فصل در مذمّت مرائی و ریائی
هر چه جز حق بود همه بتاوست
دان که آنجا که شرط بندگی است
تات باشد به کنج زاویه جاه
نیست شو در رهش که راهایناست
دربن چاه شو که جاه این است
باطن انباشتی به زرق و حیل
این خطابین که از کجات افتاد
نقد دل قلب شد در این بازار
دل که او دار ضرب عشق ندید
خیز و بنمای نقد خود به محک
زین چنین شور و زشتکاری خویش
به زبان خیره لاف چند زنی؟!
لاف نیز از گزاف چند زنی؟!
چند گویی که من چنین کردم؟
طاعت روزم اینچنین بودست؟
تیرهشب ،سوزماینچنینبودست؟
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
چهارشنبه 11 فروردین 1395 2:02 PM
تشکرات از این پست