پاسخ به:رباعیات سلمان ساوجی
دل خواستم از زلف سمن پوش تو دوش
گفتا که چه دل؟ دل که؟ دل چیست؟ خموش
زلف تو اگر چه حال ما میماند
لیکن طرف دوش تو میدارد گوش
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
دستت چو به کارد کلک را بتراشید
دانی سر انگشت تو چون بخراشید؟
چون گوهر مواج کف و گل بودند
تیغت ز تحیر سر انگشت گزید
آن یار که بی نظیر و بی مانند است
عقل و دل و جان به عشق او در بند است
در یک نظر از مقام عالی جان را
بر خاک نشاند و جان بدین خرسند است
ابر است گهر بار و هوا عنبر بیز
عاشق ز هوا چون کند آخر پرهیز؟
ساقی سپهر بر کف نرگس مست
بنهاده پیالهای که کجدار و مریز
ای کارگزاران درت شمس و زحل،
در مملکت تو سایهای میر اجل
ای شمهای از لطف تو درباره نحل
وی آیتی از صنع تو در شان عسل
توفیق نمیشود به زاری حاصل
وز عمر عزیز است چه خواری حاصل
چون باد ز گردیدن بیهوده چه چیز
کردیم به غیر جانسپاری حاصل؟
ما هم که رخش روشنی خور بگرفت
گرد خط او دامن کوثر بگرفت
دلها همه چاه زنخدان انداخت
و آنگه سر چاه را به عنبر بگرفت
در باغ بهشت اگر نباشی خوشدل
میدان به یقین که خوش نیاید منزل
بی برگ نوای عیش و عشرت چه بود
از برگ و گل و نوای بلبل حاصل
نی دولت آنکه یار غارت بینم
نی فرصت آنکه در کنارت بینم
ماهی که همه وقت ز دورت بینم
عمری که همیشه در گذارت بینم
در وصل نماند بیش ازین تدبیرم
پیشم بنشین دمی که پیشت میرم
چون اشک ز چشم من جدا خواهی شد
آخرکم آنکه در کنارت گیرم
از جام توام بهره خمار آمد و بس
وز باغ توام نصیب خار آمد و بس
از هر چه در آید به نظر مردم را
در ددیده من خیال یار آمد و بس
شعر تو که هست قوت جان مردم
آورد به ما رقعه رسان مردم
بر مردمک دیده نهادم سخنت
مشهور شد این سخن میان مردم
گل بین که دریدند همه پیرهنش
کردند برهنه بر سر انجمنش
در چوب شکافتند همه پیرهنش
کردند به صد پاره میان چمنش
دی دیده به دل گفت که چرا پر خونی؟
ز آن سلسله زلف چرا مجنونی؟
من دیدهام از برای او پر خونم
آخر تو ندیدهای، چرا پر خونی؟
دذر راه بسر همی پوید شمع
پروانهای از حسن تو میجوید شمع
تا ز آتش لعل تو سخن گوید شمع
هر لحظه دهان به آب میشوید شمع