پاسخ به:رباعیات سلمان ساوجی
ای داده غمت بباد جانم چو شمع
تا کی ز غمت اشک فشانم چون شمع؟
گر میکشیام بکش که خود را همگی
من با تو نهاده، در میانم چون شمع
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شاها به خطای اسب اگر شاه ز زین
گردید و جدا گشت، چه افتاد ازین؟
حاشا که تو افتی و نیفتد هرگز
مانند تو شهسوار در روی زمین
تا کی پی هر نگار مهوش، سلمان،
گردی چو سر زلف مشوش، سلمان؟
گر طلعت شاهد قناعت بینی
زلفش به کف آر و خوش فروکش سلمان
درویش، ز تن جامه صروت بر کن
تا در ندهب به جامه صورت تن
رو کهنه گلیم فقر بر دوش افکن
در زیر گلیم طبل سلطانی زن
دل با رخ تو سر تعشق دارد
چون سوختگان داغ تشوش دارد
در وجه رخ تو جان نهادیم نه دل
کان وجه به نازکی تعلق دارد
گل زر به کف و شراب در سر دارد
در گوش ز بلبل غزلی تر دارد
خرم دل آنکسی که چون گل به صبوح
هم مطرب و هم شراب و هم زر دارد
خالت که بر آن عارض مهوش زدهاند
یارب که چه دلگشا و دلکش زدهاند
ای بس که در آرزوی رویت خود را
چشم و دل من بر آب و آتش زدهاند
زلف تو همه روز مشوش باشد
خال تو از آن روی برآتش باشد
چشم خوش بیمار تو در خواب خوش است
بیمار که خواب خوش کند خوش باشد
گل بین که ز عندلیب بگریخته است
با دامن با قلی در آمیخته است
بگذشته ز سبحان سخنی چون بلبل
وز دامن باقلی در آویخته است
زیر و زبر چشم ترا بس موزون
نقاش ازل سه خال زد غالیه گون
پندار که در شب فراز عینت
دو نقطه یا نهاد و یک نقطه نون