو دید
نی سیب در آن حقهٔ مرجان تو دید
کاندر دل تنگ خود زنخدان تو دید
آن عنبر نیم تاب در هم نگرید
آن نرگس پر خمار خرم نگرید
روز من مستمند پر غم نگرید
هان تا نرسد چشم بدی کم نگرید
بازی بنگر عشق چه کردست آغاز
میناز ازین حدیث و خود را بنواز
بر درگه این و آن چه گردی به مجاز
ساز ره عشق کن برو با او ساز
ای روی تو رخشندهتر از قبلهٔ گبر
وی چشم من از فراق گرینده چو ابر
من دست ز آستین برون کرده ز عشق
تو پای به دامن اندر آورده به صبر
هرگز دل من به آشکارا و به راز
با مردم بی خرد نباشد دمساز
من یار عیار خواهم و خاک انداز
کورا نشود ز عالمی دیده فراز